[
[من، من واقعی، حقیقت دیگری هستم که در نوشتههای خود جا گرفتهام.]
- نیما یوشیج
نیما یوشیج چه تصور و تصویری از خودش داشت؟ خودش را چهگونه میپنداشت و چهگونه میدید؟ چه برداشتی از شخصیت و زندگیاش داشت؟ خود را مأمور انجام دادن چه وظیفهها و رسیدن به چه هدفهایی میدانست؟ در این نوشته میکوشم تا به این پرسشها بر اساس نوشتههایی که او دربارهی خودش نوشته و معدود شعرهایی که در آنها خودش را به تصویر کشیده، پاسخ دهم و تصویری روشن از پنداشت و انگاشت او از خودش ترسیم کنم.
در نخستین سالهایی که نیما دست به قلم شد و به سرودن شعر پرداخت (سالهای 1300 به بعد)- یعنی زمانی که هنوز در سالهای آغاز جوانی بود، او خودش را انسانی میدانست ظلمستیز و انتقامجو که برای دفاع از حقوق انسان و تحقق عدالت در سرزمینش زاده شده و باید تا آخرین قطرهی خونش در این راه مبارزه کند و آنقدر بجنگد تا بمیرد. در نخستین نامهای که از او به یادگار مانده و آن را در سال 1300 از یوش به مادرش که در تهران بوده، نوشته، چنین میخوانیم:
"مادر عزیزم! گریه نکن. از سرنوشتت پیش همسایه شکایت نداشته باش. پسرت باید فردا در میدان جنگ اصالت خود را به خرج دهد. با خون پدر دلاورم به جبین من دو کلمه نوشته شده است: خون- انتقام." (کشتی و طوفان- ص 11 و 12)
در همین سال از نور به برادرش- لادبن- نوشت:
"وقتی ادارهی دولتی را ترک کردم بیش از همه پدر من بود که با اقوام من مشغول ملامت من شدند- مغزهایی را که اوضاع و حیثیات قرون مظلمهی استبداد نشو و نما بدهد، از آنها جز این توقعی نباید داشت. همه میگفتند: "بد کاری میکند." و غالباً میگفتند: "بیچاره دیوانه است."
راست میگفتند. من آدم بدی هستم. زیرا جنسیت من با آنها متفاوت است. برای اینکه به خودم زحمت رسیدن به منصب آقایی را نمیدهم. برای اینکه نمیخواهم ظلم و بدکرداری کرده باشم."
(ستارهای در زمین- ص 21)
در همین سال از تهران به شخصی به نام نصیر نوشت:
"من تا آخرین قطرهی خون برای دفاع از حقوق انسان آماده شدهام. فردا است که در زیر بار غبار گلوله فریادهای مرا خواهند شنید: "فریاد از خراب کنندگان اجتماع".
جسد مرا در میان کشتگان راه حق خواهند دید یا باز خواهند شنید که فریاد میکشم: "انتقام... انتقام". جوانها! همت کنید. عهد، عهد انتقام است. من انتقام خودم و ضعفا را از این پستفطرتهای شهری میکشم... خطاکاری و جنایات همه را عنقریب به ثبوت رسانیده، در محکمهی وجدانی، قانون مجازات جدید را اجرا میکنیم." (کشتی و طوفان- ص 16)
در همین سال از تهران به یکی از دوستانش نوشت:
"یکی در این روزها به من گفت: "چیزی بنویس". نوشتم که ای دنیا! دنیا! اگر به دست من میافتادی به تو نشان میدادم که چه شکل معنویتی باید داشته باشی.
دوست من!
پس من وقتی در میان جمعیت خواهم افتاد که برای انجام مقصود، قبضهی شمشیر در کف من باشد و آتش گلوله در جلوی چشم من بدرخشد. و الاّ نه..." (کشتی و طوفان- ص 19)
در بهمن 1301 به لادبن نوشت:
"من خاموش نمیشوم مگر برای اینکه بیشتر حس انتقام سخت و گذشتهی تغییرناپذیر را در قلب خود ذخیره کنم." (نامههای نیما یوشیج- ص 10)
حس نفرت از شهرنشینان و کینهی انتقام جویانه نسبت به آنان را در مثنوی "قصهی رنگ پریده، خون سرد" که نخستین سرودهی به یادگار مانده از نیماست، به روشنی میتوان دید. در این شعر بلند که سرودهی اسفند 1299 است، نیما از دل خون و حال شوریدهاش گفته و در وصف عشقی که وبال جانش شده، سخن سروده و از تفاوتش با دیگران و سخنسراییاش بر ضد جهان و جهانیان حکایت کرده:
من یکی خونین دلم، شوریده حال
که شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یکباره ناپیداستم
کس نخواندهست ایچ آثار مرا
نه شنیدهست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینک انجمن
شمهای میخواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناکامی و درد
قصهی رنگ پریده، خون سرد.
من از این دونان شهرستان نیام
خاطر پردرد کوهستانیام
کز بدیّ بخت در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هرکه را یک چیز خوب و دلکش است
من خوشم با زندگی کوهیان
چون که عادت دارم از طفلی بدان.
...
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است، ای کاش او نبود!
من هراسانم بسی از کار عشق
هرچه دیدم، دیدم از کردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من! کو دیار و خانمان؟
خانهی من، جنگل من، کو؟ کجاست؟
حالیا فرسنگها از من جداست
بخت بد را بین چه با من میکند
دورم از دیرینه مسکن میکند
یک زمانم اندکی نگذاشت شاد
کس گرفتار چنین بختی مباد.
...
ای بسا کس را که حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را کاندوه و درد
گردش ایام کم کم محو کرد
جز من شوریده را که چاره نیست
بایدم تا زندهام در درد زیست
عاشقم من، عاشقم من، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این که من دیوانهام
در پی اوهام یا افسانهام
زانکه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
بلکه از دیوانگان هم بدترم
زانکه مردم دیگر و من دیگرم.
دربارهی تفاوتش با دیگران و عدم تجانسش با اطرافیان، در سال 1302 از تهران به دختر محبوش- احتمالاً صفورا- نوشت:
"اما من غیر از آنها و همهی مردم هستم. هرچه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده، به قلبم بخشیدهام. و حالا میخواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدتهاست که ذهن مرا تسخیر کرده است.
میخواهم رنگ سرخی شده، روی گونههای تو جا گیرم یا رنگ سیاهی شده، روی زلف تو بنشینم.
من یک کوهنشین غیر اهلی، یک نویسندهی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارادهی من با خیال دهقانی تو که بره و مرغ نگاهداری میکنی، مناسب است.
بزرگتر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم. به تو خواهم گفت چهطور." (کشتی و طوفان- ص33 و 34)
نیما خود را وجودی میدانست در سوزوگدازی دائمی و نفرین شده، با قلبی شعلهور و جانی سوزان و چشمانی گریان. در بهمن 1301 به لادبن نوشت:
به خاموشی کائنات مأنوس هستم که دور از جمعیت روی قلهی کوهی نشسته، به پاداش محبت خود بسوزم. اما نه مثل آن مستی خاموش میشوم که در خاموشی خود به خواب میرود.
آیا هرگز قلبی سمجتر از قلب من دیدهای که هیچوقت از کار نیفتد؟ اگر نگاه خود را یکبار دیگر به طرف انزوا پرتاب کنی خواهی دانست در چه حالم. بدتر از همه گیرودار من فقط باطنی نیست. هروقت بدبختی میخواهد کفش و کلاه مرا بدزدد یا آذوقهی مرا کم کند، درست مالیخولیایی میشود و در سایر اوقات مصائب برای من موقع معینی را دارد که کمتر مخوف است." (نامههای نیما یوشیج- ص 11)
در اسفند همین سال به لادبن نوشت:
"چشمهای من ابری است که همه جا باید از آن سیراب شود. قلب من آتشی که باید همه جا را بسوزاند.
...
چه کنم؟ عزیزم! من رفیق لنین نیستم. کارل مارکس نیستم که چنین روح من در یک مرحلهی کوچک منتهی شود. قلب من با یک لرزهی بیانتها میلرزد و رویهمرفته غیر از همهی آنها هستم." (نامههای نیما یوشیج- ص 20 و 21)
در مهر 1301 به داییاش نوشت:
"آتشی در قلب من افروخته شده است که میخواهم به قوهی ناله و آه آن را برطرف کنم. یا اینکه دشمن جان خودم شدهام. کار من این است." (کشتی و طوفان- ص 29)
در هفتم فروردین 1302 به لادبن نوشت:
"قلب من شبیه به شعلهی آتشیست که هرقدر بیشتر مشغول میشوم، بیشتر مرا میسوزاند. چشمهای من پاره ابری است که هرگز از باریدن خسته نشده است." (نامههای نیما یوشیج- ص 22)
در "افسانه"- سرودهی سال 1301- هم نیما از قلبش که مدفن آرزوهاست، سخن گفته؛ و از آتشی که در جان سوزانش شعلهور است، و از بهشت درونیاش که خاکش از خاکستر سوختهی اوست:
قلب من نامهی آسمانهاست
مدفن آرزوها و جانهاست
ظاهرش خندههای زمانه
باطن آن سرشک نهانهاست
چون رها دارمش؟ چون گریزم؟
...
بگذر از من، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته دیدهست
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه دیده، همه خفته دیدهست
عاشقم، خفتهام، غافلم من
...
آه، افسانه! در من بهشتیست
همچو ویرانهای در بر من
آبش از چشمهی چشم نمناک
خاکش از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم.
...
ای فسانه! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد، جان من سوخت
گریه را اختیاری نماندهست
من چه سازم؟ جز اینم نیاموخت
هرزه گردی دل، نغمهی روح
نیما خود را صاحب قلبی نارام و ناآرام میدانست که ناتوان در آرام کردن آن است. او قلبش را به خرابهای تشبیه میکرد که فاجعههای خونینی را شاهد بوده. در سال 1302 به خواهرش- ناکتا- نوشت:
"هیهات! من میتوانم وحشیترین حیوانات را آرام کنم اما از آرام کردن این قلب کوچک عاجزم. میتوانم انسان و حیوان را بفریبم، اما قلب خود را نمیتوانم فریب بدهم. تو سلام و محبت ابدی مرا به موج رودخانهها و درههای تاریک و گلهای صحرایی برسان." (کشتی و طوفان- ص 37)
در همین سال در نامهی دیگری به ناکتا نوشت:
"من هم با این قلب خراب شبیه به آن خرابهای هستم که از حوادث خونینی حکایت میکنم." (دنیا خانهی من است- ص 18)
نیما قلبش را ساز کوک شدهای میدانست که نغمههای سوزناک سرمیدهد و از استغاثههای مردگان و صدای ارواح، پرآهنگ است. در سال 1302 به دوستی نوشت:
"خیال نکن مرا میبینی. من، من واقعی، حقیقت دیگری هستم که در نوشتههای خود جا گرفتهام و هنوز مردم از من صدایی نشنیدهاند تا چه رسد به یک نغمه که قلب مرا برای آنها تشریح کند. مردم از من پرهیز میکنند، همانقدر که من از آنها پرهیز دارم." (ستارهای در زمین- ص 28)
در همین سال به معلم ادبیات و استاد راهنمایش- نظام وفا- نوشت:
"قلب من ساز کوکشدهای است که هرکه به آن دست میبرد، نغمهای بیرون میکشد. اما بیشتر طبیعت است که آن را مینوازد. هرگز کسی تارهای ساز مرا از استغاثهی مردگان و صدای ارواح، گریه از وسط ابر و خنده از لب گل خالی نمیبیند.
...
من پرندهی کوهی عجیب و غریبی هستم که در شهرها به صدای اول به دور من جمع شده و کم کم، وقتی که نمیتوانند مرا و اسرار مرا بشناسند، از من دور میشوند.
...
نوشتهی من سازی است که بارها به تارهایش نواخته شده و نغمهها زده. امروز خاموش و مخفی به گوشهای افتاده است. فردا که به آن دست میبرند، صدای خود را بیرون میفرستد. اما چه فایده؟ آنوقت مرا چه خواهند گفت؟ من که بودهام؟ اولم سرگردانی، آخرم افسانه." (نامههای نیما یوشیج- ص 24 و 26)
در آن سالها نیما خود را پیشرو شعر و نثر نوین ایران میدانست و کاملاً به موفقیت خود به عنوان پدر و بانی ادبیات جدید ایران امیدوار بود. در بهار 1303 به رفیقش- میرزاده عشقی- نوشت:
"بدون مباهات بر دیگران من امروز پیشرو تجدد شعر و نثر هستم. کیستند این وجودهای خشکیده که در چهاردیوار شهر بزرگ شدهاند؟ کدامیک از اینها که به تقلید قلم به دست گرفتهاند، میتوانند خیال مرا بشکنند؟ احساس و خیال را آسمان صاف، ابرهای طوفانی و تاریکی جنگلها، روشنی قلهها و زندگانی یک طبیعت ساده به من داده است." (نامههای نیما یوشیج- ص 31)
در همین سال به دوستی نوشت:
"من کاملاً به موفقیت خودم امیدوارم و پیش چشمم میبینم آیندهای را که با موی سفید و قیافهی پیری، اطفال هدایت شدهی مملکت گرداگرد مرا گرفتهاند و مردم با روی بشاش به من و مقدار خدمت و زحمت من نگاه میکنند." (نامههای نیما یوشیج- ص 34)
در پاییز سال 1308 به دوستش- ارژنگی- نوشت:
"من نویسندهی توانای وطن خود هستم، به این معنی که میتوانم بگویم مجرب و مستغنی شدهام، به جای اینکه دیگران را به عقاید خود درآورم اینقدر سبک و خام نیستم که فواید موجودهای را که طبیعت به من نمیدهد، برای فواید عالی از دست بدهم." (ستارهای در زمین- ص 71)
او نومید و محروم بود و احساس میکرد که یأس و حسرت درهمش شکسته و در اوج جوانی او را پیر و فرتوت کرده است. او خود را عقاب بلندپروازی میدانست که تنگنای شهری شوم که در قفسش اسیر شده، پر و بالش را بسته. در همین سال به مادرش نوشت:
"روزها همین که چشمم از خواب باز میشود، از سرنوشت و اطراف خود در قلبم اظهار نارضایی میکنم. لکن که میتواند بپسندد که این نیما اهلی شدنی نیست و میخواهد مثل حیوانی وحشی در کنج جنگل زندگی کند، میخواهد تنها باشد و مثل پرنده به آزادی بخواند؟
...
من در سن جوانی برای آسایش خیال دیگران قربانی شدهام. حالات یک پیر جهاندیده که حوادث او را شکسته است، در سیمای من به خوبی پیداست. عصازنان و آرام آرام فکرهای دور و دراز بدبختی که بالاخرهی همهی آنها به یأس و حسرت منتهی میشوند، مرا راه میبرند." (ستارهای در زمین- ص34)
"من آن عقاب بلندپروازم که در چهاردیوارهای شهری مشئوم پر و بالم بسته شده است." (کشتی و طوفان- ص 40)
در سال 1303 به پدرش که به گرجستان سفر کرده بود تا پسر کوچکترش- لادبن- را ببیند، نوشت:
"مرغ وحشی و صیادشناسی که پرواز میکند، پسر شماست. میگریزم. به هیچ جا پناه نمیبرم مگر به وطن محبوبم. آنجا دیگر همه چیز به دلخواه من است." (کشتی و طوفان- ص 43)
با این وجود، مغرور و متکبر بود و بیاعتنا به همه چیز و همه کس- حتا به نوشتههای خودش. در سال 1305 به رفیقش- یحیا ریحان- نوشت:
"با وجود اینکه دور از شهر و اخبار علمی هستم یک نویسندهی اخلاقی و در عین حال مثل شیر متکبرم.
سایر اوقات پشت پا به همه چیز زدهام. تا کارد فولاد من به کمرم و چماق من در دست من است، تا یک پوست گاو پشمآلود با ریسمان به پا بسته شده و یک پاره نمد روی موهای ژولیده، کلاه و کفش مرا معرفی میکند، به هیچ چیز اعتنا ندارم، حتا به نوشتههای خودم." (کشتی و طوفان- ص 66)
او خود را عظیمترین موج رودخانهی زندگی با جریان شدید نامنظم میدانست. در مهر 1305 به دوستی نوشت:
"در این میانه زندگانی به جریان شدید یک رودخانهی غیر منظم شباهت دارد. من عظیمترین موج این رودخانهام. اما از دستبرد اشخاص، هرقدر تغییر خط مشی ندهم، باز هم سیمای من تیره و تاریک میشود." (کشتی و طوفان- ص 68)
در تیر 1325، در نخستین کنگرهی نویسندگان و شاعران، هنگام معرفی خود چنین گفت:
"میتوانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا میتوان آب برداشت." (یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 286)
در شعر "ماخاولا" هم پرترهی خود را در قالب تصویری هنرمندانه از رودخانهی ماخ اولا ترسیم کرده:
ماخ اولا پیکرهی رود بلند
میرود نامعلوم
میخروشد هر دم
میجهاند تن از سنگ به سنگ
چون فراری شدهای
که نمیجوید راه هموار
میتند سوی نشیب
میشتابد به فراز
میرود بیسامان
همچو بیگانه که با بیگانه.
بدبینی و عصبانیت از خصلتهای منفی آزاردهندهای بود که نیما از آنها رنج میبرد. با این خصلتها خود را شبیه وصلهی ناجوری میدید و از این وضعیت که آن را ننگ آور میدانست، شرمنده بود. در پاییز 1308 به ارژنگی نوشت:
اصلاً مواظبت اخلاقی از من سلب شده است. مثل "عارف" با هرکس که دم از وطن و خدمت به مردم میزند، بدبین هستم و عصبانی میشوم. به مرور زمان چنان وصلهی ناجوری شدهام که از خودم ننگ دارم، از هرچه شنیدهام و خواندهام و دانستهام." (دنیا خانهی من است- ص 81 و 82)
در سیزدهم فروردین 1310 به لادبن نوشت:
"در خصوص ثروت پیدا کردن هم هرگز فکر آن را نکردهام، مگر وقتی که بچه بودم و نمیفهمیدم. به تو اگر بخواهم از سلامتی واقعی خود سطری بنویسم، باید بگویم که خوب فکر میکنم.
وجودی که نمیتواند علامات شخصیت نوعی خود را ابراز بدارد، سالم نیست. کالبد سالم که مصدر فکر و تألمی روحانی نباشد همان کالبد آهو و گوزن است که گفتم. هیچوقت من از این حیثها دلتنگ نیستم. ولی ببین چهقدر در عدم موفقیت به سر میبرم. علت عمدهی این هم وسواس مفرط و عصبانیت من است. حقیقتاً از این دو مرض به ستوه آمدهام. یک کاغذ را که در پاکت میگذارم باید چندین بار آن را بیرون بیاورم، ببینم که مبادا به نظرم بیاید که بد در پاکت جا گرفته است. هرقدر سنبلالطیب میخورم، فایده نمیبخشد. گاهی اصلاً بدون اینکه مداوا کنم تا مدتها خوب هستم. با وجود این خیلی ظروف و اثاثیه شکستهام.
درعینحال پیشرفت روح خود را میبینم. مثل اینکه روح من یک وجود خارجیست. در برابر چشم من شعله میکشد که در این تاریکی به من راه نشان بدهد. حقایق مثل ستارههای آسمان میدرخشند. به نظر میرسد که میان آسمان و زمین سیر میکنم. هر وقت نورانی میشوم هاتفی درونی به من تلقین میکند. یقین دارم در خود من قوهای ورای همهی قوا مستتر است که من نمیتوانم با این قابلیت خاکی آن را به طوری که میباید، بشناسم." (ستارهای در زمین- ص 101 و 102)
در فروردین همین سال به دوستش- نجات زاده- نوشت:
"برخلاف آن فیلسوف هلندی که میگوید پس از خلاصی از تفکرات فلسفی اوقات تفریحش را به این میگذرانید که چپق بکشد یا عنکبوتی را بیجان کند، من دچار رنجهای گوناگون هستم. یادداشتهایی که در قلب من باقی میباشند، یک به یک حواس مرا به خود مشغول میدارند. حقیقتاً آدمهایی اینقدر خشک- مثل این هلندی- یک قسم مجسمهاند." (دنیا خانهی من است- ص 126)
نیما دربارهی این که او واقعاً کیست- جادوگر است تا متفکر؟ شیطان است یا فرشته؟- و ایران فردا چه نامی بر او خواهد نهاد، مردد بود. در اردیبهشت 1310به لادبن نوشت:
"لادبن! برادر عزیزم! شعاعی از چشم من پرتاب میشود که حتا درون جمادات صلب را هم روشن میکند. چنان به روح اشخاص وارد میشوم و بدون اینکه مرا بشناسند، آنها را میشناسم و بینوایی آنها به من درس میدهد که گاهی امر بر من مشتبه میشود. آیا من ساحرم یا متفکر؟ من کیام؟ ایران فردا به من چه اسم خواهد گذاشت؟ آیا خواهند گفت این شیطان در آن حوالی چه میکرد یا آن ملک؟" (دنیا خانهی من است- ص 129)
نیما احساس میکرد که اسیر زندانی دربسته و رهاییناپذیر شده و تنها راه نجاتش از این زندان سکوت است. او خود را سمّ مهلکی میدانست که در عروق جامعهی بیمار رخنه کرده. تمام عمرش هم به جدالی سخت با اطرافیانی متفاوت و ناهمجنس گذشته است. او در اول تابستان 1310 به ارژنگی عزیزش نوشت:
"به تجربه بر من معلوم شده است که هروقت دچار تألمی باطنی شدهام باعث آن خود من بودهام... اخیراً به شاگردهای خودم گفتهام که من در وسط طای کلمهی "غلط" منزل گرفتهام. بیرون آمدنم از آن راهی ندارد. باید خود را بلند و فوق همه چیز نگاهداشت، به این نحو خود را به خارج پرواز داد. یا اینکه در اعماق این محبس فرو رفته، از بنیان آن برآمد. به این جهت این پنج شش ماهه را تماماً به سکوت گذرانیدهام.
همقطارهای من این سکوت مرا علامت بیزبانی و بیاطلاعی من فرض میکنند و از اینکه سیخ چشم آنها نیستم خوشحالاند. من هم از سکوت خودم درس میگیرم. به این نحو عمر میگذرد.
...
من حالا مثل سمّ در عروق این هیئت مریض رخنه کردهام. لابد سالها فکر و کار و دوری از مردم که انسان را به صوفیهای قرون متوسطه شبیه میسازد، بدون اثر نیست. هر عیبی را که میبینم، حتیالمقدور به زبان نمیآورم. به خانه میآیم، فکر میکنم و مینویسم.
اگر از این ساعت بدانم که شعر و ادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفاظی محسوب میشود، آن را ترک گفته، برای خودنمایی داخل بازیگران یک بازیگرخانه شده، به جست و خیز مشغول میشوم. باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید.
به هیچ چیز اینقدر شوق ندارم مگر به نوشتن. بیشتر فکرها هم برای من هرقدر اساسی باشند در همان موقع نوشتن پیدا میشوند. هروقت میخواهم مطلب تازهای را بفهمم، چیز مینویسم. هاتف درونی به من درس میدهد. یک هیئت خیالی شدهام. فکر و خیال از سر و روی من بالا میرود." (دنیا خانهی من است- ص 133 و 134)
در آذر 1311 هم از آستارا به دوستی نوشت:
"من سمّ مهلکم برای خودم و مفید هستم برای دیگران. بیشتر چیزهایی که مردم از آن راحت میبرند، اسباب زحمت منند. بیشتر یک جدال در مغز من است. عمر من با این جدال گذشته است. به آن اسم زندگی ادبی میدهند اما زندگی ادبی من غیر از زندگیهای ادبی دیگر است." (دنیا خانهی من است- ص 140)
تنهایی از چیزهایی بود که نیما از آن رنج میبرد و گرفتار کشمکش با آن و عذاب روحی شدید ناشی از این کشاکش بود. او به پرندگان آزاد کینه میورزید و حسادت میکرد که چرا همانند آنها رها نیست و نمیتواند آزادانه مرغ جانش را در آسمانهای زندگی به پرواز درآورد. در دی 1311 از آستارا به ارژنگی نوشت:
"کدام پرنده است که بپرد و من کینهی آن پرنده را در دل نداشته باشم. عیناً مثل جغد. حال ببینید که با این تنهایی و با افکار و احساساتی که همه مربوط به بیرون از تنهاییست، چهقدر به انسان بد میگذرد. گمان نمیکنم شعرا و نویسندگان روسیهی تزاری هم که به سیبری تبعید میشدند، از این حیثها بیش از این رنج میبردند." (ستارهای در زمین- ص 129)
در اردیبهشت 1312 در نامهای به دوست عزیزش- ارژنگی- خود را به پروانهای تشبیه کرد که از هرجا بلند میشود و به هرجا مینشیند- حتا به روی دردها و خاطرات دیرینهاش:
"بالاخره من هم لنگر ساعت شده، با حرکات نوسانی و تحولی فکر مردم و در نتیجهی عملیات خود آنها، در عین گرفتاریها، به این طرف و آن طرف میروم. مثل خون تازه و گرم در عروق جسم مریض. مثل پروانهها از هرجا بلند میشوم و به هرجا مینشینم. حتا به روی دردها و خاطرات دیرینهی خودم." (ستارهای در زمین- ص 135)
در همین سال، در نامهای به خواهرش- ثریا- زندگیاش را به زندگی سمور و سگ آبی تشبیه کرد و نوشت که احساس میکند که قلبش در نتیجهی صدمات روزگار کرخت و بیحس شده است. در همین نامه اعتراف کرد که اگر مفیدترین نویسنده و شاعر اجتماعی ایران معاصر نبود و اگر خودش را با قلم و اندیشه و نگارش سرگرم نمیکرد، و اگر امید پیروزی بر دشمن و انتقام گرفتن از او نبود، خودش را میکشت و در زیر خاک بیابان میخفت:
"چنان به سر میبرم که سمور و سگ آبی در این دریاچهها و جنگلهای غیر قابل عبور که مرا احاطه کردهاند...
قلب من در نتیجه ی صدمات روزگار کرخ شده، به حدی که حس میکنم خیلی این حالت برای من زود بود. من به نحوی زندگی میکنم که فلان جانور وارد سمّ آن جانور. این حیات بالقوه است برای اینکه یک روز حیات بالفعل داشته باشیم و برومند و مستمر واقع شوم.
...
یقین بدان، عزیز من! اگر من در محوطهی اتاق خودم در مقام مفیدترین نویسنده و شاعر اجتماعی عصر حاضر ایران محسوب نمیشدم و این سرگرمی من با کتاب و قلم نبود و این مغز خستگیناپذیر را در حل موازنه با وضعیات نمیگذاشتم و امید یک روز فتح و انتقام از دشمن نبود، بارها استخوانهای تن من از پوست و گوشت و خون خالی و در زیر خاک بیابان بود.
اما من امروز با افکار و تألمات خود که در اطراف من وضعیات دنیایی خیالی آتیه را به وجود میآورد، مثل کرم پیله به خودم میتنم." (ستارهای در زمین- ص 120 و 121)
در واپسین سالهای عمرش هم در دوزخ رنجها و عذابهای روحی به سر میبرد و احساس میکرد خورهای از درون دارد او را میخورد. در یادداشتی در شب 21 آبان 1330 نوشت:
"من با فساد محیط بد همآغوش شدهام. زندگی داخلی من هیچکس نمیداند در چه اغتشاش و رنج تحمل ناپذیری است. انواع و اقسام خودم را تسلی میدهم. بردباری میکنم ولی کارد به استخوان میرسد و هیچکس نمیداند. و هیچکس نمیداند چرا فعالیت در انتشار کارهای خودم ندارم. روح من بهقدری در زندگی داخلی من آزرده است و اساساً روح من به قدری کثیف میشود که از خودم بیزار میمانم. من در خودم، در زندگانی خودم، دارم رو به تحلیل میروم و هیچکس نمیداند و نمیتوانم بگویم. به قول هدایت در زندگی دردهایی است که آدمم را مثل خوره میخورد. خورهی من مرا خورده است. من در گودالی که خوره در گوشت تن من به وجود آورده، تاب میخورم و هیچکس نمیداند نوشتن و عوض کردن ادبیات فارسی با این جور زندگی برای من چه اعجازی است. اگر هرکس اعجازی داشته باشد اعجاز من این است که با این زندگی مرگبار، با این زندگی نکبتی، آلوده شدهام و همه چیز من مشکوک میشود. من باز هم چیز مینویسم. چیز نوشتن برای من عادت و مرض شده است." (یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- ص 159)
و در آخر فروردین 1334 در نامه به بهمن محصص، خود را به داروهای رطوبت زده تشبیه کرد و نوشت که برایش حرارت آفتاب لازم است ولی متأسفانه آسمان سرزمینش ابری است:
"درست مثل داروهای رطوبتزده شدهام. برای من حرارت آفتاب کافی لازم است و آسمان متأسفانه ابری است و من به خوبی میدانم که این ابرها در همه وقت و زمان بودهاند. بعضی از روی دریاها بلند میشوند. بعضی از روی مردابها و جاهایی که نمیدانند کجاست و مرغابیهای ترسو در کجاهای آن منزل دارند." (نامههای نیما یوشیج- ص 203)
در چند شعر معدود هم نیما تصویری مستقیم و آشکار از خودش ترسیم کرده است. از این نظر شعر "نیما"- سرودهی خرداد 1321- مناسبترین نمونه است. در این شعر نیما خودش را به پروانهای مهجور تشبیه کرده که از فصل بهاران دور مانده، در خزان زرد غم جا میگزیند و بر فراز گلبنان افسردهدل مینشیند؛ پروانهی شورافکنی که در میان زمین و آسمان پی گمشدهاش میگردد:
از بر این بیهنر گردندهی بی نور
هست نیما اسم یک پروانهی مهجور
مانده از فصل بهاران دور
در خزان زرد غم جا میگزیند
بر فراز گلبنان دلبیفسرده نشیند.
دست سنگینیست
در درون تیرگیهای عذابانگیز
که به روی سینهی اهریمنان و نابهکاران و دروجانشان فرود آید
همچنین روی جبین نازنینان و فرشتگان...
اسم شورافکن یکی گردنده است این اسم
در زمین نه، بر فراز آسمان نه، در همه جا
در میان این زمین و آسمان
از پی گمگشتهی خود میشتابد
آن زمان که بر بساط بینوای خود درآید
خواهدش از دیده خون بارد ولیکن
آورد شرم از وقار پهلوانی
دائماً در پیش روی او بدانسانی که او باشد نشسته
همچو کلهی جغد پیری سر فرود آید از او
در کنار صفحهای در وی خطوطی تیره.
با وی این پبمان کند که هیچوقتی
نه به ترک راه و رسم خود بگوید.
در بعضی از رباعیهایش هم نیما تصویرهایی بدیع و خیالانگیز از خودش ترسیم کرده، از جمله در رباعی زیر که در آن خود را به گاوی تشبیه کرده که به گیاهی که در اطرافش رسته میل و رغبتی ندارد و در پی گیاهی بهتر روانهی دوردستهاست:
نیما گوید به گاو مانم، چه درست!
میلم نه بر آن گیا که در پیشم رفست
نزدیک نهاده، راندهام تا به کجا
اندر طمعی که به از آن خواهم جست.
آذر 1392
|