رابطه‌ی نیما و عالیه در سالهای زندگی مشترکشان
1392/5/29

در پژوهشی با عنوان "ماجرای عشق نیما به عالیه و ازدواج آن‌دو" ماجرای آشنایی نیما یوشیج با عالیه‌ی جهانگیر و عشق نیما به او و بعد خواستگاری پردردسر و سپس نامزدی و ازدواج آن‌دو و سفر ماه عسلشان به یوش را که مجموعه‌ی تمام این رخدادها بین ماههای آخر سال 1304 تا آخر تابستان سال 1305روی داد، به تفصیل شرح دادم. این متن پژوهشی نگاهی‌ست به رابطه‌ی پرفرازونشیب نیما و عالیه، در سالهای زندگی مشترک زناشویی‌شان- یعنی از بهار 1305 تا زمستان 1338 که نیما درگذشت- بر اساس مدرکهای موجود که متأسفانه بسیار اندک است.

 نیما در سال ازدواج با عالیه گرفتار دست‌کم دو بحران شدید بود: یکی بحران بی‌پولی، دیگری بحران نفرت از کار در بایگانی وزارت مالیه با حقوق بخور و نمیر. این نفرت به حدی بود که اغلب روزها به اداره نمی‌رفت و به بهانه‌ی رفتن به اداره از خانه بیرون می‌رفت ولی به جای آن، بی‌هدف در خیابانها می‌گشت و رنج می‌برد. سرانجام هم به درخواست خودش منتظر خدمتش کردند- با ماهی 9 تومان- و خانه‌نشین شد. عالیه این موضوع را در خاطراتش چنین توضیح داده:
"در آن وقت در وزارت دارایی کار می‌کرد. اغلب روزها به هوای اداره بیرون می‌رفت، اما به اداره نمی‌رفت. در خیابان ناصریه او را می‌دیدند که ایستاده پشت شیشه‌ی کتابفروشی‌ها و کتابها را وارسی می‌کند.
مثل معمول ظهر می‌آمد منزل و کم‌کم شروع کرده بود که از غذاها ایراد بگیرد و گاهی هم قهر می‌کرد و ناهار یا شام نمی‌خورد. گاهی زمزمه می‌کرد: چندی بعد مجسمه‌ی مرا می‌سازند و ما را به شهرها دعوت می‌کنند و مردم به استقبال ما می‌آیند و گل نثار ما می‌کنند. برای این‌که من شاعر مردم هستم و تو هم زن شاعری.
من هم می‌خواستم گفته‌های او را باور کنم ولی مثل این‌که کسی در خفا به من و به او می‌خندید. بالاخره فهمیدم این مقدمه برای این است که آقا رفته به مستشار وزارت دارایی گفته من شاعرم، کار من شعر گفتن است نه بایگانی. من نمی‌توانم این کارها را بکنم. او را به میل خودش منتظر خدمت کردند، با ماهی 9 تومان..."(1)

در چنین وضعیت بحرانی حاد بود که نیما با عالیه ازدواج کرد و طبیعی است که در ماههای نخست زندگی مشترکشان، او در جهنمی سوزان به سر می‌برد و دائم دچار شکنجه و عذاب روحی بود. برای همین خیلی زود از ازدواج با عالیه پشیمان شد و هنوز دو سه ماه بیشتر از زندگی مشترکشان نگذشته بود که تصمیم به فرار گرفت. بی‌پولی و دشواریهای دیگر زندگی مشترک او را واداشت که دست به دامن برادرش- لادبن- که در اتحاد شوروی زندگی می‌کرد، بشود و از او بخواهد که مقدمات بردن او به نزد خود را فراهم کند و نیما را پیش خودش ببرد. در نامه‌ای، با تاریخ 17 مهر 1305 به برادرش چنین نوشتت:
"ناچارم به تو بگویم: تو باید ظالم نباشی. ظلم پدرم این بود که مرا با خودش نبرد. رفیق! برادر! همه چیز من! لادبن! تو هم اگر اسباب نجات برادر را از میان خرفتها فراهم نیاوری، ظلم کرده‌ای."(2)

در نامه‌ی دیگری که حدود دو ماه پیش از نامه به لادبن- یعنی در مرداد 1305- به یکی از دوستانش نوشت، به نمونه‌ای از مشکلاتی که با عالیه داشت، به طور سربسته چنین اشاره کرد:
"مع‌هذا اگر بخواهم راست بگویم به من خیلی بد می‌گذرد. مقام درد دل است. مشغله‌ی من طوری است که اگر بخواهم به آن تن دربدهم بس که آن مشغله ناجور است به من تن درنمی‌دهد. اما بازهم خودم را نباخته‌ام: گرسنه‌ام و محبوسم، و برای گرسنه‌ها و محبوسین جان می‌کنم.
...
اخیراً با خانواده‌ی ممتازی وصلت کرده‌ام اما این هم نمی‌تواند مرا تسلی بدهد. همسری من با این دختر مثل همسری اشک با مشقت است. او خوب است ولی با همه‌ی استعداد، هواهوس‌های زنهای شرقی او را چنان تربیت کرده است که از بعضی ترقیهای واقعی که خودمان می‌شناسیم، قدری دور کرده است. من مشغول هدایت کردن او هستم. باری، دو قلب حساس که هرکدام اینک به جهتی سختی می‌کشیم. لادبن از این وقایع بی‌خبر است. برایش بنویس. اگر زمستان را بگذرانم، بهار خودم به قفقاز می‌آیم. بعد از این خواهم نوشت."(3)

و در 17 مهر همین سال وضع روحی خودش را در نخستین ماههای پس از ازدواجش با عالیه برای دوستی چنین شرح داد:
"تازه از ییلاق به شهر آمده‌ام. به واسطه‌ی پریشانی حواس مدت اقامت در کوهها به تلخی گذشت. به‌طوری‌که خیلی چیزها را فراموش کردم. در این صورت اگر در جواب تأخیر شد باید ببخشی."(4)

در 26 آذر همین سال در نامه‌ای به لادبن باز از وضع بد زندگی‌اش نوشت و از تصمیمش برای خودکشی یا مهاجرت به قفقاز:
"نه کار دارم نه پول. به خیال افتاده‌ام مزرعه‌ای را که از پدرم به من رسیده است، بفروشم. زیرا نه من زارع هستم نه می‌توانم دست‌رنج زارع را بخورم. می‌خواهم کسب کنم ولی تصمیمی در بین نیست.
وقتی پدرم در نظرم مجسم می‌شود از فروش این مزرعه اندامم می‌لرزد. می‌گویند از این کار فایده نخواهی برد. این فکر کاملاً ابتدایی است. یعنی، لادبن! قیمت یک ده‌تیر هم از آن درنمی‌آید؟
یک تکه فلز گداخته شخص را از هر حیث آسوده می‌کند. این بهترین معامله است.
از این معامله اگر بخواهم بگذرم چاره این است که ناچار به قفقاز بیایم. توشه‌ی من عبارت است از یک کوله شعرها و رمانهای من. ولی در این‌جا رفقا به تذکره‌ی مسافرین امضا نمی‌گذارند. اقامت و حتا مسافرت در شمال گویا موقوف است. لازم است سفارش کنی یک گل بحری در نواحی خشکستان زیر آفتاب مانده است. اگر آنها نمی‌شناسند لادبن می‌شناسد و مطمئن است. فکرم خیلی مغشوش است. منتظر جواب فوری هستم."(5)

در 10 مرداد 1305 در نامه‌ای به خواهرش- ناکتا- نوشت:
"می‌خواهی بدانی چه می‌کنم؟ سدی که در مقابل اشکها کشیده شده بود دوباره شکست. نمی‌دانم این سیل مرا به کجا بغلتاند. عالیه از این غلتیدن منعم می‌کند. ولی در این‌گونه مواقع کسی می‌تواند بر طبیعت استیلا داشته باشد؟ من ابرم. کار ابر باریدن است."(6)

در 11 مرداد 1305 برای مادرش نوشت:
"ولی، مادر محزون! چرا مرا به وجود آوردی؟ چه فایده دارد بالا بردن بنایی که از فرط بالا رفتن سرنگون می‌شود؟ ابتدا برای یک فکر مبهم بی‌قیدشدن، بعد از آن خود را و یک وجود ناجور را که زیاده از حد درد می‌کشد، به زحمت انداختن برای چه مقصودی است؟ ببین کوهها را چقدر آسوده ایستاده‌اند، ابرها را که چطور بدون دنباله ناپدید می‌شوند. هیچ موجودی مثل انسان بدبختی را به انواع وسائل برای خودش تهیه نمی‌کند. خلاصی از چه راهی‌ست؟"(7)

در آبان همین سال در نامه‌ای دیگر به خواهرش- ناکتا- نوشت:
"من مدتهاست تنها و بی‌کس زندگی می‌کنم. انزوا و نفرت از مردم، خوب در من اثراتش را بخشیده است. خیلی از بین رفته‌ام. تنها... تنها هستم.
...
دیروز عکس "فانتن سرگردان" را در کتاب "میزرابل" دیدم. خیلی حالت او را با خودم از یک حیث جور مشاهده کردم.
دلم می‌خواست از این بدتر مبتلا بشوم. فکرم پریشان بشود. ببین سرسختی به چه حد است. هر تصمیمی را بگیرم- مثلاً کتابهایم را به مطبعه بدهم، یا از این خاک بگریزم، این دیوار را بشکنم، یخه‌ام را پاره کنم، فریاد بزنم تا دیوانگیم را ثابت‌تر کنم- تصمیم من مثل تصمیم آن پرنده‌ی پر و بال شکسته است که از ترس دشمن تصمیم می‌گیرد به مکان دوری پرواز کند. پس در هر حال پر می‌زند ولی از بالای صخره‌ها پایین می‌افتد و پروبالش بیشتر مجروح می‌شود. در ته این دره‌ی مخوف چه به جانش می‌افتد؟ در جریان سریع یک رودخانه‌ی طغیانی چقدر بد است پروبال‌شکسته بودن."(8)

همان‌طور که از این نوشته‌های نیما به روشنی برمی‌آید، او در نخستین ماههای پس از ازدواج با عالیه نه تنها به هیچ وجه احساس خوش‌بختی و شادکامی نمی‌کرد بلکه برعکس غرق در بحران روحی و پریشان‌خاطری بود و از فقر و فلاکت و تنهایی و ناهمرنگی با دیگران رنج می‌برد و از درون خود را می‌خورد و چون شمع سوزان، ذوب می‌شد. و برای رهایی از بحرانهایی که او را در خود غوطه‌ور کرده بودند، گاهی به فکر خودکشی می‌افتاد، گاهی به فکر قید همه چیز را زدن و فرار کردن و رفتن پیش برادرش و ...
از نظر خلق و خو هم وضع غیر قابل تحملی داشت و عالیه به دشواری و با تحمل رنج بسیار همسرش و زندگی مشترک با او را تاب می‌آورد. داماد سرخانه بودن هم مزید بر علت شده و نیما را بدخلق‌تر کرده بود، تا این‌که بالاخره کاسه‌ی صبرش لب‌ریز شد و تصمیم گرفت به یوش برود و در آن‌جا ماندگار شود. عالیه به ماجرا چنین اشاره کرده:
"یک روز اوایل تابستان شروع کرد به جمع‌آوری کتابهایش. جلو رفتم. پرسیدم: "کجا می‌روی؟" گفت: "می‌خواهم بروم یوش، پیش مادر و خواهرم. تو هم باید بیایی." من از رفتن ابا کردم و شروع کردم به گریه کردن. گفت: "بی‌خود گریه نکن. اگر نیایی همه‌تان را می‌کشم و در جنگل متواری می‌شوم."(9)

در تمام طول سال 1306 و نیمه‌ی اول 1307 هم وضع روحی نیما همین گونه بود و او هم‌چنان با بحرانهای مادی و معنوی که او را فراگرفته بود و می‌رفت که غرقش کند، دست و پنجه نرم می‌کرد. در 25 اردیبهشت 1307 به آرین پور نوشت:
"خیلی میل داشتم برای رفع دلتنگیهای خود تهران را ترک کنم. قسمت کوهپایه‌ای که در آن بزرگ شده‌ام، به خوبی محل تفرج را مهیا کرده است. ولی نمی‌دانم چرا مصمم نمی‌شوم."(10)

تابستان سال 1307 را نیما با عالیه در یوش گذراند و کمی حال روحی‌اش بهتر شد. سپس، در ماه مهر سال 1307 عالیه که آموزگار دبستان بود، از طرف وزارت معارف مأمور به خدمت در شهر بارفروش (بابل فعلی) شد و نیما هم به ناچار مجبور به ترک تهران و رفتن به بارفروش شد. آنها در شب جمعه 20 مهر 1307 وارد بارفروش شدند. عالیه در بارفروش آموزگار مدرسه‌ی تازه‌تأسیس دوشیزگان سعدی شده بود. نیما ولی بیکار بود. با وجود بیکاری نیما بارفروش را بر تهران ترجیح می‌داد و در آذر ماه این سال نخستین بار پس از ازدواجش با عالیه در نوشته‌ای از او- نامه‌اش به خواهرش (ناکتا)- می‌خوانیم که از بعضی جهات به او خوش می‌گذشته:
"هروقت با عالیه در اطراف شهر گردش می‌رویم و شهر آرام و قشنگ را تماشا می‌کنیم، به من می‌گوید: "کاش ناکتا هم این‌جا بود." و خیلی اوقات دیگر نیز از تو یاد می‌کند. از بعضی حیثها در این‌جا خوش می‌گذرد. بارفروش شهر تاریک بسیار شاعرانه‌ای‌ست. من بارها برای دیدار مکنونات قلب خود به آن رجوع کرده‌ام."(11)

در آغاز تابستان 1308 مأموریت عالیه در بارفروش به پایان رسید و او و نیما به تهران برگشتند.
در پاییز سال 1308 عالیه با عنوان مدیر دارالمعلمات (دانش‌سرای دختران) مأمور خدمت در رشت شد و هم‌راه با نیما به رشت رفتند. نیما هم‌چنان بیکار بود و سومین سال بی‌کاری و بی‌عایدی بودن را می‌گذراند. در 7 آبان این سال در نامه‌ای به برادرش از سرزنش‌های عالیه راجع به این‌که چرا بی‌کار و بی‌عایدی است، گلایه کرد و قبول تأهل را باری طاقت‌فرسا دانست و از این‌که تأهل اختیار کرده، اظهار پشیمانی کرد:
"بعد از یک ماه سرگردانی حالیه در رشت زندگی می‌کنم. زنم مدیره‌ی دارالمعلمات است- عالیترین مدرسه‌ی این شهر. و شخصاً خودم بی‌کار. شاید بتوانم شاگرد پیدا کنم، علم‌التربیه یا معرفة‌النفس یا ادبیات و فرانسه درس بدهم و کمتر سرزنش‌های زنم را راجع به این‌که چرا هیچ عایدی ندارم، بشنوم. حقیقتاً این بار طاقت‌فرسایی بود که من قبول کردم به این‌که متأهل باشم... افسوس که همیشه این بار بر پشت من است."(12)

در آذر 1308 وزارت معارف عالیه را به عنوان مدیر مدرسه‌ی دوشیزگان دولتی به لاهیجان فرستاد. نیما هم که بی‌کار بود، هم‌راه عالیه به لاهیجان رفت و تا آخر بهار 1309 زن و شوهر در لاهیجان بودند. در لاهیجان به نیما در مجموع خوش می‌گذشت و او نسبت به سه چهار سال قبل از آن حال روحی بهتری داشت. در 26 فروردین 1309 در نامه‌ای به لادبن نوشت:
"از تماشای روح مردم و دهاتیها لذت می‌برم. اخیراً راه دهکده‌ی نزدیکی را یاد گرفته‌ام. هفته‌ای دوسه بار با زنم به آن‌جا می‌روم. اسم این دهکده "نوبیجار" است. نزدیک به شهر است. لنگرود از آن‌جا می‌گذرد و به دریا می‌رود. زن من هم که چند دفعه از او برای تو نوشته‌ام، مثل من دهاتیها را دوست دارد. من در کنار این رودخانه صدفهای کوچک جمع می‌کنم. گاهی کیسه و کاردم را همراه می‌برم، برای پلو سبزی می‌چینم. بعضی اشخاص که مرا با این‌حال می‌بینند، اسباب تعجب و شک آنها فراهم می‌شود که آیا آن‌چه در حق من می‌گویند راست است.
من در ضمن صحبت با دهاتیها از حرفهای آنها و از حرفهای خودم مطالب تازه‌ای را می‌فهمم و یادداشت می‌کنم. هم از خودم ممنونم هم از آنها. به خانه‌ی محقرم همه نوع منافع وارد می‌کنم.
فی‌الواقع، لادبن عزیز من! روزهای خوش من است که در این شهر می‌گذرد. دلم می‌خواهد خیلی حرف بزنم. امروز در این تنهایی که موی سرم سفید می‌شود و پیشانی من عریان و شکل من کریه و اخلاق من بد و با مردم عصبانی؛ باید خودم را به آتش تشبیه کنم. این اصل واقع است: می‌سوزم برای این‌که از خودم بکاهم. برای نگاهداری من همین انزوا لازم بود. یعنی قدری خاکستر که مرا بپوشاند. و حوادث هم خوب مساعدت کرد."(13)

 با پایان یافتن مأموریت عالیه در تابستان 1309، او و نیما به تهران برگشتند و تابستان را در تهران و یوش گذراندند. در اواخر تابستان، لادبن به ایران برگشت و نیما پس از حدود ده سال برادرش را دید و مدت کوتاهی را با او گذراند ولی افسوس که دوره‌ی با هم بودن دو برادر خیلی کوتاه بود و در ماه مهر این سال وزارت معارف عالیه را به آستارا اعزام و مأمور خدمت در این شهر کرد. نیما را هم برای تدریس در دبیرستان به صورت قراردادی استخدام کرد و نیما و عالیه مجبور شدند اوایل مهرماه راهی آستارا شوند.
در آستارا، نیما دبیر مدرسه‌ی متوسطه‌ی پسرانه بود و تاریخ و فارسی و عربی تدریس می‌کرد. عالیه هم مدیر مدرسه‌ی دخترانه‌ی حکیم نظامی بود. این‌جا هم مشکل اصلی نیما بی‌پولی بود. در تهران برای چاپ داستان "مرقدآقا" با ناشری توافق کرده بود و در آستارا بی‌تابانه منتظر انتشار این کتاب و کسب درآمدی هرچند ناچیز از فروش آن بود. در نامه‌ای با تاریخ 21 مهر 1309 از آستارا برای پرویز ناتل خانلری نوشت:
"برای من بنویس ببینم "مرقدآقا" چاپ شده است یا نه. اگر 25 جلد از آنها حاضر باشد و فرستاده شود، بی‌موقع نیست. برای این‌که این روزها خیلی بی‌پول هستم. خودم آنها را به فروش می‌رسانم. به اندازه‌ی کافی خریدار دارم. عده‌ای از آنها شاگردهای مدرسه‌اند. یک قرائت‌خانه‌ی کوچک هم در این‌‌جا هست که برای فروش قبول می‌کند. اقلاً قیمت بعضی چیزها از این ممر به دست می‌آید. همین غنیمت است. پیش نفس خود خجل نخواهم بود که از نتیجه‌ی افکار من چیزی حاصل شخص من نشده است جز این‌که حکایتی را به دروغ ساخته‌ام که عده‌ای با معرفت ناقص خود در ادبیات یا به زبان ظاهری که دارند و آلوده به هزار غرض است، مرا مورد تحسین خود قرار بدهند."(14)

در آستارا نیما و عالیه زندگی بسیار ساده و خالی از هر نوع تجملی داشتند. یک اتاق، چهار صندلی و یک میز، چند جلد کتاب، چند تصویر از اشخاص- از جمله تصویر دوست عزیزش، رسام ارژنگی- که نیما با دستهای خودش برای آنها قابهای سیاه کاغذی درست کرده بود، یک چمدان، یک توده اوراق پریشان، دوسه یادداشت به دیوار و یک گربه که مونس زن و شوهر بود. و با تمام این سادگی و محدودیت امکانات زندگی، نیما شکایتی از این وضع نداشت و آن را قابل خودش می‌دانست.
از نیمه‌ی تیر ماه 1310 مدارس تعطیل شدند و نیما و عالیه توانستند برای گذراندن تعطیلات  به تهران بیایند و مدتی را در تهران و سپس در یوش بگذرانند. در این مدت نیما بیشتر وقتش را با برادرش می‌گذراند.
در مهرماه این سال و با باز شدن مدرسه‌ها، دوباره نیما و عالیه به آستارا بازگشتند و کار خود را در این شهر از سر گرفتند. زمستان سال 1310 لادبن به یوش رفت و زمستان را در یوش گذراند. در اوایل بهار سال 1311 با لباس مبدل به آستارا رفت و چند روزی را پیش نیما و عالیه گذراند و بعد شبی با آن‌دو وداع کرد و از رودخانه‌ی مرزی گذشت و به آن سوی مرز رفت. پس از آن دیگر دو برادر هم‌دیگر را ندیدند و کسی هم از این‌که چه بر سر لادبن آمد، خبردار نشد.

سال 1311 را نیما و عالیه در آستارا گذراندند. در زمستان این سال آنها میزبان مهمان کوچکی هم شدند. این مهمان دختر خردسال دوست بسیار عزیز بابلی نیما- بی‌نیاز- بود که معلوم نیست به چه دلیل نیما و عالیه او را پیش خودشان آوردند تا با آنها زندگی کند- شاید به دلیل مرگ پدر دخترک و برای این‌که اندوه مرگ پدرش را فراموش کند. نیما در نامه‌ای که در تاریخ 3 دی 1311 به دوستش- ارژنگی- نوشت، در این باره چنین خاطرنشان کرد:
"امسال با وجود این‌که یک دختر محصله‌ی کوچک هم که تعلق به یکی از دوستان دارد و از بارفروش با زندگی ما شرکت کرده است و یک نفر به این واسطه بر خانواده‌ی دونفره‌ی ما افزوده شده است، تنهایی باز اثرات خود را دارد."(15)

در زمستان 1311 نیما با مدیر دبیرستانی که در آن تدریس می‌کرد، بر سر مسئله‌ی سرد بودن کلاسها و نبودن سوخت برای روشن کردن بخاریها، درگیر شد. کار درگیری بالا گرفت و به اداره‌ی معارف اردبیل که مدارس آستارا زیر نظرش اداره می‌شد، کشید. رئیس اداره‌ی معارف اردبیل به آستارا آمد، حرفهای دو طرف دعوا را شنید و قرار شد به آن رسیدگی کند. در اوایل بهار 1312 نتیجه‌ی رسیدگی مشخص شد و اداره‌ی معارف اردبیل نیما را مقصر شناخت و او را از کار برکنار کرد و در اختیار اداره‌ی معارف تهران قرار داد. نیما و عالیه به سختی و در سفری پردردسر که به علت خرابی راهها هشت روز طول کشید خود را از آستارا به رشت و بعد به تهران رساندند. در تهران، پس از مدتی دوندگی در وزارت معارف معلوم شد که نیما از بازگشت به آذربایجان منع و منتظر خدمت شده است. عالیه هم از فرصتی که برایش پیش آمد، استفاده کرد و خود را از وزارت معارف به بانک ملی منتقل کرد و کارمند بانک ملی ایران شد. آن‌دو مدتی در منزلی که متعلق به یکی از خویشاوندان عالیه بود- واقع در خیابان منیریه، کوچه‌ی سیروس- ساکن شدند.

از این پس دیگر در نامه‌های نیما یوشیج نامی از همسرش برده نشده و نشانی از رابطه‌ی آنها در زندگی مشترک زناشویی دیده نمی‌شود. عالیه مشغول کار در بانک ملی و اداره‌ی امور منزل بود. نیما هم سرگرم سرودن و نوشتن بود و گاهی شغلی داشت، گاهی هم بی‌کار بود. چند ماهی از پاییز و زمستان سال 1313 را در یوش گذراند و در شبهایی که تنهایی بی‌نهایت او را مشوش ساخته بود، مثنوی "قلعه‌ی سقریم" را به یاد "دوست سراپا حسن و مهربانی خود، جهانگیر سرتیپ‌پور- چراغ دودمان دبّاج" سرود. در مهرماه 1314 در مدرسه‌ی صنعتی آلمانی مشغول به کار شد و تدریس درسهای ادبی و علوم انسانی آن مدرسه‌ی فنی را بر عهده گرفت و تا سال 1316 در این مدرسه مشغول تحصیل بود و حقوق ناچیزی می‌گرفت. در سال 1317 به کمک دوستانش به استخدام اداره‌ی هنر درآمد. در همین سال مین‌باشیان- از افسران موسیقی‌دان- امتیاز انتشار مجله‌ی موسیقی را که ناشرش اداره‌ی هنر بود، گرفت. هیئت تحریریه‌ی مجله از نویسندگان و هنرمندان فرهیخته‌ای چون صادق هدایت و عبدالحسین نوشین و ضیا هشترودی‌زاده تشکیل می‌شد. نیما هم به عضویت این هیئت تحریریه برگزیده شد و از این تاریخ تا ماه شهریور سال 1320 در هیئت تحریریه‌ی این مجله مشغول کار بود. پس از رخدادهای شهریور 1320 و اشغال ایران، انتشار مجله‌ی موسیقی متوقف شد و نیما  باز هم منتظر خدمت و بی‌کار شد.

 در سال 1321 عالیه پس از 16 سال ازدواج با نیما باردار شد و در اسفند این سال، آن‌دو صاحب پسری شدند که نیما نام شراگیم را بر او نهاد. شراگیم نام یکی از فرمانروایان نامی در رستمدار قدیم و نیای نیما بوده، نیما هم نام پدر آن فرمان‌روا بوده است. به این ترتیب، نیما یوشیج نام دو تن از فرمانروایان پیشین خاندانش را بر خودش و پسرش گذاشت. در این باره او در نامه‌ای به تاریخ اردیبهشت 1322 برای یکی از دوستانش چنین نوشت:
"کاغذ تبریک شما را خواندم... اسم بچه را پرسیده بودید. شراگیم، اسم یکی از فرمانروایان نامی، است- در رستمدار قدیم و جدّ اعلای خود ما. شراگیم پسر نیما بود..."(16)
[البته یادداشت تمام نشده‌ی مبهم و مرموزی که نیما با عنوان "فریب"، در سال 1335 نوشته شاید نشان‌دهنده‌ی تردید و بدگمانی درازمدت نیما نسبت به این موضوع باشد که آیا این پسر واقعاً فرزند اوست یا نه... "فریب از همه کس، فریب از جوانهای معمولی که به شعر من گرویدند. فریب خوردن مخصوص جوانی نیست. انسان در هر سنی فریب می‌خورد. من در چند سال اخیر فقط زیاد فریب خوردم... خیلی تحمل است. من تحمل را در زندگی داخلی خودم تکمیل کردم و الا می‌بایست این پسر را..."(17)]

در این سالها نیما و عالیه و شراگیم در خانه‌ای واقع در چهارراه یوسف‌آباد، کوچه‌ی پاریس، ساکن بودند. در سال 1327 سرانجام نیما توانست با پولی که از فروش قطعاتی از زمینهایی که در یوش از ارث پدری سهمش شده بود، قطعه زمین کوچکی در نزدیک میدان تجریش بخرد و در آن کاشانه‌ی کوچکی برای خانواده‌اش بسازد. هنوز ساختمان خانه نیمه کاره بود که پول نیما ته کشید و در تابستان همین سال ناچار شد خانواده‌اش را به این خانه‌ی نیمه‌کاره، واقع در خیابان دزاشیب، کوچه‌‌ی حقیقت، ببرد و در آن‌جا ساکن شوند. از آن پس نیما و عالیه و شراگیم در شمیران زندگی می‌کردند. نیما تابستانها را تنها یا با همسر و فرزندش به یوش می‌رفت و زمستانها را در تجریش می‌گذراند.

به جز نامه‌ها، منبع دیگری که در آن نیما به رابطه‌اش با عالیه اشاره‌هایی کرده، یادداشتهای شبانه‌اش است. او از دوران جوانی عادت به نوشتن یادداشتهای شبانه داشت ولی با نهایت تأسف در چند نوبت، از فرط عصبانیت این یادداشتها را پاره کرد و دور ریخت یا سوزاند. خود او در یکی از یادداشتهای به جا مانده‌اش در این باره چنین نوشته:
"به اصطلاح مردم، آثار من... من چند بار از عصبانیتها، در نتیجه‌ی گرفتاریهای داخلی زندگی و از سر ناسازگاری روزگار، مقداری را آتش زدم که راحت بشوم. زمان، زمان پیدایش هنر ممکن است باشد ولی همان زمان اسباب زحمت و ناراحتی است. خیال می‌کنم یک‌دفعه آن‌چه را که دارم اگر از بین ببرم به راحتی جان می‌کنم. شهرت بیخودی من اسباب زحمت من شده است."(18)

اما از سال 1329 به بعد، مقداری از این یادداشتها در ورقهای پراکنده‌ی نیما به جا مانده بود که چند سال بعد- در سال 1333- او تصمیم به جمع‌آوری این یادداشتهای پراکنده‌ی باقی‌مانده و ثبت یادداشتهای بعدی در چند دفتر کرد. مجموعه‌ی این یادداشتها را شراگیم یوشیج در کتابی با عنوان "یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج" در سال 1387 توسط انتشارات مروارید منتشر کرده است. در میان آنها، چند یادداشت وجود دارد که در آنها نیما به رابطه‌اش با عالیه، به صورت مستقیم یا نامستقیم، اشاره کرده است. در این‌جا به این یادداشتها می‌پردازم و از طریق آنها می‌کوشم تا تصویری هرچند مبهم و ناروشن از رابطه‌ی بین آن‌دو در سالهای 1333 تا 1338 ترسیم کنم.

در سه یادداشت، نیما از عشق دوران جوانی‌اش- صفورا- یاد کرده است. نخست، در یادداشت شب دوشنبه 11 دی ماه 1334:
"... اگر، ای صفورا! اگر، ای پدر! درست کار می‌کردید من اکنون نه این بودم نه آن- من خودم نمی‌دانم اگر با آن دختر چادرنشین ازدواج می‌کردم سرگذشت من بهتر بود یا نه. من در آن‌وقت فقط طبع شعرم بروز کرده بود. بعدها که از آن اسب‌سوار دور شدم، طبع بدبختی من به هم‌پای شهرت من (و خوشبختی من به هم‌پای فکر من) بروز کرد.
میل دارم کسی درست و بی‌خطا به سرگذشت عشق من آشنا نباشد- ولی همان عشق بود که امروز من با مطالعه و فهم عرفان یافته‌ام (نه عرفانی که مردم از روی کتاب می‌یابند) که او، آن دختر چادرنشین در من چه هوایی کرد- بعد چه شد؟ پدرم که کوتاهی کردی. مادری که بی‌رحم بودی. خواهرانی که به فکر نبودید- اما پدرم زود مرد. من ناکام شدم. من تا ابد زندگی آن‌جا را به خاطر می‌آورم و می‌میرم."(19)

در یادداشت دیگری، در شب جمعه 25 خرداد 1335، از صفورا چنین یاد کرده:
"ای آن‌که بعد از من به یوش می‌آیی! چیزی نخواهی فهمید از زندگی گذشته‌ی من که در کجا با کدام چادرنشین‌ها معاشرت داشته‌ام.
صفورا را در ایل کوشکک پیدا نخواهی کرد. بیهوده جست‌وجو نکن. بسیار وضعیات عوض شده است. چادرها را تخته‌قاپو کردند- بسیار رسوم از بین رفته است. صفورا با پدرش در پلنگ‌واز، دروازه کوشکک، زندگی می‌کردند. در آن‌جا چادرهای ایل هواوند بود. ایل‌بیکی علی‌جان بیک در آن زمان شهرت داشت. من با پدرم چند دفعه در چادر ایل‌بیکی نهار خوردیم."(20)

در یادداشت دیگری، در سه شنبه 14 خرداد 1336، باز نیما به یاد صفورا چنین نوشته:
"من کوهستانی و در میان قبایل چطور سربلند بزرگ شده چطور اسیر شعر و معرفت شده و بعد اسیر شهر شدم و چه کشیدم. همه‌ی این نقطه در این سطرها تیرهایی است که بعد از صفورا به قلب من اصابت کرد و من بار آن را کشیدم و اگر تو بدانی که من چه کشیدم."(21)

در یاداشتی هم آرزو کرده که کاش زنش هندی بود:
"من رغبت و محبت عجیبی به اهل هند دارم. کاش زن من هندی بود. دل من می‌رود..."(22)

از این یادداشتها چنین برمی‌آید که نیما در سالهای آخر عمرش از زندگی با عالیه چندان دل خوشی نداشته و گاهی به یاد دختر چادرنشینی که در دوران جوانی عاشقش شده بوده، می‌افتاده؛ گاهی هم به زنان دیگری که دوست داشته همسرش باشند و فکر می‌کرده می‌توانسته‌اند برایش زن ایده‌آلی باشند، می‌اندیشیده است.

یکی از چیزهایی در ذهن نیما در رابطه با عالیه ایجاد کدورت و رنجش می‌کرده، تحقیری بوده که نیما در رفتار یا گفتار عالیه حس می‌کرد. نیما به سبب کم‌درآمدی و نداشتن کار درست و حسابی در سالهای آخر عمر احساس می‌کرد که سربار و نان‌خور زنش است و عالیه او را به این خاطر تحقیر می‌کند؛ و این احساس بسیار رنجش می‌داد و خاطرش را مکدر می‌کرد. در بعضی از یادداشتهایش هم با لحنی گله‌آمیز به این موضوع اشاره کرده، از جمله:
"صحبت زنم با من:
در مدرسه (انجمن خانه و مدرسه) صدا می‌زنند: بانوی جناب سرهنگ زندی- بعد بانو یوشیج (مثل نه‌نه اکبر)...
چقدر مدتهاست که من این جور تحقیرها را هضم کرده‌ام و دیگر راجع به آن فکر نمی‌کنم."(23)
و
"اکنون تنگدستی که ظاهراً کسی پی نمی‌برد، صدمات زیادی به من وارد می‌آورد. باز خبر تشییع جنازه‌ی عباس اقبال را در رادیو گفتند- و زنم گفت: "تو که مشهور نیستی." یعنی من مثل سگ به دور انداخته می‌شوم. اما خودم می‌دانم از سگ بدتر خواهم مرد."(24)
و
"باز زن من ناله می‌کند. دوباره به نظرم مریض می‌شود...
از صبح تا وقتی که شب بخوابد عصبانی است. متصل مرا تهدید می‌کند: از خانه بیرونت می‌کنم. من در این کشور پهناور به اندازه‌ی یک سپور شهرداری نشدم که یک اتاق مستقل مال خود برای خود دارد. من دست خالی به دنیا آمدم (زندگانی گله‌داری و ایلیاتی پدرم را دیدم که زود رفت.) بعد هم دست خالی از دنیا می‌روم..."(25)

یکی از چیزهای دیگری که ذهن نیما را نسبت به عالیه مشوش و مکدر می‌کرد، این موضوع بود که نیما- درست یا نادرست- فکر می‌کرد که عالیه مایل است هم‌راه با شراگیم به اروپا برود و در آن‌جا مقیم شود، و این موضوع نیما را به شدت آشفته‌خاطر و نگران می‌کرد. چندتا از خویشاوندان نزدیک نیما و عالیه هم یا به خارج رفته بودند و یا در صدد رفتن بودند و این کارشان که نیما معتقد بود زنش را هوایی کرده و می‌کند، باعث ناراحتی خاطر او بود و در بعضی از یادداشتهایش اشاره‌هایی به این موضوع تنش‌زا می‌خوانیم. از جمله:
"مثل اسب که هوا برمی‌دارد، عشق فرنگ او را دارد دیوانه می‌کند. رفتن نکیتا، آل احمد، ملوک، خواهرش، دیگران. خیال می‌کنند فرنگ کیمیا است."(26)
و
"دو ماه است مادرم را ندیده‌ام. قسمت عمده‌ی ثروت او را که از دایی من به او رسید، خواهرم برد و خورد و شوهر خواهرم با آن سرمایه کرد. پسرهایش را به فرنگ می‌فرستد و زن مرا هوایی می‌کند. خیال می‌کنند فرنگ شفای مخنث است..."(27)
و
"بچه را می‌خواهد از وطن ما بیرون ببرد که یک نوکر فرنگی‌مآب باشد، علاقه به وطنش و تبارش و خدایش نداشته باشد. من دیرزمانی است که این را می‌دانم و بهتر است که این بچه بمیرد. بمیرد ایرانی‌یی که برای عیاشی و راحتی خود وطنش را از دست می‌دهد و به فرنگستان می‌رود و زن فرنگی می‌جوید و گم می‌شود."(28)

در یادداشتی هم که در شب 11 آبان 1334 نوشت، پسرش را در صورت ترک وطن نفرین کرد:
"باز به این شهر که از آن می‌ترسیدم، آمدم و به این فکرهای کثیف برمی‌خورم: افراد جوانهای ما (چه فرنگ رفته و چه نرفته) متصل می‌گویند: برویم به فرنگستان، ترک این مرز و بوم کثیف را بکنیم. ایران وحشی‌ست، ایران قدیمی‌ست... و امثال این حرفها...
وحشی خود این جوانها هستند و کثیف خود این جوانها... عده‌ی زیادی از جوانهای ما به فرنگستان رفته، زن فرنگی اختیار کرده، زاد و بوم خود را از دست داده و بعدها به کلی ناباب می‌شوند. بعضی از این جوانها شنیده‌ام که تغییر تابعیت هم داده‌اند اما وحشی همان درندگان اروپایی هستند، کثیف همانها هستند.
من میل دارم در یک مزبله‌ی وطنم- ایران- بمیرم و در همان مزبله خدمت برای اهل وطنم بکنم. خاکروبه را در ایران خوردن من به غذاهای فرنگی ترجیح می‌دهم. من بهترین نقاط روی زمین را وطنم- ایران، (مازندران و نور و کجور)- می‌دانم.
من نفرین می‌کنم به فرزندم اگر این جا را ترک کند، من هیچ وقت میل به دیدن بلاد اروپا ندارم.
من در این‌جا زنده شده‌ام و برای وطنم باید جان بدهم (ولو گرسنگی بخورم) گرسنگی من سیری است. اگر گفته‌ام "یارب! آبشخورم انداز به سامان دگر" گله‌گذاری است. امیدوارم هیچ‌وقت آبش‌خور من از این ناحیه عوض نشود. (حافظ هم گفته است: "بیا تا خویشتن، حافظ! به ملک دیگر اندازم" ولی گفته است: "نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر/ نسیم باد مصلا و آب رکن‌آباد")
جوانهایی که برای عیاشی و شهوت خیال می‌کنند به فرنگستان بروند در نظر من حقیرترین جوانها هستند.
من اروپا را یک درنده‌ی وحشی، یک روباه مکار می‌دانم. شخصیتهای عالی مردمان آن‌جا از این حساب بیرون است. شخصیتهای عالی مال همه‌ی دنیا است. ایران و اروپا ندارد.
نفرین من به فرزند من، اگر زادوبومش را ترک کند. من می‌میرم و هر نفس که می‌کشم به یاد زادگاه خود هستم. من ایرانی را بر همه‌ی ملتها ترجیح می‌دهم."(29)

گاهی هم نیما به خاطر فقر مادی و این‌که نتوانسته برای همسرش زندگی مرفهی فراهم کند، بر عالیه دل می‌سوزاند و حسرت می‌خورد. مثلاً در یادداشتی در سال 1334 چنین نوشت:
زن بیچاره... با چه چیز مرمت می‌کنی خانه‌ات را که مزین باشد و آرایش پیدا کند؟ حال آن‌که هزاران هزار خانه، هزاران هزار بار از آن بهتر خواهند بود. در این حال از کجا مال حلالی ممکن است برسد و به خرج تجمل و آرایش برسد؟..."(30)

در تیرماه سال 1334 نیما از اداره‌ی نمایش تقاضای بازنشستگی (تقاعد) داد. همسرش هم در بانک ملی، پس از بیش از بیست سال خدمت بازنشسته شد.

نیما، وقتی در خانه بود، گاهی در کارهای خانه به عالیه کمک می‌کرد. در یادداشتی در 4 تیر 1334 این باره چنین نوشته:
"امروز اخوان امید پیش من آمد... در همین روز من هم گرفتار آشپزخانه و بچه‌داری بودم و هم گرفتار مهندس شهرداری که آمده بود. یک خانه‌ی مختصر ساختم و بالاخره به زنم بخشیدم. در سر دیوار آن هنوز مرافعه است و می‌خواهند در خانه را مسدود کنند."(31)

شراگیم یوشیج هم خاطره‌ای درباره‌ی آب‌گوشت‌پزی نیما تعریف کرده که جالب است:
"عالیه خانم برای خرید هم‌راه خواهرش از شمیران به تهران رفته بود. قرار بود نیما آب‌گوشت بار کند. آب و مقداری زردچوبه و لپه در دیگ ریخت و پخت اما گوشت را فراموش کرد. وقتی عالیه خانم از خرید برگشت، من سفره را پهن کردم و آب زرد را همراه با لپه‌های پخته شده در کاسه ریختم و میان سفره گذاشتم. عالیه خانم با تعجب به داخل کاسه نگاه می‌کرد. اما ناگهان صدای خنده‌ی نیما بلند شد و آن‌وقت فهمید که گوشت را فراموش کرده است. خیلی خندیدیم اما عالیه خانم زیر لب چیزی می‌گفت که ما نمی‌فهمیدیم."(32)

در سالهایی که نیما و عالیه با هم زندگی می‌کردند، به جز سفر به یوش که معمولاً تابستانها به آن‌جا می‌رفتند و دو سه ماهی را در خانه‌ی پدری نیما می‌گذراندند، تنها یک مسافرت خانوادگی دیگر داشتند و آن در مرداد سال 1337 بود که هم‌راه با شراگیم، با ترن، به تبریز رفتند. علت این سفر هم این بود که مدتی درازی بود که عالیه از درد مزمن مفصلهای دست و پا رنج می‌برد و داروها و درمانهای پزشکان تهران دردش را تسکین نداده بود. به همین سبب به توصیه‌ی بعضی از پزشکان و دوستان تصمیم گرفته بود که به رضاییه و اردبیل برود و از چشمه‌های آب گرم این منطقه‌ها و گل‌ولای اطرافشان برای درمان دردش استفاده کند. بنابراین نیما تصمیم گرفت آن سال تابستان به جای یوش به تبریز و رضاییه و اردبیل برود و هم از شهریار در تبریز دیدار کند و هم همسرش بتواند از چشمه‌های آب گرم این مناطق استفاده کند.

یکی از کسانی که درباره‌ی رابطه‌ی نیما و عالیه در سالهای آخر عمر نیما و زندگی مشترکشان اطلاعات دست اول داشته، زنده‌یاد سیمین دانشور بوده است. او و همسرش- جلال آل احمد- در چند سال آخر عمر نیما، همسایه‌ی نزدیک او و عالیه بودند و علاوه بر رابطه‌ی همسایگی، رابطه‌ی دوستی صمیمانه‌ای هم بینشان برقرار بوده است. به همین دلیل سیمین دانشور شاهد مستقیم رابطه‌ی نیما و عالیه بوده است. او در مصاحبه‌ای با محمد عظیمی بعضی از خاطراتش از رابطه‌ی نیما و عالیه را چنین بازگو کرده است:

... تقریباً ما شب و روزمان با نیما بود. صبح می‌آمد دنبال من. با هم می‌رفتیم راهپیمایی... دشتبان پنج شش تا سیب‌زمینی بهش می‌داد- می‌دانست مرد بزرگی‌ست اما نمی‌دانست چرا بزرگ است. این را می‌برد. ناهارش بود. سیب‌زمینی‌ها را کنار آتش می‌چید. خاک رویشان می‌ریخت. بعد سوراخ سوراخ می‌کرد، و می‌رفتیم. راه می‌رفتیم. شعر می‌گفت. بعد می‌گفت: سیب‌زمینی‌هام پخته. می‌آمد سیب‌زمینی‌ها را توی یک پاکت می‌گذاشت. می‌گفت: "این ناهارمه." می‌گفتم: "این ناهارته فقط؟" می‌گفت: "شامم هم هست." می‌گفتم: "چرا؟" می‌گفت: "نمی‌خوام نون‌خور عالیه باشم."...

عظیمی: یک‌بار هم نیما برای ارتباط نزدیکتر عاطفی با عالیه از شما نظر خواسته بود و گفته بود: خانم آل احمد! جلال چه‌کار می‌کند که تو این‌قدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم...

دانشور: من گفتم: "آقای نیما! این‌که کاری نداره. به او مهربانی کنید. می‌بینید این‌همه زحمت می‌کشد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه‌ی من چه‌قدر ستم می‌کشی. جوری کنید که بداند قدر زحماتش را می‌دانید. گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زنها دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند." نیما پرسید: "مثلاً چی بخرم؟" گفتم: "مثلاً یک شیشه عطر خوش‌بو یا یک جفت جوراب ابریشمی خوش‌رنگ یا یک روسری قشنگ.... نمی‌دانم، از این چیزها. شما که شاعرید. وقتی هدیه را به او می‌دهید یک حرف شاعرانه‌ی قشنگ بزنید که مدتها خاطره‌ی خوش باشد. این زن این‌همه در خانه‌ی شما زحمت بی‌اجر می‌کشد. اجرش را با یک کلام شاعرانه بدهید. شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود. بار خاطرم به تو بود. برایت خریدمش." نیما گفت: "آخر، سیمین! من خرید بلد نیستم. مخصوصاً خرید این چیزهایی که تو گفتی. تو می‌دانی که حتا لباس و کفش مرا عالیه می‌خرد." پرسیدم: "هیچ وقت از او تشکر کرده‌اید؟ هیچ وقت دست او را بوسیده‌اید؟ پیشانی‌اش را؟" نیما پوزخند طنزآلود خودش را زد و گفت: "نه." گفتم: "خوب، حالا اگر میوه‌ی خوبی دیدید، مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموترس شیرازی خوش‌بو یا سیب سرخ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مهر به رویش بخندید..." نیما حرفم را قطع کرد و گفت: "و بگویم، عالیه! بار خاطرم به تو بود." بعد خندید- از خنده‌های مخصوص خودش- و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما می‌رود و سه کیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و می‌گوید: "بیا، عالیه!" عالیه می‌پرسد: "این چی هست؟" نیما می‌گوید: "پیاز سفید مازندرانی. خانم آل احمد گفته." عالیه خانم می‌گوید: "آخر، مرد حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟" نیما باز هم می‌گوید که خانم آل احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه‌ی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته‌ام که پیاز بخرد. من تمام گفت‌وگوهایم با نیما را به عالیه خانم گفتم. پرسید: "پس چرا این کار را کرده؟" گفتم: "خوب، یک دهن کجی کرده به اداهای بورژوایی. خواسته هم مرا دست بیندازد، هم شما را..."

پاسی از نیمه شب سرد سیزده دی 1338 گذشته بود که نیما زیر کرسی و زیر نور کم‌رنگ چراغ گردسوزی که روی کرسی روشن بود، جان سپرد و به ابدیت پیوست. "همسایه‌ها آمده‌اند. سیمین خانم می‌گرید و عالیه خانم فریاد می‌زند: "مگر کوه خراب می‌شود؟ مگر فرو می‌ریزد؟" جلال اشک می‌ریزد و بدن سرد او را رو به قبله می‌خواباند و عبای پشمینش را روی او می‌اندازد، اما او دیگر نیست با خودش..."(33)

پس از مرگ نیما، عالیه بیشتر از پنج سال تنهایی و زندگی بدون نیما و به دور از او را تاب نیاورد و در فصل سرمای سال 1343، به سوی همسرش، به دیار ابدیت شتافت.

□ تصویر عالیه در شعر نیما

بسیار عجیب است که نیما هیچ شعری برای عالیه یا خطاب به او نسروده- نه شعر عاشقانه، نه شعر غیر عاشقانه، نه در زمانی که هنوز با او ازدواج نکرده و پر بود از شور و شوق عشقی آتشین و پشت سر هم برایش نامه‌های عاشقانه و پر از قربان صدقه و ابراز عشق می‌فرستاد، نه در طول سی و سه سال زندگی مشترک زناشویی. در طول این سالها نیما برای پدرش چند شعر سرود، برای برادرش چند شعر سرود، برای پسرش شعر سرود ولی برای عالیه هیچ شعری نسرود و این، همان‌طور که نوشتم، حیرت‌انگیز است و نشان‌دهنده‌ی جایگاه کوچک و کم‌اهمیت عالیه در ذهن و خیال نیما. به‌ویژه، وقتی به خاطر بیاوریم که نیما منظومه‌ی عاشقانه‌ی "افسانه" را به یاد محبوبه‌ی سالهای اول جوانی‌اش- صفورا- و پس از ناکامی در رسیدن به وصل او سرود، معنای این بی‌توجهی به عالیه در شعرش روشنتر می‌شود. تنها در سه شعر، آن هم با لحنی تحقیرآلود و با خطاب تحکم‌آمیز "زن!" به همسرش امر و نهی کرده و حرفهایی در این حد زده: زن! در را باز نکن، پنجره را ببند، در را باز کن...
یکی از آنها شعر "پدرم" است که نیما در سال 1318 در لاهیجان به یاد پدرش سروده و در بند آخر شعر خطاب به عالیه چنین گفته:

کاش می‌آمد از این پنجره، من
بانگ می‌دادمش از دور بیا.
با زنم عالیه می‌گفتم: "زن!
پدرم آمده در را بگشا."

دیگری، شعر "روز بیست و نهم" است که نیما در 29 اردیبهشت 1325 و در بیستمین سالگرد درگذشت پدرش، به یاد او سروده و در بندهایی از آن به همسرش امر و نهی کرده:

تا رسد مهمان، هرجاست دری.
زن! در خانه عبث باز مکن.
چو جوابی نه به پرسش بینی
پس در بگذر و آواز مکن.

آشنا دست مکن با چیزی
کز صداییش نباشد آزار.
چون گریزد به صدا، بس که لطیف
خانه را خلوت با او بگذار.

برگ سبزی و کف نانی خشک
زود بردار به سفره‌ست اگر.
ژنده‌ای ریخته گر در کنجی
سوی آن پستوی ویرانه ببر.

من نمی‌خواهم مهمان داند
که ندار است ورا مهمان‌دار.
"شری" کوچک را با من ده.
هرچه را یک دم خاموش گذار.
....
زن! نگفتم در خانه مگشا.
تا بیاید او، هرجاست دری.
هیچ‌وقتی نه فراموش کند
پسری را پدری یا پدری را پسری.

یکی هم شعر "مردگان موت" است که نیما در 8 آذر 1323 در تهران سروده و در بند پنجم شعر خطاب به عالیه چنین تحکم‌آمیز دستور داده:

پنجره‌ام را ببند، ای زن!
شیشه‌ها را گل فروکش.
منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من به هم زن.

در دو شعر هم که سروده‌ی سالهای 1329 و 1331 است نیما از زنی خیالی به نام "نجلا" سخن گفته و لحن سخنش طوری‌ست که به نظر می‌رسد این زن معشوقه یا همسرش است. "نجلا" نامی عربی است و به معنای زنی‌ست که چشمهای درشت دارد. نمی‌دانم که آیا این نام در زبان طبری رایج است و معنای خاصی دارد یا نه، ولی اگر آن را به همین معنای "زن درشت چشم" بگیریم، با توجه به این‌که عالیه هم چشمهای درشت زیبایی داشته، ممکن است صفتی استعاری برای عالیه بوده و منظور نیما از "نجلا" عالیه بوده باشد، ممکن هم هست که چنین نباشد. این شعرها عبارتند از "یک نامه به یک زندانی" و "در نخستین ساعت شب". در آخرهای شعر "یک نامه به یک زندانی" نیما از نجلا چنین سخن گفته:

نجلا روی حصیرش، در اتاقش تنها
"هفت پیکر" می‌خواند.
گاهی او شعر مرا
که ز بر دارد با من به زبان می‌راند.
من به او می‌گویم:
"نجلا! گریه نکن.
صبح نزدیک شده‌ست.
با دلاویزی خود دل افروز
آن سفرکرده می‌آید یک روز."
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است
نیست یک لحظه خموش
می‌نشیند کمتر حرف من‌اش
(گرچه سود وی از آن است) به گوش.
او و من- تنها ما
از تو داریم سخن.
...

در شعر "نخستین ساعت شب" هم در آخرهای شعر نیما با نجلا سخن گفته و به او دستور داده:

من سرودی آشنا را می‌کنم در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنهاماندگان در خانه‌هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند، نجلا!
در نخستین ساعت شب
این چراغ رفته را خاموشتر کن.
...

مرداد 1392

منبعها:

1- دنیا خانه‌ی من است- نیما یوشیج- نشر کتاب زمان- چاپ سوم- سال 1354
2- کشتی و طوفان- نیما یوشیج- نشر امیرکبیر- چاپ اول- سال 1351
3- ستاره‌ای در زمین- نیما یوشیج- شر توس- چاپ اول- سال 1354
4- نامه‌های نیما یوشیج- نشر آبی- چاپ اول- سال 1363
5- یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- نشر مروارید- چاپ اول- سال 1387



توضیحها:

1- یادداشتهای روزانه- ص 314 و 315
2- ستاره‌ای در زمین- ص 58
3- کشتی و توفان- ص 59 و 60
4- کشتی و توفان- ص 68
5- کشتی و طوفان- ص 70 و 71
6- دنیا خانه‌ی من است- ص 26
7- دنیا خانه‌ی من است- ص 28 و 29
8- دنیا خانه‌ی من است- ص31 و 32
9- یادداشتهای روزانه- ص 314
10- کشتی و طوفان- ص 76
11- کشتی و طوفان- ص79 و 80
12- دنیا خانه‌ی من است- ص 75
13- دنیا خانه‌ی من است- ص 102
14- دنیا خانه‌ی من است- ص 114 و 115
15- ستاره‌ای در زمین- ص 128 و 129
16- مجموعه‌ی کامل نامه‌ها-
17- یادداشتهای نیما- ص 246
18- یادداشتهای نیما- ص 234
19- یادداشتهای نیما- ص 94
20- یادداشتهای نیما- ص 253
21- یادداشتهای نیما- ص 115
22- یادداشتهای نیما- ص 188
23- یادداشتهای نیما- ص 235
24- یادداشتهای نیما- ص 187
25- یادداشتهای نیما- ص 247
26- یادداشتهای نیما- ص 113
27- یادداشتهای نیما- ص 248
28- یادداشتهای نیما- ص 279
29- یادداشتهای...- ص 279 و 280
30- یادداشتهای نیما- ص 279
31-  یادداشتهای نیما- ص 226 و 227
32- یادداشتهای نیما- ص 316
33- یادداشتهای نیما- ص 296

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا