آخرین جمعهی فروردین بود. رفته بودم امامزاده عبدالله، سر مزار بهترین دوست دوران کودکیام که آخرهای فروردین چند سال پیش در یک تصادف رانندگی کشته شد. بعد از اینکه یکساعتی سر مزارش بودم و به خاطرات روزهای خوشی که با هم داشتیم فکر کردم و افسوس نبودنش را خوردم، باهاش وداع کردم و رفتم سری بزنم به مزار جانباختگان شانزده آذر، در حیاط دوم سمت راست مقبرهی امامزاده. روبهروی گورها که رسیدم، زنی را دیدم که چند قدم بالاتر از گورها و درست روبهروی گور قندچی، روی زمین نشسته بود و زانوهایش را توی بغلش گرفته بود. آنوقت صبح حیاط گورستان خلوت بود و جز من و آن زن کسی آن دور و بر نبود. بدون توجه به زن بالای مزار آن سه جانباخته ایستادم و رفتم توی حال. نمیدانم چند دقیقه گذشت که یکدفعه صدای زن از حال خاصی که تویش بودم بیرونم آورد:
- آقا!... آقا!... یه لحظه... ببخشین.
جاخورده سرم را بلند کردم و به زن نگاه کردم. بعد از چند ثانیه مکث گفتم:
- بله. فرمایشی داشتین؟
- شما از قوم و خویشاشونین؟
- نه. نسبت فامیلی با هیچکدومشون ندارم ولی دانشجوی همون دانشکدهای بودم که اونا توش درس میخوندند.
- اف... پس شمام دانشجوی فنی بودین؟
- بله...
- چه جالب!
- چطور مگه؟
- هیچی... همین جوری... چند سال بعد از اینا وارد دانشکده فنی شدین؟
- تقریباً بیست و یکی دو سال بعد.
- هیچ اسم غلامرضا سمیعی رو شنیدین؟
با تعجب گفتم:
- غلامرضا سمیعی؟ نه... دانشجوی فنی بوده؟
با حالت معناداری سرش را دو سه بار آورد پایین. بعدش گفت:
- آره... قبرش ایناهاش.
با کنجکاوی رفتم سمت زن. نزدیکش که رسیدم دقیقتر نگاهش کردم. هفتادوچهارپنجساله بود با چهرهای که هنوز در این سن زیبا و جذاب بود. طرههایی از موهای خاکستریاش از زیر شال مشکیاش زده بود بیرون. تنش هم مانتوی مشکی سادهای بود. سمت چپ سنگ گور مربعی شکل کوچکی نشسته بود. روی سنگ چند شاخه گل رز سفید بود. سمت راست گوری که بهش اشاره میکرد، ایستادم و مشغول خواندن نوشتهی روی سنگ قدیمیش که با آب شسته شده و یک دسته گل رز سرخ هم رویش بود، شدم:
"آرامگاه جوان ناکام مرحوم غلامرضا سمیعی دانشجوی دانشکده فنی که برای نجات دختر هفت سالهای به نام نرگس که در چاه افتاده بود اقدام کرد ولی دست مرگ در فروردین سال 1333 هر دو را به کام خود کشید."
با حیرت نگاهی به زن کردم. زن با اشاره به سنگ قبر مربعی شکل کوچولویی که کنارش نشسته و سمت چپ قبر غلامرضا سمیعی بود، گفت:
- اینم قبر نرگس نازنینم.
سنگ لاجوردی رنگ شسته شده را نگاه کردم:
"آرامگاه دختر ناکام نرگس که در فروردین 1333 در سن هفت سالگی در چاه افتاد و جان باخت."
رزهای سفید را شمردم. درست هفت شاخه بود. بهتزده سرم را بلند کردم و به زن نگاه کردم. زن سرش پایین بود و داشت به سنگ مزار نرگس نگاه میکرد. انگشت اشارهی دست راستش هم روی سنگ قبر بود و داشت آرامآرام رویش میزد. پرسیدم:
- شما چه نسبتی با اینا دارین؟
آهی کشید و گفت:
- بشینین اینجا تا واستون بگم... روزنامهم دارم.
بعد دست کرد توی ساک نایلنی قهوهای رنگی که کنارش بود، روزنامهای درآورد، گرفت سمت من. روزنامهرا ازش گرفتم و سمت راست مزار غلامرضا سمیعی، پهنش کردم روی زمین. بعد روبهروی زن نشستم روی روزنامه و با کنجکاوی چشم به دهان زن دوختم تا بفهمم که چه نسبتی با این دو ناکام دارد.
زن که انگار احتیاج مبرمی داشت که با کسی حرف بزند و عقدهی تلانبار شده توی دلش را خالی کند، شروع کرد به تعریف:
- نرگس خواهرکوچیکهم بود، یه دختر سرزنده و پرجنبوجوش، صورتش مث قرص ماه، چشای درشت شهلا، دهن غنچه، دماغ کوچولوی سربالا، خلاصه همه چی تموم. رضای ناکامم همسایهی دیواربهدیوارمون بود. اون سال رضا دانشجوی سال سوم دانشکده فنی بود، رشتهی مهندسی ساختمون. از دوستای همن شونزدهیآذریا بود. با بزرگنیا دوست جونجونی بود. توی روز شونزدهیآذرم از بازداشتیا بود. کتک مفصلی زده بودندش. تا شبم نگهش داشته بودند. بعد ولش کرده بودند. منم سال سوم دبیرستان بودم. رشتهی طبیعی میخوندم. رضا توی درسای ریاضی و فیزیک کمکم میکرد. راستشو بخواین ما خاطرخوای هم بودیم، یه دل نه صد دل خاطر همو میخواستیم. قرارمدارامونم گذاشته بودیم که رضا لیسانسشو بگیره، منم دیپلممو بگیرم. بعدش با هم عروسی کنیم. کلی نقشه کشیده بودیم، واسه زندگی مشترکمون، واسه آیندهمون، چه جوری زندگی کنیم. چن تا بچه داشته باشیم. تا اینکه اون سال لعنتی از راه رسید، اون بهار نفرین شده که عیدیش به من یه عمر بدبختی بود...
زن آهی طولانی کشید و گفت:
- آه از این بخت سیهروز که شد قسمت ما...
بعد سرش را پایین انداخت و خاموش شد. معلوم بود که دل پردردی دارد. انگار توی چشمهایش اشک جمع شده بود، چون دستمالش را از جیب مانتوش درآورد، با آن گوشههای چشمهایش را پاک کرد. من بیتابانه منتظر شنیدن بقیهی ماجرا بودم. یک دقیقهای به سکوت گذشت و در این مدت زن چند بار آب دهانش را به سختی قورت داد، بهطوریکه موقع قورت دادن سیبک گلویش آشکارا بالا و پایین رفت. حس کردم دهانش خشک شده. در جیبم چند تا آبنبات داشتم. دست کردم جیبم و سه چهار تا آبنبات درآوردم، تعارفش کردم:
- بفرمایین...جلوی خشکی گلوتونو میگیره.
دستم را رد کرد:
- مرسی. مرض قند دارم. نباس شیرینیجات بخورم.
بعد از توی ساکش یک بطری کوچک آب درآورد و درش را وا کرد. بعد چند قلپی آب خورد. چند دقیقهای به سکوت گذشت. بیشتر از آن نتوانستم جلو کنجکاویام را بگیرم. با احتیاط پرسیدم:
- خب... بعدش؟
زن نفس عمیقی کشید. بعدش گفت:
- بعدش بلای آسمونی... بعدش مصیبت... بعدش بدبختی و بیچارگی... صبح جمعه بیست و هشتم فروردین بود. من داشتم توی حیاط درس میخوندم. فرداش امتحان زمینشناسی داشتیم. من هم داشتم زیر سایهی درختای پر از گل راه میرفتم و زمینشناسی حفظ میکردم. نرگسم توی حیاط مشغول لیلی بازی بود. ساعت حدود یازده بود که یکدفعه صدای هفرّی اومد. بعدش صدای جیغ نرگس بلند شد. برگشتم. نرگس نبود. دویدم سمت جایی که داشت بازی میکرد. دیدم چاه دهن واکرده کشیدتش به کام خودش. نفهمیدم چه جوری خودم را رساندم بالای چاه. دستام را گرفتم دو طرف دهنم، داد کشیدم: نرگس، نرگس... صدام توو چاه پیچید و توو گوشم طنین انداخت ولی از نرگس جوابی نیومد. چند بار دیگه صداش کردم ولی بیفایده بود. کسی خونه نبود که به دادم برسه. یهو به فکرم رسید برم از رضا کمک بخوام. هولکی دویدم سمت در کوچه، درو وا کردم. از حیاط زدم بیرون. بدو رفتم سمت خونهی رضااینا. وحشتزده کلون در را گرفتم با تموم نیروم شروع کردم به کوبیدن. همینطور یه بند میکوبیدم و میکوبیدم تا اینکه رضا سراسیمه درو روم وا کرد. تا دیدمش گفتم: دسم به دومنت، رضا! بدبخت شدیم. بهتزده گفت: چی شده؟ سوری! گفتم: نرگس افتاده توو چاه. به دادم برس. بعدش دویدم سمت خونه. رضام جزوه به دست پشت سرم دوید. وارد حیاط که شدیم دویدم سمت جایی که چاه دهن وا کرده بود. دم چاه وایسادم، داد زدم: نرگس... نرگس... صدامو میشنفی؟ اگه میشنفی جواب بده... جوابی نیومد. رضا کنارم وایساده بود، دولا شده بود، توو چاهو نیگا میکرد. بعدش دو تا دستشو گرفت دو طرف دهنش، بلند داد کشید: نرگس.. نرگس... بازم جوابی نیومد. بعد بلندتر و بلندتر داد زد. ولی بیفایده بود. بعدش ازم پرسید: طناب دراز دارین؟ گفتم: آره. گفت: بیارش. گفتم: الان میآرم. و دویدم سمت زیرزمین. رفتوبرگشتم سه چهار دقیقه طول کشید. وقتی برگشتم دم چاه نبود. هیچ اثری هم ازش نبود. فقط جزوهش افتاده بود کنار چاه. وحشتزده رفتم سمت جزوه، از روو زمین برشداشتم. جزوهی درسیش بود.
زن دست کرد توی ساکش و جزوهای را که جلد آبی داشت از تویش درآورد، گرفت سمت من.
- هنوزم که هنوزه، بعد از شصت سال نگهش داشتم. آخه، میدونین؟ این تنها یادگاریه که ازش واسم مونده. تنها یادگاری...
نگاهی به جلد جزوه انداختم. جزوهی درس مقاومت مصالح بود، تألیف دکتر بهنیا...
دی 1392
|