این "دو مرغ بهشتی" [نیما و شهریار]
1392/1/18

 علی اسفندیاری (نیما یوشیج) از میرمحمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) 9 سال بزرگتر بود. او در آبان 1276 در یوش- از روستاهای تابع نور مازندران- زاده شد. شهریار در شهریور 1285 در تبریز متولد شد. نیما در سال 1288، هنگامی که دوازده ساله بود، با خانواده‌اش به تهران آمد و در این شهر ساکن شد. در تهران به دبستان رفت و پس از به پایان رساندن دوره‌ی دبستان به دبیرستان سن ‌لوئی رفت و در سال 1296 دوره‌ی دبیرستان را به پایان رساند و از این مدرسه تصدیق‌نامه دریافت کرد. در سالهای آخر دبیرستان تحت تأثیر دبیر ادبیاتش- نظام وفا- که ادیب و شاعری باقریحه بود، به شعر و شاعری دل‌بسته شد و شروع به سرودن شعر کرد. در سال 1298 در وزارت مالیه استخدام شد و حدود یک سال و چند ماه در این وزارت مشغول کار بود. با اوج‌گیری جنبش جنگل، به قصد پیوستن به مبارزان این جنبش به نور رفت و چند ماهی در نور و یوش بود. با شکست جنبش جنگل و کشته شدن رهبران و متواری شدن رزمندگان جنبش، نیما به دنیای شعر و شاعری پناه برد و در اسفند 1299 مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده" را که نخستین شعر باقی‌مانده از اوست، سرود و آن را در سال 1300 منتشر کرد. در سال 1301 ابتدا شعر "ای شب!" را سرود و سپس "افسانه" را. شعر "ای شب!" در پاییز سال 1301 در هفته‌نامه‌ی "نوبهار" که آن را محمدتقی بهار منتشر می‌کرد، چاپ شد. "افسانه" را هم در دی ماه همین سال به پایان رساند و آن را به پیشگاه استادش نظام وفا تقدیم کرد. در اسفند همین سال قسمت اول "افسانه" در هفته‌نامه‌ی "قرن بیستم" میرزاده‌ی عشقی منتشر شد. در سال 1303 محمدضیا هشترودی کتابی به نام "منتخبات آثار، از نویسندگان و شعرای معاصر" منتشر کرد و در آن بخشی از "افسانه" و قطعه‌ی "ای شب!" و چند شعر کوتاه دیگر از نیما را منتشر کرد. با این کتاب بود که نام نیما یوشیج به عنوان شاعری جسور و نوگرا بر سر زبان اهل شعر و ادبیات افتاد و موافقان و مخالفانی پیدا کرد. با همین کتاب بود که شهریار، نیما و شعرش را شناخت و دل‌بسته‌ی "افسانه" و شاعرش شد.

شهریار 9 سال پس از نیما، در شهریور 1285 در تبریز زاده شد. از سال 1290 به مکتب رفت و در آنجا خواندن و نوشتن آموخت و با قرآن و دیوان حافظ آشنا شد. از همان سالهای کودکی طبع شاعری داشت و شعرگونه‌هایی در توصیف چیزهایی که می‌دید و توجهش را جلب می‌کرد، می‌ساخت. از جمله- آن‌طور که خودش نوشته- اولین سروده‌اش در توصیف یکی از درختهای حیاط منزلشان بود و همین شعرگونه توجه پدرش را به خود جلب کرد و باعث خوشحالی و ذوق کردنش شد. نخستین شعر جدی‌اش را در سال 1294 سرود. شعرهای اولیه‌اش را با تخلص "بهجت" که بخشی از نام فامیلش بود، سرود. در اسفند 1299 جهت ادامه‌ی تحصیل راهی تهران شد و در این شهر ساکن شد. سال بعد در دبیرستان دارالفنون ثبت نام کرد و مشغول گذراندن دوره‌ی دبیرستان در آن‌جا شد. هم‌زمان با تحصیل، به کار سرودن شعر هم ادامه داد و تخلصش را از "بهجت" به "شهریار" تغییر داد. او از ابتدای اقامت در تهران با استاد ابوالحسن صبا آشنا شد و در محضر آن استاد به شاگردی پذیرفته شد و از او ردیفهای سازی موسیقی ایران و نوازندگی سه تار را آموخت. هم‌چنین هم‌زمان با تحصیل در دارالفنون به تکمیل تحصیل علوم دینی که مقدماتشان را در تبریز آموخته بود، پرداخت و در مدرسه‌ی دینی سپهسالار، در کلاسهای حوزوی سیدحسن مدرس شرکت کرد. در سال 1303 از دارالفنون فارغ‌التحصیل شد و در مدرسه‌ی عالی طب ثبت نام کرد و چند سال در این رشته آموزش دید. در کنار آموزش پزشکی کار شعر و شاعری را هم با جدیت دنبال می‌کرد و سرودن غزل و مثنوی از فعالیتهای ادبی جدی‌اش بود. در سال 1305 برای نخستین بار دفتر شعری با عنوان "صدای خدا"، با مقدمه‌ی محمدتقی بهار (ملک‌الشعرا)، به صورت جزوه منتشر کرد. در سال 1306 دومین دفتر شعرش را که یک مثنوی بلند با عنوان "روح پروانه" بود، با مقدمه‌ی پژمان بختیاری، به صورت جزوه منتشر کرد. در این سالها او غرق تأمل و تعمق در غزلهای حافظ بود و بیشتر ایام فراغتش را یا سرگرم سرودن شعر بود یا سرگرم خواندن غزلهای حافظ. در چنین وضعیتی بود که در سال 1307 کتاب "منتخبات آثار" را که ضیا هشترودی از شعر معاصرش برگزیده و در سال 1303 منتشر کرده بود، خرید و خواند و از طریق آن با نام نیما یوشیج و شعرش آشنا شد و با خواندن بخشی از "افسانه"ی نیما که در این کتاب چاپ شده بود، عاشق نیما و افسانه‌اش شد. دلبستگی شهریار به نیما چنان شدید بود که او را از حافظ منصرف ساخت و تمام ذهن و روحش را متوجه و مجذوب نیما و غرق در افسانه‌اش کرد. برای یافتن این محبوب تازه به سراغ ضیا هشترودی رفت و سراغ نیما را از او گرفت. خودش ماجرا را چنین روایت کرده:

"در منتخبات آثار، من برای اولین دفعه با اسم نیما و افسانه‌ی نیما آشنا شدم. من افسانه‌ی نیما را فقط آن‌قدر که در آن کتاب هست؛ دیده‌ام و من وقتی این را خواندم افسانه‌ی نیما مرا از حافظ منصرف ساخت. یک ماه دو ماه من غرق در این افسانه بودم. شب و روز به اندازه‌ای تحت تأثیرش واقع شدم که رفتم از ضیا هشترودی پرسیدم که این نیما را کجا می‌شود دید. گفت کتابخانه‌ای است در ناصریه (ناصرخسرو فعلی) به اسم خیام که من اغلب آن‌جا می‌روم. این مدیر کتاب‌خانه‌ی خیام آن موقع یک کتاب‌خانه‌ی خیلی کوچکی داشت که فقط چند نفر آن‌جا می‌آمدند. استاد نفیسی بود، پژمان بختیاری بود و نیما بود. من هم رفتم. سعید نفیسی آن‌جا بود. آشنا شدم و نشستم. یک ساعت دیگر پژمان هم آمد... آن موقع من سال چهارم دارالفنون بودم. از خیام پرسیدم نیما را کجا می‌شود دید. گفت: نیما حالا دیگر دهاتی شده، رفته مازندران، سالی یک‌دفعه با خانمش می‌آید تهران."(1)

واقعیت این است که نیما یوشیج در بهار سال 1305 با نامزدش- عالیه جهانگیر- ازدواج کرده و از اول پاییز سال 1307 هم‌راه با عالیه که معلم دبستان بود و در این سال تحصیلی به شهر بارفروش (بابل فعلی) منتقل شده بود، به بارفروش رفته و ساکن این شهر شده بود و فقط تابستانها چند هفته‌ای به تهران می‌آمدند و چند هفته‌ای را هم در خانه‌ی پدری نیما، در یوش، می‌گذراندند.
شهریار وقتی شنید که نیما در تهران نیست و تا تابستان هم به تهران نمی‌آید، طاقت ماهها صبر و انتظار را نیاورد و تصمیم گرفت که راهی بارفروش شود و هرچه زودتر شاعر "افسانه" را زیارت کند و با آن محبوب دل‌بند از نزدیک آشنا شود. خودش ماجرای این سفر را چنین شرح داده:

"من هرچه فکر کردم دیدم طاقت این‌که انتظار بکشم تا موقع تعطیلات بشود و او دلش بخواهد پا شود و بیاید تهران، ندارم. خودم پا شدم رفتم از راه فیروزکوه مازندران، در بارفروش که حالا نمی‌دانم اسمش چیست. قهوه‌خانه‌ای بود آن‌جا. پرسیدم، گفتند عصرها به این‌جا می‌آید. یک چیزی نوشتم و گذاشتم آن‌جا که اگر آمد بدهند بخواند. آن‌جا نوشتم که من شهریار هستم و کتابم تازه چاپ شده، افسانه‌ی شما را خواندم و دل‌داده شدم و می‌خواهم شما را ببینم... فردا شب آمدم، گفتند نیامده. پس‌فردا شب رفتم گفتند نیامده. یک شب نرفتم و فردا شبش رفتم. گفتند: نیما آمده، کاغذ را دادیم، پاره کرد و ریخت دور. من هم عصبانی شدم که کاغذ را پاره کرد و ریخت دور یعنی چه! فرضاً هم که نمی‌خواست، عذرخواهی می‌کرد. این گذشت. من برگشتم و آمدم تهران. قهر کردم. چند سال بعد یک روز با صبا دوتایی آمدند منزل من. گله کردم. گفت آخر تو نمی‌دانی، آن‌وقت یک جوانی کتابچه‌ی تو را گذاشته بود جیبش، توی همان قهوه‌خانه به من برخورد و گفت من شهریارم. دیدم از روی کتاب هم شعر را نمی‌تواند بخواند. فهمیدم گوینده‌ی آن اشعار نیست. حالا تو هم آمدی، نوشتی که من شهریارم، به خیالم اوست. این بود که نیامدم... این موجب شد که آن وقت نیما شعری به اسم شهریار ساخت. من هم آن دو مرغ بهشتی را ساختم."(2)

در ارتباط با این خاطره‌ی شهریار بیان این نکته را لازم می‌دانم که به احتمال زیاد عذری که نیما آورده توجیهی بیش نبوده و واقعیت نداشته است. حقیقت این است که به احتمال زیاد نیما به علت بدبینی مفرط به آدمها و به خصوص به اهل شعر و ادبیات، یا به دلیل مساعد نبودن حال روحی یا به هر سبب دیگر نخواسته با این جوانک شاعر که از تهران برای دیدنش آمده و خود را شهریار و صاحب کتاب شعر معرفی کرده و خواستار دیدارش شده، ملاقات کند. علت موجه نبودن عذرش هم این است که در آن سال (1307) هنوز "کتابچه"ی شهریار منتشر نشده بوده، بنابراین داستان جوانکی که کتاب "کتابچه‌"ی شهریار را توی جیبش گذاشته و خودش را شهریار معرفی کرده و نمی‌توانسته از روی کتاب هم شعر را بخواند، داستانی ساختگی بوده و نیما این داستان را از خودش درآورده بود که نرفتنش به ملاقات شهریار را توجیه کند و برایش عذر بیاورد و کدورت را از ذهن او بزداید یا، به اصطلاح، از دلش دربیاورد. می‌بینیم که به خوبی هم موفق شد و شهریار با شنیدن این داستان گله و کدورت را فراموش کرد و نیما را بخشید و شعر "دو مرغ بهشتی" را در توصیف شاعرانه‌ی سفرش به مازندران به قصد دیدار نیما سرود.

شعر بلند "دو مرغ بهشتی" که سرشار از ستایش پرشور نیماست و در آن شهریار نیما را به عرش اعلا رسانده و در مقام خدای بی‌همتای شعر ستوده و ارج نهاده؛ همانند "افسانه"ی نیما نومسمطی‌ست که از نظر وزن هم‌وزن "افسانه" است ولی بندهایش مانند "افسانه" پنج مصرعی(مخمس) نیستند بلکه هفت مصرعی (مسبع) هستند و مصرعهای دوم و چهارم و ششم هم‌قافیه‌اند و سایر مصرعها از نظر قافیه، آزاد هستند.
موضوع شعر "دو مرغ بهشتی" این است:
شهریار که در چمنزار جهان مرغی غریب و بی‌همزبان است، با شنیدن نغمه‌‌ی آسمانی نیما که به ناله‌ی مرغ بهشتی می‌ماند و همانند زخمه‌ی تار در تمام تار و پود وجودش چنگ می‌زند، از خود بی‌خود می‌شود، به جست‌وجوی صاحب آن نغمه‌ی جادویی به پرس‌وجو می‌پردازد و از باغبان سراغش را می‌گیرد. باغبان می‌گوید که این مرغ بهشتی با کسی هم‌زبان نیست و جز با خدایان سخن نمی‌گوید، و اگر می‌خواهد پیدایش کند به کوه مازندران برود و سراغش را از آن کوه بگیرد شاید او نشانی‌اش را بداند.
شهریار کوله‌بار سفر برمی‌بندد و راهی مازندران می‌شود. در مازندران نزد کوه بابا می‌رود و از او سراغ آن تذرو بهشتی را که هم‌زبان اوست و نغمه‌اش چون زندگانی زنده است- یعنی نیما- را می‌گیرد. کوه بابا ابتدا به تعریف و تمجید از میهمان بهشتی‌اش می‌پردازد که بر سر چشمش جای دارد و شبها چون از ابرها درمی‌گذرد و پای بر کاخ گردون می‌گذارد و شروع به نغمه خواندن می‌کند، آسمانها درهایشان را می‌گشایند و خدایان کوکبها می‌افشانند و ابرها بر سرش خیمه می‌بندند و ستاره‌ها با شوق و ذوق به سویش می‌شتابند و همه‌ی موجودات جهان از خزنده و چرنده و پرنده پای دامنه‌ی کوه دسته دسته جمع می‌شوند و به آواز آسمانی‌اش گوش می‌دهند. سپس می‌گوید که مدتی‌ست که خواهرش- جنگل- آن مرغ بهشتی را از او ربوده و قصری از عاج و مینا برایش ساخته که خشتش از زمرد و زر است تا در آن‌جا با افلاکیان آواز بخواند. بعد از شهریار می‌خواهد که برای پیدا کردن نیما به سراغ جنگل برود.
شهریار سراغ خاله جنگل می‌رود و پس از سلام و علیک خودش را یک قمری آسمانی معرفی می‌کند که کوه بابا راهی‌اش کرده و گفته که همزبانش این‌جاست. خاله جنگل هم به تعریف و تمجید از نیما می‌پردازد و می‌گوید که شبها خدایان موسیقی و شعر سر از دهلیز مینو برمی‌آورند و ملایک با چراغ کواکب پا بر پله‌های کاخ می‌گذارند و آسمانها بر آستانه‌ی کاخ خم می‌شوند و سر می‌سپارند تا شاید آن مرغ علوی دلش به رحم بیاید و برایشان آواز بخواند. ولی بنا به گفته‌ی خاله جنگل چندی‌ست که آن مرغ بهشتی را عمه دریا ربوده و نزد خود برده و بر مهد زر نشانده تا مست رؤیا در آفاق تاب بخورد و افسانه‌ی عشق بسراید. سپس از شهریار می‌خواهد که نزد عمه دریا برود که جایش در آن‌جا خالی است. شهریار راهی منزلگاه عمه دریا می‌شود. در طول راه اهریمن با تمام کوشش مذبوحانه‌ای که می‌کند و با تمام ترفندهایی که به کار می‌برد و طوفانها و سیلابها و تندرها و آذرخشهایی که برمی‌انگیزد و ابرهای قیرگونی که با آنها آسمان را می‌پوشاند و مسیر حرکت را تیره و تاریک می‌کند، نمی‌تواند جلوی عزم و اراده‌ی مرغ جان شهریار را برای رسیدن به مرغ همزبانش بگیرد و او هم‌چنان به راهش پیگیر و نستوه ادامه می‌دهد تا سرانجام به منزلگاه عمه دریا می‌رسد و از او سراغ مرغ شب‌خوانش را که مژده از فر صبح طلایی دارد و شبها با ساز امواج دریا سرودی خدایی سر می‌دهد، می‌گیرد. عمه دریا هم پس از کلی تعریف و تمجید از زبان بهشتی نیما و آوازهای آسمانی‌اش، می‌گوید که خواهرش- آسمان- او را با خودش برده و او حالا در آسمان است و تاج فرشتگان، و در حال عشق‌بازی با ماه و زهره. بعد به شهریار می‌گوید که اگر نیما را می‌خواهد باید به آسمان برود. شهریار می‌گوید که قادر نیست به آسمان برود. عمه دریا به او می‌گوید که به آغوش امواج دریا برود و نغمه‌ای جاودانی ساز کند تا آن مرغ بهشتی با شنیدن آواز آسمانی‌اش به سویش بیاید. شهریار به حرف عمه دریا گوش می‌کند و به دریا می‌رود و هم‌راه با امواج به افقهای دوردستی می‌رود که دریا و آسمان را به هم می‌پیوندد. سرانجام پس از کش‌وقوس‌ها و دیدن صحنه‌های بهت آور، شهریار موفق به دیدن نیما می‌شود ولی با کمال بهت و حیرت می‌بیند که مرغ بهشتی‌اش از فرط رنج و اندوه تبدیل به دلی شده تکه پاره و خونین و مالین:

وای، یارب! دلی بود نیما
تکه و پاره، خونین و مالین
پاره دوز و رفوگر در آن‌جا
تیرهای ستم زهرآگین
خون‌فشان چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کیفر و کین
                                     گفت: نیما همین لخته خون است.

در سال 1308 شهریار بر اثر شکست و ناکامی در یک رابطه‌ی عاطفی، هم‌چنین مرگ یکی از دوستان صمیمی‌اش (ابوالقاسم شهریار) و بعضی گرفتاریهای دیگر دچار بحران شدید روانی شد و در حالی‌که کمتر از یک‌سال به پایان دوره‌ی تحصیلش در رشته‌ی طب مانده بود، آموزش پزشکی را ناتمام گذاشت و تصمیم گرفت که از آن پس تمام زندگی‌اش را وقف شعر و شاعری کند. در سال 1310 سومین دفتر شعرش را با عنوان "کتابچه" و با مقدمه‌ی سعید نفیسی و محمدتقی بهار و پژمان بختیاری منتشر کرد. در همین سال در اداره‌ی ثبت اسناد استخدام و مأمور خدمت در نیشابور شد. در همین سال شهریار به خراسان رفت و تا سال 1314 از تهران دور بود. او ابتدا در نیشابور و سپس مدتی در مشهد سرگرم خدمت دولتی و سرودن شعر بود.

نیما هم تا بهار 1312 با همسرش در مازندران و گیلان بود و در بارفروش و لاهیجان و رشت و آستارا زندگی می‌کرد. او و عالیه در بهار 1312 به تهران آمدند و از آن پس ساکن تهران  شدند.

پس از بازگشت نیما و شهریار به تهران، زمینه برای ملاقات این‌دو فراهم شد و دوستان مشترکی که داشتند، زمینه‌ساز آشنایی و دوستی‌شان شدند. یکی از این دوستان مشترک، ابوالحسن صبا- موسیقی‌دان و آهنگ‌ساز و نوازنده‌ی  مشهور- بود که از یک طرف استاد موسیقی و دوست شهریار بود و از طرف دیگر دوست نیما یوشیج بود و از سال 1311 که با منتخب اسفندیاری- دختر عموی نیما یوشیج- ازدواج کرده بود، با او نسبت فامیلی هم پیدا کرده بود. هم‌او بود که نیما را نزد شهریار برد و آن‌دو را از نزدیک با هم آشنا کرد، آشنایی خجسته و پرثمری که پس از مدتی کوتاه به یک رفاقت عمیق و همدلی عاطفی منجر شد.

شهریار تا سال 1332 مقیم تهران بود. نیما هم در تهران اقامت داشت. در این سالها آنها هم‌دیگر را زیاد می‌دیدند و با هم انس و الفت و مصاحبت و معاشرت داشتند. بعد از این‌که نیما ساکن تجریش شد معاشرتشان به علت دوری راه کمتر شد ولی باز هم‌دیگر را می‌دیدند و با هم وقت می‌گذراندند. در سالهای نخست معاشرتشان شهریار هنوز تحت تأثیر "افسانه" بود و نومسمط بلند "هذیان دل" هم که سروده‌ی همین سالهاست، به روشنی تأثیر عمیق "افسانه"ی نیما را بر شهریار نشان می‌دهد. شهریار در این شعر بلند که در آن به بیان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی پرداخته، هنوز تحت تأثیر "افسانه" بوده و همانند نیما به بیان خاطرات مه‌آلود دوران کودکی و طبیعت‌گرایی و توصیف محیط بومی زندگی و مکانهای خاص محلی پرداخته، از این‌رو حال و هوای "افسانه"ی نیما را در "هذیان دل" به روشنی می‌توان دید.
نیما یوشیج در نامه‌واره‌ای- از سری نامه‌واره‌های "حرفهای همسایه"- که در اردیبهشت 1325 نوشت، شعر شهریار و "هذیان دل" او را ستود و نظرش را درباره‌اش چنین بیان کرد:
"دوست عزیز من!
"هذیان دل" شهریار را که توسط شما برای من فرستاده بود، خواندم. چون خواستید نظرم را برای شما بگویم، این را می‌نویسم:
باید بگویم "شهریار" تنها شاعری‌ست که من در ایران دیدم... طبع ظریف شهریار به قدری باخته‌ی شعر است که بارها به من گفته است (هنگامی که من برای او حرف می‌زدم از سبکهایی که در دوره‌های اخیر در عالم شعر به وجود آمده است): اصل ایده است. ایده به منزله‌ی جان است. لباس هرچه می‌خواهد باشد.
از خواندن شعرهای شهریار، آدم حالی را که از علو غزل (به سبک غزلسرایی خودمان) منتظر است، می‌بیند. همین حال را شهریار در اشعار سبک نوین خود دارد. در منظومه‌ی "هذیان دل" احساسات، اعلا و گرم هستند و طوری وارد نمی‌شوند که جوانان تازه وارد در عالم شعر وارد می‌کنند.... اما برای شهریار شعر، خود، هدف است. مقصود زندگی او در خود شعر است. به قول خودش:
عشرت آن باشد که اهل درد و حال
با خیال دوست، در هجران کنند.
آن صفا و نفوذ که گوینده را راستی راستی شاعر معروف می‌کند، از این راه است. او این راه را با قوه‌ی جوانی خود پیموده است. مراحل بعدی شهریار به آن کمال داده، چنان که در "هذیان دل" می‌بینیم. یکی از مزایای شعر ایران، پیوستگی قوی آن با عرفان است. شهریار این مزیت را در لباس تازه‌ی شعر وارد کرده است...
این منظومه با وجودی که نسبتاً طولانی است و حادثه‌ای ندارد و ممکن است آدم را خسته کند، به عکس است. مطلبها، یادآوری‌ها، آن حسرتهای دل‌گزا، منظره‌هایی که یکی پس از دیگری عوض می‌شود، جای حادثه را گرفته و خواننده‌ی حساس را سرگرم می‌کند.
...
"هذیان دل" آن‌قدر صاف و صیقل شده احساسات شاعر را در بر دارد که مثل آیینه‌ای‌ست که به دست مردم داده تا کدام‌یک از آنها با چشم روشن‌بین خود بتوانند خود را در آن ببینند.
شهریار توانسته است این زیبایی را با منظومه‌ی خود به نمایش بگذارد و این کاری است که شاعر می‌کند و دیگران که تنها ابزار کار شاعر، یعنی وزن و قافیه را در دست دارند، نمی‌توانند.
دوست هم‌سایه‌ی عزیز من! مثل این‌که شما می‌خواستید مزه‌ی دهان مرا بدانید. پس این نکته را هم اضافه کنم که دوست عزیز من- شهریار- شعر را معنی داده است و در قعر آن، شعر معنی پیدا می‌کند."(3)

در بهمن 1322 نیما یوشیج پاسخ شعر "دو مرغ بهشتی" شهریار را با شعر بلند "منظومه به شهریار" داد و در آن به "هذیان دل" شهریار هم اشاره کرد. نیما این شعر آزاد را در 27 تیر 1323 با نامه‌ای برای شهریار که در این هنگام در تبریز اقامت داشت، فرستاد و در این نامه، ضمن ارائه‌ی توضیحاتی درباره‌ی زبان و طرز کار و موسیقی شعرش، خطاب به شهریار نوشت:
"ولی هیچ‌کدام از اینها برای آستان شریف تو چیزی نیست و نباید چندان چیزی به شمار رود. حتماً اگر روزی باشد، آفتابی هم خواهد بود. آفتابی که اکنون هست، و بی آن هیچ رنگی ندارد، دل است. تو دل می‌خواهی. اگر در خلال این سطور بیابی، اگر من توانسته باشم از روی صدق و صفا علامتی نشان بدهم، کاری کرده‌ام. من یک‌بار دیگر صدق و صفای خود را با این چند سطر علاوه می‌کنم که به هم‌پای منظومه، یادگار بماند.
این منظومه را زنم ماشین کرده. این سطور را به دست خودم می‌نویسم. باشد برای روزی که ما آن را نمی‌شناسیم. آیا در آن بر حسرتهای ما افزوده است یا نه؟ و آیا چه چیزها که ما را از راه دیگر برمی‌انگیزد؟ چشم‌داشت عمده این است که این هدیه‌ی ناقابل را به منزله‌ی برگ سبزی که درویشی به آستان ملوک تحفه می‌برد، از دوست خود بپذیرید. این نمونه‌ی کار من نیست. این نمونه‌ی صفای من است.
دوست شما
نیما یوشیج."(4)

"منظومه به شهریار" روایت سفر دور و دراز و پر از رنج و مشقت نیما به سوی "شهر دلاویزان" است که اقامتگاه "شهریار شهر یاران" است. در این سفر که در آن نیما با دل ویرانه‌اش از ویرانه‌خانه‌اش به سوی شهر دلاویزان روانه شده، در ابتدای راه ابرها و بادها و طوفانها تمام تلاش و توان خود را به کار می‌برند تا جلوی رفتنش به سوی شهر دلاویزان را بگیرند و با مانعهای سخت‌گذری که بر سر راه سفرش پدید می‌آورند، او را از رفتن بازدارند و مسیرش را به بن‌بست منتهی کنند یا گمراهش کنند و به بیراهه‌اش بیندازند. ولی نیما از رفتن بازنمی‌ماند و نومید و گم‌راه نمی‌شود و با هم‌پا شدن با "بیابان‌درنوردان" و "سحرخیزان" به راهش به سوی شهر دلاویزان ادامه می‌دهد تا به "خلوت گوشه‌ی جانان" راه بیابد. او تمام ناهمواری‌های راه را بر خود هموار می‌کند و غبار کدورتهای پنهان راه را از خاطر می‌زداید و با پذیرش این موضوع که برای دیدن جانان باید رنجهای راه را تحمل کرد و راههای نارفته را پیمود و سر از "باد بروت خودپسندی" خالی کرد و خود را مانند "گوی غلتان" یا هم‌چون "خس" نرم و سبکبار به دست رویدادها سپرد و در مسیر پیش‌آمدها پیش رفت، به خودش قوت قلب می‌دهد و راهش را تا پایان پی می‌گیرد. سرانجام راه دشوار به سوی شهر دلاویزان با موفقیت پیموده و روز دل‌کش دیدار نزدیک می‌شود و در یک صبح بهاری نیما به سعادت دیدار شهریار شهر یاران نایل می‌شود. ولی افسوس که بر خلاف تصورش شهریار شادان و سرخوش نیست بلکه او هم چون نیما اندوهگین و حسرت‌زده و ناکام به نظر می‌رسد. و چون نیما از دیدار شهریار در این حالت اندوه و افسوس سرخورده می‌شود برمی‌خیزد که از راهی که آمده بازگردد، ولی در این هنگام شهریار به سخن درمی‌آید و با ندایی دردناک که از دلش برمی‌شود، از نیما می‌خواهد که کنارش بماند و ترکش نکند:

از چه دوری می‌گزینی؟ از چه می رنجی؟
از پس آن‌که ببریدی سراسر راههای خستگی‌آور
و بماندی هر زمانی نه کست غمخوارگی کرده
با نهیب و هیبت ماران برابر
تا چو کوره‌ی پر تف آهنگران بگداختی دل را.
چه تو را از سرنوشت خود کنون غمناک می‌دارد؟
در مگر نز شهر من وز خانه‌ی من بود بر سوی تو بگشاده؟
گر نه بر روی تو بگشاید، به روی که گشاید؟... آه!
در پی یک بوسه‌ی تو من به دل می‌سوختم
و غمی را استخوان‌خوار
به دل غمناک می‌اندوختم.
آن شبان که مویه‌گر بودم
تا دم صبح پسین
و به هرّای ددان در این بیابان و ره تاریک و روشن گوش می‌دادم
در مسیل سیل هم
گر یکی شعله می‌افروزید، می‌گفتم که ها آمد
دردمندی که مرا هم‌درد می‌نامد...
من پس از آگه شدن ز"افسانه"ی سودافزای تو
کردم افسانه همه از این شب تاریک‌دل آغاز
و به "هذیان دل" خود آمدم دم‌ساز.
هم‌چو خندان سپیده‌دم به بالین غم آلود سحر بنشین.
دست در آغوش من آویز.
ای سر سودایی! ای مرد بیابانی!
بوسه‌ی خود وامگیر از مردم غمگین.

در این سالها، نیما یک رباعی هم به یاد شهریار سرود و در آن او را شریک دانایی "آن" خود دانست:

رازی‌ست که آن نگار می‌داند چیست.
رنجی‌ست که روزگار می‌داند چیست.
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و "شهریار" می‌داند چیست.

شهریار هم این غزل زیر را برای نیما و خطاب به او سرود:

نیما! غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله‌ی آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم

دودی‌ست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه‌ی کاشانه بگرییم

این شانه پریشان کن کاشانه‌ی دلهاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه‌ی خویشم
بازا به هم، ای شاعر "افسانه"! بگرییم

پیمان می و جام یکی جرعه به ما داد
کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم

برگشتن از آیین خرابات نه مردی‌ست
می مرده بیا در صف می‌خانه بگرییم

از جوش و خروش خم و خم‌خانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خم‌خانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه‌ی حکمت دیوانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببندیم و به دردانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر و به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم.

در تیر 1325 نیما و شهریار در نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران شرکت کردند. نیما یوشیح در روز دوم کنگره شرح حال مختصری از خودش گفت، سپس شعرهای "شب قرق"، "آی آدمها!" و "مادر و پسری" را خواند. شهریار در روز هفتم کنگره شعر "نامزدبازی روستایی" را خواند.

شهریار در سال 1332 به تبریز بازگشت و از آن پس در این شهر ساکن شد. در همین سال با عزیزه‌ی عبدالخالقی ازدواج کرد.

در تابستان سال 1337 شهریار از نیما دعوت کرد که همراه خانواده‌اش به تبریز بیایند و دیدار تازه کنند. عالیه، همسر نیما، از درد مفصلهای دست و پا رنج می‌برد و بعد از این‌که مدتها انواع روشهای درمانی را امتحان کرده و نتیجه‌ی رضایت‌بخشی نگرفته بود، تصمیم گرفت به پیشنهاد یکی از پزشکان به رضاییه برود و چند روزی دستها و پاهایش را در گل و لای دریاچه‌ی رضاییه ماساژ و در آب دریاچه شست‌وشو دهد. نیما هم فرصت را مغتنم شمرد و همراه با عالیه و پسرشان- شراگیم- که پانزده ساله بود، راهی آذربایجان شد تا هم همسرش به کار مداوای دست و پایش بپردازد هم او با شهریار دیدار تازه کند. خود نیما درباره‌ی این سفر در یادداشتهای روزانه‌اش، در یادداشتی چنین نوشته:
"چهارشنبه یک مرداد (راه افتادیم) و صبح پنج‌شنبه، 2 مرداد، به تبریز رسیدیم. بار را در انبار توشه‌ی قطار گذاشتیم. نهار منزل شهریار بودیم و شام و صبح رفتیم با شهریار چند قطعه عکس انداختیم... عصر شهریار را دیدم و با هم به بازار رفتیم. شب شام را در منزل شهریار و دو نفری با هم خوردیم. ساعت یازده بود که با شهریار با هم خداحافظی کردیم...
چهارشنبه/1/مرداد/1337"(5)

شراگیم یوشیج درباره‌ی این سفر، در متنی با عنوان "یادداشتهای خط خطی"، بیشتر توضیح داده:

"عالیه خانم هم‌چنان از درد مفاصل دست و پا رنج می‌برد و بعد از آن‌همه مداوا، استفاده از آب و گل دریاچه‌ی رضاییه در بندر شرف‌خانه و آب‌گرم‌های معدنی سرعین اردبیل را مداوای محض می‌دانست. تابستان سال 1337 بود و قصه‌ی مداوای عالیه خانم و سفر به رضاییه بهانه‌ی خوبی برای دیدار شهریار و نیما حاضر شد. به جای سفر هرساله به یوش این بار هم‌سفر راه تبریز باشد، این اولین سفر من با نیما و عالیه بود، به جز سفرهای تابستانه‌ی مکرر به یوش و قشلاق مازنداران. در آن وقت من 15 سال داشتم. دیدن ایستگاه راه‌آهن تهران و سفر و سوار شدن بر قطار برای من تازگی و شگفتی جدیدی داشت. برای اولین بار سوار بر قطار شدم. راه طولانی بود. صبح روز بعد به تبریز رسیدیم و به یک مسافرخانه رفتیم. اسمش به یادم نمانده اما در خیابان پرجمعیت و پرسروصدایی بود، شاد خیابان فردوسی. فردای آن روز با آدرسی که نیما از روی تکه کاغذی برای راننده‌ی تاکسی می‌خواند به خانه‌ی شهریار رفتیم. خاطرات آن ایام تصاویر بسیار کم‌رنگ و محوی را در ذهنم جلوه می‌دهد. نیما و شهریار- و به گفته‌ی شهریار "دو مرغ بهشتی"- یک‌دیگر را یافته بودند، نشستند و صحبتها کردند و شعرها خواندند. شهریار روی پوست تختی نشسته بود و دوروبرش را کتابهای گوناگون پر کرده بود. شهریار از درون جعبه‌ای قدیمی اشعاری را بیرون می‌آورد و برای نیما می‌خواند. آن روز شهریار دستخطی برای من نوشت و به یادگار به من داد. روز بعد به بازار تبریز رفتیم و شهریار ما را به عکاس‌خانه‌ای برد که با هم چندین عکس گرفتیم.
دیدار نیما و شهریار دو سه روز بیشتر طول نکشید و شاید این آخرین دیدار و وداع دو مرغ بهشتی بود، یعنی یک سال قبل از خاموشی نیما در زمستان 1338."(6)

نیما در سالهای آخر عمر، گرفتار بدبینی مفرط به اغلب دوستان و آشنایان و نزدیکانش بود و با آن‌که به شهریار دلبستگی خاصی داشت ولی حتا او هم از آفت بدبینی نیما در امان نماند. نیما گمان می‌کرد که شهریار بخشهایی از شعرهای دور انداخته شده‌اش را برداشته و در میان شعرهای خودش گنجانده و مضمونهایی را از او "قاپیده" و از آنها در شعرهایش استفاده کرده است. او در یکی از یادداشتهایش در این باره چنین نوشته:

"چقدر شعرهایم را که چاپ نشده بود برای شهریار خواندم و او در شعرهای خود گنجانید و من آن شعرها را دور انداختم.
مثل این مضمون که "وقتی صدای پا را می‌شنوند، می‌گریزند" که قطعه‌ای بود و پاره کردم و شاید یک رباعی به این مضمون داشته باشم. مثل این مضمون که "وقتی می‌آیی که نیستم" و خود من فکر می‌کردم که مضمون من شبیه به سعدی است- "ور نه بسیار بجویی که نیابی بازم"- و شبیه به "که به کنج قفسم نیست به جز مشت پری" اما شهریار فوراً قاپید و شعر کرد- شهریار از عین شعرهای انتشار یافته‌ی من برداشت کرده است، مثل دیگران تا چه رسد به این چیزها- من خیلی به او در خصوص مطلبهای امروز صحبت کردم- و حاصل این بود که او برداشت کند- ولی برای ثروت و ذوق و فکر من هیچ اهمیت ندارد."(7)

در دی ماه 1338 نیما درگذشت. شهریار با شنیدن خبر مرگ دوست قدیمی‌اش عمیقاً و به شدت متأثر و متأسف شد و تحت تأثیر آن، غزل "پرواز مرغ بهشتی" را در سوگ و رثای دوست از دست رفته‌اش سرود و در آن نیما را با تمام وجودش ستود:

رفت آن کو پدر شعر نوین ما بود
شعر نو چیست که بالاتر از آن نیما بود

پسر کوه بگو یا پدر افسانه
شعله‌ی جنگل و طوفان دل دریا بود

چون یکی صاعقه بر جنگل و کوه و در و دشت
همه در پرتو اندیشه‌ی خود پویا بود

سینمای ادبیات نوین ما را
صحنه‌پرداز درخشنده‌ترین سیما بود

عمق اندیشه و آزادی پرواز خیال
روی اندیشه‌ی بازش دو خط خوانا بود

مغزش آن غنچه‌ی پیچیده که زیباییها
چون زرش با همه پنهانی خود پیدا بود

گردش چشم نپرسی که در آن جام صبوح
مستی و عربده و آشتی صهبا بود

پشت هر دنده‌ی احساس دلی دیوانه
روی هر نقطه‌ی حساس سری دانا بود

من همه عبرتی از باختن دیروزم
او همه غیرتی از ساختن فردا بود

گوهرش در صدف لفظ نگنجیده هنوز
کان همه بر سر غواصی آن غوغا بود

از غرور غم طوفانی او با خود او
کس نپرداخت که مهمان شب یلدا بود

پارسال او پی من آمد و همراه پدر
پسری بود که چون دختر من زیبا بود

گوهرم نیست در این بدرقه، اشکم بپذیر
چه کند دل که خود از شیشه نه از خارا بود

یاد آن مرغ بهشتی که غریب آمد و رفت
گفت: در کنج قفس چند توان تنها بود؟

زیست در گوشه‌ی دنیای غم خود تنها
هم در آن گوشه‌ی تنهایی خود دنیا بود

رد پایش همه جا محو و بلندآوازه
کز هنر خیمه به قافی زده چون عنقا بود

هر که آمد قدمی چند به پایش بجهد
دست در دست پدر کودک نابینا بود

از بهشت آمد و آواز غم وحشی خود
خوانده، برخاست که با شوق وطن شیدا بود

آن‌که با وی نفسی چند هم‌آوایی کرد
دل من بود که هم‌زاد هزار آوا بود.

من به گهواره‌ی حافظ که چو طفل نازم
خواب "افسانه" ربود و عجبم رؤیا بود!

دایگی کرد چو حوران بهشتی با من
که به صد آینه با طوطی شکرخا بود

یاد آن خلوت قدسی که به قول حافظ:
"جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود"

آری آن خوان دل‌آویز که نیما گسترد
سالها رفت که کار من و دل یغما بود

چه به خشت و گل من دید که معماری کرد؟
والی او بود که این کاخ ادب والا بود

پی تشییع صبا بوده و نیما گویی
ماندن من که به این بی‌رمقی، بی‌جا بود

طفل من! یاد اساتید کهن دار به خیر
زان که ترکیب تو در تجزیه‌ی آنها بود

بپر، ای مرغ بهشتی! که گشودم پر و بال
برویم، این قفس تنگ نه جای ما بود

سالها پس از مرگ نیما، پسرش- شراگیم یوشیج- نامه‌ای برای شهریار نوشت و از او جهت انتشار شعرهای پدرش کمک خواست. شهریار نامه‌ی مفصلی در پاسخ به نامه‌ی او نوشت. در این نامه علاوه بر توصیه‌های خردمندانه و دلسوزانه درباره‌ی این‌که برای انتشار شعرهای نیما باید چه کارها بکند و چه کارها نکند- که متأسفانه شراگیم یوشیح به هیچ کدام از این توصیه‌ها عمل نکرد- مطالبی هم درباره‌ی نیما وجود دارد که قضاوت شهریار را درباره‌ی دوستش و ارزش نیما در نظر شهریار را به روشنی نشان می‌دهد. با چند جمله از این نامه، متنم را به پایان می‌رسانم:

"... نیما در ادبیات فارسی موقعیت خاصی دارد، کسی است که پل تحول را ساخته، پیش از او هم مقدماتی بوده ولی شاخصتر و مشخصتر اوست. نیما با ساختن "افسانه" یک تخیل و فانتزی جدید در شعر پارسی ایجاد کرده...
... پدرت به خلاف صورت ظاهریش که با بعضیها مخصوصاً در جلسات اول مغرور و کله شق بود، با رفقای هم‌مشرب و مخصوصاً با من خیلی نرم و متواضع، مخصوصاً در مورد کارهای خودش خیلی دقیق و فکور و متجسس و اهل مشورت بود- بارها راجع به اشعار خودش با من صحبت کرده، می‌گفت خیلی از اینها مشق من است و جنبه‌ی آزمایش دارد، خیلی جاها به سستی و مغشوشی جملات اهمیت نداده و مقصودم روح و حالت کلی قطعات است. می‌خواهم که زمانی بر اینها بگذرد، آن‌وقت بروم سر یکی یکی از اینها هرکدام را ذیحق و قابل دوام دیدم رتوش کرده و برای چاپ حاضر کنم."(8)

فروردین 1392



پانوشت‌ها:

1- از نیما تا روزگار ما- یحیا آرین‌پور- انتشارات زوار- چاپ دوم- ص 514
2- از نیما تا روزگار ما- ص 514 و 515
3- درباره‌ی شعر و شاعری- از مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج- انتشارات دفترهای زمانه- چاپ اول- نامه‌ی شماره‌ی 132
4- نامه‌های نیما یوشیج- به کوشش سیروس طاهباز- نشر آبی- چاپ اول- ص 164
5- یادداشت‌های روزانه‌ی نیما یوشیج- به کوشش شراگیم یوشیج- انتشارات مروارید- چاپ اول- ص 127 و 129
6- یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- ص 336 و 337
7- یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- ص 256
8- یادداشتهای روزانه‌ی نیما یوشیج- ص 343 و 344

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا