کاراترین ابزار حافظ در جدل با زاهدان و ناصحان و واعظان و دیگر سوداگران بازار "زهد ریایی"، ابزار تقدیرگرایی بوده. این ریاکاران متظاهر حافظ را سرزنش میکردند که چرا رندی میکند، چرا می مینوشد، چرا عشق میورزد و کام میجوید و چرا دوستدار عیش و عشرت است. حافظ هم برای مقابله با آنها که خوشدلی را منع میکردند، بادهنوشی را حرام میشمردند، عشقبازی را قبیح میدانستند و کامجویی را نهی میکردند، به این حربه متوسل میشده که او در می نوشی و سرمستی و عشقبازی و عشرتطلبی و گناهکاری اختیاری از خودش نداشته و داوطلبانه مرتکب چنین معصیتهایی نشده بلکه مشیت ازلیاش چنین بوده، یعنی او محکوم و مجبور به انجام این کارها بوده، درنتیجه عذرش موجه است و تقصیری متوجهاش نیست.
حافظ میگفت که اگر او گمراه است و سخنان نامقبول میگوید، از خودش اختیاری نداشته و مجبور است به راهی برود که از پیش برایش مقدر شده و طوطیصفت سخنانی بگوید که استاد ازل وادارش کرده بگوید، پس هرچه هست- اگر خار و اگر گل- آن گونه که باغبان چمنآرای تقدیر او را پرورده، روییده است:
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من گمشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
من اگر خارم اگر گل، چمنآرایی هست
که از آن دست که میپروردم، میرویم.
تقدیرگرایی جدلی حافظ چهار وجه اصلی دارد، که در اینجا با نگاهی گذرا به این چهار وجه مینگرم.
1- مهرورزی و عشقبازی
حافظ آشکارا و باغرور میگفت و از گفتهی خود دلشاد بود که بندهی عشق است و از دو جهان آزاد:
شاد میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هردو جهان آزادم
او میگفت که این بندگی عشق به اختیار خودش نبوده و او خودش نخواسته که عاشق باشد، بلکه عشق و عاشقی موهبتیست که میراث فطرتش بوده و مشیت سرشتش:
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
و اگر مهر سیهچشمان از سرش بیرون نمیشود، این حکم تقدیر و قضای تغییرناپذیر آسمان بوده نه خواست او:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان این است و دیگرگون نخواهد شد
و تنها آن افراد فضولی بر او به سبب رندی و عشق عیب میگیرند که از اسرار علم غیب بیخبرند و نمیدانند که رندی و عشقورزی حافظ مقدر عالم غیب بوده، پس در حقیقت آنها نه به حافظ که به اسرار علم غیب اعتراض میکنند:
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
مهرورزی و عشقبازی فرمان خداوندگار به حافظ بوده و اگر تمام جهانیان هم او را از عشقورزی منع کنند، او که مطیع فرمانهای خداوندگار خویش است، ملزم است که از فرمانش پیروی کند:
جهانیان همه گو منع من کنید از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
2- شرابخواری و دفردنوشی
یکی از فرمانهای اصلی تقدیر به حافظ بادهنوشی و سرمستی بوده و او ناچار بوده که به این حکم تقدیر گردن بنهد و می بنوشد و مستی کند، منتها چون توانایی مالی چندانی نداشته و اغلب نادار و مستمند بوده، مجبور بوده به دفرد شراب که به خاطر ناصافی، ارزان قیمت بوده، اکتفا کند و با دفردنوشی به سرمستی برسد. بنابراین کسی حق ندارد که بر او به خاطر دفردنوشی و میخواری خرده بگیرد، زیرا در نخستین روز خلقت جز این چیز دیگری به او تحفهای ندادهاند و حافظ آنچه خالقش در روز نخستین خلقت مقدرش کرده و در پیمانهاش ریخته، مینوشد:
برو، ای زاهد! و بر دفردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
یا، طبق آنچه در غزلی دیگر سروده، دفردنوشی کاریست که کارفرمای قَدَر بر او مقدر کرده و او تقصیری در انجام آن ندارد و نباید بر او خرده گرفت:
برو، ای ناصح! و بر دفردکشان خرده مگیر
کارفرمای قَدَر میکند این، من چه کنم؟
نصیحتگوی هم که حافظ را از ساغرگیری و شرابنوشی که رفع کنندهی دلتنگی است، منع میکند و با این کارش در واقع با مشیت تقدیر و حکم قضا سر جنگ دارد، به این سبب بسیار دلتنگ است که ساغر نمیگیرد و شراب نمینوشد:
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم، مگر ساغر نمیگیرد
3- خراباتنشینی
خرابات در فرهنگ شعری حافظ به معنای جایگاه تجمع بدکاران و بدنامان و اهل فسق و فساد- از جمله رندان، بادهخواران، دفردنوشان، عشقورزان، شاهدبازان، مطربان، مغنیان، ساقیان و امثال اینها- بوده است.
حافظ مدعیست که او به اختیار خودش از مسجد به خرابات نیامده و مقیم آنجا نشده، بلکه تقدیر ازلیاش چنین فرجامی را برایش مقدر کرده:
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
اگر او هممنزل با پیرش که از مسجد به سوی میخانه آمده، در خرابات مغان مقیم شده، گناهی مرتکب نشده و تقصیری نداشته زیرا که تقدیرش از عهد ازل چنین مقدر شده:
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست، یاران طریقت! بعد از این تدبیر ما؟
در خرابات مغان ما نیز هممنزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
4- رندی و بدنامی و گناهکاری
به حافظ در روز ازل که سرآغاز آفرینش بوده، فرمان دادند که کاری جز رندی نکند، پس رندی قسمت اوست و تقدیریست غیر قابل تغییر که در زندگی بیش از آن به کسی نخواهند داد:
مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
اگر حافظ بدنام است و به این سبب در کوی نیکنامی راهش نمیدهند، این هم یکی دیگر از حکمهای سرنوشت اوست و اگر کسی این را نمی پسندد، حکم تقدیر را تغییر بدهد- که البته این کاریست محال زیرا مشیت تقدیر تغییرناپذیر است:
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
و اگر فاسد است و امیدی به اصلاحش نیست، گناه از او نیست، بلکه گناه از تقدیرش است که او را مجبور به چنین زیستنی کرده، تقدیری که با هیچ تدبیری نمیتوان تغییرش داد:
دور شو از برم، ای واعظ! و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم.
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است، چه تدبیر کنم؟
اگر هم مست است و نامهی اعمالش از فرط گناه، سیاه، نباید ملامتش کرد؛ چراکه این سرنوشتی بوده که تقدیر برایش مقدر کرده؛ و جالب اینکه با وجود تمام گناههایش، به سبب رندیاش پس از مرگ رستگار میشود و به بهشت میرود:
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟
قدم دریغ مدار از جنازهی حافظ
که گرچه غرق گناه است میرود به بهشت.
پس نباید به خاطر معصیتهایش به چشم حقارت در او و مستیاش نگریست، زیرا معصیت و زهد مشیت تقدیر است و اگر او معصیتکار است تقدیرش چنین مقدر کرده و مشیتش چنین حکم فرموده:
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
و چون نقش مستوری و مستی به دست هیچکس نیست و حافظ آنچه سلطان ازل به او گفته بکند، کرده؛ بنابراین اگر بد کرده اختیاری از خودش نداشته و فرمان سلطان ازل را اجرا کرده:
نقش مستوری و مستی نه به دست من و تست
آنچه استاد ازل گفت بکن، آن کردم
سرانجام اینکه گناههایی که حافظ مرتکب شده، اختیاری نبوده و اجبار سلطان ازل که حاکم بر تقدیر هرکس است، او را به گناهکاری واداشته و اگر هم او گناهش را میپذیرد صرفاً به خاطر رعایت طریق ادب است و احترام به مقام سلطان ازل:
گناه اگرچه نبود اختیار ما، حافظ!
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است.
آخر دی 1391
|