آقداییم بیستودوسالش تمام شده بود و گلنآغام عزمش را جزم کرده بود که برای شاپسر دستهگلش زن بگیرد. چندماهی بود که دنبال پیدا کردن عروس مناسب بسیج شده بود، هی به این در و آن در میزد تا بلکه دختر همهچیزخانمی پیدا کند. به آخان جهود هم که پارچهفروش دورهگرد مورد اعتماد اهل محل بود و علاوه بر پارچهفروشی توو کار پیدا کردن عروس ترگل ورگل برای شاپسرهای عزب خبره بود، سفارش مخصوص کرده بود که یک عروس دستهگل که مثل قرص قمر خوشگل و مثل سرو سهی خوشاندام باشد و از هر انگشتش ده تا هنر بریزد، برایش زیر سر بگذارد. آخان هم چندهفته بعد به گلنآغام گفته بود که برایش دختر دم بخت تودلبروی تمام عیاری پیدا کرده و با مادر دختر قرار گذاشته خانوادهی پسر یک تفک پا بروند دختره را از نزدیک ببینند، اگر پسندیدند آنوقت قرار بگذارند برای خواستگاری و بلهبران. گلنآغام و عزیزم و خالهعزیزآقام هم سه تایی رفته بودند، دختره و مادرش و خانه زندگیشان را از نزدیک دیده بودند. گلنآغام تمام و کمال پسندیده بودش ولی عزیزم و خالهعزیزآقام نه. وقتی برگشتند گلنآغام با شوق و ذوق تمام، درحالیکه آب از لبولوچهاش آویزان بود، برای آقداییم تعریف میکرد که "نمیدونی چه دختر دسته گلی! یه پارچه جواهر. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. مادرش هم یه پارچه خانوم. خونهزندگیشون که دیگه نگو، ننه! چه خونهای! چه زندگییی! خیارای دیس میوهشون سبز و تازه و قلمی، انگار تازه از سر جالیز چیده بودند، شسته بودند، آورده بودند. سیباشون از تمیزی برق میزدند، یکی این هوا، یه روش زرد یه روش سرخ، حوض خونهشون حوض نگو، بگو استخر، کفاش و دورش تمام کاشی فیروزهای، آبش زلال مث اشک چشم، ماهیاش هرکدوم قد یه ماهی کفال." ولی عزیزم و خالهعزیزآقام دختره را نپسندیده بودند. میگفتند به نظر قرتی میآد و اصلاً لقمهی دهن اکبر نیست. البته توی خانهی ما حرف حرف گلنآغام بود و حرف اول و آخر را او میزد. برای همین مثل همیشه حرفش را به کرسی نشاند و دوسه هفته بعدش رفتند خواستگاری، ولی سر مبلغ شیربها و مهریه و پول نقد برای خرید لباس و طلاجواهر معاملهشان جوش نخورد و گلنآغام و دخترهاش دست از پا درازتر برگشتند. بعد از یکی دو ماه وقفه گلنآغام باز آستین همت بالا زد که عروس مناسب دیگری برای آقداییم پیدا کند. بعد از ظهر یکی از روزهای اواسط پاییز بود و گلنآغام و عزیزم توی اتاق پنج دری نشسته بودند، داشتند با هم پچ پچ میکردند. من هم نزدیکشان نشسته بودم، داشتم گلدوزی میکردم. به حرفهایشان هم دزدکی گوش میکردم و جسته گریخته میشنیدم که دارند راجع به آقداییم و پیدا کردن عروس برایش گپ میزنند. البته طوری در گوش هم پچ پچ میکردند که به اصطلاح من نشنوم ولی من که گوشهای خیلی تیزی داشتم، خیلی هم کنجکاو بودم که از هر کاری سر در بیاورم، از همان چند تا کلامی که جسته گریخته شنیدم، ملتفت شدم که صحبت سر چی است و دیدم که این بهترین فرصت است تا پیشنهادی را که چند وقتی بود توی دلم بود رو کنم. برای همین بعد از یکی دو بار اهه اوهو و صاف کردن صدام، گفتم:
- یه دقه به حرف من گوش کنین، ببینین چی میگم... میگم اگه واسه آقداییم دنبال عروس میگردین، چرا از ملی خواستگاری نمیکنین؟ دختر از ملی بهتر؟
عزیزم با تعجب همراه با تغیر گفت:
- کدوم ملی رو میگی؟ ملی آهنی؟
- آره ملی آهنی، خواهر سرور. هم خونوادهش متموله، هم خودش دختر همهچیخانومیه.
ملی دختر بزرگ حاجآقا و محبوبخانوم بود. دختر کوچکشان- سرور- همکلاسی و دوست جونجونی خواهرم، مهین، بود. من هم با خواهر بزرگه که ملی باشد، دوست بودم. خانههامان هم دوتا کوچه با هم فاصله داشت، برای همین راحت میتوانستیم همدیگر را ببینیم. ملی از من دو سال بزرگتر بود و مدرسهی متوسطه میرفت. با این وجود ما با هم خیلی جونجونی بودیم و جیک و پیکمان همیشه با هم بود. یک بار ملی گفت:
- منصوره! میدونی چیه؟
- هان؟ چیه؟
- من خیال میکنم تو از من بزرگتری.
من خندیدم و گفتم:
- سر به سرم نذار، ملی خانوم! آخه من چطوری از تو بزرگترم؟
گفت:
- به سن نمیگم. به عقل میگم... درسته که من به سن از تو بزرگترم ولی تو به عقل از من بزرگتری و خیلی چیزا میدونی که من نمیدونم.
اسم واقعیش ملیحه بود ولی صداش میکردیم ملی. سبزهرو بود و چشم و ابرو مشکی با صورتی گرد و موهایی سیاه و براق. مثل اسمش ملیح بود و بانمک، با چشمهای درشتی که هروقت خوشحال بود برق میزدند و ابروهای کمانی نازک که هروقت تعجب میکرد یک جور قشنگی میرفتند بالا. قیافهای تودلبرو داشت. قد و قوارهاش متوسط بود. هیکلش نه چاق بود نه لاغر. خلاصه همه چیزش برازنده بود. از نظر اخلاقی هم دختر خیلی نجیب باحجبوحیایی بود. فهمیده و بانزاکت. متین و خانوم. خانوادهاش هم از آن خانوادههای متمکن محله بودند. پدرش تاجر آهن بود و توی بازار آهنگرها حجره داشت. مادرش هم زنی مهربان و مردمدار بود.
بعد از اینکه من پیشنهاد خواستگاری از ملی را مطرح کردم، گلنآغام رو کرد به عزیزم، گفت:
- بدم نمیگه ها... چرا تا حالا به صرافتش نیفتاده بودم؟
بعد رو کرد به من و گفت:
- تو خبر داری که ملی قصد شوهر کردن داره یا نه؟
گفتم:
- والّا چی بگم... گمونم بدش نمیآد شوهر کنه، البته بعد از تموم شدن درسش.
- درسش کی تموم میشه؟
- سال دیگه.
عزیزم گفت:
- خبر نداری خواستگار ماستگار داره یا نه؟
گلنآغام گفت:
- یا مثلاً واسه کسی نشونش کردن یا نه؟
گفتم:
- والله نمیدونم. ولی اگه بخواین میتونم از زیر زبونش بکشم.
گلنآغام گفت:
- برو یه کم واسش زبون بریز، هرچی تو دلشه رو از زیر زبونش بکش بیرون.
گفتم:
- اگه بشه.
عزیزم با تغیر گفت:
- اگه بشه یعنی چی؟ دخترهی سیت و سماقی! تو که با اون زبونت مارو از سوراخش میکشی بیرون حالا که ما ازت یه کاری خواستیم میگی اگه بشه؟
گلنآغام به عزیزم گفت:
- اونا خونوادهی متمکنیان. یعنی میآن دخترشونو به اکبر یه لا قبای ما بدن؟
عزیزم گفت:
- اول بذار ببینیم مزهی دهن دختره چیه.
خلاصه، بعد از تمام چه کنیم چه نکنیم ها، گلنآغام و عزیزم به من مأموریت دادند که بروم مزهی دهن ملی را بفهمم، ببینیم دلش میخواد عروسی کند و زن آقاداییم شود یا نه. من هم فردای آن روز دست به کار شدم، عصر که ملی از دبیرستان برگشت خانه، رفتم سراغش و بعد از کمی از این در و آن در گفتن صحبت را کشیدم به شوهر کردن و تشکیل خانه زندگی دادن. وسط صحبت برای اینکه ببینم مزهی دهانش چیه ازش پرسیدم دوست دارد شوهر کند یا نه. او هم بعد از کمی منّ و منّ گفت که دوست دارد بعد از اینکه دیپلمش را گرفت عروسی کند ولی عجلهای ندارد و تا وقتی شوهر آقاصفت بادینوایمانی پیدا نکرده ازدواج نمیکند. بعد از کلی مقدمهچینی بهش گفتم مادربزرگم برای آقداییم دنبال عروس میگردد. بعد نظرش را راجع به آقداییم پرسیدم. آقداییم را چندبار توی حیاطمان، وقتی آمده بود پیشم با هم صحبت کنیم، و آقداییم داشت از خانه میرفت بیرون یا داشت برمیگشت خانه یک نظر دیده بود و من بهش گفته بودم این آقداییم است. گفت جوان سربهزیریست. ظاهرش هم به چشم برادری خوب است. بعد ازم پرسید:
- اخلاق رفتارش چطوره؟ سازگاره؟ مرد زندگیه یا نه؟
برای آقداییم که اندازهی جانم دوستش داشتم حسابی تبلیغ مثبت کردم و سنگ تمام گذاشتم:
- اخلاق رفتارش ماهه. خوشاخلاق. مهربون. سازگار. مرد زندگی. اهل خونواده. چش پاک. نظر بلند. کم توقع. خلاصه همه چی تموم.
پرسید:
- مؤمنیش چی؟ دینوایمونش قرصومحکمه؟
گفتم:
- البته که هست.
چند تا سوآل دیگر هم راجع به آقداییم ازم کرد. من هم جوابشان را دادم. بعد قرار شد فکرهاش را بکند، با مادرش هم صلاح مصلحت کند، بعد نظرش را به من بگوید. فردای آن روز، عصر، سرور را فرستاد دم خانه تا به من پیغام بدهد که ملی میخواهد ببیندم. چادرنمازم را انداختم سرم، با سرور رفتم توی حیاطشان. ملی توی حیاط بود. بعد از سلام علیک و چاقسلامتی گفت:
- خانوم جون میخواد ببیندت... بیا بریم توو.
با هم رفتیم داخل ساختمان. محبوبخانوم به استقبالم آمد و مرا برد به اتاق پذیراییشان. بعد رفت برایم چای و نان خاتونپنجره آورد. خانهزندگیشان از هیچ نظر با خانهزندگی ما قابل مقایسه نبود. پذیراییشان اتاق پنجدری بزرگی بود که با قالیهای بزرگ ابریشمی فرش شده بود و دورتادورش پشتیهای مخمل زریدوزیشده چیده شده بود. روی طاقچهها هم پر بود از گلدانهای چینی و ظروف طلا و نقره و کلی چیزهای پرزرقوبرق دیگر که چشم را خیره میکردند. خلاصه اینکه ما در مقابلشان گدا بودیم در مقابل شاه. بعد از اینکه چای و نان خاتونپنجرهام را خوردم، محبوبخانوم حال و احوال عزیزم و گلنآغام را پرسید. با آنها سلام علیک داشت و روزهایی که روضهی زنانه داشتیم او هم میآمد منزلمان. بعد از اینکه کمی حاشیه رفت، یواش یواش رفت سر اصل مطلب و شروع کرد به پرسوجو از حال و احوال آقداییم. اول هم از اسم و رسمش پرسید:
- راستی اسم آقداییت چیه؟
- اسم کاملش علی اکبره ولی گلنآغم صداش میکنه اکبر.
- چند سالشه؟
- بیست و دو سالش تموم شده، رفته توو بیست و سه.
- شغلش چیه؟
- توو چاپخونهی تمدن رئیسه.
- یعنی چی رئیسه؟ رئیس کل یا رئیس یه قسمت.
البته آقداییم رئیس نبود بلکه سرحروفچین بود و سه چهار تا از حروفچینها زیر دستش کار میکردند، ولی من برای اینکه او را بهتر از آنچه هست جلوه بدهم و مهرش را به دل این مادر و دختر بیندازم کمی غلو کردم و گفتم:
- رئیس قسمت حروفچینیه. تموم کارگرای حروفچین چاپخونه زیر دستش کار میکنن.
چهرهی محبوبخانوم باز شد و لبخندی روی لبش شکفت. بعد پرسید:
- تحصیلاتش چقدره؟
- تصدیق شیش ابتدایی داره. البته سواد و معلوماتش از یه آدم لیسانسم بیشتره. همهچیزدونه. باکمالات. اهل کتاب و روزنامه. اهل شعر. تموم اشکالای درسی منو و اصغرو رفع میکنه. واسمون نقشهی جغرافیا میکشه، کاردستی میسازه، روزنامهدیواری درست میکنه. سختترین مسائل ریاضی رو بهش بدین سر یه دقه مث آب خوردن حل میکنه. خانممعلممون هروقت چیزی رو نمیدونست ازم میخواست که جواب سوالشو از آقداییم بپرسم... خلاصه توو معلومات تکه... حیف که تحصیلشو ادامه نداد وگرنه الان دکترمهندس بود.
- واسه چی تحصیلشو ادامه نداد؟
- چون تابستون سالی که تصدیقشو گرفت آقابزرگم فوت شد. گلنآغام میخواست بره اسمشو دارالفنون بنویسه ولی آقداییم گفت همین تصدیق شیش ابتدایی بسشه، میخواد کار کنه، کمک خرج خونواده باشه. آخه میدونین؟ آقداییم خیلی باملاحظهست، دوست نداره سربار کسی باشه. میخواست بعد از مرگ باباش کار کنه، گوشهای از خرج و مخارج خونوادهشو به عهده بگیره.
محبوبخانوم پرسید:
- درآمدش چقدره؟
گفتم:
- والله، دروغ چرا؟ نمیدونم. اینقد میدونم که درآمدش خوبه و همیشه پول توو دستوبالشه.
- خونه از خودش داره؟
- نه والله. خونه از خودش نداره.
- پس وقتی زن گرفت میخواد زنشو کجا ببره؟ پیش مادرش؟
- نه. قراره واسشون خونه اجاره کنن.
- اینجا که الان نشستین اجارهایه یا شخصیس؟
- شخصیه. مال گلنآغامه. گلنآغامم گفته سه دانگش مال اکبره سه دانگش مال اصغر.
- اصغر دیگه کیه؟
- علیاصغر دایی کوچیکمه.
- مگه گلنآغات دختر نداره؟
- چرا. سهتام داره. دختر بزرگش عزیزه- مادرم. دختر وسطیش خالهعزیزآقامه. دختر کوچیکش خاله سروره.
- پس چرا میگه خونه فقط به داییات برسه؟
- گلنآغام میگه به دختراش جهاز داده، اونا سهمشونو بردن، خونه مال دوتا پسرشه.
- خرج اینارم باس آقداییت بده؟
- نه. خالهعزیزآقام خیاط درجهیکه. سری دوزی میکنه واسه بازار. درآمدشم خوبه. عزیزمم خیاطه. لباس میدوزه واسه در و همسایه. منم کمکش میکنم. درآمد مام ای... بدک نیست. خاله سرورمم که خونهی شوهرش زندگی میکنه. شوهرش توو ادارهی مالیه معاونه. پونزده کلاس درس خونده. حقوقشم بالاست.
خلاصه هی محبوبخانوم پرسید هی من جواب دادم هی پرسید هی من جواب دادم. سعی هم کردم کم نیارم و هرچی میپرسد جوابش را طوری بدهم که نظر مساعدی نسبت به آقداییم و خانوادهمان پیدا کند.
چند روز بعدش باز محبوبخانوم صدام کرد، گفت ملی آقداییتو پسندیده. با حاجآقام صحبت کردم، جریان آقداییتو واسش گفتم. گفته اگه میخوان بیان خواستگاری، مانعی نداره، قدمشون رو چشم.
من چنان ذوق کردم که انگار خدا دنیا را به من داده. درحالیکه با دمم گردو میشکوندم خوشحال و خندان آمدم خانه، از گلنآغام مشتلق خواستم. هرچی هم اصرار کرد و توپ و تشر زد که بگویم چی شده تا یک اسکناس یک تومنی نگرفتم نگفتم. وقتی مشتلقم را گرفتم خبر خوش را به گلنآغام و عزیزم دادم. گلنآغام هم جریان را برای آقداییم تعریف کرد. آقداییم گفت:
- گلنآغا! اگر شما و آبجیهام تأییدش کنین من حرفی ندارم. پسند شما پسند منه.
گلنآغام پرسید:
- تا حالا ملی رو دیدی؟ شکل و شمایلشو میپسندی؟
آقداییم گفت:
- نه والله. ندیدمش. ولی شکل و شمایلش واسم مهم نیست. مهم اخلاقرفتارشه و سازگاریش و پاکدومنیش.
گلنآغام عصبانی شد و با تغیر گفت:
- آخه تو دیگه چه جور جوونی هستی؟ این همه توو کوچه میری مییای چطور تا حالا ملی رو ندیدی؟ ملی که دختر شهر پطرزبورغ نیست، دختر همین محلهست، بارها اومده خونهمون، ساعتها با منصوره توو حیاط ور زده. اونوقت تو هیچ ندیدیش؟ پناه بر خدا!
آقداییم گفت:
- والله ندیدمش. من عادت ندارم دخترای مردمو نیگا کنم. موقع رفت و اومد سرمو میندازم پایین، سر به زیر میرم، سر به زیر میآم.
گلنآغام باعصبانیت گفت:
- امان از دس تو پسر نظرپاک سربه زیر. مگه تو از اولیاءاللهی که اینقد چش و دل پاکی؟
محبوبخانوم و گلنآغام دوست مشترکی داشتند به اسم خانوماقدس. گلنآغام رفت خانهی خانوماقدس، با او هم صلاح مصلحت کرد. او هم نظرش مساعد بود و کلی از خانوادهی آهنیها و به خصوص ملی برای گلنآغام خوشگویی کرد. خلاصه قرار شد با محبوبخانوم صحبت کند، یک روز را قرار بگذارند که گلنآغام و عزیزم و خالهعزیزآقام سه تایی بروند منزلشان، خواستگاری. خانوماقدس هم رفت، با محبوبخانوم صحبت کرد، قرارمدار روز خواستگاری را گذاشت. چند روز بعد گلنآغام و عزیزم و خالهعزیزآقا، سهتایی، با یک جعبه شیرینی، یک پاکت نقل و چند شاخه نبات رفتند منزل محبوبخانوم، خواستگاری ملی. شب که آمدند خانه همه خوش و خرم بودند. معلوم بود که کارها بر وفق مراد پیش رفته و دو طرف به توافق رسیده و بلهبران کردهاند. به آقداییم هم گفتند. آقداییم عکسالعمل خاصی هم نشان نداد. یعنی نه ذوق کرد نه خوشحال شد. فقط مثل لبو سرخ شد و صورتش گل انداخت. گلنآغام از ضربالمثلی که محبوبخانوم در پایان مراسم بلهبران گفته بود، خیلی خوشش آمده بود و آن را نشانهی چیزفهمیاش میدانست. ضرب المثل را برای آقداییم هم تعریف کرد: یار که اهل شد کار سهل شد. خالهعزیزآقام هم که همیشه یک دوجین ضربالمثل توی آستینش داشت، کم نیاورده بود و فیالفور جواب محبوبخانوم را با یک ضرب المثل مشابه داده بود: یار که همدم شد، غصه و غم کم شد.
قرار گذاشته بودند که عید نیمهی شعبان، یعنی اواخر فروردین سال بعد، مراسم شیرینیخوران و عقدکنان را برگزار کنند. بعد ملی یک سال عقد کرده بماند تا دیپلمش را بگیرد. اول تابستان سال بعد جشن عروسی را برگزار کنند و عروس و داماد بروند سر خانهی بختشان. هزار تومان مهریه قرار گذاشته بودند، هفتصد تومان پول نقد برای لباس عروسی و طلا جواهر و حلقه و این جور چیزها.
پاییز و زمستان گذشت بدون اینکه آقداییم و ملی حتا همدیگر را دیده باشند و دو تا کلام با هم صحبت کرده باشند.
عید نوروز که شد گلنآغام یک طبق تحفه که تویش دو قواره پارچه برای ملی و مادرش، دوتا کله قند، چند شاخه نبات، یک کاسه نقل، یک کاسه شکرپنیر، یک کاسه آبنبات قیچی، یک کاسه نان برنجی، یک کاسه نان نخودچی، یک شیشه گلاب قمصر کاشان، یک شیشه عطر گل محمدی و چیزهای دیگر بود، فراهم کرد به عنوان پیشکش با یک طبقکش فرستاد در خانهی محبوبخانوم. آقداییم یک جلد دیوان حافظ هم برای ملی کنار طبق گذاشت. فردایش مادر ملی هم تلافی کرد و یک طبق تحفه با طبقکش فرستاد دم خانهی ما. توی طبقش هم یک قواره پارچهی کتشلواری برای آقداییم بود، چهار قواره پارچه برای گلنآغام و دخترهاش، دو تا کله قند، یک کاسه باقلوا، یک کاسه قطاب، یک ظرف پشمک، چند شاخه نبات، یک جلد قرآن و چیزهای دیگر. یک جعبه هم پرتقال همراهش فرستاده بود که فکر میکنم از شهسوار آورده بودند، چون ملیاینها شمالی بودند و شهسوار باغ مرکبات داشتند.
صبح روز سوم عید هم آقداییم به فرمان گلنآغام کت شلوار سرمهای نوش را پوشید، کراوات زرشکی خوشگلی هم زد، به موهایش هم روغن بریانتین و به صورت و گردن و پشت گوشهایش عطر زد و رفت دیدن پدرمادر ملی. وقتی نزدیک ظهر برگشت خانه دستش یک سکهی ده مناط بود که تا رسیدش دادش دست گلنآغام. گلنآغام و عزیزم و خالهعزیزآقام دور آقداییم جمع شدند و سوآلپیچش کردند که ببینند چی شده، چی گفته، چی شنفته، چه قول و قراری گذاشتهاند. آقداییم هم جریان عیددیدنیاش را از سیر تا پیاز تعریف کرد که اول حاجآقا آهنی و محبوبخانوم به استقبالش آمدهاند و عید را بهش تبریک گفتهاند. او هم با حاجآقا دیدهبوسی کرده، به محبوبخانوم هم تعظیم غرّایی کرده. بعد حاجآقا عیدیاش را که همان سکهی طلای ده مناطی بوده، داده؛ او هم دست حاجآقا را ماچ کرده. بعدش ازش با چای و شیرینی و میوه پذیرایی کردهاند. حاجآقا مدتی هم دربارهی کارش در چاپخانه و نظرش راجع به اوضاع روز سوآل کرده. بعد از نیم ساعت که آقداییم خواسته بلند شود، حاجآقا گفته تشریف داشته باشید، ملی میخواهد برای عرض سلام و تبریک خدمت برسد. آقاداییم هم نشسته. بعد حاجآقا و محبوبخانوم خداحافظی کردهاند، رفتهاند. بعد از چند دقیقه ملیخانوم، چادرنماز گلدار به سر، با سینی چای آمده. آقداییم هم به احترامش بلند شده و سلام و تعظیم کرده. بعد ملی چای تعارفش کرده. خودش هم پایین اتاق نشسته و دو ساعتی با هم حرف زدهاند و از هم پرسوجو کردهاند.
آقداییم وارد جزئیات حرفهایی که با ملی رد و بدل کرده بود، نشد و نگفت که چی گفته چی شنفته فقط همینطور سربسته گفت که صحبتشان مطلوب بوده و او ملی را از هر نظر، چه ظاهر چه باطن، پسندیده، گمان میکند که ملی هم او را پسندیده.
من از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم. قند داشت توی دلم آب میشد که سرانجام به آرزوی دیرینهام رسیدهام و برای آقداییم دختر باکمالات همهچیزخانمی انتخاب کردهام. از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.
آن روز گذشت و فرداش، صبح اول صبح کلون در را کوبیدند. فکر کردیم شاید قوموخویشیست، آمده عیددیدنی. اصغر به دو رفت در را باز کرد. طبقکش بود. طبق تحفهی گلنآغام را پس آورده بود: دستنخورده. طبقکش به گلنآغام که لچک به سر رفته بود جلو ببیند چه خبر است، گفت:
- حاجآقا سلام رسوندند، پیغوم دادند شرمندهاند که نمیتونند تحفهتونو قبول کنند چون صبیه نظرش عوض شده، گفته فعلاً نمیخواد شوهر کنه.
همه مات و مبهوت مانده بودیم و بهتزده همدیگر را نگاه میکردیم. یعنی چی شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا ملی تغییر عقیده داده بود؟ آقداییم چی گفته یا چه حرکتی کرده بود که ملی خوشش نیامده و باعث پشیمانیش شده بود؟ چندبار خواستم بروم دم خانهشان، ملی را صدا بزنم، ازش بپرسم که چی شده، چرا تغییر عقیده داده، ولی رویم نشد. گلنآغام هم به تلافی تحفههایی را که آنها فرستاده بودند، چید توی طبق، به همان صورت اول، طبقکش خبر کرد، طبق تحفههاشان را پس فرستاد. همه پکر بودیم. عید به کاممان زهر شده بود. هیچ کسی دل و دماغ خوش بودن نداشت. همه عزا گرفته بودند. تنها کسی که خیلی ناراحت نشان نمیداد، آقداییم بود. من سه چهار روزی با خودم کلنجار میرفتم، هی فکر و خیال میکردم، هی زور میزدم بلکه سردربیاورم که چرا ملی از ازدواج با آقداییم منصرف شده. یک حدسم این بود که نکند دربارهی حقوق آقداییم چیزی پرسیده و جوابی که آقداییم داده طوری بوده که درآمدش به نظر ملی کم آمده، به این خاطر پشیمان شده. حدس دیگرم این بود که شاید آقداییم بهش گفته که خرج و مخارج خواهرمادرش با اوست، ملی هم از این حرف خوشش نیامده. یا شاید هم بهش گفته که باید بیاید با ما زندگی کند و او هم دلچرکین شده که بایست با مادرشوهر و دوتا خواهرشوهر بیوه توی یک خانه زندگی کند. یا شاید هم از اینکه تحصیلات آقداییم از مال او کمتر است پشیمان شده و جواب رد داده. شاید هم آقداییم بهش گفته که افکار چپی دارد و پیرو مرام تودهایهاست و این حرفش ملی را که دختر متدین سفت و سختیست، پشیمان کرده؛ یا شاید هم هیچکدام از اینها نبوده و مشکل چیز دیگری بوده که من ازش بیخبرم... سه چهار روز تمام همین جور با خودم کلنجار میرفتم و هی از خودم این سوالها را میپرسیدم. هرچی هم زور میزدم و به مغزم فشار میآوردم هیچ جوابی پیدا نمیکردم. نه میتوانستم از آقداییم چیزی بپرسم، نه رویم میشد بروم با ملی حرف بزنم و ته و توی قضیه را دربیاورم. مطمئن بودم که اگر از آقداییم میپرسیدم جواب درستی نمیداد یا شاید خودش هم جواب درستش را نمیدانست. اما اگر از ملی میپرسیدم شاید به خاطر دوستیمان حاضر میشد حقیقت را به من بگوید، ولی به خاطر غلوهایی که راجع به آقداییم کرده بودم، رویم نمیشد به دیدن ملی بروم، چون فکر میکردم با حرفهایی که آقداییم زده گند یکی از این غلوها درآمده و ملی از دستم رنجیدهخاطر است. بالاخره بعد از کلی کلنجار با خودم، چهار روز بعد که کمی آبها از آسیاب افتاد، دل به دریا زدم و رفتم دم خانهی ملی تا ببینمش و حقیقت قضیه را ازش بپرسم ولی با کمال تعجب هرچی در زدم کسی در را باز نکرد. بعد از اینکه کلی کلون در را کوبیدم زن یکی از همسایهها از خانهاش آمد بیرون، گفت:
- حاجآقااینها پریروز اسبابکشی کردهاند، از اینجا رفتهاند...
دی 1392
|