آقامجی
1392/4/1

[تقدیم به دوست عزیز و همکلاسی قدیمی‌ام، امیر فیجانی]


وقتی عکست را توی صفحه‌ی فیس‌بوک امیر دیدم، بعد از سی و یک سال یکدفعه بغضم ترکید. دیگر نتوانستم سر جایم بمانم. با چشمهای غرق در اشک پا شدم رفتم دستشویی و برای خودم یک دل سیر گریه کردم. وقتی هق‌هق‌ام فرونشست، صورتم را شستم. بعدش توی آینه نگاهی به خودم انداختم. از بس آبغوره گرفته بودم چشمهام شده بودند دو کاسه خون. صاف ایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا آمد. بعد با دلی که تاپ تاپ می‌زد، برگشتم به اتاقم و دوباره روبه‌روی عکست که سیوش کرده بودم، نشستم و آنقدر بزرگش کردم تا تمام صفحه‌ی مانیتور را پر کرد. بعد باز چند تا نفس عمیق دیگر کشیدم و غرق تماشات شدم...

سمت چپ امیر نشسته‌ای و بالاتنه‌ات کمی متمایل به چپ است. دست چپت را از آرنج به پایین روی کلاسوری گذاشته‌ای که سمت چپت، روی میز است و ساعت مچی بندفلزی‌ات را به مچ همین دستت بسته‌ای. دست راستت را هم تکیه داده‌ای به پشت امیر و صندلی‌اش، و خیلی راحت پشتش را توی دست ورزیده‌ات گرفته‌ای. امیر هم دست چپش را ضربدری از پشت دست راستت رد کرده، تکیه داده به پشتت. بلوز سفید آستین کوتاهی با یقه‌ی باز تنت است و از قسمت باز بالای یقه‌اش موهای فرفری سینه‌ات پیداست. موهای فرفری سرت هم مثل همیشه نه کوتاه است نه بلند و چتری جلوش چندسانتی از پیشانیت را گرفته. ریش و سبیلت هم مثل همیشه کم پشت است و قسمتی از چانه و گونه‌هایت و بین دماغ و دهانت را با کرکهای نرمش پوشانده. جلوت، روی میز یک جاسیگاری‌ست و چند تا حبه قند مکعبی. جلوی امیر هم چند تا کتاب و جزوه روی میز است. پشت سرتان شش هفت دانشجو دور میزهای ردیف عقب نشسته یا ایستاده‌اند، یکیشان یک سینی با چند لیوان چای دستش است. صورت هیچ کدامشان پیدا نیست چون یا پشت به دوربین‌اند یا صورتشان از کادر عکس بیرون است. فقط یکی که سرش را پایین انداخته نیمرخش پیداست، یکی هم که نیمرخش رو به دوربین بوده دستش را گرفته جلوی صورتش تا توی عکس دیده نشود.
عکس توی تریای دانشکده فنی گرفته نشده، احتمالاً توی تریای دانشکده‌ی پزشکی یا داروسازی گرفته شده، حوالی سال پنجاه و سه، یعنی حدود هفت هشت سال قبل از آن فاجعه‌ی وحشتناک...

وقتی تابستان آن سال خبرش را از یکی از همکلاسیها شنیدم انگار برق گرفته باشدم چنان خشکم زد که نتوانستم هیچ عکس‌العملی نشان بدهم. انگار چشمه‌ی اشکم هم مثل تمام وجودم یکدفعه خشکید و از کار افتاد. از شدت بهت نفسم بالا نمی‌آمد. هی بلندبلند می‌گفتم:
- یعنی چی؟ مگه می‌شه؟
واقعاً هم مگر می‌شد تو شاخ شمشاد دیگر نباشی؟ مگر می‌شد تو دسته گل نازنین پرپر شده باشی؟ نه. این محال بود. این هرگز امکان نداشت.
فرداشبش هم که خبر را توی روزنامه خواندم باز باورم نشد. آخر چطور ممکن بود تو دیگر نباشی! نه. این غیرممکن بود....
 و توی تمام این سی و یک سالی که از آن سال نحس، دور از تو و بدون وجود نازنینت، گذشته؛ من هیچ‌وقت مرگت را باور نکردم. برای همین هم نه هیچ‌وقت برایت اشک ریختم نه گریه کردم. ولی حالا که این عکس سیاه و سفید پر از خاطره را که انگار عطر و بوی تو را می‌داد، می‌دیدم انگار داغم تازه شده باشد هیچ جور نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم...

اولین بار کی دیدمت؟ لابد یکی از اولین روزهای ماه مهر سال پنجاه و دو، توی یکی از کلاسهای درس، مثلاً کلاس درس آنالیز یک دکتر سلطانپور یا کلاس درس نور هندسی دکتر صفری. دقیق یادم نیست، ولی اولین باری که به تور هم خوردیم و مهرت به دلم افتاد، سر کلاس درس دکتر صفری بود، هفته‌ی دوم مهر همان سال. ساعت اول درس صبح بود و توی اتاق 216 نشسته بودیم. من ردیف چهارم‌پنجم نشسته بودم. تو روی صندلی سمت چپم نشسته بودی. دکتر صفری داشت راجع به راه نوری و صرفه‌جویی طبیعت در پیمودن مسیر حرکتش صحبت می‌کرد که یکدفعه حس کردم ته گلوم دارد می‌خارد. بعد از چند ثانیه هم طبق معمول افتادم به سرفه. بی‌پیر امانم نمی‌داد. چند ثانیه یکبار یقه‌ام را سفت و سخت می‌گرفت و ول کن معامله نبود. سابقه‌ی قبلی داشت و هر از گاهی دچار این حالت که عارضه‌ای از عوارض حساسیت سینوسی‌ام بود، می‌شدم. راه چاره‌اش هم خوردن چیزی بود که خارش گلوم را رفع کند. معمولاً آب‌نباتی یا شکلاتی توی جیبم داشتم برای چنین مواقعی ولی آن روز از بخت بد هیچ چیز خوراکی نداشتم. سعی کردم با محکم قورت دادن آب دهانم و فشار آوردن به حنجره‌ام جلوی خارش را بگیرم ولی هیچ جوری افاده نمی‌کرد، همین طوری که هی سرفه می‌کردم و سرم را انداخته بودم پایین، داشتم توی جیبهایم دنبال خوردنی می‌گشتم و از ترس این‌که نکند سروصدای استاد دربیاید یا بچه‌ها معترض شوند، معذب بودم، یکهو دستت را دیدم که دراز شده بود به سمتم. سر بلند کردم. دیدم یک دانه شکلات با روکش کاغذی سبز گرفته‌ای جلوم. متعجب برگشتم طرفت. همان‌طور که داشتی به استاد نگاه می‌کردی گفتی:
- بخورش، داداش! خارش گلوتو می‌ندازه.
نمی‌دانستم چطوری ازت تشکر کنم. شکلات را گرفتم و گفتم:
- خیلی ممنون.
بعد، تند تند کاغذ سبز دور شکلات را باز کردم و شکلات را هولکی گذاشتم دهانم، تند تند مشغول جویدن و قورت دادن آب دهانم شدم. انگار آبی بود روی آتش چون چند لحظه بعد خارش گلوم افتاد. وقتی سرفه‌ام قطع شد، رو کردم بهت و با نگاهی پر از حق‌شناسی نگاهت کردم:
- خیلی ممنون. الحق که به دادم رسیدین. دستتون درد نکنه.
با صدایی که ته مایه‌ی جاهلی داشت، گفتی:
- ای‌ول، داداش! قابلی نداشت.
- چرا، خیلی هم قابل داشت، راس راستی که فرشته‌ی نجاتم شدین. نمی‌دونم اگه شما نبودین چیکار باید می‌کردم. به هر حال خیلی ممنون.
- گفتم که قابلی نداشت، داداش! بی‌خیال.
- ما مخلصیم.
- دمت گرم. ما بیشتر.
و این شروع آشنایی من با تو بود.
آن روز، بعد از این‌که درس تمام شد، وسایلم را جمع کردم و بلند شدم. تو هم از جا بلند شده بودی. نگاهی به قد و قواره‌ات انداختم. ابهت قامتت چشمهام را خیره کرد. چه قد و بالایی! عینهو سرو سهی، یلی بودی واسه‌ خودت. هیکلت غلامرضا تختی را پیش چشمم زنده کرد. با تحسین گفتم:
- چه قد و قامتی! بزنم به تخته...
و سه بار با کف دست چپم که آزاد بود زدم به دسته‌ی چوبی صندلی. گفتی:
- شرمنده می‌کنی؟ داداش!
- دشمنت شرمنده. حقیقتو گفتم.
- ما کوچیکتیم.
- شما سرور مایی.
- چاکریم.
- خیلی آقایی
- ما داریم می‌ریم تریا چای بخوریم. می‌‌آی بیا با هم بریم. غریبه مریبه تومون نیست، منم و این سه تا جوجه جغله که اگه نفری بخوای حسابشون کنی می‌شن یکی و نصفی نفر.
و اشاره کردی به سه تا پسر ریزه میزه‌ای که کنارت ایستاده و سرگرم حرف زدن با هم بودند. گفتم:
- نیکی و پرسش؟
و بعد وسایلم را دادم دست چپم و دست راستم را دراز کردم به طرفت:
- من مهدی‌ام.
تو هم دست راستت را آوردی به طرفم و گفتی:
- منم مجتبا یا به قول این جغله‌ها، مجی.
و بعد با هم راه افتادیم به طرف در کلاس و بعدش از آن‌جا به طرف تریا...
وارد تریا که شدیم آواز بنان فضا را پر کرده بود. داشت ترانه‌ی کاروان را می‌خواند: "چو کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رسد، دور از یارم، خون می‌بارم"... تریا پر بود. ساعت ده صبح تا یازده معمولاً شلوغترین ساعت کار تریا بود. تو رفتی سمت صندوق. خواستم پیشدستی کنم و پول چایی را حساب کنم ولی چنان با هیکل چهارشانه‌ات مثل کوه پشت صندوق آقای توکلی را گرفته بودی که اصلاً دسترسی به صندوق نداشتم. هرچی هم گفتم:
- بذارین من حساب کنم.
ترتیب اثر ندادی و پول چایی را دادی. بعد هم فیش را گرفتی و گفتی:
- شماها برید جا جور کنید تا من چایی را بگیرم، بیارم.
من و سه تا جغله راه افتادیم دنبال جای خالی. این میز و آن میز سرک کشیدیم تا بالاخره، از بخت خوش، از دو طرف یکی از میزهای آخرها تریا، هم‌زمان با رسیدن ما پنج شش نفر پا شدند و صندلیهاشان خالی شد، ما هم فی‌الفور نشستیم جایشان. من و دو تا از جغله‌ها پشت به در ورودی تریا نشستیم. سومی روبه‌رومان نشست. روی صندلی کنارش هم وسایلش را گذاشت تا برای تو خالی بماند. بنان هم‌چنان داشت می‌خواند: "همه شب نالم چون نی که غمی دارم، که غمی دارم... دل و دین بردی اما نشدی یارم، یارم... با ما بودی... تنها رفتی..."
سه تا جغله بدون اعتنا به من سرگرم شوخی کردن باهم بودند. من هم گوشه‌ی میز، کنار پنجره،‌ نشسته بودم و تکیه‌ام را داده بودم به دیوار، غرق آواز دل‌نشین بنان بودم و به تو فکر می‌کردم و به محبتی که توی کلاس در حقم کرده بودی. توی خودم بودم که با سینی چای آمدی و سینی را گذاشتی جلومان. بعد خودت رفتی آن‌طرف میز و نشستی روبه‌روم، روی صندلی کنار پنجره، و بفرما زدی:
- بفرما، داش مهدی!
بعد انگار یادت افتاد که هنوز من و دوستانت را به هم معرفی نکرده‌ای، گفتی:
- راستی من شما آق‌داداشا رو به هم معرفی نکردم؟
یکی از جغله‌ها که کنارت نشسته بود، گفت:
- هنوز نه، آقامجی! انگار حواست خیلی پرته. عاشق ماشق که نشدی؟
روبه‌روییش گفت:
- نه بابا، آقامجی که دل نداره عاشق بشه، حواس پرتیش مال لندهوریشه.
تو گفتی:
- به مولا راس می‌گی، داداش! که من دل ندارم... من شیدای بی‌دلم.
بعد آهی کشیدی و این بیت را خواندی:
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان‌ابرویی‌ست کافرکیش
 و بعدش گفتی:
- چاییتونو بخورین، از دهن می‌افته.
خودت هم قبل از همه حبه‌ای قند از توی قندان برداشتی، گذاشتی گوشه‌ی لپت. بعدش فنجانت را برداشتی و سرگرم هرت کشیدن شدی. ما هم فنجانهایمان را برداشتیم و مشغول شدیم.
بعد از خوردن چای، پاکت سیگارت را از جیب جلوی پیراهنت درآوردی. پاکت سیگار زر بود. با انگشت اشاره‌ات ضربه‌ای به بالای پاکت زدی. دوتا سیگار سرشان از پاکت درآمد بیرون. پاکت سیگار را گرفتی سمت من، و تعارفم کردی:
- بفرما، داداش!
- ممنون. دودی نیستم.
- آفرین، داداش! ازت خوشم اومد. معلومه که عاقلتر از مایی. آره، داداش! هیچ‌وقت مث ما نادونا افسارتو نده دس این لاکردار بدمصب.
بعد سیگاری درآوردی. یکی از جغله‌ها که پاکت سیگار وینستون جلوش بود و داشت سیگار دود می‌کرد، سیگارش را آورد سمتت. تو هم سیگار زرت را گذاشتی گوشه‌ی لبت، بعدش سرت را بردی سمتش و سیگارت را با آتش سیگارش گیراندی. بعد از این‌که پک عمیقی به سیگارت زدی و دودش را از پنجره دادی بیرون، ما را به هم معرفی کردی:
- این آقا مهدی گل و بلبله.
و بعد هم دوستانت را یکی یکی به من معرفی کردی. معلوم شد همگی از دبیرستان خوارزمی آمده‌اید و آن‌جا همکلاسی بوده‌اید. تو و یکی از جغله‌ها رشته‌ی برق قبول شده بودید، دوتای دیگه رشته‌ی مکانیک. من هم گفتم که از دبیرستان هدف شماره‌ی یک آمده‌ام. بعدش من و جغله‌ها با هم دست دادیم و خوش و بش مختصری کردیم. در همان چند دقیقه‌ی اول فهمیدم که تو ورزشکاری و بسکتبالیست، اعتقادات مذهبی هم داری، چون چند بار توی شوخیهات با جغله‌ها تکیه کلام "به مولا" را به کار بردی. بعد از این‌که تو و جغله‌ی سیگاری سیگارهایتان را دود کردید و چند دقیقه‌ای سر به سر هم گذاشتید و کل کل کردید، نگاهی به ساعت مچی بندفلزی‌ات انداختی، بعد گفتی:
- پاشین، گل پسرا! الان کلاس آنالیز شروع می‌شه.
دیگر قطعه‌ی کاروان بنان تمام شده بود و مرضیه آواز "به رهی دیدم برگ خزان" را شروع کرده بود که از جا بلند شدیم. تو فنجانهای خالی را گذاشتی توی سینی. بعد سینی را گرفتی دستت، موقع رفتن دادی دست علی‌آقا- کارگر تریا که مسئول جمع‌ کردن فنجانها و بشقابها و سینی‌ها و تمیزکردن میزها بود. علی‌آقا گفت:
- دستت درد نکنه، آق‌مهندس!
- سرت درد نکنه، آق‌علی!
- چاکریم، آق‌مهندس!
- به مولا، سروری، آق‌علی!
و بعد از رد و بدل این تعارفهای دوستانه از تریا آمدیم بیرون و رفتیم سمت کلاسهای درسمان در طبقه‌ی دوم ساختمان جدید...

چند روز بعدش، روز جمعه، با بچه‌های اتاق کوه دانشکده رفته بودیم توچال که موقع برگشتن از کوه پرت شدم پایین و زانوی پای راستم و پیشانیم شکافت و بچه‌ها مجبور شدند از کوه با قاطر بیاورندم پایین. چند هفته‌ای توی خانه بستری بودم. آخرهای آبان توانستم دوباره به دانشکده برگردم وی هنوز پایم خوب خوب نشده بود و نمی‌توانستم درست و حسابی راه بروم. برای همین با عصا و لنگان لنگان می‌رفتم دانشکده و برمی‌گشتم. دو سه روز از بازگشتم به دانشکده گذشته بود و یک روز صبح سر کلاس درس شیمی دکتر هورفر نشسته بودیم که صدای فریادهای "اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی..." بلند شد، پشت‌بندش صدای جرینگ جرینگ شکستن شیشه‌ها. با بلند شدن این سروصداها که من اولین بار بود می‌شنیدمشان و حسابی شوکه‌ام کرده بود، کلاس به هم ریخت و بچه‌ها سراسیمه به تکاپو افتادند تا قبل از این‌که گاردیها بریزند و دانشکده را محاصره کنند، از دانشکده بزنند بیرون و خودشان را به جای امنی برسانند. مثل روز روشن بود که من با این پای علیل و با این عصای زیر بغل نمی‌توانم قاطی جمعیت شوم و همپای بقیه فرار کنم. ناچار مأیوس ایستاده بودم سر جایم و انگار فلج شده باشم، هیچ تلاشی برای حرکت به سمت درب کلاس نمی‌کردم. همین‌طور که ایستاده بودم و نومیدانه بچه‌هایی را تماشا می‌کردم که جلوی در کلاس ازدحام کرده بودند و با زور تقلا می‌کردند از کلاس خارج بشوند، یکدفعه یکی زیر بغلم را گرفت و توی گوشم گفت:
- چطوری؟ داداش!
برگشتم سمتش. تو بودی، آقامجی! یادت هست؟ چنان از دیدنت ذوق زده شدم که انگار خدا دنیا را به من داده بود. با نگاهی پر از التماس نگاهت کردم که به دادم برسی و باز هم فرشته‌ی نجاتم بشوی.  انگار تا ته نگاهم را خواندی، چون با لحنی قوت قلب دهنده گفتی:
- نترس، داداش! الان مخلصت از این مخمصه نجاتت می‌ده.
- چاکرتم، آقامجی جونم! انگار هروقت من تو دردسر می‌افتم خدا باید تو رو واسم برسونه که فرشته‌ی نجاتم بشی.
- کوچیکتم، داداش!
- سروری، تاج سری.
-  بی‌خیال این حرفا، داداش! کیفتو بده من... آهان... خوبه... حالا دستتو بنداز دور گردنم، تکیه‌تو بده به من تا راهو واست وا کنم، بریم بیرون .
بعد دست راستت را انداختی دور کمرم. من هم دست چپم را انداختم دور گردنت، تکیه دادم به هیکل رشیدت که یک سر و گردن از من که خودم جزو بلندقدها محسوب می‌شدم، بلندتر بود، و در حالی‌که عصام روی زمین کشیده می‌شد، راه افتادیم. از لای صندلیها بیرون آمدیم. رفتیم سمت در. بچه‌ها چنان جلوی در ازدحام کرده و راه را بسته بودند که امکان نزدیک شدن به در نبود. تو با صدای پرقدرتت بلند گفتی:
- داداش! بامعرفتاش راه بدند، این رفیقمونو که پاش مشکل داره، ببریم بیرون. آی قربون مرامتون.
با بلند شدن صدات، همه برگشتند سمت ما و به محض این‌که تو را دیدند که کمرم را گرفته‌ای و داری کمکم می‌کنی و می‌آوریم سمت در، همه فوری خودشان را کنار کشیدند و راه دادند، ظرف کمتر از یک دقیقه از کلاس آمدیم بیرون. از ساختمان قدیم هم‌چنان فریاد "اتحاد... مبارزه... پیروزی" و جرینگ جرینگ شکستن شیشه می‌آمد. گفتی:
- می‌برمت پایین، دم در خروجی.
- آقامجی! همین که از اون خراب شده آوردیم بیرون یه دنیا ازت ممنونم. از این‌جا به بعدشو خودم می‌تونم برم.
- داداش! این چه فرمایشیه؟ من کوچیکتم. تا وقتی هم از در دانشکده صحیح و سالم نبردمت بیرون، به مولا ول کنت نیستم.
- آخه بدجوری شرمنده می‌شم، آقامجی!
- دشمنت شرمنده باشه، داداش!
خلاصه هرچی گفتم خودم بقیه‌ی راه را می‌روم هیچ جوری زیر بار نرفتی و تا همان‌طور که دور کمرم را گرفته بودی، بااحتیاط تمام، از پله‌های سنگ مرمر سیاه کنار آخرین کلاس پایینم نیاوردی و نرساندیم دم در پشتی دانشکده که مستقیماً به خیابان بیست و یک آذر وا می‌شد، ولم نکردی. وقتی از در رفتیم بیرون و وارد پیاده‌روی خیابان شدیم، ایستادی. بعد من دستم را از دور گردنت پایین آوردم و گفتم:
- آقامجی! تا عمر دارم این بزرگواریتو فراموش نمی‌کنم. همین‌قدر بدون که خیلی آقایی.
تو هم دستت را از دور کمرم آزاد کردی. بعد گفتی:
- داداش! مطمئنی از این‌جا به بعدشو خودت تنهایی می‌تونی بری؟ می‌خوای بیام واست تاکسی‌یی سواری‌یی چیزی بگیرم؟
- نه، احتیاجی نیست. دستت درد نکنه. از اینجا به بعدشو یواش یواش به کمک این پای سوم می‌رم.
و عصایم را آوردم بالا و نشانت دادم. تو لبخندی زدی و گفتی:
- داداش! ایشالله هرچی زودتر خوب بشی، صحیح و سالم ببینیمت، روی دو پا، نه سه پا.
خندیدم و گفتم:
- حتماً. بازم خیلی ممنون. رهین منتم کردی.
- این چه حرفیه؟ داداش! ما کوچیکتیم.
- سرورمی، عزیز!
- امری، اوامری؟
- ارادت...
- برو به سلامت. علی پشت و پناهت.
بعد دست دادیم. بعدش تو کیفم را دادی دستم و روانه‌ام کردی:
- داداش! عزت زیاد.
برگشتم. خواستم برایت دست تکان بدهم. هر دو دستم بند بود. ناچار سر تکان دادم. تو هم در حالی که برگشتی داخل دانشکده برایم دست تکان دادی...

یادت هست آن ماجرایی را که چند وقت بعد توی سالن ورزش اتفاقی افتاد؟ همان که میانه‌ی تو و سه تا جغله را شکرآب کرد. ماجرای تو با "سانتریفوژ" را می‌گویم که بعضیها هم پشت سرش صداش می‌کردند "خرس گنده"- از بس چاق و گنده بود. راست راستی امر بهش مشتبه شده بود که زور بازوش خیلی زیاد است و هرکی را دلش خواست می‌تواند سانتریفوژ کند. از پشت مثل اجل معلق حمله‌ور می‌شد به بچه‌ها، دستهای گنده‌اش را محکم حلقه می‌کرد دور کمرشان، می‌کشیدشان سمت خودش، بعد از زمین می‌کندشان و لنگ در هوا با سرعت زیاد دور خودش آنقدر می‌چرخاندشان که چشمهاشان سیاهی می‌رفت. بعدش هم ولشان می‌کرد روی زمین... آن روز توی سالن ورزش شماها داشتید دور یک حلقه تفریحی بسکتبال بازی می‌کردید. سانتریفوژ هم توی زمین بود. من و چندتا دیگر هم کنار زمین ایستاده بودم، داشتیم بازیتان را تماشا می‌کردیم که یکهو دیدم سانتریفوژ از پشت دارد پاورچین پاورچین به تو نزدیک می‌شود. وقتی رسید به یک قدمیت تو می‌خواستی جفت پا بپری هوا تا توپ را به سمت حلقه پرتاب کنی که سانتریفوژ از پشت دستهاش را انداخت دور کمرت و قفلشان کرد که مثلاً سانتریفوژت کند. من که نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد و تو رفیق نازنینم ملعبه‌ی دست کسی مثل سانتریفوژ شوی، دوتا دستم را گذاشتم دو طرف دهنم، بلند داد زدم:
- آقامجی! مواظب باش. می‌خواد سانتریفوژت کنه.
هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که به یک چشم به هم زدن دیدمت که توپ را پرتاب کردی سمت حلقه که داخلش شد. بعد دوتا دستت را در یک آن بردی پشت سرت، از دو طرف گازانبری انداختیشان دور گردن سانتریفوژ، گردن کلفتش را محکم بین دستهای ورزیده‌ات گرفتی، شروع کردی به فشار دادنش. در یک لحظه دستهای سانتریفوژ کمرت را ول کرد و بعدش افتاد پایین. به محض این‌که کمرت آزاد شد به سرعت برق روبرگرداندی، بعدش تیز و فرز، مثل یوزپلنگی چست و چالاک پریدی پشت سانتریفوژ و دستهات را حلقه کردی دور کمر خرس‌وارش، به طرفة‌العینی از جا کندیش و  بعدش شروع کردی مثل فرفره دور خودت چرخیدن. صحنه‌ی خنده‌داری شده بود. سانتریفوز لنگ در هوا دست و پا می‌زد و پاهای گنده‌اش که هر کدام به تنه‌ی درخت تناوری می‌مانستند در هوا به طرز مضحکی تلو تلو می‌خوردند، هی هم دست و پا زنان می‌گفت:
- آقامجی! غلط کردم، گه خوردم، رحم کن، بذارم زمین.
ولی تو ول کن معامله نبودی و همین‌طور مثل فرفره دور خودت می‌چرخیدی و سانتریفوژ را لنگ در هوا دور خودت می‌چرخاندی. وقتی خوب چرخاندیش بلند داد زدی:
- داداش! تا نگی کدوم نامردی تحریکت کرده منو پیش بچه‌ها سکه‌ی یه پول کنی، نمی‌ذارمت زمین.
بالاخره سانتریفوژ تسلیم شد و دست و پا زنان توی هوا گفت:
- باشه. می‌گم. ولی اول بذارم زمین تا بهت بگم.
تو گفتی:
- باشه می‌ذارمت زمین ولی به مولا اگه بخوای سیابازی دربیاری و زیر آبی بری خشتکتو می‌کشم رو سرت. گفته باشم، داداش! یه وقت نگی نگفتی.
سانتریفوژ گفت:
- قبوله، آقامجی! منو بذار زمین تا همه چیو واست بگم.
بالاخره دلت به حال آن بدبخت سوخت و گذاشتیش زمین. سانتریفوژ نتوانست تعادلش را روی زمین حفظ کند، چند قدم پیلی پیلی رفت، بعد ولو شد روی زمین. تو اما محکم و استوار، مثل شاخ شمشاد، دستهات را زده بودی به کمرت و بالای سرش ایستاده بودی. بالاخره وقتی حال سانتریفوژ جا آمد همان‌طور که روی زمین نشسته بود و تو قبراق بالای سرش ایستاده بودی مقر آمد که کار کار آن سه تا جغله بوده و آنها تحریکش کرده بودند که تو را سانتریفوژ کند- به خیال خام خودشان می‌خواستند جلو بچه‌ها ضایعت کنند. البته مستقیم و صریح تحریکش نکرده بودند. بلکه غیر مستقیم این کار را کرده بودند. یعنی بهش گفته بودند  محال است بتواند سانتریفوژت کند، او هم گفته بود به راحتی آب خوردن می‌تواند، اینها گفته بودند نمی‌تواند، او گفته بود می‌تواند. خلاصه انداخته بودندش روی رگ غیرت. او هم خر شده بود و دست به این خریت زده بود. حالا هم چوبش را خورده و سنگ روی یخ شده بود، مثل ننه مرده‌ها نشسته بود روی زمین، عزا گرفته بود. بعد از این ماجرا میان تو و سه تا جغله شکراب اساسی شد. نمی‌دانم چی به هم گفتید و چی از هم شنفتید که حسابی زدید به کاسه کوزه‌ی هم و بعدش دیگر با هم ندیدمتان تا آن روزی کذایی، سر کلاس دکتر جهانشانی. یادت هست؟ آقامجی! چه جوری نشاندیشان سر جاشان... یادت هست چه جوری پوزه‌شان را به خاک مالیدی؟

چه مرد شریف نازنینی بود این دکتر جهانشاهی! محجوب، نجیب، مؤدب. یادش به خیر. همینها هم باعث پررو شدن بعضی از بچه‌های بی‌جنبه‌ی گستاخ شده بود، کلاسش را تبدیل کرده بودند به صحنه‌ی متلک‌گویی و مزه‌پرانی و حرف مفت زنی... آن روز، سه جغله که ته کلاس نشسته بودند، آن‌قدر سر و صدا کردند که شور کار را درآوردند. نمی‌دانم چی چی بازی می‌کردند، "گل یا پوچ" یا "سنگ کاغذ قیچی". هرچی بازی می‌کردند سر و صداش آن‌قدر بلند بود که نظم کلاس را به هم ریخته و اعصاب همه را خرد کرده بود، به طوری که هی بچه‌ها برمی‌گشتند به سمت عقب و معترضانه نگاهشان می‌کردند. دکتر هم در نهایت نجابت تحمل می‌کرد و بدون این‌که به روشان بیاورد به بحث درسیش ادامه می‌داد. بالاخره تو که چند ردیف جلوتر از جغله‌ها، سر همان ردیفی نشسته بودی که من وسطش بودم، داغ کردی و یکدفعه برگشتی، با تحکم گفتی:
- اونایی که کرماشون دارن وول می‌خورن، نمی‌تونن جلوشونو بگیرن بی‌زحمت تشیف ببرن بیرون، خودشونو خوب بتکونن، وقتی خوب کرماشون ریخت برگردن مث بچه‌ی آدم سر جاشون بشینن. آخه شماها تو کدوم طویله‌ای بزرگ شدین؟ اینقدر شعور ندارین که سر کلاس نباس کرم ریخت؟
یکی از جغله‌ها که صدای کلفتی داشت، صدایش را انداخت توی گلویش و گفت:
- حرف دهنتو بفهم... توهین نکن.
تو گفتی:
- داداش! من دارم توهین می‌کنم یا شما جوجه جغله‌ها که دارین به یه کلاس توهین می‌کنین؟
جغله‌ی دوم که صدای قارتی داشت، به حمایت از رفیقش درآمد و گفت:
- بی‌خود شلوغش نکن. مگه تو قیم کلاسی؟ بچه‌ها خودشون زبون دارن، احتیاج به قیم ندارن.
تو که جوش آورده بودی، از جات بلند شدی و سرشان داد زدی:
- به مولا می‌آم چنون کله‌های شما آشغال‌کله‌هارو می‌کوبم به هم که هرچی کرم تو اون زباله‌دونیاس بریزه بیرون.
پشت بند اعتراض تو و در تأیید حرفهایت صدای بقیه‌ی بچه‌ها هم درآمد، هر کی از یک طرف شروع کرد به اعتراض و پرخاش به سه تا جغله. دکتر جهانشاهی هم با چهره‌ای مظلوم، صبور و پرحوصله، کنار تخته‌ی سبز کلاس، گچ به دست، ایستاده بود، منتظر بود ببیند که سرانجام این ماجرا به کجا ختم می‌شود. خیلی زود سروصدای اعتراضها چنان بالا گرفت که سه تا جغله قافیه را باختند و مجبور شدند فرار را بر قرار ترجیح بدهند. ناچار دمهاشان را گذاشتند روی کولشان، مثل سگهای توسری خورده پشت سر هم از کلاس زدند بیرون.

یکبار هم سر کلاس دکتر احمدی گیوی معرکه راه انداختی. یادت هست آن روز، بعد از ظهر، سر کلاس آیین نگارش؟... دکتر که بفهمی نفهمی سر و گوشش می‌جنبید، مثل همیشه شوخ و شنگی می‌کرد و سربه‌سر دخترخانم‌های کلاس می‌گذاشت. چند بار سر همین سربه‌سرگذاشتن‌هاش بچه‌ها معترضش شده بودند. مثلاً همیشه بند می‌کرد به دخترها که بیایند ردیف اول بنشینند تا کلاس حال و هوای باصفایی پیدا کند. شوخی یا جدی معتقد بود دخترها به کلاس لطف و طراوت می‌دهند. آن روز هم دکتر همان اول کلاس گفت:
- بچه‌ها! امروز می‌خوام درسو با یه شعر سکسی شروع کنم.
با شنیدن این حرف چشمها گرد و گوشها تیز شد و بچه‌ها شروع کردند به همهمه. پشت‌بندش سروصدای اعتراض و مزه پراندن از گوشه و کنار کلاس بلند شد. در همین موقع چهار دختری که ردیف چهارم پنجم نشسته بودند، به نشانه‌ی اعتراض از جا بلند شدند و غرولندکنان کلاس را ترک کردند. درب کلاس را هم پشت سرشان محکم به هم کوبیدند. دکتر گیوی که انتظار این عکس‌العمل تند را نداشت و حسابی جا خورده بود، وارفته گفت:
- چی شد؟ پس چرا اینا پا شدند رفتند؟
تو که در همراهی با دخترهای کلاس و تأیید اعتراضشان از جات بلند شده بودی و داشتی معترضانه به سمت در می‌رفتی، خیلی بلند، طوری که همه بشنوند، گفتی:
- واسه اینکه بعضیها آدرسو عوضی اومدن، جناب! نه، داداش! اینجا کلاس دانشکده فنیه؛ حرمتش واجبه، کلاس الفیه شلفیه نیست که هرکی هر پرت‌وپلایی خواس بگه. به مولا بی‌غیرته هرکی سر این کلاس بشینه.
و بعد در کلاس را وا کردی و از در رفتی بیرون، در را هم محکم پشت سرت کوبیدی به چارچوب. دکتر گیوی که بهتش زده بود و نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان بدهد، با آن که خیلی خوب فهمیده بود چی گفتی، زرنگی کرد و خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد و وانمود کند نشنیده چی گفتی. برای همین از بچه‌های ردیف اول پرسید:
- این دوستمون چی چی گفت؟
بچه‌ها هم موضوع را ماستمالی کردند و طوری وانمود کردند که چیز برخورنده‌ای نگفته‌ای. خلاصه موضوع به خیر گذشت. دکتر هم بعد از این‌که از بهت بیرون آمد و بر خودش مسلط شد، گفت:
- فکر می‌کنم سوء تفاهمی پیش اومده. من نمی‌خواستم شعر بی‌تربیتی بخونم، شعری که به شوخی گفتم شعر سکسی، یه شعر از مرحوم فریدون توللیه که در وصف شهدانه گفته.
بعد شروع کرد به خواندن شعر مشهور توللی که با این بیت شروع می‌شود:
سال پیشین کاشتم اندر سرا شهدانه‌ای
سبز شد، پرغنچه شد، پربرگ شد، پربار شد
شعری در وصف بنگ و شرح حالاتی که بر آدم بنگی می‌رود و توهماتی که می‌بیند و حس و حالی که پیدا می‌کند. تنها بیتی از شعر که شاید بشود به آن انگ سکسی بودن زد، این بیتش است:
دامن پرچين يارم از عقب بی‌انتظار
دنبه شد، پرپشم شد، پرگوشت شد، پروار شد

آخرین معرکه‌ای هم که سر کلاس راه انداختی، سر کلاس دکتر عضوامینیان بود با آن چهره‌ی سرخ گوشتالود و قیافه‌ی شبیه روسها. یادت هست؟ دکتر عضوامینیان را که حتماً یادت می‌آید. هر روز که می‌آمد سر کلاس، اول یک کاغذ سفید درمی‌آورد، می‌داد دست بچه‌ها، می‌گفت اسمهامان را به ترتیب رویش بنویسیم. با این کار به حساب خودش زرنگی می‌کرد و بدون این‌که اسم حضورغیاب رویش بگذارد که بچه‌ها نسبت بهش حساسیت داشتند، در عمل حضورغیاب می‌کرد. هر دفعه هم یک بهانه‌ی بچه گول زنک می‌آورد. دفعه‌ی اول گفت برای سفارش کتاب است. دفعه‌ی دوم گفت برای تهیه‌ی جزوه به اسامی بچه‌ها احتیاج دارد. دفعه‌ی سوم گفت می‌خواهد برای هرکس یک موضوع تحقیق مشخص کند.‌ تا این‌که جلسه‌ی چهارم شد و دکتر آمد سر کلاس و باز پیش از شروع درس کاغذی از کیفش درآورد و داد به نفر اول ردیف جلو، خواست که یکی یکی اسمهامان را روی کاغذ بنویسیم. یکی از بچه‌ها پرسید:
- استاد! این‌دفعه واسه چی اسمامونو رو کاغذ بنویسیم؟
دکتر که یادش رفته بود دفعه‌ی قبل چی گفته دوباره بهانه‌ی جلسه‌ی قبل را تکرار کرد و گفت که می‌خواهد برای بچه‌ها موضوع تحقیق مشخص کند و به همین خاطر به اسامی بچه‌ها احتیاج دارد.
ما هم بدون این‌که به روی خودمان بیاوریم، خیلی جدی و مثل بچه‌های حرف شنو، طبق قراری که با هم گذاشته بودیم، یکی یکی مشغول نوشتن اسمهامان روی کاغذ شدیم و هرکس کاغذ آمد دستش رویش نوشت حسن‌علی حسین‌قلی‌اف. یعنی حدود چهل نفر زیر هم نوشتند حسن‌علی حسین‌قلی‌اف. وقتی کاغذ را دادند دست استاد، تا یک نگاه به کاغذ انداخت رگش مثل شاه‌توت قرمز شد. بعد با صدایی که بدجور می‌لرزید، پرسید:
- این مسخره‌بازیا یعنی چی؟
 در جواب استاد، تو که ردیف پنججم ششم نشسته بودی، خیلی خون‌سرد گفتی:
- یعنی این‌که دوست نداریم کسی احمق فرضمون کنه، بخواد بازیمون بده، داداش! اگه می‌خواین حضورغیاب کنین مرد و مردونه بگین. دیگه این قایم موشک بازیا واسه چیه؟
دکتر که کارت می‌زدی خونش درنمی‌آمد، با عصبانیت کاغذ را جرّ و واجر کرد و تکه‌هایش را پرت کرد سمت بچه‌ها. بعدش داد زد:
- تو زبون دراز تا آخر ترم از کلاسم اخراجی. نمره‌ی آخر ترمت هم از حالا بهت می‌دم، صفر. حالام پاشو از کلاسم برو بیرون، به سلامت.
تو بدون اینکه عصبانی بشوی، گفتی:
- اولاً، داداش! این کلاس مال شما نیست، مال ما دانشجوهاست. ثانیاً شما نه حق داری منو از کلاس اخراج کنی نه حق داری آخر ترم بهم صفر بدی. اینجا دانشکده فنیه، قانون داره، شهر هرت نیست که حسین‌قلی‌خانی باشه.
دکتر که بدجور جوش آورده و حسابی قاطی کرده بود، با لحنی تهدیدآمیز گفت:
- برو از کلاس بیرون.
- نمی‌رم.
- نمی‌ری از کلاس بیرون؟
- نع.
- نمی‌ری از کلاس بیرون؟
- نع.
- نمی‌ری از کلاس بیرون؟
- نع.
دکتر که مثل لبو قرمز شده بود، در حال منفجر شدن گفت:
- حالا که تو نمی‌ری بیرون، من می‌رم.
بعد وسایلش را با عصبانیت جمع کرد و رفت سمت در کلاس. بچه‌ها خواستند میانجیگری کنند و از خر شیطان بیاورندش پایین، ولی دکتر رگ لجاجتش جنبیده بود و هیچ جوری حاضر نبود کوتاه بیاید. دم در هم گفت:
- تا این آقا تو این کلاسه من نمی‌آم سر کلاس. هروقت شرّشو کم کرد خبرم کنین تا برگردم تکلیفمو با بقیه روشن کنم
بعد هم مثل برج زهرمار از کلاس رفت بیرون و کلاس تعطیل شد. من خیلی نگرانش بودم که نکند از شدت عصبانیت سکته کند یا پس بیفتد. آن‌طور که مثل گل انار قرمز شده بود هیچ بعید نبود اتفاق بدی برایش بیفتد. بچه‌ها هم گرم بحث بودند که چکار کنند چکار نکنند. یکی می‌گفت استاد آدم خیلی ترسویی‌ست، برویم تهدیدش کنیم که اگر برنگردد سر کلاس، می‌رویم پیش رئیس دانشکده ازش شکایت می‌کنیم، بلکه کوتاه بیاید. یکی که سر ردیف جلو نشسته بود و کسی بود که کاغذ را از استاد گرفته بود، می‌گفت دهانش هم بدجوری بوی عرق می‌داد، برویم تهدیدش کنیم که اگه بخواهد کلاس را تعطیل کند می‌رویم ازش پیش رئیس دانشکده شکایت می‌کنیم که مست آمده سر کلاس، شاید بترسد و از خر شیطان بیاید پایین. یکی می‌گفت برویم ازش عذرخواهی کنیم، از دلش دربیاوریم، بلکه راضی شود برگردد سر کلاس. خلاصه هرکی نظری می‌داد و انواع و اقسام پیشنهادهای رنگ وارنگ بود که از هر طرف مطرح می‌شد. وقتی تمام پیشنهادها داده شد و هر کدام با مخالفت عده‌ای رد شد، تو گفتی:
- شماها کاریتون نباشه. من خودم این سنگو انداختم تو چاه، چشمم کور، دندم نرم، خودمم باس درش بیارم. پس بذارینش به عهده‌ی من.
بعدش بلند شدی، وسایلت را برداشتی، راه افتادی که بروی اتاق استاد، مسئله را حل و فصل کنی. هرچی من و چندتای دیگر خواهش تمنا کردیم همراهت بیابییم، قبول نکردی، خودت تک و تنها رفتی، محکم و مصمم. هنوز بیست دقیقه از رفتنت نگذشته بود و ما هم‌چنان گرم بحث و جدل درباره‌ی ماجرای پیش آمده بودیم که دکتر خرم و خندان برگشت سر کلاس، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، تو هم پشت سرش وارد کلاس شدی، رفتی نشستی سر جات. دکتر هم بدون این‌که بحث ماجرای رخ داده را پیش بکشد، شتر دیدی ندیدی کرد و بزرگوارانه شروع کرد به درس دادن. توی تمام طول درس دلم قیلی ویلی می‌رفت که بدانم چه فوت و فنی به کار بردی که موفق شدی آدم یک‌دنده‌ی لجوجی مثل دکتر را که شاهرگ لجبازی کت و کلفتی داشت، قانع کنی برگردد سر کلاس، ماجرای پیش آمده را ندید بگیرد. بعد از تمام شدن کلاس من و بچه‌های دیگر آمدیم سروقتت، هرچی التماست کردیم که برایمان تعریف کنی به استاد چی گفتی و چه جوری راضیش کردی برگردد سر کلاس، زیر بار نرفتی و نگفتی که نگفتی. می‌گفتی این یک راز بین تو و استاد است و بهش قول شرف داده‌ای به هیچ کس چیزی ازش نگویی. چند روز بعد که با هم رفته بودیم تریای دانشکده پزشکی و غیر از من و تو هیچ‌کدام از همکلاسیها نبودند، صحبت را کشیدم به ماجرای آن روز و خصوصی ازت پرسیدم که چه جوری استاد را قانع کردی برگردد سر کلاس. تو باز همان حرف آن روزت را زدی که این یک راز است و چون به استاد قول شرف داده‌ای آن را فاش نکنی، اخلاقاً نمی‌توانی زیر قولت بزنی و خلاف تعهدت عمل کنی. بعدش هم ازم خواهش کردی که دیگر در این خصوص چیزی ازت نپرسم و کنجکاوی نشان ندهم که بی‌فایده است، چون چیزی نخواهی گفت و  نگفتنت ممکن است اسباب کدورت و دلچرکینی‌ام بشود. ناچار من هم دیگر پی‌گیر قضیه نشدم چون مثل روز برایم روشن بود که سرت برود قولت نمی‌رود و آنقدر بامرامی که حاضری همه چیزت را زیر پا بگذاری ولی قولت را زیر پا نگذاری.
آخرین باری که یادم می‌آید سر یک کلاس درس مسئله‌ساز شدی، سر کلاس درس میدانها و امواج دکتر مرشد در ساختمان امیرآباد بود. بهار سال پنجاه و هفت. یادت می‌آید؟... دانشکده‌ی پایین برای این‌که گاردیها، ظهر آن روز، جلوی در دانشکده، با چند تا از بچه‌ها درگیر شده، چندتا را هم بازرسی بدنی کرده و وسایلشان را گشته بودند، از بعد از ظهر اعتصاب بود و قرار شده بود برای سه روز بچه‌ها کلاسهای درس را تعطیل کنند. خبر اعتصاب را سر ناهار دو تا از بچه‌هایی که از دانشکده‌ی پایین آمده بودند امیرآباد، آوردند؛ ولی چیزی درباره‌ی برقراری یا تعطیلی کلاسهای دانشکده‌ی بالا نمی‌دانستند. سردمدارهای اعتصاب نه گفته بودند کلاسهای بالا دایر باشد نه گفته بودند تعطیل باشد. ما هم این‌طوری برداشت کردیم که چون چیزی نگفته‌اند اعتصاب شامل کلاسهای ما نمی‌شود، برای همین، کلاسهای بعداز ظهر را تعطیل نکردیم، و وقتی ساعت دو دکتر مرشد آمد، رفت سر کلاس، ما هم رفتیم و نشستیم و کلاس درس تشکیل شد. هنوز نیم ساعتی از شروع درس نگذشته بود که یکهو در کلاس با شدت تمام وا شد و تو دست به دستگیره‌ دم در کلاس ظاهر شدی. بعد همان‌طور که شق و رق ایستاده بودی با نگاه تحقیرآمیز سنگینی که از صد تا فحش بدتر بود چپ چپ بچه‌ها را نگاه کردی. دکتر مرشد هم بحث درسی را قطع کرده بود و هاج و واج نگاهت می‌کرد. بعد از این‌که چند ثانیه‌ای برّ و برّ نگاهمان کردی، رفتی بیرون در را محکم کوبیدی به چارچوب. بعد از چند ثانیه که دکتر مرشد متعجب به ما و به در نگاه کرد، چیزی نگفت و به درس ادامه داد. ده دقیقه بعد دوباره در کلاس با شدت و خشونت باز شد و دوباره تو توی لنگه‌ی در ظاهر شدی با همان قیافه‌ی اخمو و نگاه چپ چپ. این‌دفعه برّ و برّ دکتر مرشد را نگاه می‌کردی و باز نگاهت تحقیرآلود بود. دکتر که پیدا بود کمی ترسیده، نگران پرسید:
- چیه؟ کاری داشتی؟
تو در سکوتی معنادار برّ و برّ نگاهش کردی و بعد از حدود نیم دقیقه بی‌این‌که چیزی بگویی از کلاس رفتی بیرون و باز هم محکم- و این بار محکمتر از دفعه‌ی قبل- در را کوبیدی به چارچوب.
دکتر متحیر رو کرد به حمید که ردیف اول و درست روبه‌رویش نشسته بود، و پرسید:
- این چشه؟ دانشجوی کلاس شماست؟
حمید گفت:
- نه، استاد! دانشجوی کلاس ما نیست.
- همدوره‌ای شمام نیست؟
- نه، استاد! هم‌دوره‌ای مام نیست.
- کسی می‌دونه اسمش چیه؟
من که دیدم کار دارد بیخ پیدا می‌کند، آب پاکی را روی دست استاد ریختم:
- استاد! اصلاً مال دانشکده‌ی ما نیست. احتمالاً مال یه دانشکده‌ی دیگه‌ست، این‌جا دنبال یکی از دوستاش می‌گرده
- یعنی شماها نمی‌شناسیدش؟
بچه‌ها از این‌جا و آن‌جای کلاس گفتند:
- نه، استاد!
خلاصه این بار هم به خیر گذشت و بعد از کمی مکث، دکتر شروع کرد به توضیح ادامه‌ی درس. چند دقیقه بعد، برای بار سوم در کلاس چنان به شدت باز شد که من و خیلیهای دیگر از ترس از جا پریدیم. دکتر مرشد هم که رو به تخته ایستاده و در حال نوشتن فرمولی روی تخته بود، چنان تکان محکمی خورد که گچ از دستش افتاد زمین. بعد برگشت سمت تو که خیلی ریلکس توی چارچوب در ایستاده بودی و با نگاهی پر از تحقیر و سرزنش نگاهمان می‌کردی، و با عصبانیت داد زد:
- چه می‌خوای؟ مرتیکه! کی هستی تو؟ چه مرگته؟ واسه چی مزاحم کلاس می‌شی؟ دیلاق!
تو اما جواب هیچ‌کدام از این پرسشهای توهین‌آمیز دکتر را ندادی و همین‌طور برای چند ثانیه نگاهت روی صورت تک تک ماها چرخید و چرخید و وقتی همه را مشمول نگاههای تحقیرآلود و سرزنش‌بارت کردی، تف صدادار غلیظی انداختی پیش پاهات. بعد باز در کلاس را محکم کوبیدی به چارچوب. دکتر مرشد که رنگش مثل گچ سفید شده بود و از فرط عصبانیت می‌لرزید، گفت:
- نخیر، انگار این الدنگ آدم بشو نیست... من حتا یه دقیقه‌ی دیگه‌م این‌جا نمی‌مونم. تا وقتی نفهمم این دیلاق کیه و هدفش از این بی‌ادبیها چیه کلاس تعطیله.
بعدش هم با عصبانیت کیفش را برداشت و غضبناک از کلاس رفت بیرون و کلاس تعطیل شد.
چند هفته بعدش هم توی سلف‌سرویس عجب ماجرایی داشتیم، آقامجی! یادت می‌آید؟ شنبه ظهر بود. نشسته بودیم توی سالن سلف سرویس، سرگرم خوردن ناهار بودیم. من خوراک دست پیچ برداشته بودم، تو چلوخورشت قیمه با کلی ته‌دیگ. چندتای دیگر از بچه‌ها هم با ما بودند و همگیمان سرگرم لمباندن لقمه‌های کله گربه‌ای بودیم که تو با اشاره به محل دریافت غذا گفتی:
- داداش! یارو اومد.
به سمتی که اشاره می‌کردی نگاه کردم. خودش بود: گیس‌اطویی. سینی غذایش را گرفته بود دستش و داشت دنبال جایی برای نشستن می‌گشت، با موهای صاف و اطوکشیده‌ی براق و بلندش که تا روی شانه‌هایش پایین آمده بود، موهایی که خیلی خوش‌حالت بود و چشمها را خیره می‌کرد. و درست به دلیل همین جلب توجه کردنش توی دانشکده‌ی ما قابل تحمل نبود و سر و صدای گوریلهای ارتدکس دانشکده را بدجوری درآورده بود. از همان هفته‌های اول- دوم ورودش به دانشکده نگاههای چپ چپی بود که از هر طرف رگباروار بر سر و رویش می‌بارید و غرولندهایی بود که مثل آسمان غرنبه بر سرش خراب می‌شد. آخر هفته هم شنیدیم که چندتا از گوریلهای کله‌گنده‌ی دانشکده برایش پیغام پسغام فرستاده‌اند، بهش التیماتوم داده‌اند که اگر تا اول هفته‌ی بعد موهایش را مثل بچه‌ی آدم کوتاه نکند، هرچی دید از چشم خودش دیده. گیس‌اطویی تازه سینی غذایش را روی یکی از میزهای کنار دیوار گذاشته و پشت به بچه‌ها روی چهارپایه نشسته بود و داشت خودش را جابه‌جا می‌کرد که از پشت سر ما صدای کوبیدن قاشقها و چنگالها روی میز و پا کوبیدن هم‌آهنگ با آن بلند شد. چند ثانیه بعد همین صدا از بعضی از میزهای این طرف و آن طرف ما هم بلند شد. با بلند شدن این صدای مارش‌مانند یکدفعه تمام سروصداهای دیگری که سالن سلف سرویس را پر کرده بود، بند آمد و همه ساکت شدند؛ به طوری که جز صدای زنگ‌دار دانگ دانگ کوبیدن قاشقها و چنگالها روی میز پشت سر ما و چند میز دیگر هم‌‌آهنگ با صدای گرپ گرپ پا کوبیدن روی زمین صدای دیگری شنیده نمی‌شد. آنهایی که نمی‌دانستند جریان از چه قرار است، بهت زده به هم نگاه می‌کردند و کنجکاو بودند ببینند چه خبر شده. بعضیها هم با اشاره‌ی دست یا چشم گیس‌اطویی را به هم نشان می‌دادند. خود گیس‌اطویی هم برگشته بود و وحشت‌زده بچه‌هایی را نگاه می‌کرد که داشتند با قاشق و چنگال روی میز و با پاهایشان روی زمین می‌کوبیدند و چپ چپ نگاهش می‌کردند. انگار می‌خواستند با نگاههای غضبناکشان درسته قورتش بدهند. همین‌طور که قاشقها ‌و چنگالها روی میز و پاها روی زمین کوبیده می‌شد، یکی از پشت سر ما با آهنگ صدای قاشقها و چنگالها و پاها با صدایی کلفت و بم شروع به خواندن کرد:
- گیس‌اطویی! حیا کن... قرطی‌بازیو رها کن.
 صدای نکره‌ی یکی از سه جغله بود. در جوابش یکی دیگر از گوشه‌ی دیگر خواند:
- جوجه سوسول! حیا کن... قرطی‌بازیو رها کن.
و صدای سوم از گوشه‌ای دیگر جواب صداهای قبلی را داد:
- بچه ژیگول! حیا کن... قرطی بازیو رها کن.
همین‌طور قاشقها و چنگالها با آهنگی منظم روی میز و پاها روی زمین کوبیده می‌شدند و هم‌آهنگ با آن شعارهایی با همین ریتم و مضمون از این‌جا و آن‌جای سلف سرویس بلند می‌شد. دو سه دقیقه‌ای این کار ادامه داشت تا این‌که بالاخره تو جوش آوردی و یک‌دفعه بلند شدی، ایستادی، سینی‌ غذات را دو دستی برداشتی، با غیظ محکم کوبیدی زمین. با برخورد سینی به زمین بشقاب چینی چلو و کاسه‌ی بلور خورشت جرینگی شکستند و غذاها پخش زمین شدند. صدای شکسته شدن ظرفها به کنسرت قاشق و چنگال و پا کوبی و شعارهای همراهش خاتمه داد و سکوت کامل بر سالن سلف سرویس حاکم شد. بعد تو همان‌طور که ایستاده بودی، با صدایی برافروخته و غضبناک گفتی:
- این جنگولک‌بازی‌یا‌ چیه درآوردین؟ بی‌معرفتا! این دارامب و درومب چیه راه انداختین؟ به شماها چه مربوط این داداشمون موهاش بلنده؟ شماها چکاره‌ی ولایتین؟ مدعی‌العمومین؟ نکیر و منکرین؟ طرف عشقش کشیده گیساشو دراز کنه، به شما چه ربطی داره؟ جنایت کرده؟ خیانت کرده؟ دزدی کرده؟ هیزی کرده؟ مال شماها رو خورده؟ حق شماها رو ضایع کرده؟ آخه به شماها چه؟ شماها سر پیازین؟ ته پیازین؟ دست بردارید از این جنگولک‌بازی‌ها، خجالت بکشین.
بعد رفتی سمت گیس‌اطویی که برگشته بود سمت بچه‌ها و همان‌طور مثل مجسمه سرجاش خشکش زده بود، رنگش هم عین گچ سفید شده بود. طفلکی چنان وحشت کرده بود که من به خودم گفتم حتماً الان یا از ترس قبض روح می‌شود یا سکته می‌کند یا شلوارش را خراب می‌کند. به او که رسیدی دستت را گذاشتی روی شانه‌اش و طوری که همه بشنوند، گفتی:
- نترس، داداش! اینا سگایی‌اند که فقط پارس می‌کنند، دندون گاز گرفتن ندارند. پس نمی‌خواد هول کنی، تا من هستم کسی جرئت نداره بهت دس بزنه.
بعدش رو کردی به بچه‌ها و گفتی:
- خوب گوش کنین ببینین چی می‌گم. هر ناکسی بخواد به پروپای این داداشمون بپیچه یا کاری به کارش داشته باشه، به مولا، با من طرفه. شوخی موخی هم با کسی ندارم. شیرفهم شد؟
و بعد توی گوش گیس‌اطویی چیزهایی پچ پچ کردی. بعد از یکی دو دقیقه هم کمکش کردی تا بلند شود، وسایلش را بردارد و درحالی‌که از ترس مثل بید می‌لرزید، از میان میزها و بچه‌ها که تمام وجودشان شده بود دو تا چشم کنجکاو نگران که ببینند چه اتفاقی دارد می‌افتد، بگذرد و از سالن سلف‌سرویس که هیچ صدایی ازش درنمی‌آمد، برود بیرون. خودت هم باهاش رفتی بیرون و تا ساعت دو که کلاسمان شروع شد، برنگشتی. گیس‌اطویی هم چند روزی توی دانشکده آفتابی نشد، بعدش هم که برگشت موهای اطوکشیده‌ی صاف و براق خوش‌حالتش را حسابی کوتاه کرده بود، شده بود مثل بقیه‌ی بچه‌های دانشکده.
چند وقت بعد، یک روز عصر که با هم توی تریای دانشکده ادبیات نشسته بودیم، چای می‌خوردیم، دیدم بدجوری توی خودتی. پرسیدم: چی شده؟ کشتیهات غرق شده؟ اولش نمی‌خواستی چیزی بگویی. ولی انگار آمپرت خیلی بالا بود چون نتوانستی جلو خودت را بگیری و برایم درد دل کردی که چی شده. یادت هست؟ همان روز را می‌گویم که خبردار شده بودی چند تا از گوریلهای دانشکده تصمیم گرفته‌اند به یکی از دخترهای رشته‌ی شیمی هم‌دوره‌مان که معمولاً دامن کوتاه بالای زانو می‌پوشید و سه دگمه‌ی بالای پیراهنش هم همیشه باز بود، به اصطلاح درس خوبی بدهند و به خیال خودشان ادبش کنند. برنامه‌شان هم این بود که وقتی از پله‌ها دارد می‌رود پایین، بریزند سرش، هلش بدهند، از پله‌ها پرتش کنند پایین تا دیگر از این غلطها نکند. گفتی وقتی از این جریان باخبر شدی، خیلی ناراحت شدی و احساس شرمندگی کردی که با نامردهایی هم‌دانشکده‌ای هستی که آن‌‌قدر رذل‌اند که می‌خواهند برای درس دادن به کسی از پله‌ها پرتش کنند پایین، سر و دست و پایش را بشکنند. گفتی:
- داداش! یعنی این ناکسا این‌قدر معرفت ندارند که فکر کنند ممکنه در اثر این نامردیشون هم‌دانشکده‌ای‌شون ضربه مغزی بشه، واسه تموم عمر فلج شه یا احیاناً بمیره؟ یعنی این این‌قدر سنگ‌دل‌اند؟ جل‌الخالق!... واقعاً که واسه خودم متأسفم که باس با یه چنین نالوطیایی هم‌دانشکده‌ای باشم، با ناکسایی که لکه‌ی ننگ به پیشانی آدمیت‌اند.
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟ آقامجی!
- هیچی، داداش! واسشون پیغام فرستادم که اگه کسی از این غلطا بکنه، به ولای علی، هرکی می‌خواد باشه، هرچی دید از چش خودش دیده، هر بلایی سر دختره بیاد صد برابرشو سرش در می‌آرم، استخوناشو قرچ قرچ می‌شکونم.
- فکر می‌کنی تهدیدت مؤثر باشه؟
- داداش! این بزدلای روباه‌صفتو این‌طور غلط‌انداز نبین. هارت و پورتاشون باد هواس. این ناکسا عینهو گربه‌ن که فقط در مقابل موش شیره ولی در مصاف پلنگ موشه. مگه نشنیدی؟ گربه شیر است در برابر موش... لیک موش است در مصاف پلنگ... این نامردا خایه مایه‌ ندارن، فقط با صدا کلفت کردن و هارت و پورت کردن می‌خوان ادای مردها را درآرن.
خلاصه کلی با هم حرف زدیم. هر کداممان هم چهارپنج تا چایی خوردیم. یادت هست؟ آقامجی! حرفهامان که تمامی نداشت ولی هردو از بس چایی خورده بودیم چنان تنگمان گرفته بود که ناچار گپ زدن را نیمه کاره گذاشتیم، با عجله پاشدیم، خودمان را رساندیم به دست‌شویی... خوشبختانه همان‌طور که حدس می‌زدی تهدیدهات مؤثر واقع شد و گوریلهایی که آن نقشه‌ی رذیلانه را کشیده بودند، جا زدند و نقشه‌شان را عملی نکردند. آن دختر همدانشکده‌ایمان هم، انگار به گوششان رسانده بودند که از ما بهتران چه خوابی برایش دیده بودند، بعد از آن پوشیده‌تر از گذشته لباس می‌پوشید.
چند وقت بعدش، دو سه روز بعد از این‌که چند تا از گوریلهای دانشکده، بعد از یکی از مراسم تجمع در سرسرای اصلی دانشکده و "درود... درود... درود" کردن، ریختند سر عزیزیان بی‌چاره، شعارهای "مرگ بر ساواکی" و "مرگ بر جاسوس" و "مرگ بر خبرچین" بر ضدش دادند و هر بد و بیراه دیگری که عشقشان می‌کشید بارش کردند و تا می‌خورد سیلی و مشت و لگد و توسری و اردنگی نثارش کردند و آبرو و حیثیتش را بردند، با چند تا از بچه‌ها، طبقه‌ی بالای کتاب‌خانه‌ی دانشکده، نزدیک پله‌هایی که می‌رفت قرائت‌خانه‌ی پایین، دور میزی نشسته بودیم و داشتیم گپ می‌زدیم، تو هم ساکت نشسته بودی، داشتی سیگار زرت را به قول خودت چاق می‌کردی. معلوم بود که توی خودتی و می‌شد حدس زد که باز مسئله‌ای ذهنت را مشغول خودش کرده. همین‌طور که گرم کل کل کردن بودیم یک‌دفعه سروکله‌ی خروس جنگی پیدا شد. آمده بود سر میز سمت چپ ما که چند تا از بچه‌های معدن و متالورژی دورش نشسته بودند و رفقایش بودند. خروس جنگی را که یادت هست؟ از آن دانشجوهایی بود که مدام در حال جیغ جیغ کردن و بال و پر به هم کوبیدن بود. برای همین بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند خروس جنگی. خروس جنگی سرگرم چاق سلامتی با رفقاش بود که چشمش افتاد به تو و با دیدنت دستی برایت تکان داد و گفت:
- سام‌علیک، آقامجی!خیلی مخلصیم.
تو گفتی:
- زهر مار و سام‌علیک. سام علیکت بخوره تو سرت، نره خر!
خروس جنگی که شوکه شده بود، بهت‌زده آمد کنار میز ما، روبه‌روی تو ایستاد و پرسید:
- چی شده؟ آقامجی جون! چه خطایی از ما سر زده که این‌طور توپت پره؟
- ببینم، تو عنتر از کی شدی جزو گوریلای این خراب شده، ما خبر نداشتیم؟
خروس جنگی تته پته کنان گفت:
- چی داری می‌گی؟ آقامجی! مگه چی شده؟ ما کوچکتیم، آقامجی! نوکرتیم.
تو با تحکم گفتی:
- جواب سوآل منو ندادی، داداش! پرسیدم تو عنتری از کی شدی جزو گوریلای این خراب شده؟ مگه تو همون آقاجوگولوی تی‌تیش‌مامانی خانوم‌باز خودمون نیستی؟ تو که نافت با دختربازی قیچی شده، تو که ختم عیاشی و فسق و فجوری، حالا واسه ما آدم شدی، ادای گوریلا رو درمی‌آری؟
خروس جنگی که دید هوا خیلی پس است خواست از در مجیزگویی و خایه‌مالی درآید. برای همین همان‌طور که کنار میز ایستاده بود و دو دستش را به میز تکیه داده بود، سرش را آورد جلوتر، ولی نه آنقدر که در دسترس مشت یا سیلیت باشد. بعد ترسان لرزان گفت:
- به خدا ما نوکرتیم. ما کوچیکتیم. ما خاک پاتیم. چی شده؟ آقامجی! حتماً سوء تفاهمی پیش اومده.
- هیچ سوء تفاهمی پیش نیومده. خاک پای کسی هم نمی‌خواد باشی. به جای چاکر بودن و نوکر بودن آدم باش، انسونیت داشته باش، بچه مزلف!
- آخه مگه من چه غلطی کردم که باید این‌جوری حالمو بگیری؟ آقامجی جونم!
- چه غلطی کردی؟ جوجه سوسول! جفتکی که چند روز پیش به اون عزیزیان بدبخت انداختی، یادت رفته؟ واسه چی اون بدبختو از پشت اون‌طور هل دادی؟ به تو هم می‌گن مرد؟ نامرد! اصلاً تو چیکاره ولایتی؟ داروغه‌ای؟ میرغضبی؟ آژانی؟ ژاندارمی؟ هان! به ما بگو بدونیم تو چیکاره‌ای؟ کی به تو اجازه داده خروس بی‌محل بشی دیگرونو ساواکی خطاب کنی؟ کی به تو حق داده به دیگرون توهین کنی و تهمت بزنی؟ هان؟ کی به تو راپرت داده اون زبون بسته که آزارش تا حالا به یه مورچه‌م نرسیده، ساواکیه؟ از کجا به تو ثابت شده؟ خبرچینای ساواک بهت راپرت دادن؟ نکنه خودتم ساواکی‌یی که خبر از ساواکیا داری؟ هان؟ د حرف بزن آق‌جوگولو!
همین‌طور هی ولوم صدات بالا و بالاتر می‌رفت و رگبار سیل‌آسای عتاب و خطابت کوبنده‌تر بر سر خروس جنگی بدبخت می‌ریخت. دم به دم هم آتش غضبت شعله‌ورتر می‌شد. من همه‌اش نگران بودم که نکند از جات بلند شوی و با خروس جنگی دست به یقه بشوی یا سیلی جانانه‌ای بیخ گوشش بخوابانی یا مشت و لگدی حواله‌اش کنی. ظاهراً بچه‌های دیگری هم که دور میز ما نشسته بودند همین دل‌نگرانی را داشتند چون دوتاشان با هم پچ پچی کردند، بعد مصمم از جا بلند شدند، بازوهای خروس جنگی را از دو طرف گرفتند، درحالی‌که در گوشهایش چیزهایی پچ پچ می‌کردند، او را ازت دور کردند. آن بدبخت هم که انگار دنبال راه فراری می‌گشت برای خلاصی از مخمصه‌ای که تویش گیر افتاده بود، از خداخواسته دمش را گذاشت روی کولش، مثل سگ توسری خورده، از مهلکه خودش را نجات داد و همراه دوستان مشترکمان که از دو طرف گرفته بودندش به سمت در کتاب‌خانه هدایت شد. من و سه تا دیگر از بچه‌ها هم سعی کردیم تو را آرام کنیم و آتش غضبت را فرو بنشانیم. اما آتش غضب تو ظاهراً فروکش کردنی نبود چون در آخرین لحظه که خروس جنگی داشت از در کتاب‌خانه می‌رفت بیرون، داد کشیدی:
-  از قول من به اون نامرد لندهورم بگو واسش آشی پختم که روش یه وجب روغن وایساده، منتظرم گیرش بیارم آشه رو اماله‌ش کنم.
بعداً فهمیدم چه کسی را می‌گویی. همان درازعلی را که روز معرکه یک جفت کشیده‌ی محکم توی صورت عزیزیان خوابانده و او را پرت کرده بود کف سرسرای دانشکده.

یکی از صحنه‌های خیلی زنده‌ای که هروقت بهت فکر می‌کنم جلوی چشمهایم ظاهر می‌شد- انگار همین دیروز اتفاق افتاده- صحنه‌ی مسابقه‌ی بسکتبال تیم دانشکده فنی با تیم دانشکده علوم تربیتی، در سالن ورزش دانشگاه تهران، جنب سینما کاپری آن زمان، است- زمستان 1352. سالن غلغله بود. ما بچه‌های فنی جایگاه اصلی سالن را پر کرده بودیم و مدام شعار می‌دادیم:
- شیر دانشگاه تهران فنیه... قهرمان قهرمانان فنیه.
بچه‌های علوم تربیتی هم جایگاه سمت راست ما را که پشت حلقه بسکتبال بالای زمین بود، پر کرده بودند. بازیکن شاخص تیمشان امیر ایلیاوی بود که عضو تیم ملی بسکتبال ایران بود و با قد بالای دو متر قدبلندترین بازیکن تیم ملی و زمین مسابقه‌ بود. مربی تیم ما تو را که قدبلندترین بازیکن تیم فنی بودی، مأمور گرفتن ایلیاوی کرده بود و ازت خواسته بود که مثل سایه تعقیبش کنی، هرجای زمین که هست توی دست و پاش باشی و موی دماغش شوی، نگذاری توپ راحت به دستش برسد. تو هم مأموریتت را تمام و کمال انجام می‌دادی و الحق که موفق هم بودی به طوری که ده دقیقه‌ی اول بازی چنان سفت و سخت گرفته بودیش که با آن‌که حداقل بیست سانت ازت بلندقدتر بود، ولی هرچی توپ بهش پاس می‌دانند مثل قرقی بالای سرش می‌پریدی و از چنگش درمی‌آوردی. همین بازی عالیت امیر ایلیاوی را حسابی کلافه کرده بود به طوری که یک‌بار که روی سرش بلند شدی و توپی را که برایش از مرکز زمین پاس داده بودند، زیر حلقه‌ی ما صاحب شدی، و موقع فرود آمدن پهلوت به پشتش ساییده شد. او همین را بهانه کرد و با غیظ برگشت سمتت، با کف دستهای درازش محکم کوبید تخت سینه‌ات تا به خیال خودش ولوت کند روی زمین ولی تو که انگار انتظار حمله‌اش را داشتی، مثل کوه سر جایت ایستادی و ضربه‌ی شدید دستهای آن درازعلی نتوانست تکانت بدهد. ایلیاوی که از ایستادگی مردانه‌ات چنان کفری شده بود که کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، با غیظ تمام دو دستش را برد عقب و این دفعه با تمام وجودش خواست بکوید تخت سینه‌ات که تو تیز و فرز جا خالی دادی و آن غول بی‌شاخ‌ودم نتوانست تعادلش را حفظ کند، دمر افتاد روی زمین. تمام این درگیری در عرض ده پانزده ثانیه اتفاق افتاد و در طول آن سکوت مطلق بر سالن حاکم شده بود و همه نگران و کنجکاو نفسها را در سینه حبس کرده بودند و تمام وجودشان شده بود دو چشم که بدون این‌که مژه بزنند درگیری را تعقیب می‌کردند. پیش از این‌که داور و بازیکنان دو تیم خودشان را به صحنه برسانند و درگیری را فیصله بدهند، تو خم شدی که به ایلیاوی کمک کنی. بعد دو دستت را دراز کردی که دستش را بگیری و از روی زمین بلندش کنی. او همان‌طور که در حال بلند شدن بود و دست چپش توی دستهات بود، با دست راستش سیلی محکمی کوبید توی صورتت به طوری که صدای شرق‌اش توی سالن غرق در سکوت پیچید. ولی تو شاه پسر نازنین چه کار کردی؟ تو به جای این‌که جواب سیلی‌اش را بدهی، دولا شدی دست چپ ایلیاوی را آوردی بالا و ماچش کردی. بعد هم کمکش کردی که از زمین بلند شود. من و سایر بچه‌های تماشاگر چنان تحت تأثیر حرکت جوانمردانه‌ات قرار گرفتیم که دسته جمعی به احترامت از جا بلند شدیم و در حالی که یک‌صدا برایت کف ‌زدیم، با هیجان تمام شروع کردیم به تشویق کردنت:
- زنده باد، شیر فنی!... زنده باد، شیر فنی!... زنده باد، شیر فنی!...
بالاخره داور رسید بالای سرتان و بین تو و ایلیاوی که حالا دیگر از روی زمین بلند شده بود و باز قصد حمله به طرفت را داشت، قرار گرفت. بعد هم حکم به اخراجش از زمین داد. ما، بچه‌های فنی، در تأیید تصمیم داور سوت و کف می‌زدیم و ابراز احساسات می‌کردیم. تو هم با تعظیم کردن به ما به ابراز احساساتمان پاسخ می‌دادی. بالاخره بعد از دو سه دقیقه اعتراض و پرخاش ایلیاوی به داور و صحبت با مربیشان، تیم دانشکده علوم تربیتی بازی را ناتمام گذاشت و در حالی که حدود بیست امتیاز از تیم ما عقب بودند، به حالت قهر زمین را ترک کردند. بعد از خروج آنها از زمین، ما حدود یک ربع تو و سایر بازیکنان تیم فنی را با کف زدن تشویق می‌کردیم و شماها هم که ردیفی جلومان ایستاده بودید با دست تکان دادن و ماچ فرستادن به ابراز احساسات ما جواب می‌دادید.
تنها دفعه‌ای که با یک دختر دیدمت آن روز عصر بود که آمده بودم سالن فیلم کوی دانشگاه، دیدن فیلم دن آرام. تنها بودم. وسط سالن انتظار بین جمعیت ایستاده بودم که ته سالن چشمم به نیمرخت افتاد. خواستم بیایم سراغت و باهات چاق سلامتی کنم ولی خیلی زود متوجه شدم که تنها نیستی و با دختری همراهی- دختری برخلاف تو ریزه میزه که مانتوی سورمه‌ای پوشیده و چارقدی شکلاتی رنگ سرش بود که تا زیر پیشانیش پایین آمده و موهایش را به طور کامل پوشانده بود. وقتی شما دوتا را آن‌طور نزدیک به هم گرم گفت‌وگو دیدم از سلام علیک منصرف شدم و خودم را نشانت ندادم. تا آن روز هیچ‌وقت با دختری ندیده بودمت یا ازت نشنیده بودم که از دختری حرف بزنی. حتا به دخترهای دانشکده هم هیچ اعتنایی نداشتی. برای همین برایم عجیب بود که این دختر نیمه محجبه باهات چه نسبتی دارد که باهاش آمده‌ای دیدن فیلم، آن هم این فیلم روسی، و این‌طور صمیمی تنگ هم ایستاده‌اید. چنان غرق صحبت بودید که اصلاً متوجه اطرافتان نبودید. من هم خودم را طوری پشت بقیه پنهان کردم که اگر یک موقع برگشتی سمتم چشمت به من نیفتد. وقتی هم درهای سالن باز شد، صبر کردم اول شما دو تا رفتید تو و توی یکی از ردیفهای جلوی سالن، وسط ردیف، نشستید. بعد من وارد سالن شدم و با دو ردیف فاصله پشت سرتان نشستم. تمام مدت نمایش فیلم هم به جای این‌که حواسم به ماجرای فیلم و زندگی پرماجرای گریگوری ملخوف و رابطه‌‌ی عشقی‌اش با ناتالیا و اکسینیا باشد حواسم پیش تو بود که سرت را بردی بودی بیخ گوش دخترک و مدام داشتی توی گوشش پچ پچ می‌کردی. آخر سر هم پیش از این‌که چراغهای سالن روشن شوند، بلند شدم و از در پشتی سالن خارج شدم تا به هم برنخوریم.
آخرین باری که با هم یک دل سیر گپ زدیم و تو کلی برایم درد دل کردی اوایل بهار پنجاه و هفت بود. روی چمنهای جلوی دانشکده ولو شده بودیم. بعد از ظهر بود. ناهار باقلا‌پلو- یا به قول تو چمن‌پلو- نوش جان کرده بودیم. یادت هست چه اعتقاد سفت و سختی داشتی که سبزی باقلاپلوهای دانشکده همین چمنهایی‌ست که رویش ولو شده‌ایم؟ بعدش رفته بودی مسجد دانشگاه و نمازت را خوانده بودی، بعدش برگشته بودی و روی چمنهای جلوی دانشکده، کنار من، ولو شده بودی و خوشبختانه آشنای دیگری باهامان نبود، برای همین توانستیم بدون مزاحم مدتی با هم گپ بزنیم. همان‌جا بود که فهمیدم تو نوه‌ی یکی از مجاهدهای به نام مشروطه‌ای که توی حمله‌ی قوای کلنل لیاخوف به مجلس- به دستور محمدعلی‌شاه- و به توپ بستن مجلس شورای‌ملی کشته شد و نتیجه‌ی یک عمر مجاهدتش در راه به ثمر رساندن جنبش مشروطه را در نام خانوادگی فرزندان و نوه‌هایش، از جمله تو، به یادگار گذاشت. بعدش از عشقت به مبارزان و مجاهدان فداکار مشروطه گفتی، از ستارخان و باقرخان و حیدرخان و یارمحمدخان، از میرزاآقاخان کرمانی و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ملک‌المتکلمین، و با چه شور و هیجانی از این رادمردان حرف می‌زدی، طوری که وقتی اسمشان را به زبان می‌آوردی برق تابناکی توی چشمهای درشت مشکیت می‌درخشید... بعد صحبت به سالهای دهه‌ی سی رسید و مبارزات ملی شدن نفت و مصدق و دکتر فاطمی و سی تیر و شهداش. گفتی چند روز پیش رفته‌ای قبرستان ابن بابویه سر قبر تختی و شهدای سی تیر برایشان فاتحه خوانده‌ای. گفتی دکتر مصدق و دکتر فاطمی و جهان پهلوان تختی سرمشق‌های اصلی زندگیت‌اند و از هرسه‌شان درسهای گرانبهایی یاد گرفته‌ای. گفتی دلت برای هرسه‌شان می‌تپد و دلت می‌خواهد در آن دنیا باهاشان محشور بشوی. بعد آمدی جلوتر و جلوتر و رسیدی به طالقانی و شریعتی و سعید محسن و بدیع‌زادگان و رضایی‌ها. وقتی ازشان حرف می‌زدی چنان عشق پرشوری توی کلامت موج می‌زد که تحت تأثیرم قرار داد. ‌گفتی زندگی واقعی را اینها کردند، اینها که مرگشان شرف دارد به زندگی میلیونها آدم بی‌درد الکی خوش. بعدش از ماهی سیاه کوچولوی صمد نقل قول کردی که می‌گفت مرگ خیلی آسان می‌تواند الان به سراغ من بیاید، اما من تا می‌توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبه‌رو شدم که می‌شوم مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. ‌گفتی اغلب آدمها هم زندگی هم مرگشان خنثاست و هیچ اثر مثبتی روی زندگی دیگران ندارد ولی تو نمی‌خواهی از این‌جور آدمها باشی چون ازشان بیزاری و تحقیرشان می‌کنی. تو دوست داری از آن آدمهایی باشی که زندگی و مرگشان روی دیگران اثر مثبت می‌گذارد. گفتی برایت کمیت زندگی و طول و عرض عمر اصلاً مهم نیست چیزی که برایت خیلی مهم است کیفیت زندگی و ارتفاع عمر است و این‌که تا کجا اوج گرفته‌ای و به کجاها رسیده‌ای و آیا توانسته‌ای توی این آسمان پر از سیاهی تبدیل به ستاره‌ای درخشان بشوی و راه شبروان را روشن کنی یا نه. خلاصه کلی برایم درد دل کردی. بعدش صحبت کشید به عشق و زن و ازدواج. تو ازم پرسیدی دختری توی زندگیم هست یا نه. گفتم آره، عاشق یکی از دخترهای دانشکده‌ام ولی او به عشقم جواب منفی داده و ردم کرده، البته من هنوز یک دل نه صد دل عاشقشم. بعد من ازت پرسیدم که تو چی، دختری توی زندگیت هست یا نه. گفتی آره با دختری دوستی و خیلی هم خاطرش را می‌خواهی ولی با وجودی که طرف اصرار دارد که هرچی زودتر نامزد شوید اما تو زیر بار نمی‌روی. پرسیدم چرا. گفتی چون حس می‌کنی زیاد مهمان این دنیا نیستی، به همین خاطر نمی‌خواهی آن طفل معصوم را بدبخت کنی... ساعت بیست دقیقه به دو بود که بلند شدیم تا برویم تریا فنجانی چای بخوریم که خواب از سرمان بپرد، بعدش برویم سر کلاس فیزیک مدرن دکتر صفری...
بعدش دیگر هیچ وقت فرصتی پیش نیامد که دوتایی، تک به تک، با هم باشیم و بنشینیم و درد دل کنیم. چند ماه بعدش هم انقلاب شد. بعدش هم که راهمان از هم جدا شد. تو به راه خودت رفتی و سرت گرم دوستهای هم‌مرام خودت شد، من هم  سرگرم دوستهای هم‌مرام خودم شدم...
 و حالا بعد از این‌هم سال باز روبه‌روی هم نشسته‌ایم و این‌بار من دارم با تو درد دل می‌کنم و تو داری توی موج اشکهایی که چشمهایم را پر کرده و از گوشه‌هاشان سرازیر است، می‌لغزی و ساکت به حرفهای دل پردردم گوش می‌کنی اما نگاه پر از تبسم فراموش نشدنیت با صد زبان با من حرف می‌زند، آقامجی!

آخر خرداد 1392

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا