دکتر می‌دهد ه
1391/10/27

 هنوز ساعت یازده نشده بود. توی اتاق 216 نشسته بودیم. سر کلاس درس خط‌کش محاسبه. بچه‌ها تنگ هم نشسته و تمام صندلیها را پر کرده بودند. آنهایی که دیرتر آمده بودند، سرشان بی‌کلاه مانده و جا گیرشان نیامده بود، ناچار یا روی هره‌های کنار پنجره نشسته بودند، یا ته کلاس ردیف ایستاده بودند. ستوان هم که دانشجوهای سال بالایی می‌گفتند دو سال پیش فارغ‌التحصیل شده، رفته بود خدمت نظام و حالا آخرهای خدمتش بود، طبق معمول در قسمت لژ کلاس خبردار ایستاده بود. می‌گفتند این درس دکتر را چند بار "ه" گرفته و رد شده. دکتر هم نشسته باهاش صحبت کرده، وقتی فهمیده تمام واحدهای دیگرش را پاس کرده، فقط لنگ همین یک واحد است، باهاش قرار گذاشته که نمره‌ی قبولیش را قرضی بهش بدهد تا او بتواند فارغ‌التحصیل بشود، ولی تا وقتی نمره‌ی قبولی را خودش بالشخصه توی امتحان نگرفته، هر ترم بیاید سر کلاس و آخر ترم امتحان بدهد، تا زمانی که خودش بتواند درس را پاس کند و قرضش را صاف کند. ستوان هم قول شرف داده و الان دو سال آزگار است که سر قولش ایستاده، هر ترم می‌آید سر کلاس درس دکتر، همین‌طور از اول کلاس تا آخرش خبردار می‌ایستد ته کلاس به این امید که یک روزی بالاخره بتواند این درس وامانده را پاس کند و دینش را به دکتر ادا کند. دکتر با آن قد بلند و هیکل تکیده و با آن صورت استخوانی بیضوی، طبق معمول روپوش سفید پوشیده، داشت روی تخته‌ی سبز کلاس که اتاق بزرگی بود و گنجایش نشستن بیشتر از دویست دانشجو را داشت، یک مسئله‌ی پیچیده‌ی لگاریتمی را حل می‌کرد و طرز محاسباتش با خط‌کش محاسبه را به دانشجوها یاد می‌داد. دکتر آدم خشکی بود، یک‌دنده و کل شق، و به قول ممولی رضا یبس مزاج. اسم کوچکش محمدهادی بود که مخففش می‌شد "م.ه". بچه‌ها برایش حرف درآورده بودند که "م.ه" مخفف "می‌دهد ه" است. برای همین دکتر بین بچه‌های دانشکده معروف بود به "دکتر می‌دهد ه". از بس "ه" بسته بود به ناف بچه‌ها و آنها را انداخته بود. به همین خاطر هیچ کسی دل خوشی ازش نداشت. دکتر دو تا نمره بیشتر نداشت. یا "الف" یا "ه". "ب" و "جیم" نداشت. سر امتحان یک مسئله می‌داد که صد نمره داشت. اگر از اولش تا آخرش درست حلش می‌کردی نمره‌ات صد بود و "الف" ولی اگر حتا یک اشتباه کوچولوی ناچیز- فرقی نمی‌کرد کجاش، اولش، وسطش یا آخرش- می‌کردی نمره‌ات صفر بود و "ه". استدلالش هم این بود که وقتی توی محاسبه‌ی قدرت مقاومت پایه‌های پلی که مهندس محاسبشی، اشتباه کردی- فرقی نمی‌کند کجاش، اولش، وسطش یا آخرش- پل فرومی‌ریزد و کسی ازت نمی‌پذیرد که بگویی اشتباهم کوچولو بوده یا تا آخرش درست محاسبه کردم فقط آخرش یک اشتباه کوچولو کردم، چون همین یک اشتباه کوچولو کل کارت را خراب کرده و نه فقط یک جزئش را. می‌گفت: این "ه" را بهتان می‌دهم تا یاد بگیرید که کل کارتان را درست انجام بدهید، از اول یا آخر.
من اوایل زیاد ازش خوشم نمی‌آمد چون به نظرم بیشتر از حد خشک بود و این همه سختگیری برایم غیر منطقی بود ولی از وقتی که فهمیدم مترجم آثار ادبی هم هست و دو سه تا از ترجمه‌های منتشر شده‌اش را با اسم "م.ه.شفیعیها" از کتاب‌خانه‌ی انجمن فوق برنامه‌ی دانشکده گرفتم و خواندم- از جمله ترجمه‌ی "پدران و فرزندان" و "رودین" تورگنیف و "ادبیات چیست" گورکی را- و از ترجمه‌های روان و پراحساسش لذت بردم، تازه فهمیدم که پشت آن چهره‌ی خشک و عبوس چه روح ظریف حساسی پنهان است.
دکتر سرگرم توضیح دادن روش کار با خط کش محاسبه بود و کلاس غرق سکوت که یکدفعه با شنیدن صدای جرینگ جرینگ شکستن شیشه‌ها، در جایی دور از کلاس، دلم هری ریخت پایین. نه یکی نه دوتا، شیشه بود که پشت شیشه جرینگ جرینگ می‌شکست. بعدش هم صدای فریاد "اتحاد مبارزه پیروزی"، "اتحاد مبارزه پیروزی"، "اتحاد مبارزه پیروزی" بلند شد. صداها از دور می‌آمد. به نظرم از توی سرسرای ورودی ساختمان قدیم. هم‌زمان با این فریادها صدای گرمپ گرمپ پا به زمین کوبیدن و دویدن و شرق شرق کوبیده شدن درهای کلاسها فضا را پر کرد. آقامجی گفت:
- بابا ای‌ول، ترم شیکست.
ممولی رضا گفت:
- فیتیله... این ترم تعطیله.
شاپ دو در گفت:
- آخ جون! خدا از دهنت بشنفه.
امیر چرتالو که تازه چرتش پاره شده بود، خمیازه کشان پرسید:
- چطور شده؟
ممولی رضا گفت:
- هیچی نشده! فقط جن آمده.
سانتریفوژ گفت:
- جن؟ نه بابا! کوش؟ کجا رفت؟
ممولی رضا گفت:
- به گمانم که توی تنبان میری رفته.
بچه‌ها سرگرم چرت و پرت گفتن بودند که یکدفعه در کلاس چهارطاق باز شد و صدای کلفت بیجی گاوصدا از بیرون با فریادی نتراشیده نخراشیده نعره کشید:
- کلاس تعطیل. گاردیا دارن میان. زودتر سنگر بگیرین.
معلوم نبوده این پسره با این یک الف قدش این صدای کت و کلفت را از کجاش درمی‌آورد.
آقامجی در حال بلند شدن از روی صندلی گفت:
- داداش! دمت گرم.
دکتر جزوه‌اش را گذاشت توی کیفش، در کیف را بست، کیف را زد زیر بغلش و رفت طرف در کلاس. ممولی رضا پرسید:
- حالا کجا بریم؟
سید گفت:
- بریم شهر نو.
از بیرون صدای داد و فریاد و گرپ گرپ دویدن بچه‌ها و شرق شرق کوبیده شدن درها به چارچوب‌ها و جرینگ جرینگ شکستن شیشه‌ها می‌آمد. صداها با هم مخلوط شده بودند و ترکیب سرسام‌آوری را به وجود آورده بودند. یکی داد زد:
- بچه‌ها! بجنبین. گاردیها اومدن.
دلم یکدفعه هری ریخت پایین. گلویم بدجوری خشک شده بود. عرق سردی بر تیره‌ی پشتم نشسته بود و از پشت گردنم می‌سرید، می‌رفت پایین.از سردیش چندشم شد. تپش قلبم چنان تند و محکم شده بود که ضربانش را توی تمام وجودم به خصوص شقیقه‌هایم حس می‌کردم. گرپ گرپ می‌زد. باز اعتصاب شده بود. پس‌فردا شانزده آذر بود. روز دانشجو. اعتصاب هم حتماً به همین مناسبت بود. با عجله وسایلم را جمع کردم و از کلاس زدم بیرون. توی راهرو سینه به سینه شدم با مهشید- نوه‌ داییم- که یک سال از ما پایینتر بود. رنگ به چهره نداشت. شده بود سفید عین گچ دیوار. نگران پرسیدم:
- چی شده؟ مهشید!
با صدایی که می‌لرزید گفت:
- تموم درای دانشکده رو بسته‌ن. حبس شدیم تو این خراب شده.
دلداریش دادم:
- نترس. یه راه فرار هست. در ته راهروی زیرزمین. فقط خدا کنه آقامهدی نبسته باشدش.
کورسویی از امید تو چشمهاش برق زد:
- یعنی می‌شه وا باشه؟
- احتمالش زیاده. معمولاً توی شلوغ پلوغی‌ها آقا مهدی بازش می‌ذاره تا هرکی گیر افتاده بتونه ازش در بره... بیا بریم زیرزمین.
شانه به شانه‌ی هم دویدیم. از پله‌های ته راهرو سرازیر شدیم پایین. بعد دویدیم طرف ساختمان قدیم. از جلوی کتابخانه‌ی فوق برنامه و اتاقهای افست و کوه که در دو طرف راهرو، روبه‌روی هم، چندک زده بودند و درهای هر سه‌شان بسته بود، رد شدیم. از چهارپنج تا پله‌ی بین دو ساختمان قدیم و جدید آمدیم بالا، همان‌طور در حال دو. بعدش وارد سرسرای اصلی ساختمان قدیم شدیم. سرسرا پر از دانشجو بود. بچه‌ها با فریاد دسته جمعی شعار می‌دادند: "اتحاد، مبارزه، پیروزی". لابه‌لایش هم بعضیها فریادکشان بر ضد گارد دانشگاه و رئیس دانشکده و دیگران شعار می‌دادند. از جمله "این گارد دانشگاهی نابود باید گردد... مزدور برو گم شو... مرگ بر میری خائن..."
درب اصلی دانشکده و دو درب کوچک دو طرفش بسته بود. بیرون دانشکده هم گوریلهای گارد مقابل دانشکده، کاسکت به صورت و سپر به یک دست و باتوم در دست دیگر، آماده‌ی فرمان حمله به دانشکده توسط فرمانده‌ی رنجرشان بودند که غولی بود با قد حدود دو متر و هیکلش شبیه یک خرس هیولا بود و عینک دودی به چشم داشت. در حالی که مچ نازک دست چپ مهشید را محکم توی مشت دست راستم گرفته بودم تا در ازدحام جمعیت از هم جدا نشویم و هم‌دیگر را گم نکنیم، و او را که پشت سرم می‌آمد، با خودم می‌کشیدم، به زحمت از میان جمعیت فشرده در هم دانشجوها راهی به سمت راهروی باریک دست راست ساختمان باز کردم و از سه تا پله‌ی بین سرسرا و راهرو بالا آمدیم. بعدش از مقابل کابین تلفن گذشتیم و وارد راهرو شدیم. دوان دوان از میان بچه‌هایی که مثل ما نگران و مضطرب در دو جهت در حال دویدن بودند، گذشتیم. از مقابل کمدهای چوبی دانشجوها و اتاق 107 که به اسم دکتر جمال افشار نام‌گذاری شده بود، و دربهای طوسی اتاق دستشویی و اتاق کوچک شطرنج که بسته بود، رد شدیم. روی درب ورودی دستشویی با ماژیک قرمز نوشته بودند: "اتحاد مبارزه پیروزی". زیرش هم با همان رنگ قرمز، منتها خیلی درشتتر نوشته بودند: "مرگ بر شاه". شاهش را هم سرو ته نوشته بودند به طوری که الفش رو به پایین بود. همین طور دوان دوان رفتیم تا رسیدیم ته راهرو، و در حالی که هر دو بدجوری نفس نفس می‌زدیم از دو ردیف پله‌ای که هر کدام پنج شش تا بیشتر پله نداشتند، سرازیر شدیم پایین. پایین پله‌ها کسی نبود. دستگیره‌ی درب خروجی را گرفتم و چرخاندم که بازش کنم. در قفل بود. هرچی با دستگیره کلنجار رفتم، در باز نشد. مهشید، نفس نفس زنان، با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آمد، گفت:
- چیه؟ در قفله.
گفتم:
-  از بخت بد ما، آره.
 بعد از شیشه‌های در که پشتشان یک ردیف میله‌ی آهنی قرار داشت، نگاهی به بیرون انداختم. بالای پله‌های بیرون ساختمان و آن طرف چمنها، یک دسته گاردی باطوم به دست ایستاده بودند. انگار منتظر بودند که اگر کسی از آن در رفت بیرون یا از پنجره‌های راه پله پرید پایین، بریزند سرش و آش و لاشش کنند. گفتم:
- اگر قفل هم نبود، نمی‌شد ازش بیرون رفت.
گفت:
- واسه چی؟
گفتم:
- اونجا را نیگا کن.
و با انگشت اشاره، گاردیهایی را نشانش دادم که بیرون، مثل گرگ گرسنه منتظر طعمه ایستاده بودند.
مهشید گاردیها را که دید، وارفته گفت:
- وای، خدای من!
دلداریش دادم:
- مهم نیست. تا من باهاتم نترس. بالاخره یه راه فراری پیدا می‌کنیم.
مستأصل پرسید:
- چه جوری؟
گفتم:
- بریم بالا.
و بعد همان‌طور که مچ دستش توی مشتم بود، دنبال خودم از پله‌ها کشیدمش بالا. دوان دوان از طبقه‌ی اول و دوم گذشتیم و رفتیم طبقه‌ی سوم. از پله‌ها که پیچیدم توی راهرو، ته راهرو چند تا از بچه‌ها را دیدم که دارند می‌روند توی اتاقی. به گمانم اتاق دکتر بود. به مهشید گفتم:
- سریع بدو، خودمونو برسونیم به اونا
و سرعت دویدنم را بیشتر کردم. مهشید هم نفس نفس زنان پا به پای من می‌دوید. دوان دوان از جلوی راه پله‌ی اصلی گذشتیم و رفتیم سمت ته راهرو. جلوتر که رفتیم ستوان را دیدم که دارد آخرین دانشجوهای ایستاده جلوی در را داخل اتاق دکتر می‌کند. ستوان آخرین دانشجو را که داخل اتاق کرد، نگاهی به بیرون انداخت. من همان‌طور که می‌دویدم و مهشید را پشت سرم می‌کشیدم، نفس نفس زنان گفتم:
- صبر کنین، مام بیایم تو.
ستوان گفت:
- عجله کنین. کسی نباید ببینه شما اینجایین.
چند لحظه بعد من و مهشید رسیدیم دم اتاق و بدو داخل اتاق شدیم. ستوان در اتاق را پشت سرمان بست و بعد نفس عمیق صداداری کشید و گفت:
- تموم شد، دکتر! همه‌شونو آوردم تو.
دکتر که کنار پنجره‌ی بزرگ اتاقش ایستاده بود و داشت از پشت شیشه‌ی پنجره پایین را تماشا می‌کرد، بعد از بسته شدن درب اتاق برگشت سمت ما. بعد عینکش را از برد بالا و بدون عینک نگاهی به ما دانشجوهایی که توی اتاقش بودیم، انداخت. بعد گفت:
- ممنون، پسرم!
بعدش هم خطاب به ما گفت:
- راحت باشید، خانوما و آقایون دانشجو. نگران چیزی نباشید. تا هر وقت بخواهید می‌تونید اینجا بمونید. این‌جا جاتون امن امنه. هیچ‌کی هم مزاحمتون نمی‌شه.
نگاهی به بچه‌ها انداختم و با یک نگاه سریع گذرا شمردمشان. سر جمع، به جز ستوان، یازده دانشجو بودیم، چهار دختر و هفت پسر. فقط یکی از دخترها هم‌دوره‌ای ما بود و دو تا از پسرها. بقیه مال سالهای دیگر بودند. همه رنگ رو پریده و وحشت‌زده. ترس و دل‌شوره را می‌شد توی تک تک چشمها دید. دکتر به ستوان گفت:
- پسرم! راهنماییشون کن بنشینند.
شش تا مبل چرمی قهوه‌ای سوخته، در دو ضلع موازی اتاق، در دو سمت میز دکتر بود. با راهنمایی ستوان دخترها که باریکتر بودند چهارتایی روی دو تا مبل، کنار هم، نشستند. ما پسرها هم روی چهار مبل دیگر نشستم. سه تامان هم کیف و کلاسورشان را گذاشتند روی زمین و روبه‌روی میز دکتر، رویشان نشستند. من نگاهی به مهشید که روبه‌رویم نشسته بود، انداختم. ترس و دلهره توی نگاهش موج می‌زد. او هم داشت به من نگاه می‌کرد. من هم حال و روزی بهتر از او نداشتم. با این وجود سعی کردم با نگاهم دلداری‌اش بدهم و آرامش کنم. در حال رد و بدل کردن نگاه بودیم که دکتر گفت:
- هیچ نمی‌خواد بترسید. تا وقتی من اینجام نمی‌گذارم برای هیچ‌کدامتان مشکلی پیش بیاد. پس قوی و شجاع باشید و بر ترستون غلبه کنید که ترس خطرناکترین دشمن آدمیزاده.
بعد به ستوان گفت:
- پسرم! ببین بچه‌ها احتیاج به کمک ندارند؟ اگه دارند کمکشون کن.
بعد دوباره از شیشه‌ی پنجره نگاهی به پایین انداخت و نمی‌دانم آن پایین چی چی دید که یکدفعه از کوره در رفت و با عصبانیت گفت:
- این جوری نمی‌شه. باید یک کاری کرد.
بعدش سریع رفت طرف صندلی چرمیش و کت دودی رنگش را که به پشتی صندلی آویزان کرده بود، با حرکتی عصبی برداشت و تنش کرد. بعد رو کرد به ستوان و گفت:
- پسرم! تو این‌جا مراقب اوضاع باش تا من برم ببینم چه کار می‌تونم بکنم.
بعد، همان‌طور که می‌رفت طرف درب اتاق، گفت:
- هوای خانوما و آقایون محترم دانشجو را هم داشته باش تا من برگردم. در را هم قفل می‌کنم، اگه اومدند در زدند، در را روی هیچکی وا نکن. هیچکی. حتا رئیس دانشکده. ملتفت شدی؟
ستوان با ادای احترام نظامی گفت:
- بله. دکتر.
بعدش دکتر از اتاق رفت بیرون و در را بست. بعدش هم صدای چرخیدن کلید توی جاکلیدی و قفل شدن در آمد. یک دقیقه‌ای به سکوت گذشت. بعد ستوان رفت و کنار صندلی دکتر به حالت خبردار ایستاد و شروع کرد به صحبت:
- خانوما و آقایون محترم دانشجو! هیچ نمی‌خواد بترسین. من خودم تا دو سال پیش مث شما دانشجوی همین دانشکده بودم و از این صحنه‌ها زیاد دیدم. اینجا این چیزا طبیعیه، اگه از این شلوغ پلوغیا نباشه غیر طبیعیه. ولی به مصداق مثل "این نیز بگذرد" این یکی هم تمام می‌شه، می‌ره پی کارش. بعد که آبها از آسیاب افتاد و اوضاع آروم شد، شماها هم با خیال راحت می‌رید پی کارتون. پس هیچ جای نگرانی نیست. فقط باید یه کم صبور و شجاع باشید و نترسید تا اوضاع آروم بشه.
یکی از دخترها پرسید:
- دکتر کجا رفت؟
ستوان همان‌طور که خبردار ایستاده بود، گفت:
- حتماً رفت پیش رئیس دانشکده تا ازش بخواد کاری بکنه و این اوضاع قاراشمیشو فیصله بده. دفعه‌ی اولش نیست که پادرمیونی می‌کنه. زمانی که ما دانشجو بودیم چند بار خودم شاهد بودم که وقتی اوضاع طوری قاراشمیش شد که دیگه هیچ‌کی نمی‌تونست جمعش کنه، دکتر نازنینم پا در میونی کرد و با مردونگیش اوضاع رو آروم کرد، طوری که نگذاشت حتا یه قطره خون از دماغ کسی بریزه یا واسه‌ی کسی گرفتاری پیش بیاد. امروز هم مطمئن باشید رفته همین کارو بکنه و حتم داشته باشین که موفق می‌شه. خیلی مرد شریفیه این بزرگوار نازنین...
بعد شروع کرد به تعریف از دکتر و بزرگواریش و هنرهاش. چنان عاشقانه از دکتر حرف می‌زد که انگار پسری از پدر نازنینش یا مریدی از مراد بزرگوارش صحبت می‌کند، با لحنی لبریز از شیفتگی. احترام و عشق عمیق به دکتر را می‌شد توی طرز صحبت ستوان و تک تک کلماتش حس کرد. من و مهشید همین‌طور دل‌واپس زل زده بودیم به هم و چشم از هم برنمی‌داشتیم. انگار هیچ‌کدام‌مان دل و دماغ شنیدن صحبتهای ستوان را نداشتیم. من ولی جسته گریخته چیزهایی می‌شنیدم و بعضی از صحبتهایش نظرم را جلب می‌کرد، از جمله این‌که دکتر در جوانی ورزشکار قهاری بوده و هنوز هم با آن‌که نزدیک شصت سال سن دارد یک پا کوهنورد تیزپاست و شناگری قابل. ستوان می‌گفت زمانی که دکتر در دانشگاه کمبریج دوره‌ی دکترای ریاضیات را می‌گذرانده، همیشه شاگرد اول بوده. می‌گفت در همون سالها چنان شناگر ورزیده‌ای بوده که ستاره‌ی تیم شنای دانشگاه کمبریج بوده و یک‌بار هم توی مسابقات عبور از دریای مانش با شنا شرکت کرده و نفر اول شده. من و مهشید بّر و بّر به هم نگاه می‌کردیم. انگار حرفهای ستوان باورمان نمی‌شد. بعدش ستوان تعریف کرد که دکتر توی کوهنوردی هم کوهنوردی ورزیده است و تمام قله‌های بلند ایران را چند بار تسخیر کرده، از جمله دماوند و سبلان و سهند و الوند و دنا را هرکدام چندبار فتح کرده، چند بار هم توی همین کوهنوردیهاش جان دیگران را نجات داده، از جمله یک‌بار توی زمستون از توچال بالا می‌رفته که می‌بیند چند نفر گرفتار بهمن شده‌اند و بهمن دارد آنها را با خودش می‌برد. دکتر این را که می‌بیند شجاعانه دست به کار می‌شود و نجاتشان می‌دهد. ستوان همین‌طور یک‌بند از شهامت و سرناترسی و پردلی و دست و پا به خیری دکتر ماجرا تعریف می‌کرد. من و مهشید هم زل زده بودیم به هم. من که دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. یقین او هم حالش بهتر از من نبود. نگاهی به ساعت اتاق دکتر انداختم. ساعت دوازده و سی و پنج دقیقه بود. گوش تیز کردم. سروصدای بیرون کمتر شده بود. دیگر صدای شعار دادن دانشجوها و شکستن شیشه‌ نمی‌آمد. نمی‌دانم اوضاع آرام شده بود یا جنگ و گریز به سمت دیگری، دور از اتاق دکتر، کشیده شده بود و به همین خاطر صدایش شنیده نمی‌شد. ستوان هم‌چنان از دکتر تعریف می‌کرد و از شدت هیجان صدایش می‌لرزید. می‌گفت که دکتر جز فارسی به چهار زبان دیگر مسلط است: انگلیسی، فرانسه، روسی، آلمانی. مدتی هم از ترجمه‌های دکتر تمجید کرد. می‌گفت رودین تورگنیفش را بارها خوانده و فکر می‌کند دکتر هم شخصیتی شبیه رودین دارد: قوی، پرشور، انقلابی، شجاع، غیور و مردم‌دوست. هدف ادبیات گورکی را هم می‌گفت بارها و بارها خوانده و هیچ‌وقت از خواندنش سیر نشده. بعد شروع کرد به تعریف داستان این کتاب...
بالاخره ساعت نزدیک یک و نیم بعد از ظهر بود که صدای پیچیدن کلید توی جاکلیدی و باز شدن قفل درب ستوان را ساکت کرد. همگی برگشتیم و بیصبرانه چشم به در دوختیم. چند لحظه بعد درب اتاق باز شد و دکتر با چهره‌ای باز وارد اتاق شد. برخلاف لحظه‌ای که از اتاق بیرون می‌رفت، نه تنها عصبی و ناراضی نبود. بلکه برق رضایت خاطر در چشمهایش می‌درخشید. ستوان که انگار بی‌طاقت‌تر از همه بود، پرسید:
- چی شد؟ دکتر!
دکتر با غرور لبخند زد. بعد گفت:
- گرازای وحشی رو وادار کردیم دمشونو بذارن رو کولشون، از دانشگاه برن بیرون.
بعد رو کرد به ما و گفت:
- فرزندای عزیزم! حالا می‌تونید با خیال راحت برید بیرون، بدون ترس از چیزی... به سلامت. حق پشت و پناهتون.
و در این لحظه بود که توانستم نفسی آسوده خاطر بکشم و با خیال راحت بگویم:
- آخیش.
یقین مهشید هم حال مرا داشت.

آذر 1391

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا