بوسه از رابطههای تماسی خیلی قوی، جذاب، لطیف و پراحساس برای حافظ بوده- رابطهای سرشار از حس و شور و عاطفه. او مشتاق بوسیدن دلدارش بوده و میلی مفرط به بوس و کنار و در آغوش کشیدن و بوسیدن لب، گونه، سینه و شانه (یا به قول حافظ: بر و دوش) و غبغب یارش داشته. افسوس که با وجود اینکه در بازی بوس و کنار چنان قانع بوده که گاهی به بوسکی کوتاه (یا به قول خودش: نیم بوسه) راضی و حتا گاهی حاضر بوده که همراه با بوسه از نگارش دشنام هم بشنود و شیرینی بوسه را به قیمت تلخی دشنام بپذیرد، ولی کمتر این شانس را داشته که بوسهای از لب دلدار یا رخ و گونه و بر و دوش و غبغبش برباید یا بگیرد و اغلب از این سعادت لذتبخش محروم بوده.
بخشی از گفتوگوهای او با دلدارش دربارهی همین موضوع بوسه دادن و بوسه گرفتن و تبادل بوسه یا ربودن آن است.
هنگامیکه نگار حافظ به وعدهاش مبنی بر اینکه وقتی مست شد به او دو بوسه میدهد، عمل نمیکند؛ حافظ بدقولی او را به رویش میآورد و از سر گله و شکایت میگوید:
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
در غزلی دیگر، به نگار نازنینش یادآور میشود که اگر سه بوسهای را که از دو لبش به عنوان مقرری و مستمری او تعیین کرده، ندهد؛ وامدارش خواهد بود و بدهکارش:
سه بوسه کز دو لبت کردهای وظیفهی من
اگر ادا نکنی قرضدار من باشی
در یک غزل هم با لحنی گلایهآمیز از دلدارش میپرسد که چرا آدم دلشکستهای چون او را که حداکثر توقعش بوسهای یا در آغوش گرفتنیست، از خود میراند:
چون من شکستهای را از پیش خود چه رانی؟
کهم غایت توقع بوسیست یا کناری؟
ولی نگار نوشینلب و شکربوس حافظ که لبهایش از سرخی لعلگون است، با اینکه آگاه است که بوسهی شکرینش پیر را جوان میکند:
گفتم: ز لعل نوشلبان پیر را چه سود؟
گفتا: به بوسهی شکرینش جوان کنند.
با این وجود، هنگامیکه حافظ از او لابهکنان میپرسد که چه میشود اگر به یک بوسهی شکرینش عاشق دلخستهاش بیاساید، با خندهای طناز جواب میدهد که حافظ! به خاطر خدا راضی نشو که بوسهی تو رخ ماه را لکهدار و آلوده کند.
به لابه گفتمش: ای ماهرخ! چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساسد؟
به خنده گفت که حافظ! خدای را مپسند
که بوسهی تو رخ ماه را بیالاید.
و در پاسخ خواهش حافظ که از او میخواهد که به لبش بوسهای حواله کند، خندان سر به سر حافظ میگذارد و از سر شوخطبعی میگوید که کی با هم از این معاملهها داشتهاند:
بگفتمش: به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت: کیات با من این معامله بود؟
با این وجود، این نگارعشوهکار خوشش میآید که با پرسشهای هوسانگیز دربارهی آرزوی حافظ برای بوسیدن لب لعلش به آتش هوس و اشتیاق آن بیچارهی فاقد قدرت و اختیار دامن بزند و آن را شعلهور کند:
گفت: مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟
مفردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو؟
بیچاره حافظ ناتوان که تنها این امکان را دارد که پنهانی به دلدارش مهر بورزد و عاشقش باشد، و در آرزوی بوس و کنار و آغوشش بسوزد. آخر آن بینوا از این مایههای کام و لذت محروم است و به خوبی میداند که اینها نصیبش نخواهد شد:
مجال من همین باشد که پنهان مهر او ورزم
کنار و بوس و آغوشش، چه گویم؟ چون نخواهد شد
دل حافظ ناکام در هوس بوسیدن لب لعل نگار نازنینش که شراب عشقش او را مست کرده، همچون جام می گلگون، غرق خون است ولی افسوس که هوسش برآورده نشده و نمیشود:
در آن هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
و اگرچه حافظ با کمال میل حاضر است که در ازای گرفتن بوسهای از لب میگون یارش جانش را بدهد ولی آن جفاکار جان عاشقش را میگیرد بیاینکه در عوض جاننثاریاش بوسهای به او بدهد:
از بهر بوسهای ز لبش جان همیدهم
اینم نمیستاند و آنم نمیدهد
و هنگامی که نگار حافظ از او دور است، حافظ عاشق پیشه از دوریاش و در آرزوی بوسوکنارش و در حسرت لعل آبدارش احساس مرگ میکند:
در آرزوی بوسوکنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز، کوتاه کنم
بازا، بازا، کز انتظارت مردم
و آنگاه که از او بوسکی کوتاه تمنا میکند، از دهان فریبکارش که جواهردان کوچک و نفیس را میماند (به اعتبار مرواریدهای دندانش و یاقوت و لعل لبهایش) سخنانی شیرین چون شکر که بیانگر دریغ و امتناع و افسوس خوردن از عدم امکان برآوری این تمنای محال است، فرومیریزد:
وگر کنم طلب نیم بوسه صدافسوس
ز حقهی دهنش چون شکر فروریزد
ولی به باور حافظ، بوسه بر این جواهردان عقیق برای او حلال و رواست زیرا با وجود تمام جور و جفا و سرزنشی که از آن نصیبش شده، باز هم مفهر وفا نشکسته و از راه وفاداری سرنپیچیده:
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مفهر وفا نشکستم
با این وجود، برای حافظ که میداند با یار شکرلب خوشاندام بی بوس و کنار بودن خوشایند نیست:
با یار شکرلب خوشاندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
و به راز آب حیات پی برده که همانا بوسیدن لب یار و نوشیدن می است:
لبش میبوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی بردهام پی
بوسهی یار چنان شیرین است که حاضر است به بهای دریافت آن فحش و ناسزا هم از نگار نازنین ولی بداخلاقش بشنود، زیرا آنچه علاج دل بیمارش است، بوسهی شکرین یار است که بسیار خوشایندتر و کارسازتر از هر قند آمیخته با گلیست:
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسهای چند برآمیز به دشنامی چند
و آنگاه که لبهای از سرخی لعلگون و از شیرینی شکرین نگار به حافظ بوسه میبخشد، کام جانش آنقدر شیرین میشود که انگار لبریز از شکر شده:
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من زو پرشکر باد
و آرزوی حافظ که چشمانش، مانند آیینهداران، در برابر چهرهی یار که عروس زیبایی و نکوروییست، و خط و خال دلربایش، آیینه نگه میدارد؛ این است که لبش از بوسهربایان سینه و شانهاش باشد:
چشمم از آینهداران خط و خالش گشت
لبم از بوسهربایان بر و دوشش باد
ساقی هم از دیگر نازنینانیست که حافظ تشنهی بوسیدن لبش است و اگر یکبار به حرف نادان گوش داده و توبه کرده که دیگر لب ساقی را نبوسد، حالا افسوس میخورد و از فرط پشیمانی و حسرت، لب به دندان میگزد:
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
و از او تقاضای چشم عنایت دارد و تمنای بوسهای که نذر حافظ پشمینه پوش دردنوش کند:
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد!
چشم عنایتی به من دردنوش کن
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
از نگار نازنینش هم تمنا دارد که به او بوسکی بدهد تا او که اهل دل است، دعای خیرش کند و دعای خیرش جسم و جان یارش را از مکر و کید دشمن در امان نگه دارد:
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
اینهم چند پند حافظ به خودش و زندهدلان دیگر، دربارهی بوسیدن لب یار و غبغب و رخ ساقی و شاهد:
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی، می نوشی و گل بویی
مبوس جز لب معشوق و جام می، حافظ!
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
بنوش جام صبوحی به نالهی دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمهی نی و عود
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
آخر بهمن 1391
|