[نگاهی گذرا به وجه شعری رفاقت چهل و چند سالهی سیاوش کسرایی و امیرهوشنگ ابتهاج]
کولی و سایه تابش خورشید
کولی و سایه پرتو امید
کولی و سایه روشنی صبح
کولی و سایه طلعت فردا
کولی و سایه گوهرهی مهر بودهاند.
کولی و سایه عطر گل یاس
کولی و سایه لطف گل سرخ
کولی و سایه پیک بهاران
کولی و سایه مژدهی باران
کولی و سایه شعر شکفتن سرودهاند.
در بین شاعران معاصر صمیمیترین رفاقت را سیاوش کسرایی (کولی) و امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) داشتند و برای چهل و چند سال یارانی یکرنگ بودند و همراهانی همدل و همفکر و رفیقانی دلبند و هموند.
کولی در پنجم اسفند سال 1305 در هشت بهشت اصفهان زاده شد. سایه در 6 اسفند 1306 در رشت زاده شد. بنابراین کولی یک سال از سایه بزرگتر بود. کودکی و نوجوانی کولی در اصفهان سپری شد و کودکی و نوجوانی سایه در رشت گذشت. هردو از هفده- هجده سالگی شروع به سرودن شعر کردند. سایه نخستین کتاب شعرش را با عنوان "نخستین نغمهها" در ماه مهر سال 1325 توسط بنگاه انتشاراتی طاعتی در رشت منتشر کرد. بر این کتاب مهدی حمیدی شیرازی و عبدالعلی طاعتی مقدمه نوشته بودند. در ماه خرداد سال 1330 هم دومین کتاب شعرش را با عنوان "سراب" توسط انتشارات صفیعلیشاه در تهران، با مقدمهای از خودش، منتشر کرد و پس از چند سال رفت و آمد بین رشت و تهران و اقامت مدتی اینجا و مدتی آنجا که البته بیشتر اوقاتش را در تهران میگذراند و بیشتر شعرهایی که بین پاییز سال 1325 تا زمستان سال 1331 ساخته، در تهران سروده، سرانجام از سال 1331 ساکن تهران شد. کولی چند سال زودتر از سایه با خانوادهاش به تهران آمده و ساکن پایتخت شده بود. او پس از به پایان رساندن دبیرستان و گرفتن دیپلم، در رشتهی حقوق دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران ثبت نام کرد و کار سرودن شعر را هم به طور جدی از سالهای دانشجویی شروع کرد ولی تا سالها به فکر انتشار کتاب شعر نبود. به همین علت تا سال 1336 کتاب شعری منتشر نکرد و ترجیح داد که شعرهایش را در نشریههای پیشرو ادبی و اجتماعی- سیاسی آن سالها منتشر کند.
در سال 1330 یا کمی پیش از آن بود که کولی و سایه با هم و با نیما یوشیج و مرتضا کیوان و چند شاعر جوان دیگر- از جمله احمد شاملو، نادر نادرپور، فریدون مشیری، اسماعیل شاهرودی، مهدی اخوان ثالث، محمد زهری- آشنا شدند. آشنایی آنها با شعر آزاد نیمایی سبب شد که به این نوع شعر و به نیما یوشیج گرایش و دلبستگی عمیق فکری و عاطفی پیدا کنند، در نتیجه پیرو راه نیما یوشیج در شعر شدند و شعرهایی به شیوهی شعر آزادش سرودند. سایه از بهار سال 1330 شروع به سرودن شعر آزاد نیمایی کرد و اولین شعر نیمایی منتشر شده از او، شعر دووزنی "پرده افتاد" است که در خرداد 1330 در رشت سروده و در کتاب شعر "شبگیر" منتشر کرده است. نمیدانم اولین شعر نیمایی منتشر شده از کولی کدام شعر است و در چه زمانی سروده شده، چون او تعداد قابل توجهی از شعرهایش نیماییاش را که پیش از سال 1330 سروده بود، در نشریات پیشرو آن سالها منتشر کرده و متأسفانه این دسته از شعرهایش بعدها در هیچکدام از کتابهای شعرش منتشر نشده است. یکی از شعرهای مشهور نیمایی کولی که شاید از شعرهای آزاد نیمایی اولیهاش باشد، شعر "پس از من شاعری آید" است که آن را در روزهای آخر پاییز سال 1330 سروده و در کتاب شعر "آوا" منتشر کرده است.
همچنین خیلی زود رفاقت کولی و سایه با هم و با مرتضا کیوان صمیمی شد و آنها رفیقانی شدند متحد و یک جان در سه قالب، و البته مرتضا کیوان پایهی این اتحاد و اتحادهای دوستانهی دیگر بود.
از سال 1330 تا سوم شهریور سال 1333 که مرتضا کیوان با همسرش- پوری سلطانی- دستگیر شد، این سه رفیق، وقتی در تهران بودند، بیشتر وقت آزادشان را با هم میگذراندند و از محضر هم درسها میآموختند و از مصاحبت با هم فیضها میبردند.
در این مدت سایه و کولی شعر میگفتند (سایه بیشتر و کولی کمتر)، شعرهایشان را برای هم و برای مرتضا و دیگر رفیقانشان میخواندند و نظرات همدیگر را میشنیدند، با هم دربارهی شعرهای نوسرودهشان بحث میکردند، بر شعر هم اثر میگذاشتند و از شعر هم اثر میگرفتند، نیما یوشیج هم آنها را راهنمایی میکرد و به آنها درسهای شعر و شاعری میآموخت.
همسر مرتضا کیوان- پوری سلطانی- در نوشتهای با عنوان "مردی که شب به سلام آفتاب رفت" در این باره چنین نوشته:
"بین ما، کیوان از همه گرفتارتر بود. این تنها چیزی بود که از کار حزبیاش میدانستیم. با وجود این نقش فوقالعاده مؤثری در جمع و جور کردن ما داشت. با هم شعر میخواندیم: نادر، سایه، شاملو، سیاوش، آخرین شعرهایشان و شعرهای آخرین شعرای دیگر را میخواندند. محجوب با حافظهی عجیب خودش همیشه ما را با ادبیات قدیم و با طرفهها و طنزهای ادب ایران سرگرم میکرد. آخرین ترجمهها و نوشتههای ادبای غرب در جمعمان بحث میشد و کیوان همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن داشت... کیوان به عنوان فروتنترین دوست این جمع در واقع معلم همه بود. نقدهای او بر اشعار یکیک این شاعران، نگرانیهایش از کجرویهای ذهنی و ادبی به نرمی نسیم بر اطرافیانش میوزید و به آنها روحی و جانی تازه میبخشید. با هرکدام از دوستانش که مسافرت بودند از طریق نامه همینگونه ارتباطها را برقرار میکرد."(1)
طبق آنچه از نوشتهها و نامههای به یادگار مانده و منتشر شده از مرتضا کیوان برمیآید، رفاقت او با کولی صمیمانهتر از رفاقتش با سایه بود و هم شعر کولی را بیشتر دوست داشت و هم خودش را از نظر فکری و احساسی و عاطفی به او نزدیکتر احساس میکرد و با او تفاهم روحی بیشتری داشت. او در نامهای که در خرداد سال 1331 به احمد شاملو نوشته دربارهی شعرهای کولی این اظهار نظر آمیخته به تحسین و تأیید را کرده :
"ناظمی چند روز است به تهران آمده. تعریف میکرد که در یکی از مجامع کارگری شعر "با تقدیم احترامات فائقه"ی "کولی" مورد توجه قرار گرفته و کارگرها آن را پسندیدهاند.
جرقهها شروع شده است. امید ما روشن میشود. ما به دنبال راهی میرویم که کارگران بپسندند. حرفهای ادبای رنگارنگ فقط شنیدنی است، برای آنکه اساس و استحکام متینتری به کار خود بدهیم. مردم چه میخواهند: همین و بس. این راهنمای ماست. وگرنه از قول مردم حرف زدن، همه وقت درست درنمیآید. "کولی" به مناسبت اول ماه مه، روز جهانی کارگران، شعری به نام "حماسهی ماه مه" نوشت که در روزنامهی "نوید آزادی"- مدافع حقوق زحمتکشان ایران- به چاپ رسید. زمان به طرف آن میرود که تمایلات آزادی ابراز یابند. دنیا به جهت همهی آزادیهای نجیبانه پیش میرود.
...
کولی دربارهی "شعر نو" سرودی ساخته است. در این سرود، شاعر از مردم شروع میکند و بعد در خودش ادامه میدهد و بار دیگر بین مردم میآید و با آنها سخن میگوید. در سراسر سرودش شاعر متکلم وحده است اما به دلخواه مردم حرف میزند و میکوشد تا نهفتههای درون خود را به تصدیق مردم برساند. اگر سنگینی حرفهای شاعر به چشم میخورد برای این است که بر کوهسار طبع خود ایستاده، دور را مینگرد و چون به خودش نگاه میکند حس میکند که بر بلندی ایستاده است. اگر رهایی از اصرار برای شاعر مقدور باشد بهتر میتواند مردم را بپذیرد. این رمز "کولی" است.
به شعرش گوش کن.
شعر نو
در زیر پای شما فرش میکنم
شعرم را
چون قالی وطنم
... (الی آخر)
- تهران- شنبه 27 اردیبهشت 1331
میبینی که شعر فارسی شکوه دیرین خود را بازیافته است. بعد از سالها شاعر ایرانی باز با قدرت حرف میزند. این انعکاس قدرت مردم است. مردمی که دیوان شاعرند و شاعر افتخار میکند که:
خوشههای زندگیاش را یکان یکان
میافشرد به دست
تا بچکاند به رایگان
همچون شراب زندگیآور به کام خلق.
این است آن پیوندی که نشانهی اعتلای هنر است و لازم بود میان شاعر و مردم به وجود آید..."(2)
در همین نامه نسبت به مضمون شعر "پایان برای آغاز" سایه که دو روز پس از "شعر نو"ی کولی سروده، انتقاد کرده و آن را درست ندانسته:
"اما یادت باشد که تو و مردم با هم هستید. فرض جدایی هم صحیح نیست و امکان ندارد. تا زمانی که تو در دامن گهوارهی مردم بزرگ میشوی و در میان آنان و با آنانی. اگر کسانی باشند که تو خیال کنی میخواهند میان تو و مردم پرده بکشند، یقین داشته باش کوشش بیحاصلی خواهند داشت. صدای تو به مردم میرسد. باید این صدا دعوت کننده باشد و به مردم نشان دهد چه کسی به سوی آنها آمده است که تا نیرو بگیرد و خودش را دریابد. باید به مردم گفته شود که خدمتگزار جدیدی یافتهاند و این شاعری است که انعکاس دردها و خشمها و ترانهساز امید و شادیهای آنهاست. همین مطلبی که برای "ه.ا.سایه" نوشتم. او از رشت شعری به نام "پایان برای آغاز" نوشته و فرستاده است. در این شعر، شاعر عشق شخصی خود را در عشق به مردم حل میکند:
دروازههای شعرم را
به روی تو بستم
- گالی!
پادشاه شهر باستانی شعر من!- ..."
و پس از نقل کامل شعر سایه نامهاش را چنین ادامه داده:
"به او نوشتم که هیچ ضرورتی هنرمند را به این ایثار غیر لازم وانمیدارد. هنرمند میتواند معشوقش را با همهی مردم دوست بدارد. کافیست که شاعر رازگوی دردها و رنجهای بشر باشد. و در این میانه، با یکی از مردم، با معشوقهی خود نیز سخن بگوید؛ فدا کردن یکی برای دیگری به کلی غلط است. مردم از شاعر چه میخواهند؟ آیا این را میخواهند که عشقش را بکشد؟ معشوقش را رها کند؟ و خلاصه "عاطفهی شخصیاش را از میان ببرد؟ مسلماً و قطعاً نه. مردم میخواهند که شاعر مفسر دردها، خشمها، امیدها و شادیهای آنها باشد. و در این میان البته از عشق نیرو بگیرد. چه عشقی بهتر، قویتر و گرامیتر از محبتی که از مردم الهام بگیرد و به آنها نیرو بدهد؟ شاعر باید متین باشد، در کار خود شتاب نداشته باشد. میتوان فرد و جامعه را آشتی داد، هنگامیکه رعایت اساس و اهمیت وظیفه نسبت به فرد و نسبت به جامعه را ملحوظ داشت. تنوعی که در هنر مورد نیاز است در همین کیفیت است. نوسان شاعر از مردم به خودش و از خودش به مردم... این رابطه و این پیوند مادر هنر است."(3)
در نامههای دیگر مرتضا کیوان اشارههای دیگری هم به بعضی از شعرهای کولی شده که بیانگر دلبستگی عمیقش به شعرهای این رفیق بزرگوارش است. مثلاً:
"در آن جزیره [منظور جزیرهی خارک است که چند ماهی کیوان به آنجا تبعید شده بود.] وقتی "گل پولاد" را رفیقی خواند، من دیدم موج وقتی به ساحل میرسد پرصداتر است. در این دل شب، ستارهی امیدم میدرخشد: شعری که برای پوران خانم فرستادهای انعکاس این تپش مداوم قلب نهضت باشد که همراه ملتی در هیجان جستوجوی پیروزی است..."(4)
مرتضا کیوان به کولی به عنوان رفیقی همفکر و همدل و همحس عشقی عمیق داشت و او را نگین حلقهی دوستانش میدانست:
"سیاوش! به گمان من دوست داشتن را تو به پوری خانم آموختی و پس از آن دوران مهآلود، اکنون خوشحالم که آسمان را ستاره باران میبینم. هرگز فراموش نکن که دوستداشتنهای پوری خانم از سرمایهی نخستین است، از آن چشمهای است که تو کشف کردی... خوشحالی ما از این است که سیاحتگران این چشمهساریم. من و سایه و صبح، پوری خانم را کتابی میدانیم که تو به ما سپردی. مصاحبتها و مؤانستهای ما همه با یاد توست و تو اگر در میان ما نیستی به یقین از علقه و عاطفهی ما چهار تن بیرون نیستی. ما همگی انگشتری هستیم که تو نگین آنی. نگین از انگشتری دور مانده! بی ما چگونهای؟ تنها و منتظر؟ همچنان که ما در انگشت روزگار؟"(5)
در همین نامه دربارهی هماحساسیاش با کولی چنین نوشته:
"شعری که برای جناب اخوی فرستاده بودی و امروز پیش پوری خانم خواندم این راز را گشود که ما هریک به حال خود مینگریم و هردو یکسان بروز میکنیم. احساس ما هردو یکی است اما بیان ما با هم تفاوت دارد، به سان کسی که سخن گفتن را دوست دارد با کسی که سخنآفرین است."(6)
و او را دوستی دانسته که علاوه بر رفیقی، مرشد و آموزگارش هم هست:
"همهی این رفقایی که به تدریج دارند برای من مقام یک مرشد و یا (با کمی مبالغه در احساساتم) عظمت یک بت را پیدا میکنند، همهی این رفقایی که "تشنهی حرف" را خواندند، برای من آموزنده بودند و تو به عنوان کسی که این شوخی بزرگ را بیش از همه جدی گرفتی، بهترین و مخصوصاً قاطعترین درس را به من دادی... تو آن را با جوهر احساس و ادراک هشیوار خودت سنجیدی و به آن ارزش چیزی را بخشیدی که مستحق توجه شاعری چون تو باشد. ما بیش از آنچه با هم دوست باشیم با هم رفیقیم."
مرتضا کیوان با سایه هم صمیمی بود ولی نسبت به او دیدی انتقادی داشت و آن احساس همدلی و همفکری عمیقی را که نسبت به کولی داشت، نسبت به سایه نداشت و در نوشتههایش گاهی به او انتقاد و از او گله کرده، از جمله در این نامه به نامزدش- پوری سلطانی:
"اگر باز هم نشانه لازم است به نامهای که در بهمن ماه پارسال به سایه نوشتم سری بزنیم:
"... سایه مهیبترین توهینها را به من کرد."
سایه مگر چه گفت؟ بزرگترین دروغها را. او عشق مرا انکار کرد. او نفهمید هیچ عشقی بزرگتر از اعتمادی که به یک رفیق داریم، معصوم نیست... و حالا به تو رو میکنم. مگر تو اعتماد مرا بزرگتر از عشقم، لیاقتم و شوقم ندیدهای؟... سایه هرگز دانست که من چون شمع از دیدن تبسم دختر و پسری که در پیادهروی شلوغ استانبول از کنار هم گذشتهاند و یک لحظه به چشم یکدیگر نگریستهاند، آب شدهام. سایه هرگز ندانست که من در نیاز سودازدهی دست دوستی که با صمیمیت، دست رفیقش را فشرده است، یک دیوان غزل خواندهام... سایه هرگز ندانست که من در خروش یک فریاد شوق مادری که پسرش را ناگهان از زندان آزاد دیده است، لذت هزاران سال زندگی خوشبخت را احساس کردهام..."(7)
در دنیای شعر هم مرتضا کیوان شعر کولی را بیشتر از شعر سایه میپسندید و دلبستگی بیشتری به آن داشت، و در یکی از نامههایش به کولی، از اینکه او هنوز شعرهایش را به صورت کتاب منتشر نکرده، اظهار تأسف کرده:
"... فهرستی از آثار ادبی معاصر میخواست. سیاووش جان! وقتی نام کتابهای شاعران معاصر را مینوشتم همهاش در این حسرت بودم که چرا از تو کتابی سراغ نداریم. ناچار نام چند شعرت را نوشتم."(8)
زبان شعری سایه و کولی متفاوت بود، سبک کارشان هم تفاوت چشمگیری داشت. سایه در آغاز کار شاعری پرکارتر بود و کولی کمکارتر- البته بعدها وضع برعکس شد. سایه دوست داشت که شعرهایش را به صورت کتاب منتشر کند ولی کولی تمایل چندانی به این کار نداشت. سایه بیشتر شعر عاشقانه میگفت و در شعرهایش بیشتر از عاطفههای خصوصی و احساسات رمانتیکش سخن میگفت، کولی بیشتر شعر اجتماعی- سیاسی میسرود و در آنها بیشتر از عاطفههای اجتماعی و عشقش به مردم سخن میگفت. سایه بیشتر چارپاره و غزل میسرود و در مجموع شاعری سنتگرا و حداکثر نوکلاسیککار بود ولی کولی بیشتر شاعری نوگرا بود و اگرچه شعرهای نوکلاسیک مانند چارپاره هم میسرود ولی بیشتر تمایل به شعر آزاد نیمایی داشت. یک نکتهی جالب توجه این است که کولی نسبت به شعرش در جوانی سختگیر بود و دید انتقادی داشت و گاهی هم از آنها راضی نبود. یکبار هم به علت همین نارضایتی از شعرهایش تصمیم گرفت که برای مدتی کار شعر گفتن را تعطیل کند. مرتضا کیوان در یکی از نامههایش به این موضوع اشاره کرده:
"برادر کولی میگفت که کولی از شعرهای اخیرش راضی نیست این است که تصمیم گرفته مدتی شعر نگوید. آخرین شعرش که چاپ شد (در "به سوی آینده") راجع به حریق خانهی صلح بود که دشمنان عامل آن بودند... عنوان شعر چنین است: من به این مشت پر از خاکستر"(9)
این شعر هم یکی از آن شعرهای کولی است که بعدها امکان انتشار در کتابهای شعرش را نیافت.
اشاره کردم که سبک کار کولی و سایه با هم تفاوت داشت و هرکدام از آنها دید و دنیای شعری خاص خود را داشتند و با آنکه هر دو شاگرد نیما بودند و از مکتب شعریاش درسها آموخته و به راه شعر آزادش رو آورده بودند ولی تأثیر زیادی از زبان و فضای شعریاش نگرفته بودند. البته سایه در بعضی از شعرهای کتاب "شبگیر"- مثل "شبگیر" و "دختر خورشید"- کموبیش تحت تأثیر درونمایههای شعر نیما بود ولی کولی فضای ذهنی و شعری خاص خودش را داشت که مستقل بود و تأثیر مستقیم و آشکاری از فضا و ذهن نیما در آن مشهود نیست. با این وجود بین مضمون و فضای شعری کولی و سایه در آن سالها (به ویژه شعرهای کتاب "شبگیر") نقاط اشتراک چشمگیری هست که قابل تأمل و تعمق است. به چند نمونه از این نقاط اشتراک اشاره میکنم.
کولی و سایه هردو بسیار آرمانگرا بودند و دغدغهی رنجها و گرفتاریهای "خلق" را داشتند. آنها به مردم میاندیشیدند و امیدوار به پیروزی خلق بودند و در پی ساختن "سرود فتح" برای پیروزی خلق. کولی در انتهای شعر "پس از من شاعری آید" که سرودهی 24 آذر 1330 است، چنین سروده:
من او را در میان اشک و خون خلق میجویم
و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت.
سایه در شعر "سرود رستاخیز" که سرودهی اسفند 1330 است و در همان وزنی سروده شده که کولی شعر "پس از من شاعری آید" را سروده ( بحر هزج)، در همین باره چنین سروده:
و من از دور
هماکنون شوق لبخند ظفرمند شما را میتوانم دید
که پرپر میزند در آرزوی بوسهی لبهایتان بیتاب
و پنهان چهره میآراید از خلوتسرای پردهی امید
و میخوانم از این لبخند بیآرام
که میآرد به من پیغام:
- سرودی هم برای فتح باید ساخت...
دو شعری که به روشنی نقاط اشتراک ذهنی و حسی کولی و سایه را نشان میدهد، شعرهای "گل پولاد" و "بر سواد سنگفرش راه" است که هر دو سرودهی سال 1331 هستند. هردو شعر بیانگر خشم این دو شاعر خلقدوست نسبت به دشمنان خلق و خروش کینخواهانهشان بر ضد آنها و مزدورانشان است. هر دو شعر خطابی هستند و پرخاشگرانه. در هر دو شعر شاعران با نمایندهی دشمنان خلق سخن گفته و برایش رجزخوانی حماسی کردهاند. نمایندهی دشمنان خلق در شعر "گل پولاد" گزمه است و در شعر "بر سواد سنگفرش راه" جلاد:
باز، ای گزمه! بتاز
بر سر همره من
کودک من
خواهر من...
□
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانهوار خویش
میکشم فریاد:
"ای جلاد!
ننگت باد."
در هردو شعر شاعران دشمنان خلق را تهدید به انتقام و فرارسیدن روز کینخواهی و کیفر کردهاند:
باز، ای گزمهی خونخوار! بتاز
روی این مزرعهی سبز جوانی و نشاط
روی این سفرهی رنگین حیات.
زیر و رو کن همهی هستی ما.
کینه در کام زمینهای عطش کرده بپاش.
چون ندانی که اگر خشم بروید روزی
روی این دشت بزرگ
گل آن نیست گلی
که درو بتوان کرد.
کس نچیدهست آتش.
کس نه انباشته طوفان در مشت.
هیچکس خوشهی خورشید نکردهست درو.
□
بشنو، ای جلاد!
میرسد آخر
روز دیگرگون
روز کیفر
روز کینخواهی
روز بار آوردن این شورهزار خون.
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین.
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین.
در هردو شعر شاعران دشمن را تحقیر کردهاند که برق سرنیزهاش حقیر است و در برابر برق نگاه و آتش برافروخته از خون و خشم و خروش سرکش خلق تاب پایداری و ایستادگی ندارد:
دیدی آخر تو که در کشمکش نیزه و چشم
برق چشمان رفیقان همه جا کور نمود
برق سرنیزهی یاران تو را؟
□
آه، هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها میگیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیز است!
و خروش خلق
هنگامی که میپیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلآویز است!
هردو شاعر از بهار آرزو سخن سرودهاند و از فردای امید، از انسان و دوست داشتن، از شبگیر و خندهی دختر خورشید، از صلح و داد و آزادی، از مرگ قهرمانانه در میدان نبرد.
در سال 1331 مسابقهی "بهترین شعر برای صلح" برگزار شد. کولی و سایه هردو در این مسابقه شرکت کردند و شعرهایشان در کنار شعر م.امید (مهدی اخوان ثالث) برندهی مسابقه شد. مراسم اعلام نتیجه در منزل سعید نفیسی برگزار شد و نیما یوشیج از داوران مسابقه بود. جایزهی مسابقه ستارهای زرین بود که روی روبانی به رنگ آبی نصب شده بود.
در فروردین سال 1332 انتشارات امیرکبیر کتاب شعر "سیاه مشق" سایه را که دربرگیرندهی غزلهای اوست، با مقدمهای از مرتضا کیوان، منتشر کرد. در بخش پایانی این مقدمه مرتضا کیوان چنین اظهار نظر کرده:
"شاعر در بهترین غزلهای این کتاب نشان میدهد چگونه باز تیزپرواز سخنسرایی را از کوهسار بلندپایهی ادبیات کهن به چنگ آورده، و پایمردی همین نیروست که در شعرهای امروز خود تصویر کار هنرمند زندگانی مردم و نقاش آرزوهای آنها شده است. بیان شاعر، در بهترین غزلهایش، استحکام و طراوت ذوق طبع او را جلوه میدهد. احساس میشود که خون خوشرنگ شیوهی حافظ در تن این عروس دلال است. "زبان نگاه" که چهار سال پیش گفته شده درخشانترین نمونهی بیان اصیل شاعر است و شیوایی و جمال آن یادآور این تعجب که شاعر هنوز بیست و چند سال بیشتر ندارد.
شاعر "سیاه مشق" در شعرهای گذشتهی خود مفهوم و ادراک سزاواری از زمانهی خویش ندارد، اما همانگونه که این کتاب نمونهی قدرت ادبی اوست، شعرهای مجموعهی "شبگیر" که پس از این انتشار مییابد، بازگوی آواز مردم و تلاشهای سعادتجوی آنهاست."(10)
و چند ماه بعد، درست چند روز پیش از کودتای 28 مرداد، انتشارات زوار کتاب شعر "شبگیر" سایه را منتشر کرد. این کتاب دربرگیرندهی 25 شعر سایه است که بین خرداد 1330 تا اسفند 1331 سروده شده که بیشتر شعرهایش نیمایی است و اغلب شعرها- برخلاف سه کتاب شعر قبلی سایه- مضمون مردمگرایی دارند.
چند روز پس از انتشار "شبگیر" فاجعهی کودتای 28 مرداد اتفاق افتاد و بگیروببندهای حکومت نظامی و فضای سیاه و خفقانآور ارعاب و استبداد و اختناق پیش از شهریور 1320 دوباره بر جامعه حاکم شد.
از شعرهایی که کولی در ماههای پس از کودتا سروده، چیزی در کتابهای شعرش چاپ نشده و این شعرها- مانند تعدادی از شعرهای دیگر او- تا امروز منتشر نشده باقی ماندهاند؛ ولی شعرهایی که سایه تحت تأثیر فاجعهی کودتا سروده و نسبت به آن واکنش شاعرانه نشانه داده، منتشر شده- البته سالها پس از کودتای 28 مرداد و در کتاب "یادگار خون سرو" که در بهمن 1360 منتشر شد. یکی از این شعرها "در زنجیر" است که سایه آن را در شهریور 1332 و چند روز پس از کودتا سروده و به روشنی حال و هوای روحیاش را در روزهای پس از کودتا نشان میدهد:
بال فرشتگان سحر را شکستهاند
خورشید را گرفته، به زنجیر بستهاند...
اما تو هیچگاه نپرسیدهای که
"مرد!
خورشید را چگونه به زنجیر میکشند؟"
گاهی چنان در این شب تب کردهی عبوس
پای زمان به قیر فرومیرود که مرد
اندیشه میکند:
شب را گذار نیست.
اما به چشمهای تو، ای چشمهی امید!
شب پایدار نیست.
شعر دیگر سایه در ماههای پس از کودتا، شعر "سترون" است که آن را در آذر 1332 سروده و شعری بسیار بدبینانه و نومیدانه است:
آه در باغ بیدرختی ما
این تبر را به جای گل که نشاند؟
چه تبر اژدهایی از دوزخ
که به هر سو دوید و ریشه دواند.
بشنو از من که این سترون شوم
تا ابد بیبهار خواهد ماند.
هیچ گل از برش نخواهد رست
هیچ بلبل بر او نخواهد خواند.
علاوه بر اینها سایه چند دوبیتی دریغآمیز هم در این ماههای سرشار از آه حسرت و حرمان و افسوس سروده که سه تا از آنها عبارتاند از:
چو نی مینالم از داغ جدایی
دریغا! ای نسیم آشنایی!
چنان گشتم غبارآلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی.
- مهر 1332
□
سر زلف تو کو؟ مشک ترم کو؟
لب نوشات، شراب و شکرم کو؟
کجا شد ناز اندامت؟ کجا شد؟
دریغا! شاخهی نیلوفرم کو؟
- مهر 1332
□
به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته
من این چنگ حزین را میشناسم
دریغا عشق من، عشق شکسته!
- پاییز 1332
شعر "شکست" که سایه آن را در دی 1332 سروده، آیینهی تمامنمای حال و هوای روحی سایه در ماههای پس از کودتاست و ناامیدی حسرتآلود و درد و دریغ ناشی از شکست جنبش مردمی را به روشنی نشان میدهد:
آسمان زیر بال اوج تو بود
چون شد، ای دل! که خاکسار شدی؟
سر به خورشید داشتی و دریغ!
زیر پای ستم غبار شدی.
ترسم، ای دلنشین دیرینه!
سرگذشت تو هم ز یاد رود.
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود!
و در فروردین سال 1333 سایه مثنوی پراحساس "بهار غمانگیز" را سرود و در آن احساس خود را از فرارسیدن نخستین بهار سیاهپوش و ماتمزدهی پس از شکست جنبش مردمی و کودتای سیاه 28 مرداد، در قالب یک مثنوی بلند غمبار و تلخ بیان کرد:
بهار آمد، گل و نسرین نیاورد.
نسیمی بوی فروردین نیاورد.
پرستو آمد و از گل خبر نیست.
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را؟ چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد.
چرا مینالد ابر برق در چشم؟
چه میگرید چنین زار از سر خشم؟
چرا خون میچکد از شاخهی گل؟
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟
چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کردهست.
.....
27 خرداد 133 مرتضا کیوان با نامزدش- پوراندخت (پوری) سلطانی- ازدواج کرد. در سوم شهریور همین سال همراه با همسرش و خواهرش در منزلشان بازداشتش کردند. و سحرگاه 27 مهرماه همین سال او را همراه با 9 افسر عضو سازمان نظامی حزب توده تیرباران کردند. کولی و سایه خبر تیرباران مرتضا کیوان را در همان روز 27 مهر شنیدند و هردو از شدت بهت و اندوه از درون فروریختند و درهمشکستند. مصیبت غیر قابل تحمل بود. آنها احساس یتیمی میکردند. برادری بزرگ و رفیقی شفیق و خورشیدی تابناک را از دست داده بودند و احساس بیکسی و تاریکی و تنهایی میکردند. سایه همان شب شنیدن خبر، دوبیتی "درس وفا" را سرود:
ای آتش افسردهی افروختنی!
ای گنج هدرگشتهی اندوختنی!
ما عشق و وفا را ز تو آموختهایم.
ای زندگی و مرگ تو آموختنی!
کولی گریهکنان به خانهی نیما یوشیج رفت و این خبر هولناک را به او داد. نیما هم متأثر شد، هم از شنیدن خبر و هم از گریهی کولی، و این رباعی را سرود و به او داد. کولی در یادداشتی موضوع را چنین توضیح داده:
"رباعی نیما که پس از اعدام افسران دستهی اول همراه با کیوان، و گریستن من در خانهی او، سرود و سپس به من داد و تا جایی که به یاد دارم من آن را همراه با یکی دو رباعی دیگر در مجلهی صدف به چاپ رسانیدم. این رباعی متأسفانه در مجموعهی آثار او نیست."
اینهم رباعی نیما:
بیچاره ندانست که چون میگریم.
گریید و نه آگاه که خون میگریم.
چون شب بگذشت و مستی آرام گرفت
دانست که من با چه جنون میگریم.
کولی چنان از مرگ رفیق نازنینش دچار شوک شده بود که تا مدتها این قدرت را پیدا نکرد که برایش شعری خاص بسراید و احساس رنج و دردش را از مرگ او بیان کند. ولی نسبت به فاجعهی تیربارانها به طور عام واکنشی تلخ و پر از حسرت و حرمان نشان داد. او شعر "واریز" را در مهر 1333 سرود و در آن به نام چند تا از شعرهای گذشتهاش اشاره کرد:
ای سرشکسته شاعر امیدسوخته!
افسانه بود بانگ "لب رازدار" تو؟
بیهوده بود فتح لبت در شکنجهگاه؟
یا یاوه بود رنج تو در شاهکار تو؟
در دستهای تو "گل پولاد" خشک شد؟
بر باد رفت آنهمه گلبرگ آتشین؟
داس درو به دست ددان ماند و گزمهها
تا برکنند ریشهی خورشید از زمین؟
بنگر، ببین چگونه در این آتش سیاه
هر سو ترانههای تو دارند رقص مرگ.
آواره میشوند همه واژههای مهر
از دفتر شکسته پر و بال برگبرگ.
پرپر شده "کنار چپرها" بهار تو.
"شلاق" مانده است و "شب یادگار" نیست.
خفتهست زندگانی بر "روی بال مرگ".
"شبدیز مرده" را دگر آن شهسوار نیست.
"شالی" تمام گشته و شب آمده به دشت.
تنها نشسته دخترکت روی تخته سنگ.
از روی "راه" "کارگران" رفته، خفتهاند.
بیرنگ مانده پرتو چشم "گریزرنگ".
پاییز باغهای تو، کولی! رسیده است.
هنگامهایست شورش این فصل برگریز.
ای باغبان پیر! در این تندباد شوم
بنشین و درنگر تو به گلهای در گریز.
نفرین شده چو شبپره در شهر شب بگرد.
سرگشته در جهنم احساس خود بتاب.
ای روشنیپرست! به تاری پناه بر.
ای زندهوار مرد! به تابوت تن بخواب.
ای جغد ماندگار به کاخ خراب شب!
اکنون بنال بر سر ویرانههای خویش.
اکنون بمیر در بن مخروبههای شعر.
گم شو به گردباد غم یادهای پیش.
چند ماه بعد در دی 1333 کولی شعر "پاییز درو" را به یاد کیوان و تمام افسران تیرباران شده در پاییز آن سال و تمام مبارزان اسیر در بند سرود:
پاییز!
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینهی سپیدهدم تو نوار خون
آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست
آمیختند
پاییز! میوهی سحری رنگ سخت و کال!
..........
سال بعد هم، در سالگشت تیرباران مرتضا کیوان، کولی شعر کوتاه "یادگار" را برای رفیقش سرود:
ای عطر ریخته!
عطر گریخته!
دل عطردان خالی و پرانتظار توست.
غم یادگار تست.
سایه هم در سالهای بعد از تیرباران مرتضا کیوان، شعر نیمایی "صدای پای دوست"- سرودهی دی ماه 1334- غزل "خونبها"- سرودهی فروردین 1358- و شعر نیمایی "کیوان ستاره بود"- سرودهی خرداد 1358- را به یاد رفیق جانباختهاش سرود. همچنین کتاب شعر "یادگار خون سرو" را که در ماه بهمن سال 1360 منتشر کرد به مرتضا کیوان تقدیم کرد و در تقدیمنامهاش نوشت:
"به رفیق شهیدم: مرتضا کیوان
که شعر من
در سروستان شهیدان
یادگار خون اوست."
اینک شعر "کیوان ستاره بود":
ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیرهی خاکستر.
عمری میان کورهی بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان را
راه سپیده بشناسد.
کیوان ستاره شد که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد
وین شام تیره را بفروزد.
من در تمام این شب یلدا
دست امید خستهی خود را
در دستهای روشن او میگذاشتم.
کیوان ستاره بود
با نور زندگی میکرد
با نور درگذشت.
او در میان مردمک چشم ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.
در سال 1334 سایه کتاب شعر "زمین" را انتشار داد. دو سال بعد کولی نخستین کتاب شعرش را با عنوان "آوا" منتشر کرد. در سال 1338 او منظومهی حماسی "آرش کمانگیر" را که شاهکار ادبیاش است، با مقدمهی م.ا.بهآذین به چاپ رساند. در اسفند سال 1341 کولی سومین کتاب شعرش را با عنوان "خون سیاوش" منتشر کرد. منظومهی "آرش کمانگیر" در این کتاب هم چاپ شده بود. سایه بر این کتاب شعر مقدمه نوشته است. در بخش پایانی این مقدمه چنین نوشته:
""خون سیاوش" که از خود شاعر نام گرفته یادآور داستانی کهن نیز هست: داستان عشق و زندگی که از میان آتش میگذرد و سرانجام درستی خود را استوار میدارد. داستان جاودانگی که در کام مرگ هم زاینده و زوالناپذیر است. شاید این شعرها نیز شاخههایی است که از خون سیاوش رسته و نمودار داغی است که هنوز تازه است و سوگند پهلوانان را به یادشان میآورد. اگر تلخ است و اگر شیرین، به دل مینشیند و رسا و نارسا، فریادی است که از سینهای جوشان برمیآید. فریادکننده چندان در بند تحریر صدا و زیر و بم آواز نیست. ضرورتی در او بانگ برمیدارد و چه بسا که نفوذ و هیبت فریاد از همین جوشش وحشی و پرداخت نشدهی آن است.
با اینهمه این مجموعه از آوازهای دلنشین و زمزمههای نازکانه خالی نیست. گذشته از منظومهی بزرگ "آرش کمانگیر" که رشکانگیز است، قطعاتی در این کتاب هست که سرشار از زیبایی و گیرایی است و "زمستان" و "انتظار" و "اندوه سیمرغ" و "بوی بهار" و "ماهی آینه" و "گلهای سپید" و "شبهای دشت" از آن جملهاند. دریغا که همهی این زیبایان در هالهی اندوه نشستهاند."
کولی شعر دلنشین و یادمان "گلهای سپید" از این کتاب را به سایه تقدیم کرده است. این نخستین شعریست که یکی از این دو رفیق به دیگری تقدیم کرده:
شبها که ستاره هم فروخفتهست
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که تو بیبهانه میگریی
شبها که تو عطر شعرهایت را
از پنجرهها نمیدهی پرواز.
گلهای سپید باغ بیدارند
شبها که دل تو با غمی مأنوس
پیوندی تازه میزند پنهان
شبها که نسیم هم نمیآرد
از درهی مه گرفته هیچ آواز.
در زیر دریچهی تو بیدارند
گلهای سپید باغ خوابآلود
شبها که تو عاشقانه میخوانی
شبها که چو اشک تو نمیتابد
یک شعله در این گشاده چشمانداز.
این باغ و بهار خفته را هر شب
گلهای سپید باغ بیدارند
شبهای دراز بی سحر مانده
شبهای بلند آرزومندی
شبهای سیاه مانده در آغاز.
شبها که تو عاشقانه میخوانی
شبها که تو بیبهانه میگریی
شبها که ستاره هم فروخفتهست
گلهای سپید باغ بیدارند
جان تشنهی صبح روشنیپرداز.
- اردیبهشت 1339
یکی از شعرهای جالب توجه در این کتاب شعر "جهانپهلوان" است. این شعر را کولی در بهمن 1340 برای جهانپهلوان تختی سروده است. صدرالدین الهی در متنی با عنوان "در بهار با هوشنگ ابتهاج- سایه"، خاطرهای نقل کرده که نشاندهندهی علاقهی مشترک کولی و سایه به تختی است:
"یک شب با مهدی درّی در تالار کشتی محمدرضاشاه مسابقهها را میدیدیم که بنویسیم. درّی برگشت به دو نفر که در ردیف بالا در آخرین سکوها نشسته بودند دست تکان داد. نگاه کردم. سایه و سیاوش آنجا نشسته بودند. سایه یک دوربین هشت میلیمتری فیلمبرداری داشت و آمده بود فیلم بگیرد. درّی گفت: "اینها عاشق تختی و کشتی او هستند." رفتم بالا هر دو را بوسیدم. سایه باز ساکت بود و چشم و دوربینش به کشتی. و سیاوش با من از شعری گفت که برای تختی سروده بود:
جهان پهلوانا! صفای تو باد.
دل مهرورزان سرای تو باد.
بماناد نیرو به جان و تنت.
رسا باد صافی سخن گفتنت.
مرنجاد آن روی آزرمگین.
مماناد آن خوی پاکی غمین.
به تو آفرین کسان پایدار.
دعای عزیزان تو را یادگار.
...
در سالهای بین 1340 تا 1357 رفاقت صمیمانهی کولی و سایه، چون گذشته، ادامه داشت و آنها همچون گذشته شعر میگفتنند و برای هم شعر میخواندند و دربارهی شعرهای هم نظر میدادند و بر شعر هم اثر میگذاشتند و از هم اثر میپذیرفتند. کولی در این سالها کتابهای شعر "سنگ و شبنم" (شامل ترانهها، رباعیها و دوبیتیها) (1345)، "با دماوند خاموش" (1345)، "خانگی" (1346) و "به سرخی آتش، به طعم دود" (1355) را منتشر کرد. "به سرخی آتش، به طعم دود" در سوئد، با نام مستعار "شبان بزرگ امید" برای شاعر و با مقدمهای از احسان طبری، چاپ و پخش شد. سایه هم کتابهای شعر "چند برگ از یلدا" (1344) و سیاه مشق 2 (1352) را انتشار داد.
از جمله رخدادهایی که هم بر کولی و هم بر سایه اثری عمیق گذاشت و آنها را مجبور به نشان دادن واکنش شاعرانه کرد، یکی حملهی چریکها به پاسگاه سیاهکل و در پی آن دستگیری آنها و تیربارانشان بود. کولی در واکنش به این رخداد شعر "به سرخی آتش، به طعم دود" را سرود. سایه هم شعر "مرثیهی جنگل" را سرود. رخداد دیگر دستگیری و محاکمه و تیرباران خسرو گلسرخی و رفیقش کرامت دانشیان بود. کولی در واکنش به این تراژدی شعر "دیدار یکسویه" را سرود و سایه هم شعر کوتاه "صبوحی" و دو دوبیتی "گل زرد" و "گل پریر" را سرود.
در 11 تیر 1350- احتمالاً تحت تأثیر رخ دادن اتفاقی یا دیدن خوابی- سایه دو شعر کوتاه "کن فیکون" و "خواب" را سرود و هردو را به کولی تقدیم کرد. اینک شعر "کن فیکون":
تو به عمر رفتهی من مانی
که چو روز منتظران طی شد.
به که دست دوستی بدهیم؟
که نه دوست ماند و نه دست، افسوس!
تو بگو، چه بود و چه شد؟
کی شد؟
در سال 1357، به خصوص از ماه شهریور به بعد، جنب و جوش انقلابی در مردم ایران شدت گرفت و لهیب قیام شعلهور شد و این شعله روز به روز بالا میگرفت و مشتعلتر میشد. کولی در فاصلهی ماه مهر تا 22 بهمن این سال و سرنگونی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، بیش از ده شعر سرود که اغلبشان منثور بودند. او بخشی از این شعرها را در سال 1357 در کتاب شعر "از قرق تا خروسخوان" منتشر کرد. هریک از این شعرها واکنشی شاعرانه بود به یکی از رخدادهای مهم این سال. شعرهای "مصب" و "قصیدهی درازراه رنج تا رستاخیز" و "از قرق تا خروسخوان" شعرهای ممتاز این کتاب هستند. سایه در این سال و تحت تأثیر رویدادهایش غزلهای "حصار"، "زندان شب یلدا"، "دلی در آتش" و شعرهای "بازگشت" و "آزادی" را سرود.
کولی به آیندهی جنبش مردمی بسیار امیدوار و خوشبین بود و تحت تأثیر همین خوشبینی بود که چنین میسرود:
و ما بدین همبستگی در فروبستگی
بر ساق بلند شکیبایی
واژهای به شکوفه بنشانیم:
آزادی.
او در نیمه شب یکشنبه 22 بهمن 1357، شعر "تفنگ" را سرود و در آن از تفنگ خواست که دادش را از ناکسان بستاند و آزادی به خانهاش بیاورد:
بشکف، بشکف، ای دهان آتشخو!
کز دست نمیدهم تو را آسان.
شو، آزادی به خانهام آور.
رو، داد مرا ز ناکسان بستان.
سایه کمی مردد بود و چیزهایی میدید که نگرانش میکرد. به همین علت شعر "آزادی"اش را چنین با پرسش و شک به پایان رساند:
ای آزادی!
از ره خون میآیی
اما
میآیی و من در دل میلرزم.
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟...
ولی هر دو در اینکه سلطنت باید سرنگون شود، همنظر بودند و فرمان سرنگونیاش را میدادند. کولی سرود:
ژاله خون کن
خون جنون کن
سلطنت زین جنون سرنگون کن.
سایه سرود:
زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید.
و سرانجام، پس از به ثمر رسیدن جنبش انقلابی و سرنگونی سلطنت، هر دو سراپا شور و شوق و شادی و هیجان بودند و سرشار از مژدهی پیروزی و بشارت خبر خوش دگرگونی اوضاع. کولی در اسفند 1357 "سرودآوران سپیده" را سرود:
ای سرودآوران سپیده!
ای شهیدان در خون تپیده!
مژده، مژده
شد ستم گم
خشم مردم
باز علم کرد
کاوه از دادخواهی
تا رباید از سر
بدکنش تاج شاهی
ای فتاده به زنجیر!
یک جهش مانده تا برکنی دام
یک قدم مانده، یک خیز، یک گام
بشکنی این قفس
تا برآری نفس
چون درای جرس
بانگ برداری از دل به هر بام:
روز سرکوب استبداد
روز جمهوری و آزادی
...
و سایه غزل "مژدهی آزادی" را در فروردین 1358 سرود:
باغبان! مژدهی گل از چمنت میشنوم
قاصدی کو که سلامی برساند ز منت؟
وقت آن است که با نغمهی مرغان سحر
پروبالی بگشایی به هوای وطنت
خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
دیگر، ای غنچه! برون آر سر از پیرهنت
آبت از چشمهی دل دادهام، ای باغ امید!
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت
بوی پیراهن یوسف ز صبا میشنوم
مژده، ای دل! که گلستان شده بیتالحزنت.
بر لبت مژدهی آزادی ما میگذرد
جان صد مرغ گرفتار، فدای دهنت.
دوستان بر سر پیمان درستاند، بیا
که نگونه باد سر دشمن پیمانشکنت.
خود به زخم تبر خلق درآمد از پای
آنکه میخواست کزین خاک کند ریشه کنت.
بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدی، ای به ز بهار آمدنت!
بنشین در غزل سایه که چون آیت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت.
و در ماههای بعد از آن، شعرهای کولی و سایه رنگ ستایش مردم دارد و درونمایهی دادن درس اتحاد و همبستگی به آنها. سایه در مهر 1358، غزلی با عنوان "به مردم فردا" سرود، با این مطلع:
زمانه قرعهی نو میزند به نام شما.
خوشا شما که جهان میرود به کام شما.
و کولی در دی 1358، غزلی با عنوان "اتحاد خلق" سرود، با این مطلع:
ای شمایان! اتحاد خلق را آوا کنید.
نغمهی پیوند بردارید تا غوغا کنید.
کولی در سال 1358 کتاب شعر "آمریکا! آمریکا!" را با مقدمهای از احسان طبری و در سال 1360 برگزیدهای از شعرهایش را با عنوان "چهل کلید" منتشر کرد. سایه هم در سال 1360 کتاب شعر "یادگار خون سرو" را انتشار داد.
در بهار سال 1362 بین کولی و سایه دست جدایی فاصله انداخت. سایه گرفتار زندان شد. کولی هم در تابستان همان سال مخفیانه به افغانستان مهاجرت کرد. سایه در فرودین سال 1363 در شعر "ارغوان" که اینگونه آغاز میشود، با درخت ارغوان خانهاش درد و دل کرد:
ارغوان! شاخهی همخون جداماندهی من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است.
...
کولی در کابل و در آستانهی بهار، در شعر "چشم به راه" از چشم به راهی سرخگل و رنگپریدگی و تشویشش گفت:
سرخ گل امسال
بیهده بر شاخسار چشم به راه است
بیهده سرمیکشد به خامشی باغ
بیهده دل میدهد به قاصدک باد
بر لب باد وزنده آتش آه است.
سرخ گل امسال
رنگ پریدهست
جامه دریدهست
مضطرب خونتپیدگان سپیدهست
فاجعه را با دهان بسته گواه است.
کولی در سال 1363 در کابل، غرقه در دلتنگی ناشی از دوری از ایران و رفیقان دربندش، به خصوص سایه، به یاد او و غزل "در کوچهسار شب"اش، غزل "درخت تر" را سرود:
چرا به باغ شاخهای گلی به سر نمیزند؟
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمیزند؟
اگر شکست نوگلی چه بیوفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمیزند.
چه وحشت است راه را که کس بر آن نمیرود؟
چرا کسی چراغ جان به رهگذر نمیزند؟
نشاط عشق رفت و در برین سرای بسته شد.
کنون به غیر غم کسی اگر به در نمیزند.
شب ستارهکش همی نشسته روی سینهام.
به لب رسیده جان ولی دم سحر نمیزند.
شکوفهی امیدم و غمم سیاه میکند.
مرا خزان نمیبرد، مرا تبر نمیزند.
مکن نوازشم، دلا! که بند اشک بگسلد
که دست، کس به شاخهی درخت تر نمیزند.
سایه هم در سال 1364، غرقه در دلتنگی دوری از کولی به یادش غزلی ناتمام را که سالها پیش از این آغاز کرده بود، تکمیل کرد:
بازآی، دلبرا! که دلم بیقرار تست
وین جان بر لب آمده در انتظار تست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار تست.
ساقی! به دست باش که این مست میپرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار تست.
هر سوی موج فتنه گرفتهست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار تست.
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعهنوش چشمهی شیرینگوار تست.
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد.
ای دیده! خون ببار که این فتنه کار تست.
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت.
این شاخ خشک زنده به بوی بهار تست.
ای سایه! صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار تست.
علاوه بر این شعرها، در سالهای پس از دور افتادن و جدا ماندن از هم، کولی و سایه چند شعر دیگر هم سرودهاند که از خواندنشان این احساس در خواننده ایجاد میشود که انگار این شعرها را برای هم و به یاد هم سرودهاند، و اگر هم مستقیماً خطاب به هم نسروده باشند، بیتردید دلتنگی دوری از هم در سرودنشان نقش داشته و باز بیتردید هنگام سرودن این شعرها به هم فکر میکرده و به یاد هم بودهاند، از جمله شعر "ای جان آفتابی عشق" که کولی آن را در شهریور 1363 در کابل- و در روزهایی که سایه گرفتار بوده- سروده و در بخشی از آن چنین گفته:
اینجا سرای بستهی خاموشیست
اما
در من پرندهایست که آزادی تو را
یکریز در ترانهاش آواز میکند.
و غزل "پیام" که کولی آن را در شهریور 1369 در مسکو سروده و دو بیت اولش چنین است:
چون شد که ندارم ز تو، ای دوست! پیامی؟
یک نامه که برخیزد از آن عطر سلامی.
آن را که همه نام و نشان تو به لب بود
چون شد که نپرسی نه نشانی و نه نامی؟
و غزل "بر آستان وفا" با مطلع زیر که سایه آن را در بهمن 1362 در زندان سروده:
کجایی؟ ای که دلم بی تو در تب و تاب است!
چه بس خیال پریشان به چشم بیخواب است!
سرانجام در 19 بهمن سال 1374 کولی به علت ابتلا به بیماری ذاتالریه، در بیمارستانی در شهر وین درگذشت و پیکرش در بخش هنرمندان گورستان مرکزی شهر وین- نزدیک گور بتهوون- به خاک سپرده شد و، پس از چهل و چند سال رفاقت صمیمانه و برادرانه، برای همیشه سایه را ترک کرد، گرچه بیتردید خاطرهی تابناکش تا زمانی که سایه زنده است- و امیدوارم که سالهای سال زنده و سالم و سرحال باشد- همواره در ذهن و قلب او زنده و پاینده و تابنده است و به عنوان صمیمیترین رفیق، یادش خورشیدبخش شبهای پرستارهی پیری اوست.
دی 1391
1- کتاب مرتضا کیوان- ص 66
2- کتاب مرتضا کیوان- ص 235 تا ص 244
3- کتاب مرتضا کیوان- ص 237 تا ص 241
4- کتاب مرتضا کیوان- ص 69 و70
5- کتاب مرتضا کیوان- ص 249
6- کتاب مرتضا کیوان- ص 249و 250
7- کتاب مرتضا کیوان- ص 190
8- کتاب مرتضا کیوان- ص 250
9- کتاب مرتضا کیوان- ص 232
10- کتاب مرتضا کیوان- ص 321
|