زندگی پنجاه و هفت سالهی پورسینا مدام در آوارگی و دربهدری گذشت و هرچند سال یکبار مجبور شد از شهری راهی شهر دیگر شود.
حسین پورسینا در سال ۳۵۹ خورشیدی، در قریهی خرمشین که از روستاهای بزرگ بخارا بود، به دنیا آمد و هنوز خردسال بود که با خانوادهاش به بخارا رفتند و حسین سالهای کودکی را در بخارا گذراند. خود او تولدش را برای شاگردش- جوزجانی- چنین روایت کرده است:
"پدرم از اهالی بلخ بود و از آنجا در ایام نوح ابن منصور سامانی، به بخارا آمد و در دستگاه دولتی وارد شد و عمل قریهی خرمشین از روستاهای بخارا را به او واگذار کردند. این قریه از قرای بزرگ بخارا بود و در نزدیکی آن قریهی دیگری بود به نام افشنه. پدرم از افشنه زنی گرفت. من و برادرم در آنجا متولد شدیم. سپس همگی به بخارا بازگشتیم و پدرم برای من آموزگار قرآن و آموزگار ادبیات بگرفت. ده ساله بودم که قرآن و بسیاری از ادب را فرا گرفتم و در همان اوان صباوت از من عجایبی به ظهور میرسید که معلم را به شگفتی وامیداشت."
در دوازده- سیزده سالگی فلسفه و حساب و هندسه آموخت و چنان معلوماتش در هر رشتهای که میآموخت وسیع و عمیق بود که آخرین معلمش، استاد ناتلی، در بسیاری از موارد معلومات این شاگرد نوجوانش را از خود بیشتر میدید، و وقتی متوجه شد که دیگر چیزی برای آموختن به او ندارد، ترکش کرد و روانهی گرگانج- پایتخت خوارزم آن روزگار- شد. پورسینا در این باره چنین روایت کرده است:
"... سپس کتاب ایساغوجی را پیش ناتلی خواندم و چون برای من حد جنس را گفت... در تعریف این حد تحقیقاتی کردم که هرگز ناتلی مانند آن را نشنیده بود و تعجب عجیبی به او دست داد تا آنجا که پدرم را توصیههای زیاد میکرد که مرا جز به کار علم، به دیگر مشاغل مشغول نکند. هر مسئلهای را که طرح میکرد بهتر از او آن را حل میکردم تا آن که مسلمات منطق را نزد او آموختم. چون او خود به دقایق این فن دستی نداشت، پس از آن به مطالعهی کتاب پیش خود مشغول شدم و شروح فراوانی را مطالعه نمودم تا دقایق فن منطق را تمام فرا گرفتم. پنج یا شش شکل از کتاب هندسه اقلیدس را نیز پیش ناتلی خواندم و مشکلات بقیهی اشکال کتاب را پیش خود حل نمودم. پس از آن مجسطی را نزد او شروع کردم و چون از مقدمات آن فارغ شدم و به اشکال هندسی رسیدم، ناتلی مرا گفت خودت مطالعه کن و اشکال آن را حل نما و آنها را به من نشان بده تا صواب و خطای آن را به تو بازنمایم. چه بسیار مشکلاتی که ناتلی تا آن زمان به آنها برنخورده بود و من هنگام نشان دادن حل آنها به او میآموختم."
سپس به فرا گرفتن علم پزشکی گرایش پیدا کرد و کتابهای فراوانی را دربارهی این علم مطالعه کرد و در زمان کوتاهی چنان در این دانش مهارت و تخصص پیدا کرد که دانشمندان مشهور و پزشکان نامدار بخارا، نزد او به آموختن این علم پرداختند و شاگردش شدند. شانزده ساله بود که به درمان بیماران پرداخت و در این امر تجربیات فراوان آموخت. در همین دوران چنان شهرتی در درمان انواع بیماریها پیدا کرد که بیمارانی که از علاج بیماریشان ناامید شده بودند، از قریهها و شهرهای دور و نزدیک برای درمان به او مراجعه میکردند.
سپس مدت یک سال و نیم دیگر به مطالعهی منطق و بخشهای دیگر فلسفه پرداخت و در هفده سالگی در الهیات و ادبیات عرب و حساب و هندسه و طبیعتشناسی و منطق و فلسفه دائرهالمعارف زمان خود شد. به روایت خودش:
" در منطق و طبیعی و ریاضی آنچه بود آموختم و چنان در این علوم تبحر یافتم که تا امروز چیزی بر آن فراگرفتهها افزوده نشده است."
سپس به مطالعهی متافیزیک روی آورد و آثار ارسطو را در این حوزه مطالعه کرد ولی چیزی از آن نفهمید. بارها و بارها آن آثار را مطالعه کرد ولی چیزی دستگیرش نشد، تا اینکه روزی به تصادف از کتاب فروشی رسالهی "اغراض کتاب مابعدالطبیعه"ی فارابی را خرید و به خانه آورد و خواند و ناگهان مطلب برایش کاملاً روشن و مفهوم شد. خودش این ماجرا را چنین روایت کرده است:
"سپس به مطالعهی مابعدالطبیعه پرداختم ولی چیزی از آن نفهمیدم. دوباره قرائت کردم. باز مشکلی گشوده نگردید. بیش از چهل مرتبه آن را تکرار کردم تا آنجا که کاملاً عباراتش را حفظ شدم، معذلک چیزی از آن دستگیرم نشد و به مقصودی راه نبردم و از خویشتن مأیوس شدم و گفتم که بر فهم این کتاب راهی نیست. تا آنکه روزی از روزها هنگام عصر به بازار صحافها رفتم. کتابی در دست فروشندهای دیدم که برای فروش آن را به من عرضه نمود. من آن را رد کردم، به این اعتقاد که در آن فایدتی نیست. فروشندهی کتاب اصرار کرد که کتاب را بخر، چه سخت ارزان است و من آن را به تو به سه درهم میفروشم، چه صاحبش محتاج به پول است. من آن را خریدم. دیدم کتاب "ابی نصر فارابی" است، در "اغراض کتاب مابعدالطبیعه". به خانه برگشتم و به سرعت به خواندن آن کتاب پرداختم. درهای اغراض آن کتاب بر من گشاده شد، چه مطالب آن کتاب را که مربوط به مابعدالطبیعه میشد از پیش در حفظ داشتم. از این پیشآمد بسیار خوشحال شدم. دیگر روز به شکرانهی این پیشآمد مال فراوانی به فقرا و مساکین بخشیدم."
در هجده سالگی، درحالیکه پزشکان دربار از درمان بیماری شاهزاده نوح ابن منصور، پادشاه سامانی، عاجز مانده بودند، موفق به درمان او شد، و در نتیجه مشمول مراحم شاهزاده قرار گرفت و اجازه یافت که از کتابخانهی عظیم سلطنتی استفاده کند. این کتابخانه درهای دیگری از دنیای دانش و حکمت را بر او گشود. به روایت خودش:
"کتابخانهای دیدم سخت فراخ و بزرگ که دارای اتاقهای فراوان بود و در هر اتاقی قفسههایی بود که کتابها را منظم و مرتب در آنها چیده بودند و هر اتاقی به یک نوع کتاب اختصاص داده شده بود: اتاقی به کتب عربی و شعر و دیگری به فقه و همچنین اتاقهایی به علوم خاص اختصاص داده بودند. این کتابخانه دارای فهرستی بود که آن را مطالعه کردم و آنچه احتیاج داشتم از آن فهرست برگزیدم و به مطالعهی آنها پرداختم. در این کتابخانه کتب بسیاری دیدم که اسامی آنها را تا آن روزگار هرگز از کسی نشنیده بودم و خودم نیز تا آن هنگام مانند آن کتب را ندیده بودم و از آن پس نیز ندیدم. آن کتب را خواندم و به فوائد آن ظفر یافتم و مقام هر مردی را در علم و معرفت بازشناختم و چون به سن هیجده سالگی رسیدم از این علوم فراغت یافتم و آنها را در حافظهی خود نگاهداشتم و از آن بعد چیزی از علوم بر من اضافه نشد، با این تفاوت که آن روز جهت کسب علوم حاضرالذهنتر بودم و امروز آن علوم را که با یکدیگر نضج پیدا کردهاند روشنتر میدانم وگرنه علم یکی است."
در بخارا بود که نخستین آثار خود را نوشت. به روایت خودش:
"در همسایگی من مردی بود به نام ابوالحسن عروضی. از من خواهش کرد که کتاب جامعی برای او بنویسم. من کتابی به نام "المجموع" به اسم او نوشتم و به وی هدیه کردم و در آن کتاب از تمام علوم جز ریاضیات بحث کردم. در این هنگام بیست و یک سال از عمر من میگذشت. و نیز در همسایگی من مردی بود به نام ابوبکر برقی که مردی سخت زاهد بود و در فقه و تفسیر دستی بهسزا داشت و در آن دانشها فرید عصر خود به شمار میرفت. از من خواهش کرد که شرحی در فلسفه برای او بنویسم و من کتاب "الحاصل و المحصول" را در بیست جلد برایش نوشتم و نیز برای او کتابی در اخلاق نوشتم به نام "البّر و الاثم" و این دو کتاب جز در نزد او جای دیگر یافت نمیشود و به کسی ندادم تا از روی آنها نسخهای بردارد."
حسین بیست و دو ساله بود که پدرش درگذشت و اوضاع زندگیاش پس از مرگ پدر آشفته و نابهسامان شد، و ناچار شد برای گذران زندگی عهدهدار امور دولتی شود. سپس چون بر اثر غلبهی آلافراسیاب بر بخارا کار آن سامان آشفته شده بود، ناچار این شهر را ترک کرد و راهی شهر گرگانج- پایتخت خوارزم آن روزگار- شد و مدتی در دربار امیر خوارزمشاه که محفلی از دانشمندان به نام روزگار خود- از جمله ابوریحان بیرونی، ابونصر عراق، ابوسهل مسیحی و ابوالخیر الخمار- در دربارش گرد آورده بود، مقیم شد؛ ولی چون سلطان محمود به امیر گرگانج دستور داد که تمام دانشمندان دربارش را به غزنه که پایتختش بود گسیل دارد، پورسینا همراه با ابوسهل مسیحی از گرگانج گریخت و راهی گرگان شد. سه روز به شتاب راه پیمودند. روز چهارم در بیابان سوزان گرفتار گردبادی مرگبار شدند و راه گم کردند. ابوسهل از فرط تشنگی درگذشت. پورسینا با تحمل رنج و سختی فراوان خود را به توس رساند و از آنجا، از راه شقان و سمنگان، به گرگان رفت و در آنجا اقامت گزید. در همین شهر بود که با ابوعبید جوزجانی آشنا شد و او را به شاگردی پذیرفت و تا پایان عمر آموزگار و مراد و یار و همنشین این شاگرد و مرید وفادار بود. در گرگان چند سالی مهمان شاهزادهای دانشدوست به نام ابومحمد شیرازی بود و در این مدت کتاب "المبداء و المعاد" و "الرصاد الکلیه" را نگاشت. سپس به تصنیف یکی از شاهکارهایش و یکی از منابع اصلی علم پزشکی تا قرنها بعد- یعنی "قانون در طب"- پرداخت و بخشی از آن را تألیف کرد.
چون خبردار شد که به فرمان سلطان محمود کینهتوز، از چهره و اندامش تصویرهای بسیار کشیده و به هر سو فرستادهاند تا همگان سیمایش را بشناسند و دستگیری و اعزامش به غزنین آسان شود، بار دیگر آواره شد و گرگان را ترک کرد و راهی شهر ری شد که در آن روزگار یکی از مراکز حکومت دیلمیان بود. ملک خاتون که پس از مرگ شوهر، به عنوان نایبالسلطنهی فرزند خردسالش مجدالدوله، بر تخت سلطنت نشسته بود و در برابر سلطان محمود استقلال حکومت خود را حفظ کرده بود، پورسینا را مورد حمایت قرار داد و معالجهی مجدالدوله را که گرفتار بیماری رواننژندی بود، از او خواست. پورسینا او را درمان کرد و چند سالی در دربار ملک خاتون مهمان و مورد حمایت و احترام فراوان بود. با مرگ ملک خاتون در سال ۳۹۳ خورشیدی، سلطان محمود به ری یورش برد و بار دیگر زندگی پورسینا مورد تهدید قرار گرفت. ناچار در سن سی و چهار سالگی ری را با شتاب ترک کرد و روانهی همدان شد و برای چند سال در این شهر اقامت کرد. شمسالدوله، پسر دیگر ملک خاتون که امیر همدان بود، به بیماری قولنج دچار شده بود. چون شنید که پورسینا به همدان آمده، او را به دربارش دعوت کرد تا درمانش کند. پورسینا او را درمان کرد، به همین دلیل از ندیمان و معتمدان دربارش شد و شمسالدوله او را وزیر خود کرد. ولی چون درباریان حضور چنان دانشمند کاردانی را برخلاف مصالح خود میدانستند، بر ضدش توطئه کردند و سران سپاه را بر او شوراندند. افسران ارشد به تحریک درباریان به خانهی پورسینا ریختند و هرچه داشت غارت کردند و قتلش را از شمسالدوله خواستار شدند. شمسالدوله بهناچار وزارت را از پورسینا گرفت و شورش را خواباند. ولی چهل روز بعد بار دیگر بیماری قولنجش عود کرد، پورسینا را که مخفی شده بود، خواست و از او خواهش کرد که درمانش کند. پس از اینکه پورسینا او را درمان کرد، شمسالدوله از پورسینا پوزش طلبید و مقام وزارت را به او بازگرداند. در طول سالهای وزارت پورسینا به تدوین کتاب عظیمش در فلسفه- شفا- پرداخت و در طول شش سال بخش طبیعیات آن را به اتمام رساند ولی پیش از آن که موفق به اتمام کامل آن شود، در سال ۴۰۰ خورشیدی شمسالدوله درگذشت و پورسینا حامی و پشتیبان اصلی خود را از دست داد. فرزند شمسالدوله، سماءالدوله میخواست او را در مقام وزارت نگهدارد ولی دشمنان درباری پورسینا مخالفت کردند و با توطئهای دیگر خواستند او را بازداشت و زندانی کنند. پورسینا در خانهی یکی از دوستانش مخفی شد تا در فرصت مناسب از همدان فرار کند. در همین دوران اختفا املای کتاب شفا را با کمک حافظهی اعجابانگیز خود و بدون اینکه امکان دسترسی به مراجع مکتوب را داشته باشد، به پایان رساند.
در دوران اختفا، نامهای از پورسینا به علاءالدوله کاکویه، امیر اصفهان، به دست جاسوسان دربار افتاد و محل اختفایش کشف شد. در نتیجه پورسینا همراه با شاگردش، جوزجانی، دستگیر و زندانی شد و آن دو چهارماه را در زندان گذراندند. در این چهارماه پورسینا بیکار ننشست و حکایت تمثیلی "حی ابن یقظان" (زندهی بیدار) و "الهدایات" و رسالهی "قولنج" را نگاشت.
پس از آزادی از زندان، در سال ۴۰۲ خورشیدی، همراه با شاگرد باوفایش، جوزجانی، به اصفهان گریخت و مدت چهارده سال آخر عمرش را در اصفهان و تحت حمایت شاهزاده علاءالدوله گذراند. در این سالها به آموختن نجوم و موسیقی پرداخت و برحسب خواهش شاهزاده علاءالدوله، کتاب "دانشنامهی علایی" را تدوین کرد. همچنین کتاب گرانقدر "نجات" را نگاشت و فصلی هم در باب موسیقی به کتاب شفا ضمیمه کرد.
در سال ۴۱۶ خورشیدی پورسینا همراه با علاءالدوله و سپاهیانش به همدان رفت تا به عنوان مشاور، امیر را در جنگ با امرای همدان یاری رساند. در همین سفر دچار بیماری عفونت حاد روده شد و از پای درآمد و در سن پنجاه و هفت سالگی، پس از سالها دربهدری و آوارگی، چراغ عمرش در همدان خاموش شد و در دل خاک برای همیشه آرام و قرار گرفت.
اسفند 1387
|