شعر زندهیاد کوشآبادی برخلاف تصور نادرستی که دربارهی آن وجود دارد، نه شعر سلاح است، نه شعر چریکی و نه شعر پرخاشگر و خشونتطلب، بلکه شعر مبارزهی مسالمتآمیز جمعی است، بر مبنای گفتوگو و روشنگری. در واقع سلاح او برای مبارزه در راه آزادی، عدالت، پیشرفت، رفاه و انسانیت، بحث است و گفتار و استدلال و اقناع.
خود کوشآبادی در شعر "شهر اینک متفکر شده است" آشکارا و بهروشنی مشی چریکی و مبارزهی مسلحانهی جدا از مردم را نفی کرده، و در این باره سروده:
لیک روی سخن من با تست
ای که عمری از دور
چهرهی مردم را در دل آیینهی شهر
خوابآلوده تماشا کردی
و سخن گفتی از بمب و نارنجک و کوه
آن سخنها چه سرانجامی را بار آورد؟
جز که در باغ فراموش شدی
و سر ف آخر در باغچهی تنهایی خشکیدی؟
نه، برادر! قدمی پیش گذار
و تو هم با خلق راهی همراهی کن.
و در پایان همین شعر گفته:
موقع مغتنمیست
گر که امروز نجنبی از جا
و نیامیزی با مردم خویش
و برادرها را رهبر نشوی
دیگری قلب برادرها را خواهد برد
و تو با دشنهی دشمن تنها خواهی ماند.
در شعر "گفتوگو" از پیوستن به دستان کارآمد ملت و روشنگری و کثرتگرایی سخن گفته، و از ایمانش به هر راهی که خوشبختی را به زمین میآورد:
باید امرور به دستان کارآمد پیوست
و به آنها فهماند
که نباید هرگز
در دگرگونی امروزین لنگر انداخت.
...
به خیابانهای شهر بیا
جای پرواز من و تو خالیست
نور از هر روزن
که بتابد نور است
من به هر راه که خوشبختی را
به زمین آرد، ایمان دارم
هرکسی با هر اندیشه در زورق ما
میتواند امروز
تا به دریای آزادی همراه شود.
در شعر "از گل نازکتر" به گفتوگو با روشنفکر کافهنشینی پرداخته که خود بهتنهایی میخواهد جنگل باشد، و کوشیده تا با استدلال تمثیلی او را قانع کند که هیچکس بهتنهایی نمیتواند جنگل باشد:
تو به تنهایی میخواهی جنگل باشی؟
جنگل، ای دوست! به یک افرا یا تبریزی جنگل نیست
یخفروش بغل کوچهی ما
با دو فرزند و زنش گلبانو
و برادرهایش
همگی با هم فامیل سلیمانی را میسازند
و تو با فانوسی دودزده
چه فضایی را میخواهی روشن بکنی؟
و در انتهای شعر چنین نتیجه گرفته:
صحبت ف از گل نازکتر با هم نکنیم
تا مبادا به کسی بربخورد
رونق سفره ز نان و سبزی
رونق آدمی از دوستی است
دوستیهامان را
بارور گردانیم.
در شعر "نفسی تازه کنیم" با روشنفکری که به مبارزهی گستردهی همگانی اعتقادی ندارد و تکروست، وارد بحث شده و او را از بیراه رفتن منع و به پیوستن به جمع دعوت کرده:
غافل از زمزمهی دعوت رود
که ز ما دورترک میگذرد
همچنان ماهی بر خاک به خود میتابیم
نفسم تنگ آمد
نفسی تازه کنیم
رودها با هم میپیوندند
تا که دریایی گسترده شود.
...
قلب من گسترشی میخواهد
من نمیخواهم گلدان گلی دستآموز
سر ایوان بلندی باشم
دل من میخواهد
در میان مردم گل بکنم
دل طوفانی من
در خیابانهاییست
که به کندوی پر از همهمهی زنبوران میماند.
با من از یکرنگی حرف بزن
که کلید در باغ
جمع دلهای پراکندهی ماست.
...
به خیابان برویم
که فراز سر ما تنهایی
اژدهاییست که چنبر زده است
در هوای خنک میدانها
نفسی تازه کنیم
به صداهای بلند کوچه
فصل پیوستهاست.
در شعر "باید به کوچه بیاییم" از زبان همصحبتی که از نردبان فکر بر بام آمده، روشنفکران تکرو و جدا از جمع مردم را چنین نقد کرده است:
میگفت:
ما جماعت پرهایوهوی روشنفکر
اذهانمان مغازهی سمساریست
با نازهای کهنهی لیلی
با قلب پاره پارهی مجنون
با خردهریز فلسفههای پریدهرنگ.
در هیأت عقاب
پرواز میکنیم
حال آنکه جملگی
در سینههایمان دل گنجشک میتپد.
...
گلدانهای اگر
در کوچهها بروی
گل کن هزار برگ
عطر مشام کوی و گذر باش.
...
نسخهنویسی کم و کیف زمانه را
بر عهده داشتیم
خلق خدا همیشه ولی زودتر ز ما
نبض زمانه را گرفته و احساس کردهاند
باید چه کار کرد؟
خانه تکانی خودمان گام اول است
آن خردهریز فلسفهها را
باید که دور بریزیم
آن خانههای شهرت بیاعتبار را
باید که ترک بگوییم
باید به کوچه بیاییم
باید به کوچه بیاییم.
فروردین 1389
|