اونروز وقتی گلنآغام که رفته بود خرید، از بغل آبانبار معیر، از مشرجب سبزیفروش، سبزی آش شلهقلمکار بخره، برگشت خونه و همونجا دم در حیاط، رو تک پلهی کنار در ولو شد رو زمین، چنان حال و روز پریشونی داشت که من از دیدنش دلم هفرّی ریخت پایین، هولکی گفتم:
- وای خدا مرگم بده، گلنآغاجونم! چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
چادر سرش نبود. گیسش چنان آشفته بود که انگار یکی چنگ انداخته، موهاشو دسته دسته کشیده بود. رنگش عینهو گچ دیوار سفید. چنان نفسنفسی میزد که هول برم داشت نکند الان خدای نکرده زبونم لال سنکپ کند. توو شیش و بش علت حال و روز خراب گلنآغام بودم که یکهو توو مغزم یه جرقه زد، بعد همهچیز واسم مث روز روشن شد. غلط نکنم آژانای مأمور کشف حجاب توو راه دیدنش، چادر از سرش کشیدن، به این حال و روز انداختنش. با خودم فکر کردم با این تنبان و شلیتهی گلدار و اون پیراهن چیت گلمنگلی چه خجالتی جلو اهل محل کشیده. کاشکی از در و همسایه کسی توی گذر نبوده باشه، ندیده باشدش، خیلی آبروش نریخته باشه. وقتی گلنآغامو با اون حال و روز واویلاحسین دیدم، فیالفور دویدم، واسش یه کاسه آبقند درست کردم. یه کم هم توش گلاب ریختم که نفسش جا بیاد و قلبش قوت بگیره. وقتی برگشتم کاسه رو دادم دسش، همهشو قرت قرت سر کشید، بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- آخیش، خدا خیرت بده، ننه! جونمو خریدی.
چند دقیقه بعد که کمی حالش جا اومد، ازش پرسیدم:
- گلنآغاجونم! چی به روزت اومده؟ چرا اینجوری شدی؟
نالید:
- دس رو دلم نذار، ننه! از توو داغونم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- آخه واسه چی؟ چه بلایی سرت اومده؟
آه عمیقی کشید. بعد ماجرا را تعربف کرد:
- هیچی، ننه! سبزی آشو از مشرجب گرفته بودم، داشتم سلّونه سلّونه برمیگشتم خونه که یهو یه صدای نکره از پشت سر شنیدم که میگفت آهای، آبجی خانوم! آبجی خانوم!... صدای دایی شمرونیت بود، برگشتم ببینم خودشه، دیدم آره، خود قلچماقشه. وایسادم که برسه. وقتی رسید سلام علیک نکرده، تشر زد: اف اف اف په چرا با چادرچاقچور اومدی بیرون؟ زن! مگه نمیدونی چادر قدغنه؟... منم نه گذاشتم نه برداشتم، با غیظ گفتم: به تو چه که قدغنه؟ مگه تو داروغهای؟ یا محتسبی؟ اصن تو کی هستی؟ سر پیازی یا ته پیاز؟... دایی شمرونیتم که حسابی جا خورده بود، گفت: آبجی خانوم! یعنی چی من کیام؟ یه نیگا به قد و بالام بنداز. کوری؟ نمیبینی لباس آژانی تنمه؟ من آژانم، نوکر دولت، مجری قانون کشف حجاب. دستور دارم هر ضعیفهی چادرچاقچوری دیدم، چادر از سرش بکشم. اووقت تو به من میگی سر پیازم تا ته پیاز؟ دس شما درد نکنه، آبجی خانوم!... منم خودمو از تک و دو نینداختم، صدامو واسش یه پرده بردم بالاتر، گفتم: هرکی میخوای باش. تو آقداداشمی، احترامتم واجبه، به جای خود. ولی، مرد حسابی! سلامت کو؟ علیکت کو؟ احوالپرسی و چاق سلامتیت کو؟ یهکاره از راه رسیدی، میگی چرا چادر سرته؟ اوووقت میخوای کفری نشم؟... دایی شمرونیت که رنگش شده بود عینهو شاتوت، گفت: په چرا متوجه نیستی؟ آبجی خانوم! من دستور دارم چادر از سر تو و امثال تو بکشم. اوووقت تو جلوم وایسادی با من یکه به دو میکنی؟... گفتم: اوهوی مواظب شکر خوردنت باش. خودت متوجه نیستی، آقداداش! تو مگه کی هستی که بخوای چادر از سر من بکشی؟ شوهرمی؟ آقابالاسرمی؟ هان! بگو ببینم تو چه حقی داری چادر از سر من بکشی؟ برو چادر از سر اون زن فلون فلون شدهت بکش، از سر اون نادختری ورپریدهت بکش... دایی شمرونیت یهو هوار زد: بابا! من نوکر دولتم. به من دستور دادن هر زن چادر به سری دیدم خرتی چادر از سرش بکشم جرّ و واجرّش کنم. په چرا این تو گوشات فرو نمیره؟ مگه خدای نکرده کر شدی یا چوب پنبه توو گوشته؟... منم خودمو از تک و دو ننداختم. قفتّ و رفتّ جلوش وایستادم، گفتم: اولندش که کر خودتی، آقداداش! دومندش که چوب پنبهم توو گوش خودته، سومندش لعنت به تو و اون دولت فلون فلون شدهای که به تو چش سفید امر کرده که چادر از سر زنای محترمهی محجبهی معففه بکشی... شماها مگه لشکر شمر و ابن زیادین؟ مگه دین و ایمون ندارین؟ مگه رحم به دلتون نیست که چادر از سر زنای معصوم میکشین؟ شماها اصن آدمیزادین یا تخم و ترکهی شیطونین؟ بخت یارت بوده که ننهمون رحمت خدا رفته، وگرنه اگه زنده بود، تو رو توو این حال و روز میدید که میخوای چادر از سر آبجیت بکشی شیرشو حلالت نمیکرد، عاقت میکرد، مرتیکهی پدرسوخته!... همینجور تندتند بهش بد و بیراه میگفتم و هی صدام میرفت بالاتر. دایی شمرونیت که سنبهی منو پرزور دید، فهمید هوا پسه، اگه همینجوری پیش بره مردم جمع میشن، آبروریزی میشه. صداشو آورد پایین و از در موشمردگی وارد شد، گفت: باشه، آبجی خانوم! هرچی تو میگی درسته.. من جزو لشکر شمر و ابنزیادم. بیدین و ایمونم. تخم و ترکهی شیطونم... حالا تو زود برو خونه، تا سر و کلهی آژانا پیدا نشده، گندش درنیومده. الانه که آژانا سر برسن، تو رو چادر به سر ببینن.. اونوقت حسابت با کرامالکاتبیه. پیش اونا نمیتونی بلبلزبونی کنی. تا به خودت بجنبی چادر از سرت کشیدن... یالله. زود برو خونه. خواهشاً، جون هرکی دوسش داری، معرکه راه ننداز... بعدش گفت: ببینم، این سبزی چیه دسته؟... گفتم: سبزی آش شلهقلمکاره... گفت: میخوای واسه ناهار بارش کنی؟ گفتم: آره... گفت: باشه. حالا زود برو خونه، تا کسی چادر به سر ندیدتت. آشتو بار بذار. منم پفستم تموم شد واسه ناهار میام پیشت... بعدش زد پشتم و منو روونهی خونه کرد. خودشم با عجله یه خداحافظ آبجی خانوم جویده نجویده گفت و حبّ جیمو خورد. سرشو انداخت پایین، تندی پیچید توو کوچهی بغلی، توو یه چشم به هم زدن غیب شد. منم سبزی به بغل راهی خونه شدم. اونقدر کفری بودم که کارد میزدی خونم درنمیاومد. همینجور داشتم زیر لب غرولند میکردم و لنترانی بارش میکردم که یهو وسط کوچه دوتا آژان نره خر، مث دوتا غول بیابونی بیشاخ و دم جلوم سبز شدن، یکیشون هوار زد: باجی! واسه چی چادر سرته؟ مگه نمیدونی قدغنه؟... بعدش چشت روز بد نبینه، ننه! تا اومدم به خودم بجنبم، اون یکی چنگ انداخت، چادرو از سرم کشید، جر و واجرش کرد، ریخت جلو پام. این یکی هم با باطومش چند تا محکم کوبید در ماتحتم، انگار فتح مغول کرده باشند، راه افتادند رفتند، من بخت برگشته رو اینجور با تنبان و شلیته جلوی در و همسایه گذاشتند، انگشت نمای خاص و عام. نمیدونی به چه والذاریاتی خودمو رسوندم خونه، ننه! از خجالت آب شدم...
گلنآغا نالهکنان داشت آژانهای بیدینوایمونی را که چادر از سرش کشیده بودند، لعن و نفرین میکرد که یکهو صدای کوبیدن کلون در بلند شد. گلنآغام گوش تیز کرد. بعدش گفت:
- پاشو، درو واکن، ننه! خود پدرسوختهشه.. اگه با دریوریاش اینقذه معطلم نمیکرد، این بلا سرم نمیاومد.
با تعجب گفتم:
- کیو میگی؟ گلنآغا!
- دایی شمرونیتو میگم، ننهجون! مگه صدای در زدنشو نمیشناسی؟ فلون فلون شده انگار با باطوم به در میکوبه، اومده خیر سرش آش شلهقلمکار کوفت کنه. حالا یه آشی واسش بپزم یه وجب روغن روش باشه، مرتیکهی پدرسوختهی بدآژان...
بهمن 1392
|