شب یلدای سال 1320 بود- شب چلهی بزرگ زمستان سالی که قوای متفقین ایران را اشغال کردند. همه زیر لحاف کرسی، دور هم نشسته بودیم، گل میگفتیم گل میشنفتیم: گلنآغام که دلم ضعف میرفت برای مهربانی و خوشرویی و خوشتعریفیش، و دلم غنج میزد برای آشها و آبگوشتها و کوفتههای جانانهای که میپخت و آدم میخواست باهاشون ده تا انگشتش را هم بخورد، و بزرگترین عشق زندگیم این بود که شب توی رختخوابش بخوابم و او موهایم سرم را تار به تار بجورد و دست زبر پینهبستهاش را بکند زیر پیراهنم، پشتم را نرم نرم بخاراند و ناز و نوازشم کند؛ آقدایی اکبرم که عاشقش بودم و با آنکه شانزده سال بیشتر نداشت تمام محبت دنیا را به من میکرد و برایم جای پدری دلسوز بود، پدری که در سه سالگی هنوز مزهی محبتش را نچشیده از دستش داده بودم؛ دایی اصغر که من صدایش نمیزدم دایی اصغر بلکه اصغر خالی صدایش میزدم چون فقط چهار سال ازم بزرگتر بود و همبازیم بود و همیشه هوایم را داشت که بچههای محله اذیتم نکنند و به من زور نگویند؛ خالهعزیزآغا که از بس سروزباندار و خوشبیان بود همه میگفتند زهرا زبان غرّای فامیل است و ذهن چنان تیزی داشت که هر جمع و تفریق سخت ریاضی را سر چند ثانیه توی ذهنش انجام میداد و استاد قالیبافی و خیاطی و گلدوزی بود، همچنین استاد چیستانگویی، و وقتی شروع میکرد به چیستانگویی و بیست سی تا چیستان تازه مطرح میکرد و آقداییم تندتند جواب چیستانهایش را میداد، من با دهان وامانده از حیرت یک نگاه به این میکردم، یک نگاه به آن، و مات و مبهوت بودم که این دو تا این همه چیز را از کجا میدانند و به این همه هوش و دانایی غبطه میخوردم؛ عزیز که آبستن بود و شکمش اندازهی یک هندوانهی شب چله ورقلنبیده بود جلو و من خداخدا میکردم که بچهاش بیفتد و هر روز موقع برگشتن از مدرسه به خانه میرفتم امامزاده سداسماعیل شمع روشن میکردم و نذر میکردم که بچهاش بمیرد، چون میدانستم اگر بچهاش زنده به دنیا بیاید، عزیز مجبور میشود ما را بگذارد پیش گلنآغام، برود خانهی شوهرش- محمدآقا که پسرخالهاش هم بود- آنوقت من و مهین تنها و بیمادر میمانیم؛ و مهین که پنج سالش بود و آن شب کنار من نشسته بود زیر لحاف کرسی، بیسروصدا به حرفهای بزرگترها گوش میکرد.
گلنآغام گفت:
- اگه الان آقا زنده بود با دستای پر از شب چره میاومد خانه، زیر لحاف کرسی میشست، واسمون فال حافظ میگرفت.
خاله عزیزآغام در ادامهی حرف گلنآغام گفت:
- بعدشم با آواز واسمون مثنوی میخوند.
گلنآغام آهی کشید و گفت:
- ای روزگار! کجایی که یادت به خیر.
آقداییم گفت:
- اگه آقام نیست من که هستم. هم براتون شب چره گرفتم، هم واستون فال حافظ میگیرم.
بعد گفت:
- یاعلی...
و دستش را تکیه داد به لبهی کرسی و از جایش بلند شد، رفت سمت کیسهی لباسهای کارش توی چاپخانهی تمدن که گوشهی اتاق میگذاشتش، از توی کیسه چند تا پاکت درآورد، آورد، چیدشان رو کرسی، جلوی گلنآغام. گلنآغام هم با خوشحالی گفت:
- بذار ببینم پسر شاخ شمشادم واسه شب یلدامون چی خریده.
و شروع کرد به باز کردن پاکتها. من و مهین هی سرک میکشیدیم ببینیم توی پاکتها چی هستش. گلنآغام پاکت اول را باز کرد و تویش را نگاه کرد و گفت:
- به به، ببین شاپسرم چی واسم خریده، آجیل مشکلگشا.
بعد پاکت اول را گذاشت روی کرسی، پاکت دوم را باز کرد و در حال باز کردن گفت:
- ببینم توو این یکی چیه.
بعد از چند لحظه گفت:
- آخ ننه، گلین قربون تو پسر دسته گلش بره، واسم راحتالحلقوم خریده.
بعد پاکت سوم را باز کرد و گفت:
- اینم تخمه کدو
بعد پاکت چهارم را باز کرد و گفت:
- اینم مسقطی... گلین فدات شه ننه. میدونه من دندون درست و حسابی ندارم، رفته واسم مسقطی خریده.
بعد پاکت پنجم را باز کرد و رو کرد به من و مهین گفت:
- اینم آبنبات قیچی واسه شما وروجکا که خاطرخواشین.
اصغر گفت:
- گلن آغا. منم واست ماماجیمجیم خریدم.
و بلند شد رفت سراغ کیسهی لباس کارش توی چاپخانه، از تویش یک پاکت بزرگ درآورد، آوردش، گذاشت روی کرسی، جلو گلنآغانم. گلن آغام همانطور که نشسته بود دستش را دراز کرد، انداخت گردن اصغر، سرش را کشید سمت خودش و پیشانیش را ماچ آبداری کرد و گفت:
- آخ ننه، گلین قربون تو گلپسر ته تغاریش بشه.
بعد از زیر لحاف کرسی بلند شد و گفت:
- من برم این شبچرهها رو بریزم توو ظرف، بیارم واستون تا نوش جون کنین.
خاله عزیزآغام گفت:
- گلنآغا!، تو بشین، من میرم.
گلنآغام گفت:
- نه. کار تو نیست. خودم باس برم. میخواهم آش ماشو یه همش بزنم، قنبیط و شلغمشم بریزم توش.
و سلانه سلانه راهی مطبخ شد.
خاله عزیزآقام گفت:
- بشین، داداش، میخوام چند تا چیستان واست بگم.
آقداییم، آمد نشست سر جاش، زیر لحاف کرسی. خاله عزیزآغام شروع کرد به چیستان گویی:
- عجایب جنگلی بیپایه دیدم... عجایب چادری بی سایه دیدم... بدیدم صنعت پروردگارم... دو تا سوداگر بیمایه دیدم.
آقداییم فکری کرد. بعدش گفت:
- آسمان و ماه و خورشید.
خاله عزیز آغام لبخند زد و گفت:
- آفرین، آقداداش!
بعد چیستان بعدی را گفت:
- آن جسم عجب چیست که بر چرخ پدید است... گه پردهی ماه است و گهی حاجب شید است.
عزیز پیش از اینکه آق داییم فرصت کند جواب بدهد، گفت:
- ابره.
خاله عزیزآغام کف زد و گفت:
- مرحبا، آبجی! درسته.
بعد خاله عزیزآغام چیستان سوم را مطرح کرد:
- این سر کوه ارّه ارّه... اون سر کوه ارّه ارّه... میان کوه گوشت برّه
آقداییم فیالفور گفت:
- دندونا و زبون
خاله عزیز آغام گفت:
- ماشالله به هوش و ذکاوت داداش گلم، بزنم به تخته.
و دستش را برد زیر لحاف کرسی، چند تا تقه زد به پایهی کرسی.
- حالا این یکی رو بگین. اون چیه که شیرینه ولی مزه نداره، سنگینه ولی وزن نداره؟
آقداییم گفت:
- خوابه.
- درسته.
- اون چیه که در رشت اوله، در ورامین دومه، در تهرون سومه، در بندرشاه چهارمه؟
همه چند لحظه فکر کردند. بعد اصغر یکدفعه از جا پرید و درحالیکه کف دستهایش را میکوبید به هم، داد زد:
- حرف ر.
- درسته. آفرین.... حالا اینو بگین چیه. عجایب صنعتی دیدم در این دشت... که بیجان در پی جاندار میگشت.
من این معما را از یکی از همکلاسیهام شنیده بودم و جوابش را میدانستم، برای همین قبل از بقیه، هولکی گفتم:
- سایه.
- درسته، آفرین به خوارزادهی قند عسلم.
- حالا این یکی رو جواب بدین. نم داره و دم داره، آتش به شیکم داره، در آن شیکم گندهش، انگار که ورم داره، از خون سرش نوشد هرخسته که غم داره، هرکس که بگوید چیست، یک جایزه کم داره.
آقداییم فوری گفت:
- سماور
خاله عزیزآغام گفت:
- احسنت به داداش گلم... حالا این یکی رو جواب بدین...چیست آن لعبت پسندیده، اطلس سبز و سرخ پوشیده، در میان دو کاسهی چوبی، با دو صد ناز و عشوه خوابیده.
آقداییم گفت:
- پسته.
- درسته. بازم احسنت.
- حالا این یکی... ما و ما و نصف ما و نصفهای از نصف ما، گر تو هم با ما شوی ما جملگی صد می شویم... کی میتونه بگه ما چند نفریم؟
همه به فکر فرورفتند. من گفتم:
- سی نفر؟
- نه.
عزیز گفت:
- سی و دو نفر؟
- اینم نه.
اصغر گفت: چل نفر؟
- اینم نه.
آخر از همه آقداییم گفت:
- سی و شیش نفر؟
خاله عزیزآغام کف محکمی زد و گفت:
- آفرین به هوش و ذکاوتت، آقداداش!
خاله عزیزآغام همین طور پشت سر هم چیستان میگفت و بیشترش را آقاداییم و کمترش را عزیز جواب میدادند. من و اصغر هم هرکدام توانستیم یکیش را درست جواب بدهیم. مهین هم مات و مبهوت، یک نگاه به این میکرد یک نگاه به آن، و دهانش از حیرت وامانده بود. بالاخره گلنآغام آمد و مجمعهی ظرفهای شب چره را گذاشت روی میز. یک کاسه انار دانه کرده هم وسط مجمعه بود با چند تا کاسهی انارخوری و ظرف گلپر کنارش. بعدش گلنآغام نشست سرجایش و لحاف کرسی را کشید تا زیر گردنش. بعد آهی کشید و گفت:
- آخیش، ننه! خسته شدم.
خاله عزیزآغام گفت:
- خب، میذاشتی بیایم کمکت، یه تنه نمیرفتی.
گلنآغام گفت:
- شماها کمک نکرده عزیزین.
اصغر گفت:
- پس چرا هندونه خربزه رو نیاوردین؟
گلنآغام گفت:
- هندونه خربزه مال بعد از شامه، ننه!
بعد رو کرد به آقداییم و گفت:
- اکبرم! شاپسرم! قبل از اینکه مشغول شیکمچرونی بشیم، واسمون یه فال حافظ بگیر، ببینیم چی تو فالمون نوشته... یاد آقات به خیر. اگه زنده بود الان بالا مجلس نشسته بود، واسمون فال میگرفت.
آقداییم دست دراز کرد دیوان حافظ را از روی کرسی برداشت. بعد چشمهایش را بست و سرش را بلند کرد، رفت توی حال، بعد از مدتی، همانطور که چشمهایش بسته بود، گفت:
- یا خواجهی شیرازی، حق از تو شود راضی، بر ما نظر اندازی، ما طالب یک فالیم، تو محرم هر رازی، ما در پی احوالیم، بر ما بنما رازی... تو رو به جون شاخه نبات خانومت قسمات میدیم که این فالمونو خوب بیاری، واسمون خبرای خوش داشته باشی...
و بعد از چند ثانیه چشمهایش را باز کرد، سرش را خم کرد، جلد دیوان را بوسید و پیشانیش را چسباند به آن. بعد خیلی آرام و بااحترام دیوان را باز کرد و اول یک نگاهی به صفحهای که باز شده بود، انداخت. بعد من که چهارچشمی میپاییدمش دیدم که چطور گل از گلش شکفت و لبخند شیرینی روی لبهایش نشست. بعد شمرده و بلند شروع کرد به خواندن:
- بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جو بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به در آید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هرکه به میخانه رفت بیخبر آید
بعد همانطور که برق خوشحالی توی چشمهایش میدرخشید، صفحهی باز شدهی دیوان را بوسید و سه بار پیشانیش را به آن سایید. گلنآغام گفت:
- به به، ناز نفست ننه! چه فال خوشیمنی واسمون گرفتی، ایشالله روزای خیر و خوشی چشمانتظارمونه.
آقداییم دیوان حافظ را بست و گذاشت روی کرسی. من گفتم:
- آقدایی! یلدا یعنی چی؟
آقداییم نگاهی به من کرد و گفت:
- یلدا یه لغت سریانیه؟
مهین با تعجب گفت:
- چی چی یانی؟
آق دایی خندید و گفت:
- سریانی.
من پرسیدم:
- سریانی دیگه چیه؟
آقداییم گفت:
- سریانی یه زبونه، مث فارسی، عربی، ترکی، انگلیسی، روسی.
- زبون کیاست؟
- زبون مردم قدیم سوریه و شمال عراق و مناطق اطرافشون بوده. یلدا از لغتای این زبون بوده.
- معنیش چیه؟
- یلدا یعنی میلاد، یعنی روز تولد... چون این روز روز تولد عیسامسیح بوده، اسمش را گذاشتند یلدا. بعدش ما ایرانیا این اسمو از اونا گرفتیم، گذاشتیم روی آخرین شب پاییز که بلندترین شب ساله و شب اول چله بزرگهی زمستون، به این شب گفتیم شب یلدا. ایرانیای قدیم فکر میکردند این شب شب تولد تاریکیه، شب تولد اهریمنه، واسه همین اسمشو گذاشتند یلدا، یعنی شب تولد تاریکی. واسهی ایرانیای قدیم این شب یه شب نحسی بوده. اونا گمون میکردند که توو این شب قرار اتفاق خیلی بدی واسشو بیفته، واسه همین آتش روشن میکردند، دورش جمع میشدند تا بدی و تاریکی رو از خودشون دور کنند، نحسی این شبو باطل کنند. در نتیجه رسم شب زنده داری در شب یلدا پیدا شد و دور هم جمع شدن و آتیش روشن کردن و شب چره خوردن...
آقداییم گرم تعریف بود که صدای کوبهی در بلند شد. یکی داشت محکم به در میکوبید. اصغر هولکی بلند شد، رفت در را باز کند. ما همه هاج و واج به هم نگاه میکردیم. یعنی کی بود این وقت شب به در میکوبید؟ بعد از دو سه دقیقه اصغر سراسیمه آمد توی اتاق، گفت:
- داداش! یه افسر انگلیسی با چار تا آژان دم درن، با شما کار دارن.
آقداییم یکهو رنگش مثل گچ دیوار سفید شد. بعد هولکی از جاش بلند شد. ما داشتیم هاج و واج همدیگر را نگاه میکردیم که گلنآغام دوبامبی زد فرق سرش، گفت:
- وای، خاک عالم به سرم، انگار فالمون برعکس تعبیر شد. یعنی باهات چیکار دارن؟ ننه! نکنه این پدرسوختهی بداینگیلیزی قشونکشی کرده که جلبت کنه...
آخر آذر 1392
|