سال 1334 برای فامیل مادریام سال خیلی نحسی بود و توی آن انواع مصیبتهای منحوس اتفاق افتاد. و چون من در اوایل همین سال به دنیا آمدم تا مدتها فکر میکردم علت نحسی این سال شومی وجود من بوده و اینکه من ذاتن موجودی بودهام و هستم بدبیار و سرخور و منحوس، ولی الان که بادقت به عمق مصیبتهای رخ داده در این سال فکر میکنم و منصفانه کلاهم را قاضی میکنم، میبینم که همهاش تقصیر نحسی وجود من نبوده و آن عزیزان نازنینم که در این سال دچار مصیبت شدند، خودشان هم در پیش آمدن آن مصیبتها بیتقصیر نبودهاند و اگر دچار بلا و مصیبت شدند، مقصر اصلی، اشتباهات و اهمالهای خودشان بوده.
تولد من در واقع اولین اتفاق نحس این سال بود و طی این اتفاق نحس خدا به پدر و مادرم بعد از اینکه دوتا پسر اولشان را در همان سالهای اول نوباوگی ازشان گرفت و بعدش پشت سر هم چهارتا دختر بهشان داد که یکیشان را هم باز در عنفوان طفولیت ازشان گرفت، من را بهشان داد که نور چشمشان باشم و روشنی چراغشان که متأسفانه نه این شدم نه آن.
هنوز توی شکم مادرم بودم که عفریت مصیبت در قالب عزرائیل کلون درب خانهی مادر مادرم- گلنآغا- را کوبید و او را ابتدا دچار مرض زردی کرد، بعدش هم جانش را گرفت. اسم واقعی گلنآغا، سکینه بود. منتها بعد از اینکه با آقابزرگم- عبدالکریم سقط فروش- ازدواج کرد، خانوادهی شوهرش اسم این تازهعروس نازنین یکییکدانهپسر عزیزشان را گذاشتند گلینآغا- یعنی عروس خانم- و این در آن روزگار لقبی مرسوم بود برای تازهعروسهای عزیزی که نازشان برای خانوادهی شوهر خیلی خریدار داشت. یواش یواش این اسم روی مادربزرگم ماند، به طوری که اقوام خودش هم کمکم به جای سکینه خانم، به زبان قوم شوهرش، او را گلینآغا صدا زدند. بستگان نزدیکش هم گلینآغا را مخفف کردند، تبدیلش کردند به گلنآغا. بچههای کوچکتر و نوههایش این را هم بیشتر تخفیف دادند، تبدیلش کردند به گلّآغا. وقتی هم که خیلی کوچک بودند و هنوز نمیتوانستند حروف را درست ادا کنند، گاف اول گلّآغا درست توی دهانشان نمینشست و به جایش صداش میزدند: دَلّآغا. وقتی آخرین فرزندش- اصغر- سهچهار ساله بود، خیلی بازیگوش بود و دائم میرفت توی کوچه تا با بچههای همسنوسال خودش بازی کند. گلنآغا هم برای اینکه این عادت را از سرش بیندازد و در خانه نگهش بدارد بهش گفته بود:
- اگه بری کوچه، من تنها میمونم، اووقت گربه میآد منو میخوره.
از آن روز به بعد هروقت اصغر کوچولو میرفته توی کوچه بازی کند، چند دقیقه یکبار حرف گلنآغا یادش میآمده، دلش شور میافتاده ، با نگرانی میآمده سراغش، ازش میپرسیده:
- دَلّآغا! دُلبه نخولدت؟
گلنآغا حدود شصت و پنج سال عمر کرد و چند شکم زایید که پنجتاشان زنده ماندند. از این پنج تا سه تای اولش دختر بودند، دوتای آخر پسر. در شهریور 1333 یعنی زمانی که مامانم تازه من را حامله شده بود و ویار سختی هم داشت، گلنآغا زردی سختی گرفت و کبدش شروع کرد به مزقان زدن و بامبول درآوردن. مامانم هم که دختر کوچکهاش بود، با وجودی که ویار امانش را بریده بود، گلنآغا را آورد پیش خودش، یکیدوماهی ازش پرستاری کرد تا اینکه سقف دالان خانهی گلنآغا آمد پایین، یک روز عصر داییاصغر که در آن زمان جوانی بیست و پنج ساله بود، به قول مادرم، حشرکشان آمد خانهی ما و شروع کرد به دادوبیداد سر گلنآغا که چرا نمیآیی خانه، سقف آمده پایین، خلاصه آنقدر اوقات تلخی کرد که گلنآغا مجبور شد بقچه بندیلش را جمع کند و با او برگردد خانه. چند هفته بعدش هم کبدش از کار افتاد و گلنآغا به رحمت ایزدی رفت، بردندش ابنبابویه، نزدیک قبر دکتر فاطمی دفنش کردند.
با مرگ گلنآغا ستون خانوادهاش هم که بر وجود قرص و محکم او استوار بود، یکباره فروریخت و پسرهایش تکیهگاهشان را از دست دادند، درنتیجه ضربهی روحی سختی خوردند. در اثر این ضربه، دایی اصغر که زمینهاش را هم داشت دچار اختلال روحی شد و درحالیکه تازه در بانک صادرات استخدام شده بود، چنان روانپریشیاش حاد شد که ناچار شدند توی بیمارستان چهرازی بستریش کنند. آنجا چند ماهی بستری بود تا اینکه حالش کمکم بهتر شد، و مرخصش کردند. به توصیهی طبیب معالجش که گفته بود باید هرچه زودتر از عزبی دربیاید سرش به زن و بچه گرم بشود، خواهرهایش که در غیاب گلنآغا جای مادرش بودند، دستبه کار شدند و به پیشنهاد خاله زهرا رفتند، از نوهی عمهاش- فاطی- که یکیدوسالی هم از دایی اصغر بزرگتر بود، خواستگاری کردند و فاطی را برای دایی اصغر گرفتند.
هنوز از این ماجرا چند هفتهای نگذشته بود که مصیبت دوم سر خانوادهی مادریام خراب شد ولی خوشبختانه این هم مثل قبلی به خیر گذشت. این مصیبت خودکشی داییاکبر در اواسط پاییز سال 1334 بود- یعنی زمانی که من تازه رفته بودم توی هفت ماهگی. داییاکبر، شاهپسر عزیزدردانهی گلنآغا، که در آن زمان حدود سی ساله بود و زن و دو پسربچهی دوساله و چهارساله داشت، چندماهی پس از مردن گلنآغا، با زنش سر تقسیم ارث مادرش دچار اختلاف شدید شد و این اختلاف، اختلافات قبلیشان را تشدید کرد، سرانجام هم، پس از چندماه کشمکش و قهر و آشتی، از هم جدا شدند. مرگ گلنآغا که داییاکبر به شدت بهش وابسته و متکی بود، و جدایی از زن و بچهها و درگیریهای بعدی با عیال سابقش سر مسئلهی حضانت بچهها و نفقه و اینجور چیزها، شدیدن روحیهی داییاکبر را درهمشکست، کشیدش به سمت خودخوری و توخودریزی و افسردگی، بعدش هم پناه بردن به دواخوری و نشئهجات. دوسهماه بعد هم چنان عرصه بر او تنگ شد که یک روز صبح یک مشت قرص خوابآور خورد تا خودش را از شر زندگی نکبتبار پر از آوارگی و تنهایی و بیپناهی و بیسرپناهی خلاص کند. یک ساعت بعدش هم پشیمان شد که این چه غلطی بوده کرده، رفت دم خانهی خالهفاطمه، جریان را به او و خالهزهرا که آنجا بود، گفت. خالهفاطمه و خالهزهرا و دوسه تا از همسایهها هم دست به کار شدند، فوری رساندندش مریضخانهی سینا. آنجا دکتر لوله انداخت توی شکمبهاش، معدهاش را شست و از مرگ نجاتش داد. همان روز خالهزهرا که از عصبانیت کارد میزدی خونش درنمیآمد، با غیظ و غضب رفت دم خانهی پدرزن سابق داداشش، گردوخاک کرد که شماها آنقدر این پسر بیچاره را چزاندید که امروز صبح یک مشت قرص خورده، خودش را بکشد، از شرتان خلاص شود. پدرزن سابق داییاکبر هم نه گذاشت، نه برداشت، رک و راست گفت:
- اگه راس راسی میخواست خودشو بکشه، یه گوله تریاک میخورد، میرفت گوشهی پارک شهر، یه گوشه سرشو میذاشت زمین، بیسروصدا جون میداد، اینطور داردار راه نمیانداخت. این مرتیکه عرضهی این کارو هم نداره.
مصیبت جانگداز سوم مرگ خالهفاطمه در آذرماه سال 1334، در سن چهلوچهارسالگی بود. خالهفاطمه خالهبزرگهی من و اولین فرزند گلنآغا بود که زنده مانده بود. چهل ساله بود که مبتلا به سرطان پستان شد. سینهاش را دکتر حسینآقا امامی که از پزشکهای حاذق آن زمان و دوست و همسایهی خانوادگیمان بود، عمل کرد و غده را درآورد. یک مدت هم برای ریشهکن کردن سرطان، سینهاش را برق گذاشتند. دکتر امامی به خالهفاطمه گفته بود که بعد از آن دیگر نباید باردار شود. آمیزش هم حتیالمقدور نباید داشته باشد چون در این صورت هرمنهایش تحریک میشوند و خطر عود سرطان وجود دارد. ولی خالهفاطمه به این حرفها گوش نکرد و اواخر همانسال، درحالیکه تازه از شر سرطان سینه و برق گذاشتن خلاص شده بود، با مردی آشنا شد که زن و شش هفت بچهی قدونیمقد داشت و مستأجر یکی از اتاقهای خانهشان بود. این مرد هم قاپ عقل خالهفاطمه را دزدید و با زبانبازی راضیش کرد که از شوهر سومش طلاق بگیرد و عیالش بشود. خالهفاطمه هم بیعقلی را به نهایت رساند و خام زبانبازیهای این مرد شد و به عقدش درآمد. وقتی گلنآغا مُرد، خاله فاطمه آبستن بود و یکی دو ماه بعد تنها پسرش را زایید. چند ماه بعدش دوباره باردار شد. هنوز ماههای اول بارداریش بود که پشت دستهایش بدجور ورم کردند. خالهفاطمه رفت پیش دکتر امامی. دکتر تشخیص داد که زیر بغلش غده درآورده، و این یعنی سرطانش عود کرده و زده به غدد لنفاویش. عمل جراحی هم برای درآوردن غده ممکن نبود چون غده روی شاهرگ بود و در صورت عمل، مرگش در اثر خونریزی حتمی بود. درنتیجه خاله فاطمه ماههای آخر عمرش را درحالیکه باردار بود آنقدر با سرطان دست و پنجه نرم کرد تا اینکه در آذر سال 1334 جان به جانآفرین تسلیم کرد و در سن چهلوچهارسالگی، با کلی امید و آرزو، به دیار باقی شتافت.
چندهفته بعدش مصیبت دلخراش بعدی اتفاق افتاد و خالهزهرا که خالهی دومم بود، در سن چهل سالگی سر زا رفت. وقتی خاله زهرا دختر اولش را از شوهر سومش به دنیا آورد، زایمانش چنان سخت بود که نزدیک بود زیر زایمان بمیرد. قابلهاش به او گفته بود که نباید دیگر حامله بشود، چون رحمش چسبندگی دارد و در اثر چسبندگی جفت به رحم، موقع درآوردن جفت حتمن دچار خونریزی شدید میشود و مرگش حتمی است. با وجود این اخطار، خالهزهرا بیعقلی محض کرد و سال بعد، یعنی سال 1334، دوباره حامله شد و چند هفته بعد از درگذشت خالهفاطمه، وقت وضع حملش رسید. در این مورد هم باز بیعقلی را به نهایت رساند و برای زایمان نرفت بیمارستان. درنتیجه همان اتفاقی که قابلهی بیمارستان پیشبینی کرده بود، افتاد؛ جفت به رحم چسبید و موقع جداکردنش خالهزهرا دچار خونریزی شدید شد، هم خودش سر زا رفت، هم بچهاش تلف شد. آخرین جملهای که قبل از مرگش گفته بود طبق معمول یک ضربالمثل بود و آن ضربالمثل این بود: واسه خودکشته مجلس عزا نگیرین...
آخرین مصیبت تکاندهندهی سال 1334 سربه نیست شدن داییاکبر بود که در اواسط اسفندماه 1334 اتفاق افتاد و پایانبخش مصیبتهایی بود که در این سال گریبان خانوادهی مادریام را گرفت. بعد از مرگ دو خواهرش که پس از فوت گلنآغا برایش حکم مادر را داشتند و داییاکبر خیلی بهشان وابسته بود، آن یک ذره امیدی هم که به زندگی در دلش مانده بود نابود شد و داییاکبر حسابی از درون فروریخت. یکبار وقتی سر مستراح نشسته بود، شنیده بودند که بلندبلند دارد با خودش حرف میزند و میگوید:
- اکبرآقا! مادر نازنینت که مُرد، خواهرای دسته گلتم که از دنیا رفتند، پس معطل چی هستی؟ برو و کارو یهسره کن، مرد!
چند روز بعدش دیدند که روی دیوار مستراح با ذغال نوشته شده:
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
و بعد از آن دیگر هیچکس نه دیدش نه خبری ازش شنید، و داییاکبر یک قطره آب شد، فرورفت توی زمین...
بهمن 1392
|