[تقدیم به امیر فیجانی عزیز که ایدهی این داستان متعلق به اوست]
ساعت ده و نیم صبح بود و با بچهها دو طرف یکی از میزهای نزدیک در تریا نشسته بودیم، چای و شیرینی ناپلئونی میخوردیم. من رویم به در بود و ممدرضا روبهرویم نشسته بود و داشت یک چشمه از شیرینکاریهایش سر کلاس دکتر تابنده را تعریف میکرد. همینطور که داشتم چای فنجانم را هرت میکشیدم و به تعریف ممدرضا گوش میکردم یکهو چشمم افتاد به تازهواردی که با وجود داشتن عینک دودی با چه گوارا مو نمیزد، چه از نظر صورت و موهای دراز و ریش و سبیل در هم انبوه، چه از نظر قد و قواره و شکل و شمایل، چه از نظر کلاه بره ستارهدار روی سرش و سیگاربرگی که گوشهی لبش بود و دودش را چند ثانیه یک بار حلقه حلقه از گوشهی لبش میداد بیرون. تنها دو تا فرق چشمگیر با چه گوارا داشت: یکی همان عینک دودیاش بود که نمیگذاشت چشمهایش را ببینم، یکی هم کاپشن شلوار جین آبی روشن رنگرورفتهی سنگشو شدهای که تنش بود و اینجا و آنجایش هم ساییده و نخ نما شده بود و سر زانوهایش و روی رانهایش هم به سبک لباس هیپیها پارگیهای چشمگیری داشت. از بقیهی نظرها کپی چه گوارا بود. داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم. با حدقههای که از فرط حیرت داشتند از کاسههای چشمم میزدند بیرون برّ و برّ مرتیکه را نگاه میکردم. باورم نمیشد که کسی بتواند تا این حد به چه گوارا شبیه باشد. حتماً از آن آدمهای آنرمال یا بیمارهای روانی بود که دچار سندرم خوددیگرپنداری یا خوددیگرنمایی بودند و عشقشان این بود که خودشان را به هیئت شخصیت معبودشان دربیاورند و وانمود کنند که خودش هستند. همینطور که با چشمهای گشاده از حیرت رفته بودم توی نخ یارو، متوجه شدم که فقط من نیستم که مات و مبهوت، غرق تماشای جمال بیمثال مردک شدهام بلکه تمام اطرافیانم هم چنان مجذوب تماشای چه گوارای ثانی شده بودند که صدا از کسی درنمیآمد و تنها صدایی که شنیده میشد صدای ویکتور خارا بود که آهنگ ونسرموس را با صدایی که هر دم اوج میگرفت، میخواند و آواز پرشورش از دستگاه ریل تریا پخش میشد. همینطور که توی بحر یارو بودم یکدفعه دیدم حسنآقا و دو تا از رفقاش، مثل جنهایی که مویشان را آتش زده باشند، نمیدانم از کجا، سر و کلهشان پیدا شد و سه تایی مثل سه تفنگدار جلوی چه گوارا ثانی را گرفتند و مانع پیشرویاش به داخل تریا شدند.
حسنآقا با یک حرکت ناگهانی خشن سیگار برگی را که گوشهی لبهای چه گوارای ثانی بود، از بین لبهایش کشید بیرون و انداخت زیر پاهاش. بعد پای چپش را گذاشت رویش و با تمام قدرت چنان مالاندش که لهش کرد. بعدش با صدایی که انداخته بود توی گلویش تا کلفتتر از آنچه بود نشان دهد، سر یارو داد زد:
- اینجا چه غلطی میکنی؟ مزدور!
چه گوارای ثانی با تعجب نگاهی به حسنآقا و رفقای دو طرفش انداخت و بهتزده گفت:
- من مزدور نیستم.
- پس چه پفخی هستی؟
- من چه گوارام. چه گوارای معروف. شنیدهام اینجا کانون انقلاب رهاییبخش ایرانه. اومدم از نزدیک ببینمش.
رفیق دست چپی حسنآقا گفت:
- خفه شو، مزدور! حالا ما رو دس میندازی. یه درسی بهت بدیم که بفهمی دنیا دس کیه.
و یقهی چه گوارای ثانی را دو دستی گرفت و با تمام قدرت شروع کرد به تکان دادنش. چه گوارای ثانی درحالیکه که تقلا میکرد یقهاش را از چنگ رفیق دست چپی حسنآقا دربیاورد، گفت:
- باور کنین من چه گوارام، رفیق چهی معروف، همونی که ویکتور خارا این سرود ونسرموسو واسش خونده.
رفیق دست راستی حسنآقا گفت:
- خفه میشی، ساواکی جیرهخور! یا خودم با همین دو تا دستای خودم خفهت کنم؟
- به تموم مقدسات عالم من چه گوارام.
حسنآقا با تشر گفت:
- فکر کردی ما خریم؟
رفیق دست چپی حسنآقا پشتبندش را آمد:
- فکر کردی میتونی خودتو به شکل چه گوارا دربیاری، ما رو خر کنی؟ کور خوندی، عوضی!
رفیق دست راستی حسنآقا گفت:
- خر خودتی، مزدور پفیوز!
چه گوارای ثانی با لحنی عاجزانه گفت:
- بابا، به تموم مقدسات عالم قسم، به هرکی قبولش دارین، به مارکس، به انگلس، من خود رفیق چهام، خود خودش.
حسنآقا با لحنی حق به جانب گفت:
- نخیر. تو رفیق چه نیستی. تو یه ساواکی مزدوری که خودتو به شکل و شمایل رفیق چه درآوردی، اومدی اینجا تا از زیر زبون رفقای ما حرف بکشی، بعدم بری لوشون بدی.
چه گوارای ثانی گفت:
- نه به خدا، من مزدور ساواک نیستم، من رفیق چهام، به لنین قسم، به استالین قسم، من رفیق چهام، اومدم اینجا تا با کانون انقلاب رهاییبخش ایران حضوراً آشنا بشم، بلکه به یاری شما رفقا بتونیم فیتیلهی چراغ انقلابو روشن کنیم.
رفیق دست چپی حسنآقا گفت:
- آخه، مرتیکهی الدنگ! رفیق چه هشت سال پیش، توو "سانتا کروز دلاسیه را" به دست مزدورای ارتش کلمبیا به شهادت رسید. اووقت چطور تو مزقل آشغالکله ادعا میکنی رفیق چهای؟
- والله من رفیق چهام، بالله من رفیق چهام. این حرفام کذب محضه. من شهید نشدم. لب مرز، توو جنگلهای "سانتا کروز دلاسیه را" مخفی شدم. چند سالی رو توو جنگلا مخفی زندگی کردم. الان چندماهیه که از تو جنگل زدم بیرون. به پیشنهاد رفیق فیدل تصمیم گرفتم پروژهی انقلاب در انقلاب توو آمریکای لاتینو موقتاً تعطیل کنم، بیام از خاورمیانه شروع کنم، از ایران که رو دریای نفت خوابیده، شاهرگ انرژی جهانی از توش میگذره. میخوایم اینجا به امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکای جهانخوار چنون ضربهی مهلکی بزنیم که نفسش ببرّه. از همین جا، همین دانشکده فنی.
رفیق دست راستی حسنآقا گفت:
- فکر کردی میتونی با این خزعبلات سر ما رو شیره بمالی؟ مرتیکهی ساواکی! اگه راست میگی بگو ببینیم چه جوری خودتو رسوندی اینجا.
چه گوارای ثانی گفت:
- از طریق رفقام، ایلیچ رامیرز ساچز- همون کارلوس شغالهی معروف- و ژرژ حبش و نایب حواتمه، اومدم سوریه. اونجا رفیق خالد بکتاش کمکم کرد بیام ترکیه. توو ترکیهم رفیق اکویان چند نفرو باهم فرستاد تا منو از مرز بازرگان رد کنن، برسونن تهرون.
حسنآقا با خشم و غضب تمام نعره زد:
- زیپ دهنتو بکش، مزدور ملعون! این چرت و پرتارم برو واسه عمهت تعریف کن، ما گول این خالیبندیهاتو نمیخوریم. ما تو رو خیلی خوب میشناسیم. تو مزدور ساواکی، خودتو به شکل و شمایل رفیق چه درآوردی، اومدی اینجا، بچههای ما رو از راه به در کنی.
چه گوارای ثانی نالید:
- بابا! به کی قسم بخورم تا باور کنین من دروغ نمیگم؟ رفیق مائو رو قبول دارین بهش قسم بخورم؟ بابا! به کتاب سرخ رفیق مائو قسم، من رفیق چهام.
رفیق دست چپی حسنآقا تشرزنان گفت:
- د نیستی... بیخودم اینقد قسم نخور، مزدور عوضی! قسم حضرت عباستو باور کنیم یا دم خروسو؟
و اشاره کرد به پارگیهای روی زانوهای شلوار جین چه گوارای ثانی که شبیه شلوار هیپیها بود. بعدش هم اشاره کرد به عینک دودیش، که شبیه عینک خرده بورژواهای تازه به دوران رسیده بود.
چه گوارای ثانی با لحنی روشنگرانه گفت:
- رفقا! اینا واسه رد گم کردنه، واسه شناسایی نشدن توسط نیروهای امنیتیه، واسه قسر در رفتن از دست ساواکه.
حسنآقا گفت:
- خفه شو، ساواکی! تو خودت یکی از اون کثافتایی. من میدونم واسه چی اومدی اینجا.
- واسه چی اومدم؟
- واسه اینکه با این سر و وضع هیپیوارت، بچههای چش و گوش بستهی ما رو گمراه کنی، دخترامونو عاشق خودت کنی، از راه به درشون کنی، به راه فساد بکشیشون.
- نه به ولای رفیق فیدل، قسم به سیگار برگ هاواناش، من اونی که شماها فکر میکنین نیستم. من رفیق چهام.
آهنگ ونسرموس تازه تمام شده بود که حسنآقا دوباره یقهی چهگوارای ثانی را دودستی گرفت، با خشونت کشیدش سمت خودش:
- مرتیکهی الدنگ! بهت میگم گورتو گم کن، برو به دَرَک، وایسادی هی با من یکه به دو میکنی؟ الان بهت نشون میدم آخر و عاقبت این گه خوردنا چیه.
و خواست با مشت بکوبد توی دماغ چه گوارای ثانی. دو تا رفیقش هم آمادهی پرتاب مشت و لگد به سمت او بودند که در یک چشم به هم زدن چه گوارای ثانی دست برد پشت کمرش، از پشت شلوارش یک کلت کمری کشید بیرون، شروع کرد به تیراندازی هوایی. با شلیک پنجمین یا ششمین گلوله، درحالیکه حسنآقا و دو تا رفیقش هولکی عقب نشسته بودند، خیس عرق از خواب پریدم...
اردیبهشت 1393
|