دوست، نیما! چو رفیق است و موافقدولت
چه غم ار خصم بداندیش بسازد هدفم؟
- بیتی از یک غزل نیما- سرودهی سال 1317
نیما یوشیج در حوزهی برقراری رابطه با اطرافیانش آدمی منزوی، بدبین، شکاک و محتاط بود و البته میزان این انزوا و بدبینی و شکاکیت و احتیاط در جوانی کمتر و در میانسالی بیشتر و در سالهای پایانی عمر خیلی شدید بود. در طول سالهای عمرش افراد کمی بودند که نیما آنها را دوست حقیقی و صمیمی میپنداشت و افراد زیادی بودند- و در سالهای آخر عمرش بر تعداد این افراد روزبهروز افزوده میشد- که نیما آنها را بهجا یا نابهجا دشمن میپنداشت. بعضیها هم بودند که نیما در دورانی از زندگیاش آنها را دوست میپنداشت و در دورانی پس از آن دشمنشان میانگاشت.
اگرچه نیما در منظومهی "خانهی سریویلی" دربارهی سریویلی شاعر که در حقیقت تصویری ادبی از خودش بود، چنین سروده بود:
هیچش این دنیا نه دیگر پیش چشمان است
پیش او
دوستی و دشمنی مردمان، گر راست خواهی، هردو یکسان است
ولی، همانطور که در شعر "سوی شهر خاموش" سروده، امیدوار به آمدن روز خجستهای بود که دوست و دشمن از هم بازشناخته شوند:
آید آن روز خجسته که به جا آورد او
دوست از دشمن و دشمن از دوست.
و به همین سبب نسبت به دو موضوع دوستی و دشمنی بسیار حساس بود و در شعرش فراوان به ایندو پرداخته و دربارهی دوستان و دشمنانش سخن سروده و موضوع بعضی از شعرهایش- به ویژه چند شعر بلندش- موضوع دوستی و دشمنی است. به عنوان مثال، موضوع منظومهی "خانهی سریویلی" دشمنی شیطان با سریویلی شاعر است. او که در ظاهر خود را دوست سریویلی مینمایاند، در باطن دشمن بدخواهاش و خواهان تباه کردن زندگی و دنیای معنویاش است. همچنین، موضوع منظومه "به شهریار" هم دوستی شاعر با محمدحسین شهریار است که در این منظومه با عنوان "شهریار شهر یاران" معرفی شده، و ماجرای سفر دشوار و پرمخاطرهی نیما، در دنیای خیال، برای دیدار با او و نشستن در کنار آن یار جانان است. موضوع شعر "نامه به یک زندانی" هم درد دل با دوستی زندانی است، در قالب نامهای دلنشین و پر از حس رفاقت و صمیمیت.
در این پژوهش ابتدا به طرز نگاه شعر نیما به دوستی و دوست میپردازم، سپس طرز نگاه او را به دشمنی و دشمن بررسی میکنم.
[یک- طرز نگاه شعر نیما به دوستی و دوست]
نیما، در شعرش، دربارهی دوست افزون بر خود این واژه با واژههای دیگری هم سخن سروده- از جمله رفیق، یار، برادر، همفکر، همراه، همسایه. گاهی صفتهای ارجمندی هم بر این صفتها افزوده- از جمله عزیز، جانان، دلستان، دلبند و ...
در شعر بلند "نامه به یک زندانی" به دوستش که با توجه به مضمون شعر رفیقی زندانیست با صفتهای "دلآویز"، "همره"، "همفکر عزیز" خطاب کرده- همفکر عزیزی که خیالش همچنان صبح دلافروز تمیز است و دوستیاش دیرینهتر از امید در دل نیماست. او برادریست که به نیما از دندان به لبش نزدیکتر است:
ای دلآویز من! ای همره! همفکر عزیز!
همچنان صبح دلافروز خیال تو تمیز
و برادر شده چون رشتهی دندان به لبم
یا فشردهتر از آن (با من آندم که تویی
با بدان در کینه)
و مرا دوستی تو از امیدم در دل
بیشتر دیرینه...
در قطعهی "آن بهتر"، نیما صحبت یار دلستان را از هرچیز دیگر از چیزهای این جهان بهتر دانسته:
از بد و نیک این جهان، ای دوست!
هرکه هرچیز خواهد، آن بهتر
من ولی گویم از ره دل خود
صحبت یار دلستان بهتر
در این شعر که نیما آن را برای دوست شاعرش- شهریار- سروده، همنشینی با شهریار و همصحبتی با دوستی چون او را بر هرچیز دیگری ترجیح داده:
شهریاری نشسته با نیما
دو به دو حرف همدمان بهتر
آنچه کس را نه تاب فهمیدن
بر زبانشان در آن مکان بهتر
گر اجلشان دمی دهد فرصت
روی از ناکسان نهان بهتر.
در "منظومه به شهریار" هم نیما صحبت جانان و خلوت کردن با دلی محرم و همدرد را غنیمتی گرانقدر دانسته و خطاب به رفیقش گفته که هیچ چیزی در زندگی لذتآورتر از آن دقیقههای خاموش و شیرینی نیست که دو دوست با هماند و سرگرم همدلی و مهربانی:
ای رفیق من! غنیمت دان دمی گر صحبت جانان تو را میسور میافتد.
اندر آن خلوت دلی گر محرم و همدرد مییابی
نوبت صحبت به هیچ آلودهای مفروش.
هیچ چیز از داستان زندگانی نیست
در جهان زندگانی لذتآورتر
آن دقیقههای خاموشی که غرق اندر صدای بوسههای گرم و شیرین اند
از غم و سودای جانان میسرایند
میکنند از رفتهی پر حسرت آنان حکایت.
عزیزترین دوست نیما برادرش- لادبن- بود که از او دوسه سالی کوچکتر بود و برای نیما بسیار گرامی بود. و آنچنان که از لحن نامههایی که نیما برای او نوشته و شعرهایی که برایش سروده برمیآید، عاشقانه لادبن را دوست داشت و به او مهر میورزید. نام لادبن را هم نیما برای او که نام اصلیاش رضا بود، برگزیده بود. افسوس که این دو برادر تنها در دو دههی اول زندگی با هم بودند و از سال 1299که لادبن به شوروی مهاجرت کرد، برای حدود 10 سال همدیگر را ندیدند و تنها دیر به دیر، آن هم از طریق نامه، با هم ارتباطکی داشتند تا سال 1309 که لادبن به ایران برگشت و چند ماهی در تهران بود. متأسفانه در این موقع نیما در آستارا مشغول خدمت معلمی بود و برایش امکان نداشت که به تهران بیاید و با برادرش دیدار تازه کند. در اواخر زمستان این سال لادبن تحت تعقیب پلیس سیاسی قرار گرفت. ناچار برای مدت کوتاهی به یوش رفت. سپس چند شبی با لباس مبدل به دیدار نیما در آستارا رفت و دو سه شبی را با نیما و همسرش- عالیه- گذراند و سپس در شبی زمستانی از نیما و عالیه وداع کرد و از ارس و از مرز آبی ایران گذشت و به شوروی بازگشت. از آن پس دیگر نیما لادبن را ندید و ارتباط نامهایشان هم به دلیلهای نامعلومی قطع شد و نیما ظاهراً تا پایان عمر به طور کامل از حال و روز برادرش بیخبر ماند.
شراگیم یوشیج، در کتاب "یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج" در این باره از قول مادرش نوشته:
"عالیه خانم میگفت: یک شب سروکلهی لادبن پیدا شد. با یک لباس دهاتی از یوش آمده بود. چند روزی در خانهی ما در آستارا مخفی بود و بالاخره یک شب بعد از خوردن شام، من و نیما و لادبن به نزدیک رودخانهی مرز ایران و شوروی رفتیم. نیما و لادبن یکدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اما این آخرین وداع دو برادر بود و دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند.
لادبن کفشهایش را درآورد و از رودخانه گذشت. در آن طرف آب ما سایهی سیاهش را در تاریکی میدیدیم که کفشهایش را پوشید و در دل سیاه شب ناپدید شد و من و نیما در حالتی از حزن و سکوت به خانه بازگشتیم. چند روز بعد کارت پستالی از او رسید. لادبن نوشته بود: برادر عزیزم! من به سلامت رسیدم و هرگز دیگر بازنخواهم گشت، زیرا من از بیمحبتیهای مادرم و خواهرانم و زندگی خواص آنها ترک وطن کردم. خدا تو را در امان بدارد.
اما نیما همیشه چشم به راه برادر کوچک خود بود ولی هرگز خبری از او نیافت."(1)
این دیدار کوتاه مدت با برادر محبوب و چشمانتظاری برای بازگشت دوبارهاش، اثری عمیق و ماندگار در خاطر نیما به جا گذاشت و سالها بعد او در شعرهایش این اثر عمیق را با لحنی تلخ و گلایهآمیز بازتاب داد و از گذرا بودن دوستی و از دست دادن دوست و حرمان شکوه کرد- از جمله در شعر "در شب سرد زمستانی":
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود.
باد میپیچید با کاج.
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک.
در شعر "چراغ" هم از لحظهی نفسگیر و جگرسوز رفتن دوست و به پایان رسیدن دوران باهم بودن، نالیده:
پیت پیت... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخیزدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
میدیدمش که میرود از من
چون جان من که از تن نابود.
اول نشست با من دلگرم
(در چه مکان؟ کدام زمانی؟)
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی.
این آتشم به پیکر اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت
مجلس چو دید خالی از همزبان چنان
در آتشی چنینم دل سوخت و برفت.
در شعر "داستانی نه تازه" نیما حالت ناپایدار دوستی را با تصویر زیبای "چراغی بر دم باد نهاده" ترسیم کرده. در این شعر هم سخن از رفتن دوستی نازنین است که دل خراب شاعر را با نگاهی به یغما برده و به پشت سرش حتا نگاهی هم نکرده و شاعر بیدل را تنها و خراب بر جا نهاده:
همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارین چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغی نهاد بر دم باد
هرچه از ما به یک عتاب ببرد.
داستانی نه تازه کرد، آری
آن ز یغمای ما به ره شادان
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
از خرابی ماش آبادان
دلی از ما ولی خراب ببرد.
چشمانتظاری به امید بازگشت رفیق، با خیالی تلخ و نگاهی پر از بیم و امید، در چند شعر دیگر نیما، حکایت از همین عشق عمیقش به لادبن و آرزوی سوزان بازگشتش دارد- مثلاً در شعر "شبگیر":
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من.
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقیست در او.
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند.
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش- امیدانگیز- با من
در این تاریک منزل میزند سوسو.
و در شعر "تو را من چشم در راهم":
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگاناند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
در شعر "بخوان، ای همسفر! با من"، نیما به همسفرش امید میدهد که راهشان در شب دیجور افسونکار رو به پایان دارد و چراغ آشیان دوستان را میبیند که چشم به راهشان میسوزد. او از همسفرش میخواهد که تاب بیاورد و پا جای پای او بگذارد و با او بخواند تا به سلامت به منزلگاه دوستان برسند:
چراغ دوستان میسوزد آنجا، دیدمش خوب
نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران.
...
هنوز آن شمع میتابد، هنوزش اشک میریزد.
درخت سیب شیرینی در آنجا هست، من دارم نشانه.
به جای پای من بگذار پای خود، ملنگان پا.
مپیچان راه را دامن.
بخوان، ای همسفر! با من.
نیما چند رباعی هم دربارهی دوست سروده که چهار نمونه از آنها را در اینجا میآورم:
آمد به تن من و به دل کرد نشست
هر غم که بیندیشی و هرگونه شکست
زان روی که من به دوست میدادم دست
با جمله دلم شکست و زو دل نگسست.
گویند که میگویم هرچیز من اوست
آری، شده جان و تن من یکسره دوست.
میگوی بدو: فراقت آن کرد که گر
بازآیی و بینیم، نیام جز رگ و پوست.
تا در خود جا داری و بیرون نه ز پوست
چون جوجهی ماکیان جهان تو در اوست.
بیدوست کسی بود که در بست به روی.
با دوست کسی رود که آید سوی دوست.
گفتم: اگرم دست دهد صحبت دوست
از تن به در اندازم جان و رگ و پوست.
خندید که این منّت با خویش گذار
جان گر بنهی ور ننهی جانت اوست.
[دو- طرز نگاه شعر نیما به دشمنی و دشمن]
نیما دشمن اصلی خود را شب میدانست: شب سیاه تبهکار افسونگر، شب دراز شوم وحشتانگیز، شب دیجور زشتآیین، شب بیداد و نفرت و کین، شب دنائت و خیانت و جنایت. در شعر "ای شب!" که یک از نخستین شعرهای اوست، شب فتنهگر را به عنوان سرمایهی درد و دشمن بخت خود چنین مورد عتاب و خطاب قرار داده:
هان، ای شب شوم وحشتانگیز!
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز گردش روزگار سیرم.
چندین چه کنی مرا ستیزه؟
بس نیست مرا غم زمانه؟
دل میبری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنهای سخت
سرمایهی درد و دشمن بخت.
شعر "وای بر من" قویترین تابلوی شعری نیما یوشیج در تصویر دشمن و ترسیم ترفندهای اوست و به یک تابلوی سیاه قلم اکسپرسیونیستی بسیار هنرمندانه میماند. کشتگاه شاعر خشک مانده و تمام تدبیرهایش بیثمر شده. دشمن شبخوی سیاهکار با نگاه حیلهاندوزش تنگنای خانهی او را یافته و دارد برای هدف گرفتن سینهی او، تیرهایی را که به زهر کینه آلوده است، آماده میکند. سپس آن سیاهدل مرگزا، برای ترساندن و شکنجه دادن او، کلههای مردگان را که از گرد و غبار قبرهای کهنه غباراندود اند، در پشت دیوار او بر خاک میچیند و برای آزردن و زجر دادن او، میان آن کلههای چیده شده مینشیند و سرگذشت زجر را میخواند:
کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها
گشت بیسودوثمر.
تنگنای خانهام را یافت دشمن با نگاه حیلهاندوزش.
وای بر من! میکند آماده بهر سینهی من تیرهایی
که به زهر کینه آلودهست.
پس به جادههای خونین کلههای مردگان را
به غبار قبرهای کهنه اندوده
از پس دیوار من بر خاک میچیند
وز پی آزار دلآزردگان
در میان کلههای چیده بنشیند
سرگذشت زجر را خواند.
در ادامهی شعر، نیما از عابرین میخواهد که در نزدیکی خانهی او هرگز توقف نکنند و با شتاب از آن راه بگذرند، زیرا هر آن ممکن است دشمنش از راه برسد و بر درش بکوید و از نام و نشانش بپرسد و بازجوییاش کند:
عابرین! ای عابرین!
بگذرید از راه من بیهیچگونه فکر
دشمن من میرسد، میکوبدم بر در
خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر.
سرانجام شعر با این تصویر تکان دهنده به پایان میرسد:
وای بر من!
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟
تا کشم از سینهی پردرد خون بیرون
تیرهای زهر را دلخون...
وای بر من!
در شعر بلند "ناقوس"، نیما به سرزنش و تحقیر نادانان ترسوی دورویی پرداخته که از ترس تیغ دشمن را تیز میکنند و با این کار خائنانه میکوشند تا خود را از گزند دشمن در امان نگهدارند. سپس در سطرهایی کوتاه و جاندار به توصیف کار و کردار تبهکارانه و بزدلانهی این پلیدانی پرداخته که به ظاهر خود را رفیق موافق مینمایانند ولی در باطن دشمنانی منافق و دورویاند:
دینگ دانگ... بیگمان
نادانتر آن کسان
کافسونشان نهاده به همپای کاروان
وز بیم تیغ دشمن را تیز میکنند
وینگونه زان پلیدان پرهیز میکنند.
آنان به تنگنای شب سرد گورشان
(کان را به دستهای خود آباد کردهاند)
بیهوده سوخته.
چشم امید آنان
بر سهو دوخته.
با مرگ ساخته.
سود خود و کسان دگر را
در کار باخته
بر باد میدهند.
آنان ز جا که باد درآید
همپای گاه و گاه نه همپا
فکر خودند آنان
تا کامشان ز کار برآید.
آنان به روی دوست نموده.
یار موافقاند و به تحقیق
خصم منافقی که در این راه
زحمت به زحمتی بفزوده.
در شعر بلند "پادشاه فتح"، نیما از زبان پادشاه فتح با آنانی که مقهور ترفندها و تمهیدهای دشمن سیهکار شدهاند و مأیوس از ادامه دادن راه به سوی صبح روشن بهروزی، چنین سخن میگوید و آنها را امیدوار میکند که مرگ دشمن نابهکار نزدیک و تمهیدهایش بیاثر است و تمام تکاپوهای ترفندکارانهاش در واقع تشنجهای مرگ در پیکر اوست:
"بر عبث خاطر میازار.
باش در راه چنین خاطر نگهدار.
نیست کاری کاو اثر بر جای نگذارد
گرچه دشمن صد در او تمهیدها دارد.
....
نکته این است و به ما گفتهند، لیکن این نمیدانند
آن بخیلان، تعزیتپایان
صحنهی تشویش شب را دوزخآرایان
و به مسمار صدای هیچ نیرویی
گوش نگشاید از آنان لیک
بی پی و بن بر شده دیوار بدجویان
روی در سوی خرابی ست.
بر هر اندازه که او بر حجم افزاید
و به بالاتر ز روی حرص بگراید
گشته با روی خرابش بیشتر نزدیک.
وین نمیدانند آنان- آن گروه زنده در صورت
چون معماشان به پیش چشم هر آسان
کاندرین پیچنده ره لغزان
سازگاری کردن دشمن
همچنان ناسازگاریها که او دارد، تشنجهای مرگ اوست
و به مسمار صدای هیچ نیرویی
گوش نگشایند و نگشودهند، لیکن..."
در شعر بلند "مرغ آمین"، در پاسخ خلق که میگویند دشمن جهانخواره تمام جهان را بلعید، از زبان مرغ آمین میگوید که محال است این آرزوی آن سیهکار تحقق یابد، و برای دشمن و همدستانش آرزوی روزان ننگین نگونساری و مرگ خفتبار میکند:
خلق میگویند:
- "اما آن جهانخواره
(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر."
مرغ میگوید:
- "در دل او آرزوی او محالش باد."
خلق میگویند:
- "اما کینههای جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هرلحظه میکوبد به طبلش."
مرغ میگوید:
- "زوالش باد.
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشی آدمیخواری
وز پس روزان عزتبارشان
باد با ننگ همین روزان نگونساری."
در رباعیهایش هم نیما، در چند رباعی، سخن از دشمن و دشمنیهایش گفته. به عنوان حسن ختام، این نوشته را با یکی از این رباعیها به پایان میبرم:
گفتی که فلان چو دشمنی حیلهگر است
آری سخن نیک همینش اثر است
با دوست هنر نیست اگر زیست کنی
با دشمن خود زیست چو کردی هنر است.
تیر 1392
□
1- یادداشتهای روزانهی نیما یوشیج- به کوشش شراگیم یوشیج- انتشارات مروارید- چاپ اول- اسفند 1387
|