در قلب شهر همدان، در کوچهپسکوچههای نزدیک بازار و در ابتدای خیابان دکتر شریعتی، یکی از زیارتگاههای مهم کلیمیان ایران و جهان قرار دارد- آرامگاه استر و مردخای. آرامگاه از سنگ و آجر ساخته شده و از نمای بیرونی و سبک معماریاش چنین برمیآید که بنای کنونیاش در سدهی هفتم خورشیدی، بر روی ساختمان قدیمیتری که متعلق به سدهی سوم خورشیدی بوده- و آن بنا هم بر روی بنای اصلی بسیار کهنی که متعلق به دوران هخامنشی بوده- ساخته شده است. بنای اصلی شاید قدیمیترین بنای تاریخی به جا مانده از سدههای باستان در همدان باشد و قدمتش به دوران هخامنشیان و اردشیر اول برسد. بنای فعلی شامل ایوان، اتاق ورودی، دهلیز، آرامگاه و اتاق پذیرایی است. در ورودگاه ساختمان درب سنگی کوتاه شگفتیآوری وجود دارد که بدون لولا روی خودش میچرخد و آنقدر کوتاه است که باید دولا دولا و در حال تعظیم وارد زیارتگاه شد. اتاق ورودی دارای دیوار گچی با نوشتههایی به زبان و خط عبری و آرامی و ایلامی است و بر کتیبههای کوچک گوشه و کنار اتاق، جملههایی از تورات و زبور داوود و سایر کتابهای مقدس عهد عتیق نقش بسته است. یک دریچهی کوتاه اتاق اول را به اتاق دوم که آرامگاهها در آن قرار گرفته، وصل میکند. این اتاق خود به صورت یک جفت اتاق تودرتو است. در وسط فضای مربع شکل اتاق سمت چپ دو آرامگاه هست که بر رویشان دو صندوق منبتکاری نفیس قرار دارد. آرامگاه جنوبی، آرامگاه استر است و صندوق قرار گرفته بر آن قدیمیتر است. آرامگاه شمالی آرامگاه مردخای- عموی استر- است و صندوق روی آن هم جدیدتر است و حدود سال 1300 توسط استاد عنایتالله ابن حضرت قلی تویسرکانی که یکی از منبتکاران نامدار زمان خود بوده، ساخته شده است. ترجمهی نوشتههای عبری روی صندوقی که بر آرامگاه استر قرار گرفته، سفارش دهندهی صندوق را چنین معرفی میکند:
"امر کرد به ساختن این صندوق، بانوی پرهیزگار راستگفتار، خانم جمال ستام- خواهر جمالالدوله یوحزقیا و جمالالدوله یشوعا و جمالالدوله یشعل. بر دیوارههای آرامگاهها عبارتهایی با خط عبری و سرودههایی از مزامیر داوود نقش بسته است. بر بالای دیوار آرامگاه هم کتیبهای به زبان و خط عبری و به صورت برجسته گچبری شده است. نوشتههای عبری روی صندوق استر و گچبریهای برجستهی آن متعلق به سدههای هشتم و نهم هجری است. اتاق سمت راست اتاق پذیرایی در هنگام برگزاری مراسم دینی و جشنهای آیینی و استراحتگاه زایران و بازدیدکنندگان است. کف اتاقها با قالیها و قالیچههای متعدد رنگارنگ پوشانده شده است.
سالها پیش یکی از یادگارهای بسیار نفیس موجود در این زیارتگاه یک جلد تورات نگاشته بر پوست آهو بود که در حفاظ استوانهای شکلی نگهداری میشد. این تورات پس از ربوده شدن از زیارتگاه و بازیابی آن، اکنون در سازمان میراث فرهنگی همدان نگهداری میشود.
اینهم نگاهی کوتاه و گذرا به زندگی استر از زمان کودکی تا زمانی که همسر خشایارشاه شد:
در تاریخ ایران زنان بزرگوار، خردمند، نیکاندیش، خیرخواه، هوشیار و کاردانی زیستهاند و کارهای بزرگ افتخارآمیزی کردهاند که مایهی افتخار ایرانیان و سرمشق آموزندهای برای ما هستند. نخستین زن از این زنان افتخارآفرین که نام ارجمندش در تاریخ به یادگار مانده، استر- شهبانوی هخامنشی- است. او همسر خشایارشاه بود. کهنترین منبع موجود دربارهی زندگی و سرگذشت استر که منبع اصلی در این باره است، "کتاب استر"- از کتابهای دینی کلیمیان- است. طبق روایت این کتاب، هاداسا دختربچهای خردسال بود که همراه عمویش (و در روایتهای دیگر دایی یا پسرعمویش)- مردوک یا مردوکا یا مردخای- از بابل به ایران آمدند و عمویش که کاهنی خردمند و با تدبیر بود به دربار راه یافت و از مشاوران والامقام خشایارشاه شد. همچنین در کنشت بزرگ شهر شوش که پایتخت خشایارشاه بود، مقام کاهن بزرگ را به دست آورد. مردخای نسبت فامیلیاش را با استر پنهان نگهداشت و هاداسا را برای آموزش دیدن و پرورش یافتن به دست مربیان و آموزگاران کاردان سپرد. چند سال بعد خشایارشاه تصمیم به ازدواج گرفت و به پیشنهاد مشاورانش قرار شد زیباترین دوشیزگان را از سراسر شهرها و ایالتها گرد آورند تا هرکدام را خشایارشاه پسندید به همسری برگزیند. مردخای هاداسا را که اینک نوجوانی بسیار زیبارو و هنرمند و کاردان شده بود، به گروه برگزینندگان دوشیزگان داوطلب برای همسری پادشاه معرفی کرد. هاداسا چند ماه زیر نظر مربیان ویژه برای همسری پادشاه تربیت شد. سرانجام او را به شاه معرفی کردند. خشایارشاه هاداسا را دید و هاداسا چنان زیبا و دلربا بود که خشایار در همان دیدار نخست دلباختهاش شد و او را برای همسری و شهبانویی ایران زمین برگزید. نامش را هم به خاطر سیمای درخشانش، استر (ستاره) گذاشت.
متن زیر قصهایست نیمه تخیلی دربارهی خردمندی و خیرخواهی استر نیکاندیش و هوشمند.
چند هفتهای بود که خشایارشاه در کوشکش، در مرکز فرماندهی ارتش، دور از شوش به سر میبرد و پنهانی آمادهی لشکرکشی به یونان میشد. ادارهی کارهای کشور را هم به وزیرش- هامان- در شوش سپرده بود و خود با فرماندهان سپاه و رایزنان رزمیاش سرگرم تدارک پیشزمینههای کار سپاهآرایی و لشکرکشی بود.
در روز یازدهم ماه آذار- نخستین ماه بهار- شهبانو استر زیبارو که از زیبایی چون ستارهای تابناک میدرخشید و به همین سبب همسرش- خشایار- نام او را از هاداسا به استر (یعنی ستاره) برگردانده بود، دل به دریا زد و پنهان از دید جاسوسان و خبرچینان مزدوری که هامان وزیر دور و بر کاخش گمارده بود تا مراقبش باشند و گزارش تمام کردارها و دیدارهایش را به او بدهند، شبانه و مخفیانه، در لباس مردانه و به شکل پیکهای خبررسان، سوار بر سیاه توسنی تیزرو شد و به دیدار شوهرش در دژ فرماندهی ارتش رفت تا او را از توطئهای که هامان وزیر تدارک دیده و بنا بر آن دژخیمان مزدورش دستور داشتند تا در روز سیزدهم ماه آذار تمام یهودیان شوش و هگمتانه و شهرهای دیگر ایرانزمین را گردن بزنند و سینه بدرند و بکشند، بیاگاهاند. بامداد آن روز عموی کاهنش- مردخای- پیامی برایش فرستاده و او را از چون و چند نقشهی تبهکارانهی هامان وزیر آگاه کرده و از او خواسته بود که جلوی آن توطئهی شوم را بگیرد و مانع کشتار هزاران هزار یهودی بیگناه شود. شهبانو استر استوارگام و سرشار از اعتماد به شهامت و درایت خویش پیش میرفت و به دژ نزدیک و نزدیکتر میشد. ساعتی بیش به سر زدن سپیده نمانده بود که نزدیک دژ، در کنار بیشهزاری، سمند سیاهش را ایستاند و از آن پیاده شده و دهانهی اسبش را به درختی بست. سپس در پناه سیاهی شب لباسهای مردانه را از تن به درآورد و شنل زردوزی شدهی مخملینش و تاج جواهرنشانش را که در انبانی پنهان کرده بود، بیرون آورد و شنل را پوشید و تاج را بر سر نهاد و آرام و باوقار راهی دژ شد. نگهبانان دژ که نوکران و گوش به فرمانان هامان بودند، بنا بر دستور اکیدی که هامان به ایشان داده و ملاقات استر با شاه را مطلقاً ممنوع اعلام کرده بود، خواستند جلوی شهبانو را بگیرند و مانع ورودش به دژ شوند، ولی هنگامی که استر با نگاه برقآگین افسونگرش که همگان را مسحور میکرد، پرهیبت و باابهت به آنی آنها را از نظر گذراند، چنان برق نگاهش آنها را گرفت و بر جا خشک کرد و چنان دستها و پاها و عزمهایشان سست شد که نتوانستند جلویش را بگیرند و مانع ورودش به دژ شوند. و تنها وقتی به خود آمدند که استر از میان آنها گذشته و داخل دژ شده بود و داشت نرمپو و خرامان به سوی خوابگاه شاه میرفت. آنگاه چون به سویش دویدند تا جلوی ورودش به خوابگاه را بگیرند، دیگر خیلی دیر شده بود چراکه خشایارشاه که از بوی عطر سرمست کنندهی استر که آن را خوب میشناخت و فریفتهاش بود، از خواب پریده و متوجه حضور آن زیباروی نازنین در آن نزدیکیها شده و مشتاقانه به پیشوازش آمده بود، چون شهبانو استر را در نزدیکی خوابگاهش دید و نگهبانان دژ را در پیاش، نوک دستوار زرنشانش را به سمت استر نشانه رفت و این نشان آن بود که او از هر گزندی در امان و در پناه مهر شاه است و اجازه دارد که آزادانه نزد پادشاه برود. نگهبانان با دیدن این نشانه پاهایشان سست شد و ناچار دست از دنبال کردن شهبانو استر برداشتند و او گامی پیشتر از خشایارشاه وارد خوابگاه شد.
پیش از آنکه خشایارشاه مجال یابد که همسر نازنینش را ببوسد و ناز و نوازش کند و سخنانی مهرآمیز به او بگوید، شهبانو استر خشماگین گفت:
- خشایارشاها! خبر داری که فردا قرار است خون گروه انبوهی از ساکنان سرزمینت بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشند، ریخته شود و دهها هزار نفر از مردم بیگناه قربانی بدسرشتی وزیرت شوند؟
خشایارشاه سرش را به زیر انداخت، چون آگاه بود که چقدر همسر مهربانش از کشتار منزجر است و از بیداد بیزار. بنابراین بیاینکه در چشمان فریبایش نگاه کند، سر به زیر گفت:
- آری. خبر دارم. آنان گروهی توطئهگر میهنفروشاند که قرار است نابود شوند تا سرزمین پارس از شر وجود خیانتکارشان ایمن بماند.
شهبانو استر زیبارو برآشفته گفت:
- چه خیانتی کردهاند و به کیفر کدام توطئه قرار است خونشان ریخته شود؟
- آن بیسروپایان با یونانیان همپیمان شدهاند و قرار گذاشتهاند که پس از تازش سپاهیان ما به یونان، سر به شورش بردارند و دولت ما را براندازند و دولتی همدست با یونانیان بر سر کار آورند.
- این داستان را چه کسی ساخته و پرداخته؟
- این داستان نیست. گزارش دقیقیست که جاسوسان ما دادهاند.
- و این جاسوسان زیر نظر چه مقامی کار میکنند؟
- زیر نظر هامان وزیر.
- پس تمام این ماجرا زیر سر هامان وزیر است. از اول همین را میپنداشتم و اینک میبینم که پندارم درست بوده. ولی، شاها! این داستان دروغینیست بافتهی ذهن بیمار هامان وزیر دسیسهچین، و به هیچ وجه حقیقت ندارد، حتا ذرهای.
- ولی، شهبانوی نازنینم! این داستان دروغین نیست، حقیقت محض است.
استر زیبارو برافروخته و در حالی که گونههایش از شدت برافروختگی همچون آتش گل انداخته و گونههای گلگونش زیبایی افسونگرانهاش را به کمال رسانده بود، گفت:
- بس افسوس که تو چنین به هامان وزیر و ادعاهایش باور داری. او نامردی بدکردار و تبهکار است و ریشهی این داستانپردازیاش هم غرور و تکبر بیش از حد و کینهی شدیدش نسبت به یهودیان است. به دلیل همین غرور و کینه است که این داستان دروغین را سر هم بندی کرده.
خشایارشاه شگفتزده پرسید:
- چرا باید نسبت به یهودیان کینه داشته باشد؟
شهبانو استر گامی پیش نهاد و درحالیکه در چشمهای درشت شهلایش برق خشم میدرخشید، گفت:
- الان برایت میگویم. هامان خودخداانگار خوش دارد که در هر دیدار، بزرگان و سرفرازان ارجمند دینها و آیینها و هنرها و پیشهها و قومها به پایش درافتند و بوسه بر پاهایش بزنند. چندی پیش که به کنشت بزرگ شوش رفته بود، بزرگان دین یهود- از جمله کاهن بزرگ، مردخای- به پایش نیفتادند و تنها سرهایشان را به نشانهی ادای احترام اندکی فرودآوردند. هامان خودخداپندار خشمگین شد و برافروخته پرسید: ای فرومایگان پستنهاد! چرا به پایم نمیافتید و کف پاپوشهایم را نمیلیسید؟ مردخای از جانب بزرگان یهود به او فرمود: گرامی وزیرا! دینوآیینمان هرگز به ما اجازه نداده که جز در برابر یهوه بر زمین زانو بزنیم و پای زمینیان ببوسیم. این سخن چنان هامان را خشمگین کرد که از همان هنگام کینهی یهودیان را به دل گرفت و فکر نابود کردنشان را در سر پروراند. القای توطئهی آنها بر ضد پادشاهیات، به تو نیز، سرورم! ترفند دیگری از نقشهی شوم اوست در راستای ارضای کینهی دیرینهاش نسبت به یهودیان.
خشایارشاه درحالیکه به فکر فرو رفته بود، گفت:
- ممکن است هامان وزیر متکبر و مغرور و کینهتوز باشد ولی گمان نمیکنم که توطئهی یهودیان خیانتکار ساخته و پرداختهی او باشد برای انتقامگیری از یهودیان. به باور من دسیسهای در کار است و یقین دارم آنها نقشهی شومی برای براندازی پادشاهی ما هخامنشیان در سر دارند.
شهبانو استر گفت:
- چرا باید چنین نقشهی ابلهانهای داشته باشند؟ مگر خوشی زیر دلشان زده یا از جانشان سیر شدهاند؟ آیا فکر میکنی آنها ابلهاند که فکر انجام چنین چنین کار ابلهانهای در سر بپرورند و تیشه به ریشهی خود بزنند؟ آیا مگر زیر سایهی پادشاهی تو در امن و امان زندگی نمیکنند و از آسایش و آرامش برخوردار نیستند؟ آیا مگر به یمن فرمانروایی تو در نهایت رفاه و امنیت سرگرم کار و زندگی و تجارت و صنعت و آفرینش اندیشه و هنر نیستند و آزادانه در کنشتها و زیارتگاههایشان، بدون اینکه کسی مانع و مزاحمشان شود، به نیایش یهوه نمیپردازند؟ پس چرا باید چنین کار جنونآمیزی بکنند و بخواهند با یونانیانی همدست شوند که پس از به قدرت رسیدن معلوم نیست با آنها چگونه تا میکنند و چه بر سرشان میآورند؟
خشایارشاه گفت:
- جواب پرسشهایت را نمیدانم ولی این را خیلی خوب میدانم که به این ناهمدینان زراندوز دسیسهگر نباید اعتماد کرد و از آنان وفاداری و درستکاری انتظار داشت.
شهبانو استر گفت:
- چرا میخواهی نامت را در تاریخ با لکهی سیاه ننگ بیالایی و از خود نام پادشاهی سیاهکار و ستمگر به یادگار بگذاری؟ هیچ فکر کردهای که با کشتار هزاران هزار یهودی بیگناه و آلوده کردن دستانت به خون قربانیان بیشمار، تاریخ دربارهات چگونه داوری خواهد کرد و تو را چگونه به یاد خواهد سپرد؟ میخواهی تاریخنویسان بنویسند و آیندگان به یاد بسپرند که خشایارشاه پادشاهی خونخوار و جنایتکار بود؟ یا بگویند او سنگدلی دژخیم بود که دستانش را به خون هزاران هزار یهودی بیگناه آلود؟
خشایارشاه گفت:
- برایم مهم نیست که تاریخ دربارهام چگونه داوری میکند. آنچه برایم مهم است پاسداری از تاج و تخت شاهی و ماندگاری پادشاهی در خاندان هخامنشی است.
شهبانو استر گفت:
- پاسداری از تاج و تخت شاهی و ماندگاری پادشاهی در خاندان هخامنشی با ریختن خون یهودیان بیگناه؟ آیا با این کار ننگین نام بنیانگذاران بزرگوار این خاندان را نمیآلایی؟ بنیانگذار پادشاهی خاندانتان- کورش کبیر- با رهاندن یهودیان بابل از اسارت و دادن موهبت آزادی به آنها- نام بس نیک همیشهماندگاری از خود به جا گذاشت و با نگارش منشور آزادی مردمان و قومها و رعایت حق زندگی شرافتمندانه و آزاد آنها نام نامیاش را به عنوان پدر آزادی پیروان آیینها و دینها و اندیشهها و باورها در تاریخ با خط زرین نازدودنی نگاشت. اینک تو میخواهی با کشتار بیگناهانی بیشمار، تنها به سبب یهودی بودن، به آرمانهای بنیانگذار پادشاهی هخامنشیان خیانت کنی و نامت را به عنوان خائن به ایدههای کورش کبیر و دشمن آزادی مردم در تاریخ با خط سیاه ننگ به جا نهی و کارنامهی سیاهی از خود به یادگار بگذاری؟ هان، ای خشایارشاه! این یهودیان بیگناه که تو قصد کشتارشان را داری، فرزاندان و نوادگان همان کسانی هستند که بزرگ خاندانتان و بنیانگذار پادشاهیتان از اسارتشان وارهاند و به آنان نعمت آزادی و موهبت زندگی آزاد هدیه کرد. اینان برای همیشه قدرشناس کرامت خاندان هخامنشی و سپاسگزار مرحمت پادشاهانش هستند و محال است که بخواهند به شما رهاییبخشان که نعمت آزادی به آنان عطا کردهاید خیانت کنند و بر ضد شما با دشمنانتان همدست شوند. آنان قدرناشناس و ناسپاس نیستند و هرگز شما را به دشمنانتان نمیفروشند.
خشایارشاه با لجاجت گفت:
- با تمام این حرفها من از عزم پابرجایم برنمیگردم و از قصد کشتن این خائنان نمکناشناس دست برنمیدارم، چراکه یقین دارم این تبهکاران دسیسهچیناند و دشمنانی از پشت خنجر زن، و به روشنی میدانم که با یونانیان بر ضد من همدست شدهاند.
شهبانو استر هیجانزده دست در گریبان شنلش فروبرد و در زیر یقهی پیراهنش پی چیزی گشت. او آهنگ آن داشت که آخرین تیر ترکشش را پرتاب کند تا شاید بتواند جلوی این خونریزی وحشتناک را بگیرد. پس از دمی چند ستارهی داوود زرینی را که نگین الماس درشت رخشانی داشت و با زنجیری طلایی به گردنش آویخته بود، از زیر پیراهن برون آورد و به خشایارشاه نشان داد و گفت:
- حال که تو نمیخواهی با هیچ دلیل و برهانی قانع شوی و دست از کشتار یهودیان بیگناه برداری، باید راز مهمی را بر تو فاش کنم- راز مگویی که سالهاست در سینهام پنهان نگهداشتهام.
خشایارشاه نگران پرسید:
- از چه رازی سخن میگویی، استر نازنینم!
شهبانو استر گفت:
- از این راز که من هم یهودیام و این موضوع را در تمام طول سالهای زندگی مشترکمان از تو و درباریانت پنهان کرده بودم تا نزدیکانت به سبب یهودی بودنم و پارس نابودنم سرزنشت نکنند که چرا زنی غیر پارس- آن هم یهودی- را به همسری برگزیدهای و شهبانوی ایرانزمین کردهای، و این موضوع نقطهی ضعفت و مایهی نکوهشت نشود. ولی اینک که به چنین جای حساسی رسیدهایم و بر سر دوراهی ننگ و نام قرار گرفتهایم که یک راهش به روسیاهی و فاجعهای دهشتناک میانجامد و راه دیگرش به روسپیدی و نجات جان هزاران انسان بیگناه، این راز را با تو در میان میگذارم و به تو میگویم که اگر فردا قرار باشد یهودیان کشتار شوند، بیشک وزیرت- هامان- به سراغ من هم خواهد آمد و فرمان گردن زدنم را خواهد داد چراکه میداند یهودیام و بخش بزرگی از نقشهاش هم برای انتقام گرفتن از من و جدا کردن سر از تنم بوده است.
خشایارشاه بهتزده به استر زیبارویش خیره شد و با صدایی که آشکارا میلرزید، پرسید:
- چه میگویی، استر نازنین؟ تو یهودی هستی؟ آیا این حقیقت دارد؟
استر شجاعانه گفت:
- آری، سرورم! این حقیقت دارد که من یهودیام و قرار است فردا به فرمانی که تو امضایش کردهای، سر از تنم جدا شود.
خشایارشاه با ناباوری سر تکان داد و گفت:
- نه، ای نور دیدهام! این امکان ندارد که تو یهودی باشی.
شهبانو استر لبخند زد و گفت:
- چرا. امکان دارد و حقیقت محض است. مگر ستارهی داوود را بر گردنم نمیبینی؟
- چرا، میبینم ولی این باورکردنی نیست. گفتی هامان وزیر هم از این موضوع خبر دارد. او از کجا خبردار شده؟
شهبانو استر که برق امید در چشمانش میدرخشید و حسی درونی به او ندا میداد که به زودی شوهرش رام و تسلیم خواست او خواهد شد و از قصد کشتار یهودیان دست برخواهدداشت، گفت:
- من برادرزادهی مردخایام- کاهن بزرگ شوش و مشاور عالی تو. هامان وزیر به یاری جاسوسانی که برای خبرچینی از مردخای گمارده بود، متوجه دیدار پنهانی ما شد و جاسوسانش کشف کردند که من برادرزادهی کاهن مردخای هستم. به همین دلیل به سراغم آمد و گفت همه چیز را دربارهی من و یهودی بودنم و خویشاوندیام با کاهن مردخای میداند. بعد از من خواست که تسلیمش شوم و خود را در اختیارش بگذارم، میگفت سالهای سال است که دلباختهی من است و با تمام وجودش هوس تصاحبم را دارد. من به صورت بیسیرت آن نامرد نابهکار و گستاخ سیلی زدم و بر آن تف انداختم و او را با تحقیر از خود راندم و گفتم که اگر یکبار دیگر از این گستاخیها کند و به خود جرأت دهد که چنین خواستهی بیشرمانهای را مطرح کند، تو را در جریان خواهم گذاشت و او را به سزای گستاخیاش خواهم رساند. او هم وقتی که سرافکنده از کاخم بیرون میرفت، گفت جواب رفتارم را خواهد داد و انتقام سختی از من خواهد گرفت. چنین بود که نقشهی متهم کردن یهودیان به توطئه بر ضد تو را کشید و با صحنهسازی و دروغپردازی به تو باوراند که یهودیان میخواهند بر ضدت شورش کنند و تو را از پادشاهی ایران زمین براندازند. تو هم باور کردی و فرمان کشتار یهودیان را امضا کردی و دست آن تبهکار خائن و شومنیت را در رسیدن به آرزویش و انتقام گرفتن از من و بزرگان آیین یهود باز گذاشتی. این تمام ماجراست.
خشایارشاه که خون جلوی چشمهایش را گرفته بود، بهتزده پرسید:
- اینهایی که میگویی حقیقت دارد؟
شهبانو استر گفت:
- به شرافتم سوگند که سراپا حقیقت است و یک ذره ناراستی در تمام سخنهایم نیست.
خشایارشاه گفت:
- وای بر من! خون جلوی چشمانم را گرفته و هماکنون است که قلبم از شدت کوبش بازایستد،. پس چرا تا کنون چیزی به من نگفته بودی.
- نمیخواستم پیش از نبرد با یونانیان ذهنت را آشفته کنم. منتظر بودم که جنگ به پایان برسد و تو پیروزمندانه به شوش برگردی آنوقت همه چیز را برایت بگویم، ولی وزیرت پیشدستی کرده و برای نابودن کردن من و همکیشانم این نقشهی شوم را کشیده.
خشایارشاه خشمآگین گفت:
- مزد آن نامرد نمکنشناس را که به پادشاه خود خیانت کرده و چشم شهوت و آز به شهبانوی ایرانزمین دوخته، کف دستش میگذارم. به هورمزد سوگند که فرمان میدهم چارشقهاش کنند و از چهار دروازهی شوش بیاویزندش تا خوراک کرکسها و کلاغها شود. فرمان میدهم شمعآجینش کنند، بعد زنده زنده پوستش را بکنند و از کاه پر کنند... فرمان میدهم تکه تکهاش کنند و بلایی به سرش بیاورند که مرغان آسمان به حالش زار بزنند...
شهبانو استر گفت:
- پیش از هر کار دیگری، تا دیر نشده، امضایت را پس بگیر و دستور کشتار همکیشانم را لغو کن که صبح نزدیک است و هر دم دیرکرد ممکن است به بهای ریختن خون هزاران بیگناه تمام شود. همچنین حکم کن که هرکس گزندی به یهودی بیگناهی برساند، به شدت کیفر خواهد دید.
خشایارشاه گفت:
- به روی چشم. ایدون کنم.
شهبانو استر گفت:
- همچنین دستور بده که هیچ فرمانی از سوی هامان وزیر، بدون امضای تو قابل اجرا نیست و هرکه بدون اجازهات فرمانش را اجرا کند، کیفر خواهد دید.
خشایارشاه گفت:
- این هم به روی چشم.
شهبانو استر گفت:
- دربارهی هامان وزیر هم نیازی به انتقامجویی و هیچیک از کیفرهایی که برشمردی نیست. او دچار بیماری روحیست. غرور و تکبر و کینهتوزی و خودخدانگاریاش هم عارضههای بیماری روحیاش هستند. پس بیش و پیش از هرچیز دیگر به درمان نیاز دارد و باید مداوا شود. بنابراین دستور بده که همین امروز بازداشتش کنند و به پیشگاهت بیاورندش. اینجا تو حرفهایش را بشنو و راستآزماییاش کن. سپس اگر به تو ثابت شد که دروغ میگوید و همهی ادعاهایش دسیسهی کثیفی بیش نیست، فرمان بده برای درمان در درمانگاه بیماریهای روحی شوش بستریاش کنند و مراقبانی بر او بگمار تا زیر نظرش داشته باشند و اجازه ندهند فرار کند یا دسیسه بچیند، همچنین فرمان بده که آنقدر در بیمارستان نگهش دارند تا از شر بیماری رهایی و بهبود یابد.
خشایارشاه گفت:
- این هم به روی چشم. باز هم شهبانوی نازنینم فرمان دیگری دارد که باید اجرایش کنم؟
شهبانو استر باناز گفت:
- اینک دیگر نه.
خشایارشاه گفت:
- پس، اینک که دیگر فرمانی نیست، آیا شهبانوی دلربا اجازه میدهد تا مشتاقانه در آغوشش بفشارم و سراپایش را بوسه باران کنم که دلم برای در آغوش فشردن و بوسهباران کردنش یک ذره شده.
شهبانو استر دلربا و پرناز گفت:
- چرا که نه. من هم تشنهی در آغوش کشیدن و بوسیدن توام.
و سپس خرامان و نرم در آغوش خشایار جا گرفت و خوشحال از دور کردن خطری که همکیشانش را تهدید میکرد و باطل کردن فرمان کشتار یهودیان، آسودهخاطر و آرامدل سینهی برجستهاش را به سینهی ستبر و سرشار از تمنای همسرش فشرد و در آغوشش آرمید...
اردیبهشت 1392
|