اتاق دکتر میری
1391/12/18

 هنوز ساعت یازده نشده بود. توی اتاق 216 نشسته بودیم. کلاس درس آنالیز چهار بود. بچه‌ها گوش تا گوش کلاس نشسته بودند و کلاس پر ف پر بود. من و سید و حج‌آقا و ممولی رضا و نادی و سانتریفوژ قطاری کنار هم ردیف شده بودیم. بعضیها هم که صندلی گیرشان نیامده بود، یا ته کلاس ردیفی ایستاده بودند یا روی هره‌ی پنجره‌ها نشسته بودند یا روی زمین ولو بودند. دکتر شادمان طبق معمول روپوش سفید پوشیده بود و سرگرم حل مسئله‌ای از مسائل تئوری مانده‌ها بود. تازه چند هفته‌ای بود که از زندان آزاد شده و برگشته بود دانشکده، تدریس درس آنالیز چهار را بر عهده گرفته بود. دکتر وسط حل مسئله بود که یکدفعه صدای جرینگ شکستن شیشه سکوت کلاس را شکست. بعدش صداهای جرینگ جرینگ شکستن پشت سر هم چند شیشه و فریادهای "اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی" بلند شد. صداها از دور می‌آمد، احتمالاً از سرسرای ورودی ساختمان قدیم. بعدش این صداها ترکیب شد با صدای گرپ گرپ دویدن بچه‌ها و شرق شرق به هم خوردن درها و پنجره‌ها و سر و صدای داد و بیداد بچه‌ها. کنسرت گوش‌خراش غریبی راه افتاده بود که سرسام‌آور بود. غلط نکنم باز اعتصاب شده بود. آخر دو روز بیشتر نمانده بود به شانزده آذر. روز همیشه ملتهب و متلاطم دانشجو. دکتر شادمان تندتند جزوه‌ها و کتابهایش را از روی میز جمع کرد و برداشت و گذاشت زیر بغلش و باعجله از کلاس رفت بیرون. من هم دستپاچه کلاسورم را برداشتم و بلند شدم. ممولی رضا خیلی خونسرد پرسید:
- بچه‌ها! اگه گفتین چی شد؟
نادی بهت‌زده پرسید:
- چی شد؟
ممولی رضا با قیافه‌ی جدی گفت:
- ترم شیکست.
لبخند پریده رنگ بی‌رمقی روی لبهایم ماسید. سید گفت:
- اعتصابو عشقه. حالا دیگه با خیال راحت می‌شه رفت، پلاس شد توو سینماهای جشنواره.
حج‌آقا گفت:
- خداخدا می‌کردم زودتر این اعتصاب گوگوری مگوری شروع بشه، در دانشکده تخته بشه، بتونم با خیال راحت به بدبختی‌هام برسم.
سانتریفوژ کنجکاو پرسید:
- کدوم بدبختی‌ها؟
حج‌آقا بدبختی‌هاش را شمرد:
- جشنواره، تاریک‌خونه، موزیک، تنیس، هندبال.
سانتریفوژ گفت:
- منم از این بدبختی‌ها زیاد دارم.
سید گفت:
- می‌دونیم... دختر همسایه، تاتائیس‌موس‌موس، پاسکال‌بازی.
بعد رو کرد به سید و گفت:
- یادت باشه توو یکی از این روزای تعطیل برنامه بذاریم، بریم خونه‌ی سانتریفوژ حال کنیم، اسپاگتی با شراب سفید، ضبط موزیک، قایم موشک بازی با دختر همسایه.
نادی نگران پرسید:
- پس تکلیف ترم چی می‌شه؟
 عزیز گفت:
- ترمو خدا رحمتش کنه، بوی الرحمانش می‌آد.
ممولی رضا گفت:
- پس بریم حلواشو بلمبونیم.
بعد رو کرد به نادی و گفت:
- تو هم با ما می‌آیی حلوالمبونی؟
سید گفت:
- بعدشم خانوم بازی؟
نادی گفت:
- نه. من کار دارم.
حج‌آقا گفت:
- چی‌کار داری؟
نادی گفت:
- درس دارم.
 بعدش با آهنگ "امشب دلم می‌خواد تا فردا می بنوشم من" ف  هوشمند عقیلی خواند:
- "امشب دلم می‌خواد تا فردا درس بخونم من
واسه‌ی درس خوندن تا صبح بیدار بمونم من
دیشب تا صبح با درس دینامیک صفا کردم
نمی‌دونی که با آنالیز من چه‌ها کردم
بعد از درس خوندنها... زحمت کشیدنها
من توی امتحان... حتماً الف می‌شم... حتماً الف می‌شم...
یکی از بیرون داد زد:
- بچه‌ها! زودتر بیاین بیرون. گاردیها دارن دانشکده رو محاصره می‌کنن.
بعد بیجی گاوصدا که صدای کلفتش حتا از دور هم گاو پیشانی سفید بود، از بیرون نعره کشید:
- ممکنه بخوان بریزن توو دانشکده، حمام خون راه بندازن.
و فریاد سوم دو فریاد قبلی را تکمیل کرد:
- همه بیاین طبقه‌ی اول ساختمون قدیم، توو سرسرای اصلی.
دم در کلاس ازدحام سنگینی بود و غلغله‌ی عجیبی. هرکس می‌خواست زودتر از بقیه از درب کلاس برود بیرون، برای همین راه بند آمده بود و همه به هم فشار می‌آورند. یک لحظه خانم حاجی‌پور را دیدم که زیر فشار جمعیت سکندری خورد و داشت می‌افتاد که دستهای قوی و بلند آقامجی زیر بازوش را گرفت و بلندش کرد.
بالاخره به هر جان کندنی بود از در کلاس زدیم بیرون. آنجا من و عزیز از بقیه جدا شدیم. بقیه دویدند سمت پله‌هایی که می‌رفت پایین و نزدیک دری که به خیابان 21 آذر باز می‌شد، سر در می‌آورد. من و عزیز همراه با موج بچه‌ها رفتیم سمت ساختمان قدیم. توی راه دو تا آقارضاها را که به یارهای غار معروف بودند و رضا عثمان و امیر گورکی و حسن گوریل را دیدیم و هم‌راه با آنها رفتیم سمت پله‌هایی که می‌رفت پایین، سمت سرسرای اصلی ساختمان قدیم.
سرسرا پر بود از بچه‌ها که داشتند پا به زمین می‌کوبیدند و مشتهایشان را توی هوا به سمت بیرون ساختمان پرتاب می‌کردند و شعار می‌دادند:
- اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی...
آنقدر جمعیت زیاد بود که از پله‌ها نشد برویم پایین و فقط توانستیم به زور خودمان را بچپانیم لای بچه‌ها و به زحمت برسانیم به نرده‌ی کنار پلکان. من دستم را گرفتم به نرده و سعی کردم با سرک کشیدن از لابه‌لای سرهای بچه‌هایی که جلوم، روی پله‌ها، ایستاده بودند؛ از شیشه‌های درب ورودی اصلی دانشکده، بیرون را تماشا کنم و ببینم آن بیرون چه خبر است. بالاخره با این‌ور آن‌ور کردن سرم توانستم بیرون را ببینم. درب اصلی و دو در کوچک دو طرفش هر سه بسته بودند و پشتشان تعداد زیادی میز و صندلی روی هم چیده شده و به اصطلاح سنگربندی شده بود. نمی‌دانم آن همه میز و صندلی را از کجا گیر آورده بودند. آن بیرون هم، گاردیها باتوم به یک دست و سپر به دست دیگر مقابل درب ورودی دانشکده صف کشیده بودند و فرمانده‌شان که رنجر غول‌پیکری بود که لباس زیتونی‌رنگ رنجری پوشیده بود، در دست چپش یک دستگاه بی‌سیم بود و در دست راستش یک دستگاه بلندگو که آن را گرفته بود جلوی دهانش و داشت تویش خطاب به دانشجوهای داخل دانشکده خطاب و عتاب می‌کرد. فریادهای شعار دادن بچه‌ها و صدای پاکوبیدن‌ها و سروصداهای دیگر نمی‌گذاشت بشنوم چی چی دارد بلغور می‌کند، فقط این ترجیع‌بندش را که هر چند ثانیه یک‌بار با فریادی گوش‌خراش تکرارش می‌کرد، برایم قابل تشخیص بود:
- آقایون دانشجوی فلان فلان شده! مادرسگها!
و بچه‌ها بدون اعتنا به حرفهای او سرگرم پاکوبیدن و مشت پرتاب کردن و شعار دادن بودند:
- اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی...
چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت. تا این‌که دو تا ماشین آب‌پاش آتش‌نشانی آرام آرام آمدند و روبه‌روی درب اصلی دانشکده، موازی هم ایستادند. بعد از چند دقیقه دو تا گاردی شیلنگ به دست آمدند جلو و روبه‌روی درب اصلی دانشکده ایستادند و شیلنگهای آب را گرفتند رو به آن و شروع کردند به پاشیدن آب به شیشه‌های درب. با برخورد ضربه‌ی محکم جریان آب فشار قوی به شیشه‌ها، صدای جرینگ جرینگ شکستن شیشه‌ها بلند شد و خرده‌شیشه‌ها از بالای در ریختند پایین. با صدای جرینگ جرینگ شکسته شدن شیشه‌ها، صدای شعار دادن و پاکوبیدن بچه‌ها قطع شد. چند ثانیه بعد یکی از نزدیک در فریاد کشید:
- رفقا، می‌خوان بریزن توو دانشکده. مواظب باشین.
یکی دیگر از سمت اتاقک تلفن عمومی فریاد زد:
-  یه عده برید اتاق میری مادر به خطا، هرطور شده مجبورش کنین جلوشونو بگیره. مام این‌جا جلوشونو می‌گیریم.
و فریاد سوم از همان سمت بلند شد:
- نترسین، رفقا! نمی‌ذاریم بیان توو. خیالتون تخت.
- مگه از رو نعشمون رد بشن.
- رفقای بالای پله‌! فوری برین اتاق میری، مرتیکه رو وادار کنین جلو این سگهای زنجیری رو بگیره.
با این فریادها من و امیر گورکی و عزیز و آقارضا یارغارها و رضا عثمان و حسن گوریل همراه با چهل پنجاه تای دیگر راه افتادیم و بعد از بالا رفتن از پله‌ها، آمفی‌تئاتر را دور زدیم و دسته جمعی رفتیم سمت دفتر رئیس دانشکده. من نفر هفتم هشتمی بودم که وارد اتاق انتظار شدم. منشی دکتر میری با دیدن ما هراسان از جایش بلند شد و رفت سمت در اتاق دکتر، روبه‌روی در ایستاد که جلوی ورود ما به اتاق را بگیرد. حسن گوریل و مصطفا لندهور و اردشیر جیغ جیغو یقه و دستهای آن بی‌چاره را که وحشت از نگاهش می‌بارید و تته پته کنان چیزهایی نامفهوم می‌گفت، انگار زبانش بند آمده بود، گرفتند و وحشیانه کشیدندش و پرتش کردند روی میزی. بعد با لگد کوبیدند به در اتاق دکتر میری و در را چارطاق باز کردند. بعد ما وارد اتاق شدیم، پشت سرهم، قطاری. دکتر میری پشت میزش ایستاده بود و گوشی تلفن دم گوشش بود و داشت با کسی تلفنی صحبت می‌کرد. به محض ورود ما به اتاق، به طرف گفت:
- اومدند. بعداً زنگ می‌زنم. نه. نگران نباش. یه کاریش می‌کنم. فعلاً خداحافظ.
بعد گوشی تلفن را گذاشت روی دستگاه و مقابل ما سینه سپر کرد و تمام قد ایستاد. بعد، یک دستش را زد به کمرش و در حالی‌که سعی می‌کرد خودش را خونسرد و پراعتماد به نفس نشان بدهد‌، گفت:
- بفرمایید، آقایون دانشجو! چه کمکی از دستم برمی‌آد؟
حسن گوریل که اول از همه وارد اتاق دکتر میری شده و جلوتر از همه، کنار امیر گورکی و منصور موزرده، جلوی میز دکتر میری و روبه‌رویش ایستاده بود، درست مثل دکتر میری یک دستش را زد به کمرش و با دست دیگرش چنان محکم کوبید روی میز که وسایل روی میز چند سانتی‌متر از جایشان پریدند. بعد در حالی‌که سینه‌اش را سپر کرده بود، رو به دکتر میری با صدای استریوفونیک چهاربانده‌اش گفت:
- جناب رئیس دانشکده! هیچ خبر داری بیرون از این اتاق لعنتی چه خبره؟
دکتر میری خیلی خونسرد خودش را زد به کوچه‌ی علی‌چپ:
- آقای دانشجو! نه، خبر ندارم. شما بگو چه خبره.
صدایی از ته اتاق گفت:
- چه خبره؟ خبر ختنه‌سورون پدر تاجدارته.
یکی دیگر داد زد:
- سگای زنجیری اربابای شیکم‌گنده‌ت دانشکده رو محاصره کردن، اون‌وقت تو می‌گی چه خبره؟ خوشا به غیرت نداشته‌ت، بی‌غیرت!
دکتر میری خیلی خونسرد گفت:
- آقایون دانشجو! لطفاً مؤدب باشید. با بی‌ادبی و توهین مشکلی حل نمی‌شه.
یکی از بچه‌ها از طرف دیگر اتاق  تند و تیز گفت:
- مشکل ما وقتی حل می‌شه که تو و اربابات گورتونو گم کنین، برین به جهنم.
برگشتم ببینم کی جرئت کرده این‌طور گستاخانه جواب بدهد. نگاه چپ چپ پشت‌سری‌ها متوجهم کرد که نباید برگردم عقب و گوینده را شناسایی کنم. دستپاچه رو برگرداندم و زل زدم به دکتر میری.
دکتر میری که کم کم داشت کلافه می‌شد، گفت:
- از توهین کردن خسته نمی‌شید؟ آقایون! شماها دانشجویید نه لات چاله‌میدون.
- لات چاله میدون جد و آبادته، تموم کس و کارته، اون پدر تاجدارته، ساواکی مزدور!
امیر گورکی که کنار حسن گوریل ایستاده بود، سعی کرد جوّ را آرام کند:
- آقایون! این‌طوری یکه به دو کردن نتیجه‌ای نداره. سعی کنین آروم باشین.
حسن گوریل گفت:
- مزدورای گارد با ماشین آب پاش حمله کردند به دانشکده، دارن شیشه‌های درو می‌شکنن.
منصور موزرده حرف حسن را تکمیل کرد:
- می‌خوان بریزن توو دانشکده همه رو لت و پار کنن. باید جلوشونو بگیری، جناب!
دکتر میری با لحنی عصبی گفت:
- این‌جوری من هیچ کاری نمی‌تونم واستون بکنم.
یکی از پشت سر داد زد:
- پس تو این‌جا چیکاره‌ای؟ مرتیکه تن لش! مگه رئیس این خراب شده نیستی؟ یا شایدم لولو سر خرمنی.
دکتر میری که حسابی کلافه شده بود، با یک حرکت عصبی کتش را از تنش درآورد و انداخت روی صندلیش. بعد در یک چشم به هم زدن گره کراوات کبودش را که گلهای ریز بنفش داشت، شل کرد و دگمه‌ی بالای پیراهنش را هم باز کرد. انگار راه نفسش بند آمده بود. صورتش بدجوری قرمز شده بود و تندتند نفس نفس می‌زد. بعد از این‌که به سختی آب دهانش را قورت داد، با صدایی که کمی می‌لرزید، گفت:
- تا وقتی شما آقایون دانشجو اینجایید و به من هر توهینی که دلتون می‌خواد می‌کنید، من هیچ کاری براتون نمی‌تونم بکنم.
یکی از بچه‌ها دوید توی حرفش و داد زد:
- کثافت آشغال! نگو نمی‌تونم، بگو نمی‌خوام.
دکتر میری بی‌اعتنا به فحشهای آبداری که از هر طرف نثارش می‌شد، ادامه داد:
- اگه می‌خواین مشکلو حل کنم، دست از توهین کردن بردارید، همین حالا با آرامش از این‌جا برید بیرون، تا من ببینم چکار می‌تونم بکنم.
حسن گوریل صداشو کلفت کرد و گفت:
- تا مشکلمونو حل نکنی ما از این‌جا جم نمی‌خوریم.
یکی از ته اتاق داد زد:
- مادرسگ! اگه همین حالا کاری نکنی پدرتو درمی‌آریم، پوست از کله‌ت قلفتی می‌کنیم.
دکتر میری طوری مثل لبو قرمز شده بود که هول برم داشت که نکند الان سکته کند. چاق بود و مستعد سکته و اگر سکته می‌کرد، خونش می‌افتاد گردن ما دانشجوهایی که توی اتاقش داشتیم باهاش یکه به دو می‌کردیم و اره می‌دادیم، تیشه می‌گرفتیم.
- آقایون! ناسلامتی شماها تحصیل کرده‌اید، دانشجویید، لات چاله میدون که نیستید. آخه چی عایدتون می‌شه از این همه توهین و بددهنی؟
صدایی از پشت سر جوابش را داد:
- با آدم زبون نفهم باهاس با زبون خودش حرف زد.
- با چاروادار با زبون چارواداری، با لات با زبون لاتی
- با خر و الاغم با زبون هین و هش. این تنها زبونیه که ظاهراً حالیت می‌شه، نره خر!
امیر گورکی سعی کرد جو را آرام کند:
- بچه‌ها، با این حرفا هیچ مشکلی حل نمی‌شه. پس ساکت باشید بذارید ما که این جلوییم با ایشون به یه توافقی برسیم، بلکه مشکل حل بشه.
منصور موزرده دنباله‌ی حرف امیر گورکی را آمد:
- راس می‌گه. یه دقه دندون رو جیگر بذارید ببینیم جناب میری چه راهی برای حل مشکل داره.
با این حرفهای امیر و منصور بچه‌ها ساکت شدند و سکوت برای چند لحظه بر اتاق دکتر میری حاکم شد. بعد امیرگورکی گفت:
- جناب! چه تضمینی به ما می‌دین که مشکلمونو حل می‌کنین؟
دکتر میری گفت:
- هیچ تضمینی نمی‌تونم بهتون بدم، چون خودتون خوب می‌دونین که توو این جور مسائل من کاره‌ای نیستم. ولی قول می‌دم که اگه همگی آقایون تشریف ببرید بیرون و دوستاتونو آروم کنین، تمام سعیمو واسه حل مشکل پیش اومده می‌کنم. به شرط این‌که آروم باشید و دست از بچه‌بازی بردارید.
حسن گوریل گفت:
- قول شرف می‌دی؟
- قول شرف می‌دم.
یکی از عقب داد زد:
- مگه تو شرفم داری؟ بی‌شرف!
حسن گوریل نهیب زد:
- بچه‌ها! ساکت.
امیرگورکی رو به دکتر میری گفت:
- مرد و مردونه؟
دکتر میری گفت:
- مرد و مردونه.
یکی از عقب داد زد:
- رفقا! گول قول این روباه مکارو نخورین.
امیر گورکی برگشت که چیزی بگوید ولی یکدفعه از بیرون اتاق فریاد کشیدند:
- بچه‌ها! زود بیاین پایین، گاردیها ریختن توو دانشکده، اون پایین بزن بزنه.
- قیامت کبراست. دارن رفقامونو لت و پار می‌کنند.
- به نیروی کمکی احتیاجه. فوری خودتونو برسونین.
با شنیدن این حرفها ولوله‌ای در بچه‌ها افتاد و همه دستپاچه برگشتند و پشت سر هم شروع به ترک اتاق دکتر میری کردند. هرکی هم موقع رفتن هرچی دم دستش بود، از کتابهای قفسه‌ها تا وسایل روی میز کار دکتر، را با غیظ و غضب برمی‌داشت و می‌کوبید زمین و بعد می‌رفت بیرون. من جزو آخرین کسانی بودم که داشتند از اتاق بیرون می‌رفتند. موقع بیرون رفتن برگشتم و نگاهی به دکتر میری انداختم. اتاق شده بود مثل میدان جنگ مغلوبه، کن فیکون. دکتر میری هم طوری مثل بچه‌یتیم‌ها که تازه ننه‌باباشان مرده، نشسته بود پشت میزش که دلم برایش سوخت. آرنجهایش را گذاشته بود روی میز و سرش را گرفته بود بین دو دستش. انگار عزا گرفته بود.

اسفند 1391

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا