خروس‌خوان
1393/2/15

 

 صبح زود یکی از روزهای آخر ماه مهر بود. توی دامنه‌ی کلک‌چال بودم و داشتم به سمت قله می‌رفتم. چون وسط هفته بود مسیر خلوت بود و تک‌وتوک کوهنوردهای سحرخیز داشتند از یال کوه صعود می‌کردند. هنوز خیلی بالا نرفته بودم که پسر و دختری که فرزتر از من بودند، ازم جلو زدند. دختر کاپشن نارنجی خوش‌رنگی تنش بود و شلوار لی سرمه‌ای سیر پایش بود. کوله‌ی کوچکی هم پشتش آویزان بود. پسر بادگیر مشکی و شلوار کتانی زیتونی پوشیده بود، کوله‌اش هم خیلی بزرگتر از کوله‌ی دختر بود. وقتی رد می‌شدند موفق شدم یک نظر نگاهشان کنم. هر دو حدود سی‌وپنج‌شش سال سن داشتند. پسر قدبلند و لاغر بود، دختر قد کوتاه و ریزنقش. کمی که ازم فاصله گرفتند پسر شروع کرد به سوت زدن آهنگ خروس‌خوان. صدای سوتش چنان تحت تأثیرم قرار داد که هم‌‌‌نوا با آن شروع کردم به زمزمه‌ی ترانه‌ی خروس‌خوان:
سحرگه او بود و من مست و مستانه
دور از چشمان یگانه و بیگانه
رفتیم تا دامن کوه شانه به شانه
روی سبزه پای چشمه نزد دلبر خوش نشستم رو به خاور
...
چه‌قدر خاطره از این ترانه داشتم! همان‌طور که زمزمه‌اش می‌کردم، رفتم به سی و اندی سال پیش، به اوایل دهه‌ی پنجاه، به روزهای پر از خاطره توی تریای دانشکده فنی. فضای تریا با تمام جزئیاتش در ذهنم بود و لحظه‌های خوش و ناخوشی را که در آن گذرانده بودم- تنها یا با دیگران- مثل تصویرهای متحرک یک فیلم سینمایی پر از خاطره بر پرده‌ی ذهنم مجسم می‌شدند و دلم را سخت می‌مالاندند و می‌چلاندند.
تریای دانشکده‌ی فنی قلب تپنده‌ی دانشکده بود، قلبی پرشوروشر که گاهی ضربانی آرام داشت و گاهی متلاطم بود. تقریباً تمام تصمیمهای مهم دانشجویی در پشت میزهای مستطیل شکل دراز و قهوه‌ای‌رنگ و پایه‌بلند آن گرفته می‌شد: تصمیم به اعتصاب و تعطیل کلاسها یا تحریم امتحانها در اعتراض به فلان مسأله‌ی حادی که پیش آمده بود و بچه‌ها احساس می‌کردند حقشان ضایع شده و بایست اعتراض کنند، تصمیم به رفتن دسته‌جمعی به اتاق دکتر میری- رئیس آن سالهای دانشکده- به خاطر فلان حادثه‌ای که رخ داده بود- مثلاً اعتراض به محاصره‌ی دانشکده توسط گاردیهای سپر به دست و ماسک به صورت یا اعتراض به دستگیر شدن فلان دانشجو یا بهمان استاد- تصمیم به برپایی مراسم "سکوت و درود" در ساعت ده و نیم صبح فلان روز به مناسبت شهادت فلان مبارز سیاسی یا به مناسبت گرامی‌داشت بهمان روز مهم- مثلاً روز شانزده آذر یا روز نوزده بهمن یا روز اول ماه مه- تصمیم به کتک زدن فلان دانش‌جو که شایع شده بود خبرچین ساواک است و... هم‌چنین تریا مرکز اصلی بحثهای داغ و کل‌کل‌کردن‌های تمام‌نشدنی توی زمینه‌های مختلف بود، و محل شوخیها و سربه‌سرگذاشتنها و بگوبخندها و هّروکّرها هم‌راه با شلیک ناگهانی قهقهه‌های انفجاری.
اواخر دهه‌ی شصت، وقتی بعد از سالها دوری، برای تجدید خاطره سری به دانشکده زدم و پیش از هر جای دیگر رفتم سراغ تریای دانشکده و با چشمهای بهت‌زده دیدم که تریا را تبدیل کرده‌اند به آزمایشگاه و دیگر اثری از آثار آن تریایی که آن همه خاطره‌ی تلخ و شیرین فراموش‌نشدنی ازش دارم، نیست- انگار اصلاً وجود خارجی نداشته و چیزی جز رؤیایی پرافسون نبوده- بدجوری دلم گرفت.
تریا از ساعت هفت صبح تا ساعت دوازده و از ساعت دو بعداز ظهر تا ساعت پنج عصر باز بود و در تمام ساعاتی که باز بود پر بود از صدای موسیقی که سوار بود بر سر و صدای بچه‌ها. عشق من به موسیقی در همین تریا شکل گرفت. در آنجا بود که با قطعاتی که بعدها بخشی از لذت زندگی و روشنی خاطره‌هایم شدند، آشنا شدم و بارها و بارها آنها را شنیدم و غرق عشقشان شدم. قطعاتی مثل شور امیرف، شهرزاد امین‌الله حسین، رقصهای شمشیر و آتش و چند رقص دیگر از باله‌ی گاینه‌ی آرام خاچاطوریان، سوئیت مناظر قفقاز ایوانف، رقصهای پلووتسی از اپرای پرنس ایگور برودین، آریای کوراغلو از اپرای کوراغلوی عزیر حاجی‌بیکف، چند تا از ترانه‌های زیبای رشید بهبودف- از جمله "مستفم مستفم" و "اولری وار آی امان خانا خانا"-  ترانه‌های بت چین و برگ خزان مرضیه، بوی جوی مولیان با صدای مرضیه و بنان، بهار دلنشین بنان، تو ای پری کجایی قوامی، زمستان پروین، سحر که از کوه بلند سر می‌زنه دلکش، گل مریم نوری، مرا ببوس گلنراقی، ساقی می‌خواران ویگن و چند تا از ترانه‌های عاشورپور از جمله جومه بازار، چینگی‌یار، اوهوی مار و همین ترانه‌ی خروس‌خوان...
هیچ وقت حال و هوای آن لحظه‌ای را که برای اولین بار این ترانه را توی تریای دانشکده شنیدم، فراموش نمی‌کنم. ساعت ده و هفت هشت دقیقه‌ی صبح روز سه‌شنبه هفتم مهر سال ۱۳۵۲ بود و تازه کلاس درس فیزیک نور هندسی دکتر صفری تمام شده بود و با چند تا از بچه‌های هم‌کلاسی که آن سال با هم از دبیرستان هدف وارد دانشکده فنی شده بودیم، آمده بودیم تریا تا فنجانی چای با شیرینی بخوریم و تجدید قوا کنیم برای کلاس درس آنالیز یک دکتر سلطان‌پور. بعد از پرداختن پول به آقای توکلی که اسمش را گذاشته بودیم آقاموشه، و گرفتن فیش از او و دادنش به علی‌آقا که همه را، از سال اولی تا سال آخری، "آق‌مندس" صدا می‌کرد و هیچ‌وقت خنده از روی لبهاش محو نمی‌شد، و گرفتن بشقابهای شیرینی ناپلئونی و گاتا و گذاشتن آنها توی سینی کائوچویی در کنار فنجان‌نعلبکی‌های بلور چای که آقاحیدری از کتری بزرگش برایمان ریخته بود، آمده بودیم و دو طرف یکی از میزهای سمت راست تریا که نصف کمترش خالی بود، نشسته بودیم. قطعه‌‌ای موسیقی محزون هم که آن وقت اسمش را نمی‌دانستم و بعدها فهمیدم شور امیرف است، فضای تریا را پر کرده بود که در تریا باز شد و من که رو به در نشسته بودم، چند تا از دخترهای هم‌دوره‌ای‌مان را دیدم که وارد تریا شدند و رفتند سمت صندوق. چند دقیقه بعد آن قطعه موسیقی تمام شد و قطعه‌ی دیگری شروع شد که اولش مقدمه‌ی سازی کوتاهی بود، بعدش خواننده‌ی مرد خوش‌صدایی که صدای گرم محزونی با لهجه‌ی گیلکی داشت، شروع به خواندن کرد:
سحرگه او بود و من مست و مستانه
...
چند تا از دخترها آمده بودند و روبه‌روی میزی، چند تا میز جلوتر از میز ما، پشت به من نشسته بودند. بعد از یکی دو دقیقه، دو تا دیگرشان که یکی سینی چای و دیگری سینی شیرینی در دست داشت، آمدند و به دوستانشان ملحق شدند. بعد سینی‌ها را گذاشتند روی میز و روبه‌روی من نشستند. آن که سینی شیرینی دستش بود، دختری ریزنقش بود با صورت گرد و چشمهای سیاه درشتی که از پشت شیشه‌های عینکش برق می‌زد. ژاکت نازک آبی‌رنگی هم تنش بود. مثل افسون‌شده‌ها به او خیره شده بودم و خواننده هم داشت می‌خواند:
بنهادیم چهره بر هم آسمان را شعله در دامن فتاد آن مه ندا داد آتش آتش
شعله با مه در کشاکش
آسمان آتش به جان است
او مگر از عاشقان است
گفتم ای یار سرمست
اکنون رویت نماید
آسمان آیینه در دست
آفتاب خیزان است
آفتاب خیزان است
همین‌طور که غرق شور و حال حاصل از ترکیب آواز و جذابیت چهره‌ی دختر بودم، یکدفعه برای چند ثانیه چشم توو چشم شدیم. نمی‌دانم تحت تأثیر آن آواز بود یا به‌خاطر افسون نگاهش بود که یکدفعه دلم یک جوری شد. چه‌طوری بگویم... حس کردم دلم دارد مالش می‌رود و تپش قلبم تند شده و خون به گونه‌هایم دویده است. و در آن لحظه‌ی عجیب یکدفعه برق مکاشفه‌ای چشم دلم را روشن کرد و حس کردم که از آن دختر که پیش از این هم دو سه بار در کتاب‌خانه و سلف سرویس دانشکده دیده بودمش، خوشم می‌آید و نسبت به او که نه می‌شناختمش و نه حتا می‌دانستم اسمش چیست، احساس دلبستگی می‌کنم.
بعد از تمام شدن ترانه، یک‌بار دیگر هم خواننده آن را با گویش شیرین گیلکی خواند. با همین یک‌بار شنیدن- و شاید تحت تأثیر فضای روحی خاصی که در آن قرار داشتم-  ترانه‌ چنان اثر عمیقی رویم گذاشت که بعد از آن هروقت می‌شنیدمش، اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد خاطره‌ی آن نگاه بود. هروقت هم صاحب نگاه را می‌دیدم، انگار شرطی شده باشم، فوری یاد آن ترانه می‌افتادم و آن را که با دو سه بار شنیدن از حفظ شده بودم، زیر لب زمزمه می‌کردم. چندوقت بعد فهمیدم اسم دختر مادلین است، خواننده‌ی آن ترانه هم که اسمش خروس‌خوان بود، آوازه‌خوان قدیمی گیلک، احمد عاشورپور است.
چند روز بعد، توی اولین برنامه‌ی کوهنوردی با ناصر که از بچه‌های اتاق کوه دانشکده بود و چشم‌های براق گیراش توی آن چهره‌ی فکور دوست‌داشتنیش، خیلی سریع آدم را جلب می‌کرد، آشنا شدم. اواسط ماه مهر بود. با بچه‌های دانشکده رفته بودیم توچال. بعد از ناهار که برای استراحت نزدیک پناهگاه ولو شده بودیم، ناصر پیشنهاد کرد هرکس هرترانه‌ای را که دوست دارد، برای جمع بخواند. خودش هم برای این‌که خجالت خجالتیهایی مثل من بریزد، پیش‌قدم شد و به عنوان اولین نفر، ترانه‌ی خروس‌خوان را  با صدای گیرا و گرمش که زنگ بم خوش‌آیندی داشت، خواند. توی همان برنامه‌ از ناصر خوشم آمد و سمپاتش شدم. بعد از آن برنامه هم سعی کردم به‌تدریج به او نزدیکتر شوم. در نتیجه بعد از چند برنامه‌ی کوهنوردی با هم تقریباً رفیق شدیم. هرچی هم بیشتر با او نشست و برخاست می‌کردم، بیشتر به عظمت روحش و شخصیت محکمش که مثل کوه سرسخت بود، پی می‌بردم و بیشتر مجذوب صفا و مرامش می‌شدم.
سال اول دانشکده تمام شد و در این مدت به‌تدریج احساس من نسبت به مادلین عمیقتر شد، به‌طوری که با دیدنش دچار حال عجیبی می‌شدم. قلبم به تپش می‌افتاد. گونه‌هایم داغ می‌شد و از اعماق وجود گر می‌گرفتم. اگر هم چند روز پشت سر هم نمی‌دیدمش بدجوری دل‌تنگ و بی‌قرار می‌شدم. با این وجود، از یک طرف به‌خاطر کم‌رو بودن شدیدم، از طرف دیگر به خاطر جّو خاصی که بر دانشکده حاکم بود و معاشرت پسرها با دخترها یک جور رابطه‌ی قبیح خرده‌بورژوایی بچه‌سوول‌ها و به زبان آن‌روز بچه‌ها دختربازی تلقی می‌شد و این جور "سوسول‌بازی‌ها" در محیط دانشکده اکیداً ممنوع و مذموم بود، هیچ‌وقت جرأت نکردم تا به بهانه‌ای با او باب معاشرت را باز کنم. در طول آن یک سال فقط دل‌خوش بودم به این‌که از دور زیر نظرش داشته باشم و دزدکی نگاهش کنم. ساعتهایی که هر دو کلاس نداشتیم، اگر شانس یارم بود و جایی می‌دیدمش- مثلاً توی کتاب‌خانه یا تریای دانشکده یا کتاب‌خانه‌ی مرکزی- با حفظ فاصله‌ای موجه که شک‌برانگیز نباشد، جایی می‌نشستم که بتوانم زیر نظرش داشته باشم و- بدون این‌که اطرافیان متوجه شوند یا خودش بو ببرد- دزدانه نگاهش کنم. در طول آن سال هم به همین یکی دو ساعت دزدکی نگاه کردن هر چند روز یک‌بار دلم خوش بود و به عشق‌بازی توی عالم خیال با او راضی بودم.
تا این‌که سال اول تمام شد. تابستان هم گذشت و پاییز آمد. توی ماه آبان، یک روز صبح که داشتم می‌رفتم دانشکده، از خوش‌شانسی مادلین را دیدم که داشت از درب اصلی دانشکده خارج ‌شد. کمی این پا آن پا کردم تا به حد کافی ازم دور شد. داشت از توی پیاده‌روی خیابان ۲۱ آذر پایین می‌رفت، سمت خیابان شاهرضا. وقتی فاصله‌مان به حدی رسید که متوجه نشود دارم تعقیبش می‌کنم، دنبالش راه افتادم. وقتی رسید به خیابان شاهرضا، رفت آن طرف خیابان، بعد پیچید دست راست. من هم دنبالش رفتم. وقتی رسید جلو کتاب‌فروشی نیل چند لحظه‌ای ایستاد، بعد رفت توی کتاب‌فروشی. من هم یک دقیقه‌ای پشت ویترین شیشه‌ای کتاب‌فروشی ایستادم و آفیشهای تبلیغاتی را تماشا کردم. بین آنها، آفیش فیلم "چهل و یکمین" توجهم را جلب کرد. نوشته بود که جمعه ۲۸ آبان، ساعت نه تا یازده صبح در سینما پلازا نشانش می‌دهند. محل فروش بلیط را هم نوشته بود کتاب‌فروشی‌های جلوی دانشگاه. به بهانه‌ی خرید بلیط وارد کتاب‌فروشی شدم. دیدم مادلین هم دارد بلیط همین فیلم را می‌خرد. رفتم نزدیکش و به ظاهر مشغول ورق زدن کتابهای روی پیش‌خوان شدم تا او بلیطش را خرید و از کتاب‌فروشی خارج شد. بعد از رفتنش، رفتم سراغ مسئول فروش بلیط فیلم و بلیطی خریدم. بعد از کتاب فروشی آمدم بیرون و با عجله مسیر رفت را برگشتم تا این‌که حوالی باشگاه دانشگاه مادلین را دیدم که داشت برمی‌گشت دانشکده. من هم قدم آهسته کردم و پشت سرش برگشتم به دانشکده. تمام روزهای باقیمانده تا ۲۸ آبان را غرق خیال‌بافی در این باره بودم که توی سالن سینما کنار مادلین نشسته‌ام و توی تاریکی سالن دستم را روی دست کوچولویش گذاشته‌ام و آرام‌آرام دارم نوازشش می‌کنم. عزمم را جزم کرده بودم که اگر مادلین تنها باشد، هرجوری هست، موقع ورود به سالن خودم را به او برسانم و کنارش بنشینم، آن‌وقت اگر فرصتی پیش آمد، آشنایی بدهم که هم‌دانشکده‌ای هستیم، و این‌طوری سر صحبت را با او باز کنم.
ساعت هشت و نیم صبح جمعه که وارد سالن انتظار سینما پلازا شدم، سالن پر از جمعیت بود. اغلب هم دخترها و پسرهای جوان دانشجو بودند. به زحمت از بین جمعیت راه باز کردم و خودم را به پله‌هایی رساندم که می‌رفت به طبقه‌ی بالای سینما که درهای بالکن سینما به آن باز می‌شدند و کافه تریای سینما آن‌جا بود. چند تا پله بالا رفتم و به نرده‌های راه پله تکیه دادم و چشم گرداندم تا مادلین را پیدا کنم. همین‌طور که چشم می‌گرداندم یکدفعه چشمم افتاد به کله‌ی گرد ناصر با آن موهای روشن. وسط سالن انتظار، در چند متری‌ام ایستاده و پشتش به من بود. چشمهایم را زوم کردم و دقیق شدم ببینم تنهاست یا نه. یکدفعه چشمم افتاد به مادلین که رو به من، چسبیده به ناصر ایستاده بود و داشت توی گوش ناصر که سرش را آورده بود پایین، چیزی تعریف می‌کرد. یکهو دلم گرپی فرو ریخت. بعد خون به شقیقه‌هایم هجوم آورد، شقیقه‌هام شروع کردند به بامب بامب زدن. حال کسی را داشتم که زیر آوار مانده، دارد خفه می‌شود. پس مادلین با ناصر دوست بود و من خبر نداشتم. ای دل غافل! آخ که چه خیالات خامی در سر پخته بودم و چه خوابهای خوشی برای خودم دیده بودم. هیهات و هزار هیهات!
آن‌قدر منقلب بودم که اصلاً چیزی از فیلم نفهیمدم. انگار توی سالن سینما نبودم. افکار آشفته مدام هجوم می‌آوردند به مغزم، انگار می‌خواستند مخم را منفجر کنند.
آخرهای فیلم، با حال خراب از سالن آمدم بیرون، گوشه‌ای منتظر ایستادم تا وقتی ناصر و مادلین از سینما خارج شدند، یواشکی تعقیبشان کنم. چند دقیقه بعد آن‌دو در میان سیل جمعیت، دست در دست هم، از کوچه‌ی باریک کنار سینما آمدند بیرون و وارد خیابان شاهرضا شدند. آن‌جا انبوه جمعیت به‌تدریج پراکنده شد و هر دسته به سمتی رفتند. آنها هم رفتند سمت خیابان وصال. من هم با ده پانزده متر فاصله پشت سرشان راه افتادم. سر چهارراه وصال از عرض خیابان رد شدند و از پیاده‌روی غربی خیابان وصال قدم‌زنان رفتند سمت خیابان تخت‌جمشید. من هم با احتیاط و با حفظ فاصله دنبالشان رفتم. چسبیده به هم راه می‌رفتند و مادلین داشت چیزی برای ناصر تعریف می‌کرد. او هم چند ثانیه یک‌بار برمی‌گشت سمت مادلین، چند ثانیه‌ای نگاهش می‌کرد، بعد سرش را می‌چرخاند و جلویش را نگاه می‌کرد. بعد از خیابان ایتالیا مادلین ساکت شد و بعد از مدتی سکوت، ناصر شروع کرد به سوت زدن آهنگ خروس‌خوان. سر چهارراه ناصر و مادلین از عرض خیابانهای بلوار و وصال گذشتند و بعد از کمی ایستادن دم نهر آب کنار خیابان، ناصر جلوی یک تاکسی خالی که رد می‌شد، دست بلند کرد. تاکسی جلوی پایشان ایستاد. آنها سوار تاکسی شدند. بعد تاکسی راه افتاد و رفت. چنان هجوم افکار پریشان، سست و بی‌رمقم کرده بود که نای راه رفتن نداشتم. برای همین رفتم توی پارک فرح و گوشه‌ی دنجی، زیر سایه‌ی یک درخت بید مجنون نشستم تا کمی حالم جا بیاید. چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری متعجبم می‌کرد این بود که توی تمام این یک سال، هیچ‌کجا ناصر و مادلین را با هم ندیده بودم، هیچ‌وقت هم ندیده بودم مثلاً سلام‌علیکی بکنند یا سری برای هم تکان بدهند که نشانه‌ی آشناییشان باشد.
همان روز توی پارک قاطعانه تصمیم گرفتم که فکر مادلین را برای همیشه از سرم بیرون کنم. آخر مادلین دوست ناصر بود و احتمالاً هم‌دیگر را دوست داشتند. شاید هم عاشق و معشوق یا نامزد بودند. پس من این وسط زیادی بودم و دوستی با مادلین آرزویی بود که بایست توی دلم دفنش می‌کردم.
توی ماه‌های بعد، به خصوص بعد از اعتصاب خونین شانزده آذر که بعدش دو هفته‌ی تمام دانشکده تعطیل شد، ناصر خیلی کم می‌آمد دانشکده، به‌طوری‌که توی تمام زمستان من فقط سه چهار دفعه دیدمش. آخرین دفعه‌اش هفده اسفند توی تریای دانشکده بود. حدود ساعت یازده صبح بود. تریا نسبتاً خلوت بود. مادلین تنها یک گوشه نشسته بود و پشتش به در تریا بود. داشت چای می‌خورد. من هم سه میز دورتر، روبه‌رویش نشسته بودم و داشتم چای می‌خوردم و به ترانه‌ی "ساقی می‌خواران" با صدای ویگن که از باندهای تریا پخش می‌شد، گوش می‌کردم و حسابی رفته بودم توی حالی خوش. با این وجود زیر چشمی مراقب مادلین بودم که دستهایش را حلقه کرده بود دور فنجان چایش. به نظرم می‌آمد که او هم غرق در عوالم دیگری بود. همین‌طور که دزدانه غرق تماشایش بودم، در تریا باز شد و ناصر وارد شد. بعد در آستانه‌ی در ایستاد و اول به سمت چپ و بعد به سمتی که ما نشسته بودیم نگاه کرد، نگاهی جویا، انگار دنبال کسی می‌گشت. بعد از حدود نیم دقیقه مکث از تریا رفت بیرون. بعد از چند دقیقه، تازه ترانه‌ی "ساقی می‌خواران" تمام شده و "شور" امیرف شروع شده بود که باز در تریا باز شد و ناصر دوباره وارد شد. توی دست چپش جعبه‌ی کوچکی بود که توی کاغذ کادو پیچیده شده‌ بود. بعد آمد سمتی که ما نشسته بودیم و وقتی به میزی که مادلین پشتش نشسته بود رسید، چند لحظه کنارش ایستاد. مادلین برگشت و او را دید و لبخند شیرینی روی لبهایش نشست. بعد چند جمله‌ای با هم صحبت کردند. بعدش ناصر جعبه را داد به مادلین. او هم جعبه را گرفت و باز لبخند زد و چیزی گفت. ناصر هم جوابی داد و باز چند جمله رد و بدل کردند. بعدش ناصر راه افتاد و از تریا رفت بیرون. مادلین هم در کیفش را که روی میز بود باز کرد و جعبه را گذاشت توی کیفش و درش را بست. یک لحظه نگاهمان افتاد به هم. چشمهای درشتش برق می‌زدند. خیلی کنجکاو بودم بفهمم توی جعبه چیست. احتمالاً هدیه‌ای برای مادلین بود ولی این‌که چی بود، معلوم نبود. سه چهار دقیقه بعد، مادلین کیفش را برداشت و بلند شد و از تریا رفت بیرون. با کمی فاصله من هم بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. تصمیم داشتم تعقیبش کنم، ببینم کجا می‌رود. از در ساختمان جدید دانشکده خارج شد و رفت آن‌طرف خیابان. بعد از یکی از کوچه‌های روبه‌روی دانشکده رفت سمت خیابان امیرآباد. من هم دنبالش رفتم. بعد از عرض خیابان امیرآباد گذشت و از یکی از کوچه‌های فرعی رفت سمت خیابان جمشیدآباد. وقتی رسید به جمشیدآباد، رفت سمت جنوب. کمی پایین‌تر، توی ایستگاه اتوبوس جمشیدآباد- تجریش، ناصر را دیدم که منتظر نشسته. هولکی رویم را برگرداندم و سریع از عرض خیابان گذشتم که نبیندم. بعد رفتم توی پیاده‌روی آن طرف خیابان، پشت درختی ایستادم، طوری که دیده نشوم ولی بتوانم آنها را زیر نظر بگیرم. با رسیدن مادلین، ناصر از روی نیمکت ایستگاه بلند شد و رفت سمتش. بعد با هم دست دادند و بعد از کمی توقف، دوتایی سوار اتوبوس شدند. دقیقه‌ای بعد اتوبوس راه افتاد و رفت و من ماندم دست از پا درازتر.
ماه بعد، ساعت هفت و نیم صبح روز ۲۰ فروردین، پیش از شروع کلاس الکتریسته دو، رفتم تریای دانشکده تا صبحانه بخورم، دیدم ناصر با چند تا از بچه‌های اتاق کوه نشسته‌اند، دارند لقمه می‌زنند. بعد از کمی تعارف تکه پاره کردن با آقاحیدری، سینی نان و کره مربا و چایم را از روی پیش‌خوان برداشتم، رفتم سراغش. مدتی بود ندیده بودمش و دلم برایش حسابی تنگ شده بود. سینی صبحانه را گذاشتم گوشه‌ی میز، رفتم سروقتش. چشمش که به من افتاد از جا بلند شد و پراحساس آمد به استقبالم. بعد محکم با هم دست دادیم و چپ و راست چند تا ماچ جانانه نثار هم کردیم، بعد هم خوش‌وبش و چاق‌سلامتی و تبریکات نوروزی. ناصر کت شیک چهارخانه‌ی شکلاتی رنگ خوش‌نقشی تنش بود که خیلی بهش می‌آمد و حسابی خوش‌تیپش کرده بود. این کت نو سوژه داده بود دست بچه‌ها، هرکی یک جور سربه‌سرش می‌گذاشت. او هم مثل همیشه حاضرجواب بود و با خوش‌رویی جواب همه را می‌داد و کم نمی‌آورد. یکی از بچه‌ها بند کرده بود به ناصر که این کت خوشگل جان می‌دهد برای خواستگاری، چون هر دختری خواستگاری با این کت خوشگل داشته باشد، محال است جواب رد بدهد. ناصر هم می‌گفت برای خواستگاری احتیاج به کت نو ندارد، چون اگر با کت کهنه هم برود آن‌قدر کمالات دارد که هیچ دختری به او جواب رد نمی‌دهد. یکی دیگر بند کرده بود که حتماً خبرهایی هست و ناصر با دلبر طنازی رانده‌وو دارد که کت به این خوشگلی پوشیده. ناصر هم می‌گفت آره، با دکتر میری رانده‌وو دارد. طرف پرسید:
- با خودش یا با منشیش؟
ناصر گفت:
- با خود خودش. می‌خوام برم یه جفت کشیده‌ی آبدار نثارش کنم، واسه همینم کت نو پوشیدم که دکتر میری چشماش روشن شه.
خلاصه بازار کل‌کل حسابی گرم بود و در آن حدود نیم‌ساعتی که با ناصر و رفقایش بودم کلی گفتیم و شنیدیم و خندیدیم. و این آخرین باری بود که ناصر را می‌دیدم.
هفته‌ی بعدش، وقتی خبر کشته شدنش را توی روزنامه خواندم چنان بهت‌زده شدم که نفسم بند آمد. آخر چه‌طور ممکن بود کشته شده باشد؟ ناصری که هفته‌ی پیشش با آن کت خوشگل توی تریا می‌گفت و می‌خندید و جواب شوخیهای بچه‌ها را با شوخیهای شیرینش می‌داد، ناصری که پر بود از حس زندگی، پر بود از عشق به هستی... اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. قلبم تیر می‌کشید. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بلکه قلب متلاطمم یک کم آرام شود. بعد از پس پرده‌ی لغزان اشک دوباره خبر را خواندم. نوشته بود که دو نفر از خرابکاران تروریست به نامهای ... و ناصر ... در درگیری مسلحانه با مأموران امنیتی در ... کشته شده‌اند. نه. هیچ‌جور نمی‌توانستم باور کنم. آخر مگر می‌شد ناصر کشته شده باشد؟
فردا صبح که رفتم دانشکده، وقتی وارد تریا شدم، حس کردم فضای تریا بدجوری گرفته است. بچه‌ها همه بغ‌کرده و اخم‌آلود نشسته بودند و ساکت و صامت توی خودشان بودند. تنها صدای موزیک بود که مثل همیشه بلند بود و انگار داشت در مرگ ناصر مرثیه می‌خواند. شور امیرف بود. اشک توی چشمهایم جمع شد. سینی صبحانه‌ام را برداشتم و رفتم گوشه‌ی دنجی نشستم و بی‌صدا اشک ریختم. کمی که سبک شدم نگاهی به دور و برم انداختم. یکدفعه نگاهم افتاد به مادلین که ته تریا، پشت به همه، تک و تنها نشسته بود. قلبم هری ریخت پایین. پیراهن سیاه پوشیده بود. آرنجهایش را گذاشته بود روی میز. سرش را گرفته بود بین دو دستش. حال خیلی بدی پیدا کردم. چه‌قدر دلم می‌خواست بدانم توی دلش چی می‌گذرد. چه‌قدر دلم می‌خواست پا شوم، بروم کنارش بنشینم و باهاش هم‌دردی کنم، ولی نه جرأتش را داشتم نه قدرتش را. همین‌طور نشسته بودم و بدون این‌که لب به صبحانه‌ام بزنم، مات و مبهوت خیره شده بودم به مادلین. چند دقیقه بعد قطعه‌ی شور امیرف تمام شد و بعد از چند لحظه سکوت، آهنگ خروس‌خوان شروع شد و بعد از یک مقدمه‌ی سازی کوتاه، عاشورپور شروع کرد به خواندن:
سحرگه او بود و من مست و مستانه
دور از چشمان یگانه و بیگانه
رفتیم تا دامن کوه شانه به شانه
روی سبزه، پای چشمه، نزد دلبر، خوش نشستم، رو به خاور
...
وسط ترانه بود و اشک داشت آرام آرام از گوشه‌های چشمهایم می‌ریخت که یکدفعه صدای هق‌هق مادلین بلند شد، هق‌هق دردناکی که تکانم داد و قلبم را پر از درد کرد. بعد دیدمش که از جا بلند شد و کیفش را زد زیر بغلش، بعد با دستهایش گوشهایش را گرفت و هق‌هق‌کنان دوید به سمت در خروجی تریا، از در زد بیرون. تمام اینها چنان ناگهانی و سریع، در عرض چند ثانیه، رخ داد که شوکه‌ام کرد، فکر کردم دارم کابوس می‌بینم. وقتی به خودم آمدم که از تریا رفته بود بیرون. نگاهی به دور و برم انداختم. بقیه هم مثل من شوکه شده بودند. با عجله از جا بلند شدم و راه افتادم به سمت در تریا. بیرون تریا هرچی این‌ورآن‌ور را گشتم اثری ازش پیدا نکردم. آن‌قدر عصبی بودم که با سرعت رفتم سمت اتاق فوق‌برنامه، ماژیک کلفت قرمزی را که روی میز بود برداشتم. بعد آمدم بیرون و برگشتم سمت تریا، مقابل در تریا ایستادم، سر ماژیک را برداشتم. بعد در حالی‌که دستم از فرط عصبیت می‌لرزید، با حالتی هیستریک، با حروف خیلی درشت نوشتم: خروس‌خوان! تو بر فراز قله‌ی خاطره‌ها برای همیشه زنده‌ای.
آخ که چه خاطره‌ای!... و بعد... در تمام طول این سی و چند سال، محال است ترانه‌ی خروس‌خوان را بشنوم و به یاد آن دوتا نیفتم و دلم نلرزد.


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا