[با زندهیاد سیاوش کسرایی در سالگشت درگذشتش]
چرا از همرهان در فصل دمسرد و فراقآیین حرمان دور گردیدی؟ سیاوش جان!
چرا پیوند دیرین رفاقت را گسستی و رفیقان را رها کردی؟
چرا رفتی چنین بشتاب؟
چرا تنها نهادیمان؟
دریغآکند و حسرتناک
پر از اندوه
و مالامال از افسوس
مگر از ما بدی دیدی؟ سیاوش جان!
سفر کردی به سوی سرزمین روشن رؤیا
به اوج آسمان تابناک آرمان
به دنیای زلال و پاک ایمان
و لبخند امیدانگیز و لبریز از نویدت پر کشید و رفت تا آفاق آبی رفاقتها
از آن بالا به همراهان بر جا مانده، مهرآمیز خندیدی
و با لبخند دلگرمت امیدی نو به ما سرگشتگان خسته و مأیوس بخشیدی، سیاوش جان!
در آن فصل سکوت سرد
در آن هنگام بیانگیزگی رخوتآلود کسالتبار
در آن هنگامهی تردیدهای اضطرابآور
در آن خاموشی بیجنبش افسردگیهای ملالانگیز
در آن دوران استیلای نومیدی
که بیرحمانه بر جانها سپاه رنج میتاخت
و غم بیداد میکرد
تو چون خورشید از آفاق شرق عشق تابیدی
و در تاریکی شبهای یأسانگیز ایمانکش درخشیدی، سیاوش جان!
تو، ای دریای شعرت مادر بسیارها گوهر!
و آفاق خیالت آشیان بیشمار اختر!
تو، ای روح سحر! ای بامداد روشنیپرور!
تو، ای لبخند شادابت بشارتبخش فردای نشاطآور!
در این شبهای جانفرسای نومیدی برایم کوکب رخشان امیدی
و در صبح سپید آرزوها خندهی جانبخش خورشیدی، سیاوش جان!
بهمن 1391
|