تازه از راهباریکهای که بازار تجریش را به امامزاده صالح وصل میکرد، گذشته و وارد صحن امامزاده شده بودم که یکدفعه نگاهم افتاد به خانمی چادرسیاهی که داشت آن طرف صحن، سر شمعفروش گوشهی صحن دادوبیداد میکرد. چیزی توی رفتار و صدای جیغ جیغش بود که برایم آشنا بود و مرا به گذشتههای دور میبرد. همانطور که کنار بقایای درخت چنار کهنسال امامزاده ایستاده بودم و رفته بودم توو نخ زن چادری و هی به مغزم فشار میآوردم تا به خاطر بیاورم که کی و کجا این زن را دیدهام. وقتی کار دعوای زن با مردک شمعفروش تمام شد و او در محل مخصوصی که همان گوشه بود، شمعهایش را روشن کرد و بعدش راه افتاد سمت حرم، درست موقعی که از روبهرویم میگذشت فرصت کردم برای چند لحظه صورتش را نگاه کنم و همان وقت بود که توی ذهنم جرقهای زد و فهمیدم که زن چادرسیاهی کی بود و او را کجا دیده بودم: حسناخانوم. ماده شیر همیشه غرّان دانشکده فنی.
حسناخانوم یکی دو سال از ما بالاتر بود و برای ما "سال پایینی"ها "سال بالایی" به حساب میآمد. مشخصهی اصلیش معترض بودن همیشگیاش بود. به زمین و زمان معترض بود و همیشه و همه جا جیغ جیغ کنان در حال اعتراض: توی کافه تریا به آقای توکلی صندوقدار، توی سرسرای طبقهی اول ساختمان قدیم به آقامهدی مستخدم، توی سلفسرویس به حسینآقای سلفسرویسی، توی کتابخانه به متصدی کتابخانه. انگار از همه ارث پدرش را طلب داشت. اگر یکی از پسرهای دانشکده برای چند ثانیه با او چشم توی چشم میشد و نگاهش روی او مکث کوتاهی میکرد، چنان اخم و تخمی میکرد و چنان چپ چپ به آن بیچاره نگاه میکرد که طرف بغتتاً ماستها را کیسه میکرد. وقتی هم که قرار بود برای اعتراض به اتاق دکتر میری- رئیس دانشکده- یا دکتر نیکخواه- معاون آموزشی دانشکده- برویم حسناخانوم "رزا لوکزامبورگ"وار جلوی دستهی معترضین حرکت میکرد و اولین نفری بود که وارد دفتر یکی از این بختبرگشتهها میشد. آنجا هم آنقدر جیغ جیغ میکرد که صدای پسرها توی جیغ جیغش گم میشد.
از نظر سر و وضع و ظاهر سادهی ساده بود. نه آرایش میکرد، نه چشم و ابرو میکشید، نه مو درست میکرد- ساده و بیآلایش. بهار و پاییز پیراهن سادهی مردانه با رنگ طوسی یا کرم سیر تنش بود و یک دامن با رنگ قهوهای یا طوسی پاش بود که قدش تا حدود هفت هشت سانت زیر زانوش بود. زمستانها هم کاپشنی با رنگ تیره میپوشید و شلواری پارچهای قهوهای یا شکلاتی یا سرمهای. برای همین بود که وقتی آن روز غروب توی رستوران چاتانوگا با آن سر و وضع هفت قلم آرایش کرده و موهای شینیون شده و کت و دامن سیکلمهی خوشرنگ که دامنش چند سانت بالای زانوش بود و کیف و کفش پاشنه ده سانتی همرنگ کت دامنش، دست در دست یک جوان رعنای ژیگولو با لوندی تمام و ناز و عشوهی افسونگرانه از کنارمان گذشت و پشت سرش بوی مسحور کنندهی عطر کریستین دیورش را برای چند دقیقه به جا گذاشت که حسابی گیجوویجمان کرد، داشتم از شدت حیرت شاخ درمیآوردم. یکی از بچههای همدانشکده که آن شب با ما بود، در حالیکه از دیدن حسناخانوم با آن سر و وضع چشمهایش داشت از حدقه میزد بیرون، یکهو گفت:
- ملکه کاترین کبیر.
از همان شب بود که نام نامی کاترین کبیر روی حسناخانوم ماند و یک اسم به اسمهای مندرآوردی دخترهای دانشکده اضافه شد. آخر این اخلاق گند بچههای اکیپ ما بود که برای دخترهایی که ظاهرشان یا رفتارکردارشان زیاد جلب توجه میکرد، اسم میگذاشتند و حالا به کلکسیون اسمهای "ژوزفین"، "دگمه"، "عروسک"، "الههی ناز"، "زعودی آریا"، "آلو بخارا"، اسم جدیدی اضافه شده بود: کاترین کبیر. اسم بامسمایی هم بود چون حسناخانوم دختر خیلی باجذبه و پرابهتی بود. یکی از دخترهای دانشکده که لباسهای کمی باز با رنگهای شاد میپوشید و به ظاهرش بیشتر از دخترهای دیگر میرسید، تعریف کرده بود که یک روز حسناخانوم او را تنها توی یکی از راهروهای ساختمان هیدرولیک گیر آورده بود، چنان قاطعانه و پرابهت تهدیدش کرده بود که اگر از این به بعد با این شکل و شمایل بیاید دانشکده و آبروی دخترهای فنی را ببرد، هرچی دید از چشم خودش دیده، و هر بلایی سرش آمد مقصر خودش است، بعداً گله و شکایت نکند که چرا از قبل خبردارش نکردهاند. گفته بود تفن صداش و حالت چشمهاش چنان رعبآور بوده که نزدیک بوده خودش را خیس کند و همین یک تهدید کوچولو باعث شده بود که حساب کار دستش بیاید و در سر و وضعش تجدید نظر اساسی کند تا همرنگ دخترهای دیگر دانشکده شود.
سال 61 شنیدم که کاترین کبیر را گرفتهاند- به اتهام عضویت در یکی از سازمانهای چپ. ظاهراً از کادرهای بالای سازمانش بوده. میگفتند به دنبال خودش خیلیها را هم کشیده بود زندان. تا سال 68 توو هلفدونی بود. میگفتند تواب شده بوده. سال 68 آزادش کردند. دو سه سال بعد شنیدم شوهر کرده و با شوهرش رفته کانادا. بعد از آن دیگر ازش خبری نداشتم تا امروز که اینجا میدیدمش با چادر سیاه. نگاهی به داخل حرم انداختم. چسبیده بود به ضریح و ولکن معامله نبود.
فروردین 1393
|