[نگاهی به فراخوانهای اجتماعی شعر محمدرضا شفیعی کدکنی]
شعرهای اجتماعی شفیعی کدکنی که بخش اصلی شعرهایش را تشکیل میدهند، چهار وجه چشمگیر دارند.
وجه نخست آن، توصیف افشاگرانهی جامعهی شاعر است و افشای سیاهیها و تباهیهای حاکم بر آن، در قالب تصویرهایی رمزآگین از این دست:
اگر یکی ز شهیدان لاله
- کشتهی تیر
ز خاک برخیزد
به ابر خواهد گفت
به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و آسمان کوتاه
و زهر تدریجی
عروق گلها را از خون سالم و سیال
چگونه خالی کردهست.
من و تو لحظه به لحظه
کنار پنجرهمان
بدین سیاهی ملموس خویگر شدهایم.
کسی چه میداند
بیرون چه میرود
در باد.
تمام روزنهها بستهست.
(از شعر "نماز خوف")
وجه دوم، توصیف جامعهی آرمانی و ایدهآلیست که شاعر آرزوی تحقق یافتنش را دارد و چشم امید به آمدنش دوخته است، در قالب تصویرهایی رمزآگین از این دست:
میآید، میآید.
مثل بهار از همه سو میآید.
دیوار
یا سیم خاردار
نمیداند.
میآید.
از پای و پویه باز نمیماند.
(از شعر "ضرورت")
وجه سوم، توصیف تلاش و مبارزهایست که برای ساختن جامعهی آرمانی میشود و مبارزانی که در این راه به پا میخیزند و مبارزه میکنند و اگرچه به خاک و خون کشیده یا گرفتار زندان و شکنجه میشوند اما نسلشان زایا و رزمشان پایاست. این وجه در قالب تصویرهای رمزآگین از این دست بیان شده است:
آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
این شهر خواب و خفته ندانست کیستند.
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند.
مرغان پر گشودهی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند.
میگفتی ای عزیز: "سترون شدهست خاک"
اینک ببین برابر چشم تو چیستند.
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند.
(از شعر "آن عاشقان شرزه")
وجه چهارم، فراخوانهای اجتماعی شاعر است در قالب تصویرهای نمادین و رمزآگین: فراخوان به بیداری و برخیزش و جنبش و درهمشکستن سکوت و سکون و سیاهی و سترونی، و شرکت فداکارانه و ایثارگرانه در امر مبارزهی اجتماعی برای ساختن جامعهی آرمانی.
این متن نگاهیست به این وجه از شعر شفیعی کدکنی، یعنی فراخوانهای اجتماعی آن.
در شعر "از بودن و سرودن" بانگ خروس فراخوان ف بیداری است و برخاستن و رها کردن خواب و خستگی در شط شب، فراخوان ف به فریاد صدا کردن مستان و رندان است و شکستن خواب دریچهها با نعرهسنگ، فراخوان ف به فریاد خواندن بیداری زمان است:
- "صبح آمدهست، برخیز!"
(بانگ خروس گوید)
- "وین خواب و خستگی را
در شط شب رها کن.
مستان نیمشب را
رندان تشنهلب را
بار دگر به فریاد
در کوچهها صدا کن.
خواب دریچهها را با نعرهسنگ بشکن.
بار دگر به شادی
دروازههای شب را رو بر سپیده واکن."
بانگ خروس گوید:
- "فریاد شوق بفکن.
زندان واژهها را دیوار و باره بشکن.
وآواز عاشقان را مهمان کوچهها کن."
"دیباچه"ی کتاب "در کوچهباغهای نشابور" فراخوان ف ترک خاموشی است و خواندن عاشقانهترین نغمه در رواق سکوت. در این شعر، شاعر مخاطب را فرامیخواند که به نام گل سرخ در صحاری شب بخواند تا تمام باغها بیدار و بارور گردند و کبوتران سپید دوباره به آشیانهی خونین برگردند:
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند.
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد.
پیام روشن باران ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.
...
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی، که بماند
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
...
زمین تهیست ز رندان، همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان.
"حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی."
شعر "آیا تو را پاسخی هست؟" فراخوان ف شکستن طلسم سکون با آواز گهگاه است تا باز نغمهی عاشقانه پهنهی زندگی را پر کند:
بشکن طلسم سکون را به آواز گهگاه
تا باز آن نغمهی عاشقانه
این پهنه را پر کند جاودانه.
خاموشی و مرگ، آیینهی یک سرودند.
نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده؟
- "بودن
یعنی همیشه سرودن.
بودن: سرودن، سرودن:
زنگ سکون را زدودن."
تو نغمهی خویش را در بیابان رها کن.
گوش از کرانتر کرانها
آن نغمه را میرباید.
باران که بارید، هر جویباری
- چندان که گنجای دارد-
پر میکند ذوق پیمانهاش را
و با سرود خوش آبها میسراید.
و در پایان شعر، شاعر ف روستایی را که رگبار آوازهایش در خشم ابر شبانه، خواب در و دیوار را از چهرهی شب میشوید، به تکرار کردن نام گل سرخ که رمز رهایی خونین است، فرامیخواند:
ای شاعر روستایی که رگبار آوازهایت
- در خشم ابری شبانه-
میشست از چهرهی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن، باز تکرار.
در شعر "حتا نسیم را"، شاعر خضر سرخپوش صحاری را فرامیخواند به افشاندن خاکستر خجستهی مرغ هزارآوای آتش- ققنوس- بر همشهریان مردهدلش تا بلکه آنها را زندهدل و آتشنهاد و خنیاگر سازد:
ای خضر سرخپوش صحاری!
خاکستر خجستهی ققنوس را
بر این گروه مرده بیفشان.
در شعر "زان سوی خواب مرداب"، شاعر مرغهای توفان را به پرواز بلند و آواز بلند فرامیخواند و از نسیم میپرسد که بیجزرومد قلب این مرغان دریا چگونه میتپد؟
ای مرغهای طوفان! پروازتان بلند
آرامش گلولههای سربی را
در خون خویشتن
اینگونه عاشقانه پذیرفتید
اینگونه مهربان
زان سوی خواب مرداب، آوازتان بلند.
میخواهم از نسیم بپرسم:
بیجزرومد قلب شما
آه
دریا چگونه میتپد امروز
ای مرغهای طوفان! پروازتان بلند.
در "دیباچه"ی کتاب "از بودن و سرودن"، شاعر خنیاگر غرناطه را به هماوازی با خود فرامیخواند تا با آوازشان در تیرگی و تنهایی شب جانپناهی بسازند و در آن بر ترسشان از شبان شوکرانی غلبه کنند:
خنیاگر غرناطه را، باری، بگویید
با من هماوازی کند از آن دیاران
کاینجا دلم در این شبان شوکرانی
بر خویش میلرزد چو برگ از باد و باران.
اینجا و آنجا لجهای از یک شب است، آه!
نیلینهای، تلخابهی زهر سیاهیست.
با من هماوازی کن از آنجا که آواز
در تیره و تنهایی شب جانپناهیست.
در شعر "برای باران"، شاعر باران را فرامیخواند تا سرودی دیگر سر دهد، زیرا یاران سوکوار را یارای خاموشی گزیدن نیست:
باران! سرود دیگری سر کن.
من نیز میدانم که در این سوک یاران
یارای خاموش گزیدن نیست
اما تو میدانی که در این شب
دیوارهای خسته را تاب شنیدن نیست.
...
باران! سرود دیگری سر کن.
شعر تو با این واژگان شسته
غمگین است.
ترجیع محزون تو امشب نیز چون ترجیع دوشین است.
شعری به هنجاری دگر بسرای.
آوای خود را پرده دیگر کن.
باران سرود دیگری سر کن.
در شعر "در این شبها"، شاعر "نغمهساز باغ بیبرگی" را فرامیخواند که بر شاخهی بلند بماند تا از شور آوازش درختانی که اینک در جوانههای خرد باغ در خواباند و دشتهای روشن آیینهها و گلهای جوباران، تمام نفرت و نفرین روزگار غارت را از آوازش دریابند:
بر آن شاخ بلند، ای نغمهساز باغ بیبرگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانههای خرد باغ در خواباند.
بمان تا دشتهای روشن آیینهها
گلهای جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.
در شعر "کدامین انتظاری"، شاعر چرخریسک را فرامیخواند تا نغمهاش را بر شاخ برهنهی بیگلوبرگ که چشمانتظار نوبهار است، بخواند:
بخوان، ای چرخریسک! نغمهات را
بر آن شاخ برهنهی بیگلوبرگ
که دارد انتظار نوبهاری.
در شعر "جرس"، شاعر مخاطبش را فرامیخواند تا به باران بگوید که ببارد و غبار کوچهباغها را از رخ بشوید:
بگو به باران
ببارد امشب
بشوید از رخ
غبار این کوچهباغها را
که در زلالش
سحر بجوید
ز بیکرانها
حضور ما را.
در شعر "نمازی در تنگنا"، شاعر مخاطبش را فرامیخواند تا در خلوت خالی شب که نه بانگ خروس در آن هست و نه مهتاب و نه دمدمهی سپیدهدم، آینهدار روشنای صبح باشد:
زان سوی بهار و زان سوی باران
زان سوی درخت و زان سوی جوبار
در دورترین فواصل هستی
نزدیکترین مخاطب من باش.
نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمهی سپیدهدم اما
تو آینهدار روشنای صبح
در خلوت خالی شب من باش.
در شعر "آیینهی جم"، شاعر موبد آتشگه خاموش را فرامیخواند که بار دیگر آن جام جانپیوند، آن آیینهی جم، را به گردش آورد تا او در ژرفنای حصار شوم اسارت، یاران رستم را ببیند:
در گردش آور باز
آن جام جانپیوند، آن آیینهی جم را
بار دگر، ای موبد آتشگه خاموش!
تا بنگرم در ژرفنای این حصار شوم
یاران رستم را.
و سرانجام در "غزلی در مایهی شور و شکستن"، شاعر مخاطب را فرامیخواند به کار بزرگ و قهرمانانهی شکستن در ف حصار جادویی روزگار و کارهای سترگ دیگر:
نفسم گرفت از این شب، در ف این حصار بشکن.
در ف این حصار جادویی روزگار بشکن.
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون.
به جنون صلابت صخرهی کوهسار بشکن.
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخمدیده بگشا، صف انتظار بشکن.
"سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟"
تو، خود، آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن.
بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن.
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن.
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه.
تو به آذرخشی این سایهی دیوسار بشکن.
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.
شهریور 1388
|