جناب تنبل خان آقدایی پرست مرد حقیقتاً بزرگ و بیهمتایی بود. یک مرد واقعی و به تمام معنا مرد . تاپ ف تاپ. در اوج. در قلههای سربهفلککشیده و دسترسناپذیر رفعت. در نهایت والایی و تعالی روح و روان و جسم و جان. یک شخص شخیص بینظیر. یک آدم رفیعمرتبهی بیهمتا. یک ستیغنشین قاف انسانیت و معرفت. یک نمیدانم چیچی ف یگانه و یکتا. منحصر به فرد. عالیمقام. اعلادرجه. بله. اعلادرجه و رفیعمرتبه. چنین آدمی بود این جناب تنبل خان ما. یک آدم تمامعیار تمام و کمال. خالص خالص. ناب و سره . با عیار بیستوچهار، بلکه بیشتر، صدوبیستوچهار. یا شاید هم صدوبیستوچهارهزار... یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید، و میدانم که میدانید که شنیدن کی بود مانند دیدن. خوشجنس. خوشبنیه. خوشکلام. خوشرفتار. خوشکردار. خوشگفتار. خوشاخلاق. خوشمرام. خوشبرخورد. خوشمشرب. خوشتیپ. خوشهیکل. خوشدکوپز. خوشظاهر. خوشباطن...استخواندار. اسطقسدار. مایهدار. جنمدار. خلاصه یک ف یک. اند ف جنتلمنی و آقامنشی. آقامرام و آقامنصب. آقازاده. آقاکردار. آقارفتار. آقاگفتار.
تنها یک اشکال بسیار جزئی خیلی کوچولوموچولو داشت این جناب تنبل خان آقدایی پرست ما، آنهم اینکه که یک ریزه- بفهمی نفهمی- سستعنصر تشریف داشت و طبعش کمی تا اندکی نم کشیده بود و مرطوب، البته نه آنقدر که به نظر بیاید و چشمگیز باشد. فقط یه ذرهی کوچولوی ناقابل- در واقع یک چسمثقال. شاید هم کمتر. بله... به گمانم جناب تنبل خان آقدایی پرست ما مبتلا شده بود به مرض مهلک تنبلی مخلوط با مهملی، چون شعار همیشگیاش این بود:
تنبل نرو به سایه ... سایه خودش میآیه.
برای همین هیچوقت به خودش زحمت نمیداد که از جای مبارکش تکان بخورد، نه به باسن مبارکش تکانی میداد، نه لمبرهای مثل دنبهی گوسفند پروار و چاقوچلهی مبارکش را حتا یک ذره میجنباند، نه حتا حاضر بود به آقدایی جلیلالشأنش یک ذره زحمت بدهد و آن بزرگوار والامقام را یک کمی از آن طرف بکشد این طرف، یعنی از توی آفتاب بکشد توی سایه، بس که خجالتی و محجوب بود، فکر میکرد اگر چنین زحمتی به آقدایی عظیمالمرتبهاش بدهد، آقدایی جانش ازش بدجوری دلخور میشود و قهر میکند، میگذاردش، میرود، آنوقت خر بیار باقالی بار کن. آخر او چطوری میتوانست بدون آقدایی جان نازنینش که جان و عمر و همهچیزش بود، سر بکند و دوری از آن عزیز ارجمند و دلبند را طاقت بیاورد؟ به همین خاطر حاضر بود زیر تیغ آفتاب شرشر عرق بریزد و از گرما له له بزند و جوش بیاورد و بپزد و بسوزد و جزغاله بشود ولی خودش را از زیر تیغ آفتاب نکشد توی سایه. زیر آفتاب شرشر عرق میریخت و لهلهزنان میخواند:
تنبل نرو به سایه ... سایه خودش میآیه... تنبل نرو به سایه... سایه خودش میآیه.
تا اینکه یک روز آنقدر زیر تیغ آفتاب ماند و ماند و ماند، و برای آقادایی جانش خواند و خواند و خواند تا اینکه واقعاً کباب شد، آن هم چه کبابی، سوخته و جزغاله. وقتی دوست و آشنا سر رسیدند و رساندندش به بیمارستان، دیدند که جناب تنبل خان آقدایی پرست در آخرین ثانیههای عمر خالی از تلاش و همت و بیبهره از کوشش و زحمتش، با صدایی که انگار از آن دنیا میآید، همینطور دارد زیر لب برای آقدایی جانش زمزمه میکند:
تنبل نرو به سایه ... سایه خودش میآیه... تنبل نرو به سایه... سایه خودش میآیه... تنبل نرو به سایه... سایه خودش...
مهر 1380
|