نازنین تریا!
1393/1/16


نازنین تریا! روزی که بعد از سالها محرومیت از دیدنت با شوق و ذوق تموم اومدم زیارتت و بهت‌زده دیدم که نیستی، خیرندیده‌های بی‌معرفت تبدیلت کرده‌ن به آزمایشگاه، چنون منقلب شدم که حس کردم دنیا داره رو سرم خراب می‌شه. یدفه چشام پر اشک شد و بغض گلومو گرفت، انگار خبر درگذشت عزیز نازنینی را شنیده باشم، پاهام لرزیدند. با خودم گفتم:
- مگه می‌شه تو نازنین دیگه نباشی؟ تو نازنینی که یه دنیا خاطره از ما بچه‌فنی‌ها توو دلت داشتی، تو نازنینی که ذره‌ذره‌ی وجودت پر بود از یاد پرسروصدای ما پفرشَروشورها، تو نازنینی که عشق ما بودی و هستی و خواهی بود، چه اون وقتی که بودی و مام باهات زندگی می‌کردیم، چه حالا که نیستی و ما داغداراتیم.

یادته اولین روزی رو که اومدم سراغت؟ قبلش بارها وصفتو از مهدی شوشتری شنیده بودم. کلاس دهم همکلاسیم بود. از اون بچه‌هایی بود که کله‌اش بو قرمه‌سبزی می‌داد. بدجور عشق دانشکده فنی داشت. آخرهای پاییز همون سالم دستگیرش کردند. بعدشم دیگه نیومد مدرسه. توو همون دو سه ماهی که با هم روی یه نیمکت می‌شستیم، همش برام از دانشکده فنی می‌گفت و از شیربچه‌هاش، از ابهت و تیزهوشیشون، از شونزده آذراش، از شریعت رضوی و بزرگ نیا و قندچی. از تو هم زیاد واسم می‌گفت. دیوونه‌وار عاشقت بود. چنون عاشقونه واسم تعریفتو می‌کرد که ندیده یه دل نه صد دل عاشقتم شده بودم و له له می‌زدم واسه دیدنت. می‌گفت:
- هروقت دلم می‌گیره می‌رم اونجا، یه ساعتی می‌شینم، دو تا فنجون چایی با یه ناپلئونی می‌خورم، موزیک می‌شنوم، شیربچه‌های فنی رو تموشا می‌کنم، دلم وامی‌شه. چاییش که از این چاییای معمولی نیست که توو دکون هر عطاری پیدا می‌شه. نه، داداش! چاییش مزه‌ی جان می‌ده. یه عطر و بوی خاصی داره که آدمو سرمست می‌کنه، روح آدمو به پرواز درمی‌آره، هوش از سر آدم می‌پرونه. ناپلئونیاشم به هم‌چنین، آدم از مزه‌ش سیر نمی‌شه. موسیقیشو نگو. نه این‌که فکر کنی از اون موسیقیای قرتی مشمشم مبتذله که قر توو کمر می‌آره ها... نه... از اون موسیقیای سنگین رنگینه که آدمو می‌بره توو یه حال عمیق خاص. آوازای رشید بهبودف، فولکای روسی با بالالایکا و گارمون، ترانه‌های بنان، مرضیه، دلکش، پروین، عبدالوهاب شهیدی، مرا ببوس، تو ای پری کجایی، الهه‌ی ناز، بهار دل‌نشین، بوی جوی مولیان، کاروان، بته چین... خلاصه یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی...یه بهشتیه که دومی نداره. تا با چشای خودت نبینی حالیت نمی‌شه چی می‌گم. باید یه روز با خودم ببرمت، دوتایی با هم بشینیم چایی و ناپلئونی بخوریم، هم بچه‌هاشو سیاحت کنیم، هم بریم توو بحر موزیک، حسابی حال کنیم.
ولی حیف که هیچ‌وقت فرصت نشد منو بیاره پیشت تا سعادت زیارتت نصیبم بشه. چون خیلی زود گرفتنش، بردنش جایی که عرب نی می‌ندازه. بعدشم که آزاد شد، از مدرسه‌مون اخراجش کردند، مجبور شد واسه ادامه تحصیل بره شهرشون- اهواز. ناچار منم مجبور شدم دو سال و خورده‌ای صبر کنم تا ماه مهر سال پنجاه و دو از راه برسه، بشم بچه‌فنی و به یکی از آرزوهای دیرینم که دیدن گل روت بود برسم. اون طفلکی هم تیر 59 تیربارون شد.

همون روز اول تشکیل کلاسا، بعد از این‌که کلاس فیزیک نور هندسی دکتر صفری تموم شد، سر از پا نشناخته نشونیتو گرفتم و یه راست اومدم سروقتت. سرانجوم فصل انتظار به آخر رسیده بود و شده بود فصل وصل. هیچ وقت اون لحظه‌ی درخشانو فراموش نمی‌کنم، لحظه‌ای که بعد از مدتهای مدید چشم‌انتظاری سرانجوم عاشق به معشوقش رسید و چشمام به دیدن گل روت روشن شدند. و اولین چیزی که چشامو خیره کردند، نقاشی دیوار گوئرنیکای پیکاسو بود که تموم دیوار روبه‌روی در ورودیتو پوشونده بود. تابلویی که برای اولین بار می‌دیدمش و اون موقع نه اسمشو می‌دونستم، نه اسم و رسم نقاششو. بعدها فهمیدم اسمش چیه و مال کیه و واسه چی کشیده‌ش. از همون موقع بود که عاشق این نقاشی شدم. حالام وقت بهت فکر می‌کنم اون نقاشی دیواریت جلو چشام حی و حاضر ظاهر می‌شن.

چه کارکنای باحالی داشتی، نازنین تریا! آقاتوکلی که همیشه کت‌شلوار سرمه‌ای تنش بود و با یه کم قوز پشت صندوق می‌شست و با اون چشای ریز حسابگرش، خیلی بی‌احساس، بدون لبخند یا اخم چش توو چشامون می‌دوخت و سفارشمونو می‌شنفت، بعدش مث یه ماشین خودکار، سرد و بی روح، واسمون تلق تلق روو شاسیهای صندوقش می‌زد و فیش صادر می‌کرد. علی‌آقای خنده‌رو که همیشه‌ی خدا لبخند روو لبهاش نشسته بود و تموم بچه‌ها را از ریز تا درشت و از سال اولی تا سال آخری "آق‌مندس" صدا می‌کرد و با خوشرویی واسمون شیرینی ناپلئونی یا پنجیک یا زبون توو بشقاب می‌گذاشت و با تعارف تیکه پاره کردن می‌داد دستمون. آقاحیدری که انگار کشتیهاش غرق شده باشند، همیشه‌ی خدا یه غم گنگ توو چشاش بود و همش توو خودش بود و بغ‌کرده واسمون از یکی از کتریهای بزرگش که قل قل می‌جوشید چای توی فنجونای بلور می‌ریخت و می‌ذاشت توو سینی، رو پیشخون. بعدها یه جورایی فهمیدم که این غم گنگ از کجا سرچشمه گرفته. گویا چند سال پیش تنها پسرش که شش هفت سال بیشتر نداشته، رفته بوده زیر ماشین، طفلکی جابه‌جا کشته شده بوده و آقاحیدری بی‌چاره رو واسه همیشه داغدار کرده بوده. حسن‌آقای همیشه خاموش که روپوش سفید چرک‌مرده تنش بود و با شیکم برآمده، سینی به دست بین میزها می‌گشت و فنجونا و بشقابای خالی رو جمع می‌کرد. بعد از سالها خاموشی، تازه بعد از انقلاب بود که زبونش واشد و با لهجه‌ی غلیظ آذریش واسه چندتا از بچه‌های محرم تعریف کرد که از فداییای فرقه دموکرات آذربایجان بوده و سال بیست و پنج بعد از شکست فرقه فرار کرده بوده، اومده بوده تهران، توو این شهر بی‌دروپیکر خودشو بین آدما گم و گور کرده بوده تا وقتی آبها از آسیاب افتاده بوده، بعدش چند سالی کارای مختلف، از حمالی گرفته تا طوافی، کرده بوده تا این‌که توسط پسر یکی از هم‌ولایتی‌هاش که کارمند این‌جا بوده، برای کار پیشخدمتی توو تریای دانشکده استخدام شده و سالهای سال بوده که این‌جا پیشخدمتی می‌کرده و بشقاب و فنجون جمع می‌کرده و می‌شسته و میزها رو دستمال می‌کشیده و تمیز می‌کرده و جارو می‌کرده و ت می‌کشیده.

یادته چه صبحونه‌های مشتی‌یی داشتی؟ نون بربری با پنیر و چای- هف زار؛ کره مربای بالنگ با نون بربری و چای- دوازده زار؛ چای خالی- دوزار. هرروز صبح اول وقت عشقمون این بود که پیش از شروع کلاسا، بیاییم سراغت و صبحونه‌مونو در خدمتت نوش جون کنیم. هوا که گرم می‌شد بستنی لیوانی هم به بساطت اضافه می‌شد، و عصرها چه مزه‌ای می‌داد ملچ و ملوچ کنون بستنی خوردن یا قفرت قفرت نوشابه تگری قفرت سرکشیدن. هر روز چهار پنج بار می‌اومدیم سراغت و یه ربع بیست دقیقه‌ای می‌شستیم، یه چیزی می‌خوردیم و گپی می‌زدیم و رفع خستگی می‌کردیم.

یادته صبح اون روزی رو که با جوادی دو طرف یکی از میزات، روبه‌رو نشسته بودیم و فنجونای بلور چای داغ جلومون بود و از روشون بخار بلند می‌شد، فضاتم پر بود از موزیک متن فیلم زوربای یونانی؟ چقدر این جوادی پسر نجیب و نازنینی بود! یک پارچه نجابت و آقایی بود. از اون جوونای کیمیایی که توو عمرم نظیرشو کم دیده‌ام. دستش یک کتاب نازک بیست سی ورقی با جلد مقوایی نارنجی بود. ازش پرسیدم:
- چه کتابیه؟
جلدشو نشونم داد. اسمش بود: "زندگی، مرگ و دیگر هیچ". گفتم:
- عنوانشو از ماریانا فالاچی تقلید کرده؟
- تقلید نکرده، با عنوان کتاب خانم فالاچی بازی کرده.
- چه جور کتابیه؟
- نمایش‌نامه‌ست.
- نویسنده‌ش؟
- آماده‌ئو مارتی‌نز.
- کجاییه؟
- برزیلی
- تا حالا اسمشو نشنیدم.
- کتاب زیاد نوشته ولی به فارسی این اولین کارشه که منتشر می‌شه.
- موضوش چیه؟
- عصاره‌ش همون بیت معروف مثنویه که می‌گه: آزمودم، مرگ من در زندگی‌ست... چون رهم زین زندگی پایندگی‌ست.
با تعجب نگاهش کردم. منظورشو نگرفته بودم. وقتی نگاه متعجبم را دید، لبخند زد و گفت:
-  زمان جنگای داخلی اسپانیا دو رفیق توو یه کافه توو گرانادا روبه‌روی هم نشسته‌اند، دارند درباره‌ی مرگ و زندگی بحث می‌کنند و این‌که آیا زندگی ارزش دل‌بستنو داره یا نه. یکیشون می‌گه زندگی ناپایداره و مرگ هرلحظه ممکنه از راه برسه پس این چیز فانی بی‌اعتبار ارزش دل‌بستنو نداره و باس به چش یه چیز بی‌ارزش موقتی بهش نگاه بشه. اون یکی معتقده که زندگی درست به خاطر همین ناپایداریش خیلی عزیزه و چون لحظه‌هاش تکرار نشدنیه، باید بهشون عشق ورزید و عاشقانه غرقشون شد. بحث داغ بین دو رفیق در جریانه که یدفه یه گلوله‌ی توپ نزدیکشون منفجر می‌شه و هر دو را تیکه تیکه می‌کنه.
بعدش بحث کشید به موضوع مرگ و زندگی. از جوادی پرسیدم نظرش راجع به مرگ چیه. گفت:
- واسه من مرگ یه چیز نزدیک ملموسه، یه چیزی که همیشه پشت سرمه و من سردی نفساشو پشت گردنم حس می‌کنم. واسه همینم همیشه آماده‌شم... حاضر و آماده.... همینم به قول بزرگ علوی لحظه‌های زندگی رو واسم شیرین و دوست‌داشتنی می‌کنه...
بحث داغ شده بود که دوتاعلی‌ها سینی چای به دست از راه رسیدند و کنارمون ولو شدند و بحث توو جای خیلی حساسش قطع شد.
دوسه‌هفته بعدشم خبردار شدیم که قلب جوادی نازنین توو کوه ایست کرده، جابه‌جا مرده. به همین سادگی.

یادته اون روز صبحو که نشسته بودیم با بچه‌ها صبحونه می‌خوردیم، منصور سینی صبحونه به دست از راه رسید، اومد سر میزمون؟ بعد از مدتها کت قدیمیشو عوض کرده بود، جاش یه کت سرمه‌ای شیک که از نویی برق می‌زد، تنش کرده بود. هنوز درست و حسابی ننشسته بود که بچه‌ها شروع کردند به سربه‌سرش گذاشتن و باهاش حال کردن. یکی گفت:
- داداش منصور! کتت نوست؟
منصور گفت:
- ای، همچین.
اون یکی دست کشید به یقه‌ی کتش، با نگاه خریداری یقه‌ی کتو معاینه کرد و در حال معاینه گفت:
- لباس پلوخوری دبشیه. شب جمعه عروسی دعوت دارم. قرضش می‌دی؟
منصور گفت:
- قابلتو نداره. پیشکش.
یکی دیگه گفت:
- نکنه خبراییه؟ داش منصور!
منصور پرسید:
- مثلاً چه خبرایی؟
- مثلاً ایشالله ماشالله می‌خوای شادوماد بشی، اینم کت شادومادیته...
منصور گفت:
- ای بابا! تو هم دلت خوشه‌ها. آخه، خوش‌خیال! کی به ما آس و پاسا زن می‌ده؟
یکی دیگه گفت:
- اگه من دختر داشتم دودستی تقدیمت می‌کردم.
من گفتم:
- اگرو کاشتند مگر دراومد.
اون یکی گفت:
- خاله‌ی منم اگه خایه داشت داییم می‌شد.
منصور گفت:
- یا به قول شاعر در خانه‌ی اگر نتوان نشست.
خلاصه تموم مدت بچه‌ها سر به سر منصور می‌ذاشتند و باهاش بابت کت نوش شوخی می‌کردند. اونم با خوشوریی همیشگیش جوابشونو می‌داد. بعد از اون دیگه منصورو ندیدم. چند روز بعدش وقتی توو روزنامه خوندم که منصور با رفیقش- خشایار- توو قزوین توو درگیری مسلحانه با مأمورای امنیتی کشته شده‌ن، دنیا رو سرم خراب شد. اونقدر منقلب شده بودم که یه لحظه حس کردم قلبم داره منفجر می‌شه. آخه مگه می‌شد منصور کشته شده باشه؟ حتماً موقع درگیری همون کت نوی پلوخوری تنش بوده. آخ منصور!... منصور! تو با اون کت نو داماد مرگ شدی، رفتی به حجله‌ی خون...

یادته اون روز صبحو که با خشایار و چن تا از بچه‌ها اومده بودیم صبحونه بخوریم؟ تازه سینی‌های نون و کره مربا و چای رو گذاشته بودیم روو میز و نشسته بودیم، توو حال خوش شنیدن موزیک متن فیلم z بودیم که یهو خشایار با عصبانیت گفت:
- اون دو تا گراز این‌جا چیکار می‌کنن؟
همه‌ی نگاهها کشیده شد به سمت جایی که خشایار چش دوخته بود. باورکردنی نبود. چشا از حیرت گرد شده بود. دو تا استوار گارد، روبه‌روی هم، پشت یکی از میزهای نزدیک در نشسته بودند، داشتند صبحونه کوفت می‌کردند. یکی از بچه‌ها گفت:
- رو که رو نیست، سنگ پای قزوینه.
خشایار گفت:
- باس یه درس حسابی بهشون بدیم که دیگه هوس این گه خوردنارو نکنن.
من بهت‌زده گفتم:
- چه جوری؟
خشایار گفت:
- چه جوریش با من. شماها هوامو داشته باشین تا حالشونو بگیرم. بعد از جا بلند شد و درحالی‌که سرشو توو کاپشنش فرو برده بود، با صدای استریوفونیکش هوار زد:
- مرگ بر مزدورای گارد... مرگ بر سگای زنجیری رژیم... مرگ بر...
و مشت گره کرده‌ی دست راستشو به نشونه‌ی تهدید به سمت استوارهای گاردی تکون تکون می‌داد. سی ثانیه نشد که بیست سی تا از بچه‌هایی که در حال صبحونه خوردن بودند، از جا پریدند و هجوم بردند سمت مأمورای گارد، توو یه چش به هم زدن سینیهای کره مربا را از جلوشون برداشتند، محکم کوبیدند توو کله‌هاشون، بعدشم ریختند سرشون، با مشت و لگد افتادند به جونشون، کتک سیری بهشون زدند، طوری که اون ننه‌مرده‌ها به سختی تونستند از چنگ بچه‌ها جون سالم به در ببرند و لنگون لنگون از معرکه فرار کنند. البته این کار بچه‌ها بی‌عقوبت نموند. یه ساعت بعدش گاردیها بغتتاً حمله کردند به دانشکده، کتک سیری به بچه‌ها زدند. با فریادای اتحاد مبارزه پیروزی و صدای جرینگ جیرینگ شکستن شیشه‌ها کلاسا تعطیل شدند و دانشکده شد صحنه‌ی جنگ و گریز بچه‌ها و گاردیها. چند سال بعدشم خبر اعدام خشایارو توو روزنامه خوندم.

یادته اون روز بعد از ظهر هیفده دی سال پنجاه و شیشو که با چند تا از بچه‌ها نشسته بودیم، داشتیم چای می‌خوردیم که آقامجی از راه رسید؟ بعد از سلام علیک و چاق سلامتی، سینی چایشو گذاشت رو میز، بعد کنارمون نشست. توو چشاش غم گنگی موج می‌زد. یکی از بچه‌ها پرسید:
- چی شده؟ آقامجی! پکری...کشتیات غرق شده؟
آقامجی خسته گفت:
- نه داداش... چیزی نیست.
اون یکی گفت:
- یعنی چی هیچی؟ آقامجی! چشات داد می‌زنه که یه چیزی شده.
آقامجی گفت:
- به مولا چیزی نشده، داداش! فقط یه کم دلم گرفته.
یکی دیگه گفت:
- واسه چی دلت گرفته؟ فدات! ایشالله دل بدخوات بگیره.
من پرسیدم:
- کجا بودی؟ آقامجی! از صبح پیدات نیست.
آقامجی صدای گرفته‌شو صاف کرد. بعد گفت:
- رفته بودم ابن‌بابویه.
- ابن‌بابویه واسه چیت بود؟ جوون‌مرد! کسی از کس و کارت مرده؟
آقامجی گفت:
- نه، داداش! از کس و کارم کسی نمرده. دهمین سالگرد شهادت جهون‌پهلوون بود. واسه اون رفته بودم.
یکی از بچه‌ها با تعجب پرسید:
- جهون‌پهلون تختی؟
آقامجی گفت:
- ای ول، داداش! صبح شما به خیر. مگه غیر از تختی جهون‌پهلوون دیگه‌م داریم؟
طرف جاخورده گفت:
- نه والله.
اون یکی گفت:
- پس امروز دهمین سال‌روز مرگ جهان‌پهلوون تختی بود.
آقامجی گفت:
- مرگ نه، داداش! شهادت.
من گفتم:
- مگه خودکشی نکرد؟
- نه، داداش. کشتنش.
- کی کشتنش؟
- هیفده دی چهل و شیش
اون یکی گفت:
- چه خبر بود ابن‌بابویه؟
آقامجی گفت:
- جمعیت زیاد بود. چند تا از بچه‌های دانشکده‌م بودند.
- کسی هم سخنرانی کرد؟
- آره. مهندس حسیبی. از رهبرای جبهه ملی
- چی می‌گفت؟
- از شخصیت خاکی تختی صحبت کرد، از آقامنشی و جوونمردیش، از سخت‌کوشی و زحمت‌کشیش. چیزای جالبی می‌گفت که تا حالا نشنیده بودم.
پرسیدم:
- مثلاً چی؟
- مثلاً می‌گفت خیلیها به تختی پیشنهاد می‌کردند که توو فیلم بازی کنه، از جمله فردین که دوست صمیمیش بود، بهش گفته بود تو چهره‌ت جون می‌ده واسه بازی توو فیلم. حبیب‌الله بلور هم بازی کرد. تو هم بیا بازی کن. اگرم فیلم سینمایی نمی‌خوای، فیلم تبلیغاتی بازی کن. مثلاً الان یکی از بچه‌ها می‌خواد یه فیلم تبلیغاتی در مورد عسل سبلان بسازه، دنبال بازیگر خوش‌چهره می‌گرده، بهش معرفیت کنم بری واسش بازی کنی؟ تختی هم نه می‌ذاره نه برمی‌داره، می‌گه ممدل جون! من با نون و عسل خوردن جهون‌پهلوون نشدم، من خاک و خل خوردم، خوراکم نون و پنیر بود، زحمت کشیدم، عرق ریختم، استخون خورد کردم تا شدم، جهون‌پهلوون، نام نیکی واسه خورم کسب کردم، حالا بیام نام نیکمو ضایع کنم، توو فیلم تبلیغاتی بازی کنم؟ صد سال سیاه این گهو نمی‌خورم... می‌دونین تختی کدوم خواننده رو خیلی دوست داشته؟
کسی نمی‌دونست. همه هاج و واج به آقامجی نیگا می‌کردند که خودش جواب سوآلشو بده. آقامجی بعد از این‌که آخرین قلپ چایشو هرت کشید، گفت:
- عاشق صدای ناهید بوده، علی‌الخصوص ترانه‌ی "غروب کوهستانش" که هروقت دلش می‌گرفته زیر لب زمزمه‌ش می‌کرده.
بعد شروع کرد به زمزمه‌ی ترانه‌ی "غروب کوهستان" ناهید:
- غم و غصه توی قلبم لونه کرده/ ای خدا دلم پر درده/ نمی‌سازه با مو دنیا... دیگه برنمی‌گردم به آشیونه/ ای خدا کسی چه می‌دونه/ غم و تنهایی دل را...
یکی از بچه‌ها گفت:
- حالا چرا مهندس حسیبی سخنرانی کرد؟ دلیل خاصی داشت؟ نسبتی با تختی داشت؟
آقامجی گفت:
- تختی بهش ارادت خاصی داشت. توو وصیت‌نامه‌شم که دو روز قبل از شهادتش توو دفترخونه ثبت کرده بود، مهندس حسیبی رو به عنوان سرپرست پسرش بابک که اون موقع فقط چهارماهش بود، تعیین کرده بود.
اون یکی گفت:
- من تا حالا ابن‌بابویه نرفتم.
آقامجی گفت:
- می‌خوای یه بار با هم بریم؟
- چرا که نه؟ از خدامه.
آقامجی گفت:
- باشه. می‌برمت... قبرستون با صفاییه. خیلی از بزرگون توش دفنن. از شهدای سی تیر بگیر تا دکتر فاطمی و خواهرش، از میرزاده‌ی عشقی بگیر تا اشرف‌الدین گیلانی، از مهوش خواننده بگیر تا فاطمه سیاح دانشمند، از دهخدا بگیر تا محمدعلی فروغی، از حسین بهزاد بگیر تا هادی تجویدی، از میرزا کریم‌خان رشتی بگیر تا شمشیری. ولی گوهر یکی‌یدونه‌ی این قبرستون همین جهون‌پهلونه که آرامگاهش مث گوهر شب‌چراغ میون قبرستون می‌درخشه. منم آرزوم اینه که وقتی مفردم، توو همین قبرستون، نزدیکیای آرامگاه تختی دفنم کنند.
حیف که هیچ‌وقت به آرزوت نرسیدی، آقامجی!. به آرزوت نرسیدی چیه؟  تو نازنینو وقتی کشتن، اصلاً معلوم نشد کدوم قبرستونی دفنت کردند. چنون بی‌نام و نشون خاکت کردند که حتا خونواده‌تم ندونستند کجا دفن شدی... هی، روزگار! چقدر تو لاکرداری!

یادته اون روزو که با کورش و چندتا از بچه‌ها نشسته بودیم چای می‌خوردیم؟ من بغل دست کورش نشسته بودم. کورش که عادت داشت چایشو داغ داغ هفرت بکشه، چایشو تموم کرده بود و چون هیچ‌وقت نمی‌تونست بی‌کار بشینه، داشت با فنجون خالیش رو میز ضرب می‌گرفت و اورتور اپرای کارمن بیزه رو با سوت می‌زد. رشید بهبودف هم داشت ترانه‌ی "اولری وار آی امان خانا خانا... من کول اولدوم آی امان آی امان یانا یانا" رو می‌خوند. بعد از دو سه دقیقه سوت زدن و ضرب گرفتن یکی از بچه‌های میز جلویی، برگشت، چپ چپ کوروشو نیگا کرد. کورش هم چش تو چش یارو دوخته بود و طوری که انگار اصلاً تره واسه نیگاهای چپ چپ طرف خورد نمی‌کنه، سرگرم سوت زدن و ضرب گرفتن بود. یارو که بهش بر خورده بود، بدجور سگرمه‌هاش رفت توو هم. همین‌طور که داشت چپ چپ کوروشو نیگا می‌کرد، یهو کورش سوت زدنو و ضرب گرفتنو قطع کرد، رو به طرف، با نوای آواز باس اسکامیلوی گاوباز موقع رودررویی با دن خوزه، توو اپرای کارمن، شروع کرد به خوندن: کفمان تاله وو، دن خوزه!... ژو سویی اسکامیلو...تورفرو دف گرفناده.... بیا بریم گاوبازی... نفهمیدم یارو چی فکر کرد که روش کم شد و روشو برگردوند، چند ثانیه‌ای پشت به ما نشست. بعدشم پا شد، راهشو کشید، رفت...
آی کورش! عجب آدم تکی بودی تو! و عجب آخر و عاقبتی داشتی!... تو هم توو جنگ، وقتی طعمه‌ی خمپاره‌های عراقیا شدی، بی گور موندی و معلوم نشد چی سر تیکه پاره‌های تن و بدنت اومد.

یادته آخرین روزی رو که مهمونت بودم؟ آخرای فروردین پنجاه و نه بود. دو سه روز قبل از انقلاب فرهنگی. با عباس نشسته بودیم، صبحونه می‌خوردیم- چای و نون بربری با پنیر عباس گفت:
- فکر می‌کنم این آخرین روزای عمر این تریاست.
با تعجب پرسیدم:
- واسه چی؟
- واسه این که به زودی درشو می‌بندن.
- نگو. دلم می‌گیره. واسه چی درشو ببندن؟
- می‌بندن دیگه.
- آخه این بیچاره که آزارش به کسی نرسیده، واسه چی درشو ببندن؟
- مگه شنیدی می‌خوان در دانشگاها رو تخته کنن؟
با تعجب گفتم:
- نه... یعنی چی؟
- یعنی این‌که می‌خوان انقلاب فرهنگی راه بندازن، در دانشگاها رو واسه چن سال ببندن.
- پس تکلیف دانشجوها چی می‌شه؟
- فعالای سیاسی رو اخراج می‌کنن. بقیه رو هم یه خاکی رو سرشون می‌ریزن.
- از کی شنیدی؟
- از یه آدم موثق.
- یعنی دانشکده تعطیل می‌شه.
- آره... تعطیل می‌شه. دانشکده‌م که تعطیل بشه اتومات این‌جام تعطیل می‌شه.
- زبونتو گاز بگیر، عباس! گازش بگیر. این‌جا عشق منه. این‌جا نباشه یه بخشی از وجود منم نیست و نابود می‌شه، یه بخش خیلی خیلی عزیز وجودم که عاشقشم. همیشم عاشقش می‌مونم. تا زنده‌م...

نازنین تریا! فقط تو نبودی که از بین نرفتی، خیلیا رفتند، خیلیا... از جمله همین عباس نازنین که توو راه قم، توو یه سانجه‌ی رانندگی کشته شد... یاد تو نازنین به خیر. یاد تموم اون نازنینام به خیر...

اسفند 1392

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا