نگاهی به ویژگیهای اصلی شعر نصرت رحمانی
1391/9/25

 نصرت رحمانی در سال ۱۳۰۸ در تهران به دنیا آمد. او نخستین کتاب شعرش "کوچ" را در سال ۱۳۳۳ منتشر کرد. پس از آن در سال ۱۳۳۴ دومین کتاب شعرش "کویر" را انتشار داد. سومین کتاب شعرش "ترمه" نام داشت و در سال ۱۳۳۶ چاپ شد. اغلب شعرهای این سه کتاب دوبیتی پیوسته‌هایی بودند که چشم‌اندازی رئالیستی- ناتورالیستی با رنگ‌آمیزی تند رمانتیک داشتند. پس از آن، رحمانی برای ده سال کتاب شعر دیگری منتشر نکرد. سپس در فاصله‌ی سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۰ سه کتاب شعر دیگر با نامهای "میعاد در لجن" (۱۳۴۶)، "حریق باد" (۱۳۴۹) و "درو" (۱۳۵۰) انتشار داد. در فاصله‌ی سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ سه دفتر شعر دیگر با عنوانهای "شمشیر معشوقه‌ی قلم"، "پیاله دور دگر زد" و "در جنگ باد" به چاپ رساند. گزینه‌ی شعرهای رحمانی در سال ۱۳۷۰ منتشر شد. منتخبی از شعرهایش هم در سال ۱۳۷۴ با نام "آوازی در فرجام" به چاپ رسید. پس از مرگش در ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ کتابهای شعر دیگری از او منتشر شد، از جمله شعرهای عاشقانه‌اش در سال ۱۳۸۱ با عنوان "آبروی عشق" و شعرهای چاپ نشده‌اش در سال ۱۳۸۱ با عنوان "بیوه‌ی سیاه" انتشار یافت. مجموعه‌ی اشعارش هم در سال ۱۳۸۷ منتشر شد.

از همان آغاز، شعر رحمانی از یک‌سو تاریک و تلخ، و از سوی دیگر جسور و بی‌پروا بود. تنها شعله‌ای که در شب سیاه شعرش اخگر می‌افشاند، شعله‌ی عصیان بود؛ شعله‌ای که چشمها را خیره می‌کرد. عصیان جسورانه‌ی شعر رحمانی چنان تشخصی به شعرش می‌داد که خامیهای ناشی از کم‌تجربگی و ضعفهای ناشی از کم‌رنگی تخیل شاعرانه‌اش را می‌پوشاند.

شخصیتهای شعر نصرت رحمانی مردم کوچه و بازار و قشرهای پایین جامعه‌اند، مردمی که پاتوقشان قهوه‌خانه‌ها و کافه‌های شلوغ محله‌های پررفت‌وآمد مرکز و جنوب شهر است. به همین دلیل در شعرش واژه‌های کوچه‌بازاری فراوان وجود دارد. هم‌چنین، از مشخصه‌های شاخص زبان شعرش استفاده از واژه‌های زننده و زمخت و گاه رکیک جنسی و غیر جنسی است.

خود نصرت رحمانی درباره‌ی شعر عصیانگر و یاغی‌اش چنین می‌نویسد: "درباره‌ی خودم جایی نوشته‌ام که نصرت رحمانی از جمله بیماریهایی‌ست که در هر قرن یک نفر به آن مبتلا می‌شود. ما شاعران آدمهای دیوانه، یاغی و به هر حال غیرعادی هستیم و در میان شاعران پدیده‌ی رحمانی، همان‌طور که گفتم، اپیدمی ناشناخته‌ای بود. در آن فضای بعد از ۳۲ کسی آمده بود که صدای تازه‌ای داشت. زبان کوچه و بازار را به‌کار می‌برد. مسائل، آدمها و فضای زندگی شهری مردم عادی و روشنفکران را تصویر می‌کرد. علیه اخلاقیات حاکم، علیه ریا و دروغ شورش می‌کرد.از "سقاخانه"ها، کوچه‌ها، مساجد و بازارها و حتا از "شهر نو" تصویر می‌داد، از واقعیتهایی که که دیگران یا نمی‌دیدند یا نمی‌خواستند ببینند، از زندگی و از مردم و از شکست، از نسلی از دست رفته.

شعر من رنگ ملی داشت در آن روزگار. همیشه گفته‌ام: در هنر باید رنگ ملی، دید جهانی و تکنیک علمی با هم جمع شوند. هرکدام که نباشند پای اثر هنری می‌لنگد. ما نسلی بودیم که یأس و درد و شکست و دربه‌دری و آوارگی کشیده بود. و من صدای این نسل را فریاد زدم..."

یکی از ویژگیهای شعر نصرت رحمانی برخورداری از واژه‌های متداول در گفت‌وگوی عادی مردم کوچه‌بازار و استفاده از نام چیزهایی‌ست که در زندگی روزمره به کار می‌روند. او پس از نیما نخستین شاعری بود که از این‌گونه واژه‌ها در شعرش با جسارت استفاده کرد. نیما در نامه‌ای که به او نوشت و در مقدمه‌ی "کوچ" منتشر شد، جرأت و جسارت او را در استفاده از این‌گونه "چیزهایی که در زندگی هست" تأیید کرد و درباره‌ی آن نوشت: "آن چیزهایی که در زندگی هست و در شعر دیگران سایه‌ای از خود نشان می‌دهد، در شعر شما بی‌پرده‌اند. اگر این جرأت را دیگران نپسندند، برای شما عیب نیست."

اینک شعر "شهرنو" از دفتر "کوچ" که به جمال‌زاده تقدیم شده و سروده‌ی سال ۱۳۳۲ است.

دیوارهای خیس
سگهای هرزه‌گرد
جوی بدون آب
نجوای چند مرد.

آواز گل‌پری
از توی کافه‌ها
تک‌لکه‌های خون
روی ملافه‌ها.

چادر نماز چیت
روی طناب رخت
صدها تن سفید
اما سیاه بخت.

آغوشهای سرد
زنهای لخت و عور
در پیش این و آن
خوابیدنف به زور.

شمشادهای خشک
رخساره‌های زرد
بیماری و فساد
اندوه، فقر، درد.

دیوارهای خیس
سگهای هرزه‌گرد
جوی بدون آب
نجوای چند مرد.

به نوشته‌ی یکی از مدافعان شعر نصرت رحمانی "او برای بیان دردها و رنجهای مردم، برای نقاشی حقایق تلخ و دردآوری که در اجتماع ما به چشم می‌خورد، از شعر سوء استفاده کرده است و خیلی صریح و بی‌پرده و عریان احساس و درک باطنی خود را از بسیاری از چیزها در قالب شعر ریخته. او آن‌چه در عالم واقع‌بینی یک زن و مرد می‌گذرد و شب‌گردی و سرگردانی یک فاحشه و یا قیافه‌ی کریه و جان‌گداز یک قسمت از شهر ما را خیلی صریح و بی‌پرده، با کلماتی درشت و خشن، با لحن پرخاش‌جو و تحکم‌آمیز بیان کرده است. این اولین خصوصیت بارز شعر رحمانی است و من بیشتر از همین خصوصیت شعر او دفاع می‌کنم. رحمانی طراح ماهری است. او در شعر درست کار نقاشی را انجام می‌دهد که فقط با چند خط سایه‌دار و تاریک و روشن با مایه‌ای خیلی کمتر از حد معمول دنیایی را مجسم می‌کند. این خصوصیت دیگری است که در شعر رحمانی به چشم می‌خورد."

اینک شعری از کتاب شعر "ترمه" با عنوان "گل افیون".

در عطر گرم آفتاب دشتهای شرق
آن‌جا که می‌روید برای آدمی گندم
این دانه‌ی زرین برای زیست
این هسته‌ی نیرو برای بودن مردم
گویند می‌روید گلی مسموم:
خشخاش
بندی او گردد هر آن‌کس بویدش یک بار
فرجام، از هستی شود بیزار
درمان هر دردی‌ست
درمان برای مرگ
درمان برای زیست
خود نیز باشد درد بی‌درمان
این هر دو گل خود را فدا کردند تا انسان
گیرد سر و سامان
این هدیه از یزدان
وآن تحفه از شیطان.
 
در عطر گرم آفتاب دشتهای شرق
آن‌جا که می‌روید گل احساس شعر ما
بس شاعران خود را فدا کردند تا انسان
شوید ملال درد از دامان
چونان گل گندم
خود را فدا کردند تا انسان رها گردد
تا چرخهای زندگی گردد
از سرگرانی‌های آدمها
آسوده افکار خدا گردد
زان روزها و شامها و روزگاران
شبها گذشت و روزها گم گشت
تا روز ما آمد
دیگر از این تاریک بی‌بنیاد
از کشتگاه کور
بر چشمه‌ی خورشید راهی نیست
زان خوشه‌های زندگی‌پرورد
در دستهای باد
جز پّر کاهی نیست
طاعون به جای نور از خورشید می‌بارد
ما را گناهی نیست
بر چشمه‌ی خورشید راهی نیست
هر کشتکار کشته‌کاری خوب می‌داند
جز خواب و بی‌هوشی و خاموشی
ما را پناهی نیست.

طنز سیاه، تلخ و گزنده‌ از ویژگیهای شعر نصرت رحمانی است. او با طنز تند و تیزش پوچی، بیهودگی و بطالت زندگی و بلاهت زندگان را به‌باد ریشخند می‌گیرد و افشا می‌کند. شعر ۶×۴ نمونه‌ای درخشان از زبان طنزآمیز نصرت رحمانی است:

یک خنده‌ی ملیح
                      کمی شرم
به ... به ... چه سورپرایزی!
نیم‌رخ
نه ... این‌طور خوب نیست
یک لحظه ... آه
تیک... تک
بسیار خوب
خواننده‌ی عزیز! آزاد باش
با نور خوب و زاویه‌ی مرغوب
عکسی از آن‌جناب گرفتم
و با این عکس
یک لحظه‌‌ی عبث ز زندگی‌ات را
تثبیت کرده‌ام
اما در این میان حماقت خود را نیز
تأیید کرده‌ام...

ناامیدی و تیره دیدن افقهای زندگی از دیگر ویژگیهای شعر نصرت رحمانی است. برای او زندگی کوچه‌ای‌ست از دوسو بن‌بست، و راهی برای رهایی از این بن‌بست دوسویه نیست. رکود و سکوتی تاریک و متعفن این کوچه را فرا گرفته و بوی گند تباهی و پوچی آن را پر کرده. در شعر "بن‌بست از دو سو" این یأس و نومیدی با رنگی تیره و تاریک تصویر شده:

این گنگ‌بوی
در من گریز را
رخصت دهنده است
بن‌بست از دو سوست.
 
شب تار می‌تند
بر آسمان کوچه‌ی راکد
آری همیشه کوچه‌ی بن‌بست راکد است
شاید که باز
خود را فریب داده‌ام
این بوی پای ره‌گذران شبانه است
که
امید خفته را
تحریک می‌کند؟
بن‌بست از دو سوست.
 
این گنگ بوی
وسوسه را شاید
اما ... فریب، فریبی نمی‌دهد
بگشای پنجره را
تا این غریب‌بوی بیالاید
شب را به خون خویش
بن‌بست از دو سوست
شب تار می‌تند.
 
این بویناک وسوسه آلوده‌ست
محراب پاک بستر ایمان را
این گنگ ... آه
                    نه از باد است
تردامن است عشق دریغی به کاغذین جامه
هر سینه آشیانه‌ی بیداد است
وین است آن‌چه مانده به جز هیچ
بن‌بست از دو سوست.

اینک
فرتوت فاتحان قرار و تاب
چون پشتوانه‌اند شکست شکیب را
هر سو شتاب
                  شتابی کور
این گنگ چیست
                      پریشان نموده روح صبوری را؟
نه ... بوی باد نیست
من بوی باد را
آن شب شناختم که در قفس سینه‌ام دوید
شیون کشید
                چنان‌که محال است
طعمش ز خاطرم بگریزد
نه بوی باد نیست
هرگز به روی پهنه‌ی پشت کسی چو من
چنبر نبسته باد
هرگز برای هیچ‌کسی چون من
شیون نکرده باد.
 
شب تار می‌تند
با تار، تار سیاهی
در پودهای باد
این‌گونه قشر ظلمت در هم فشرده را
در هم مهار کرده، به زنجیر می‌کشد
بن‌بست از دو سوست.
 
این بوی گام ره‌گذری نیست
بگذار آفتاب نتابد
شاید سپیده نیز نیاید
و این محال چه زیباست!
بن‌بست از دو سوست.
 
شاید به پاکی نهفت حرمها و حجله‌ها
از خون تازه‌زنها
سیراب گشته‌اند 
و کوچه راکد است
بن‌بست از دو سو
آری همیشه کوچه‌ی بن‌بست راکد است
و آرام و بی‌قرار
اما ... چگونه بوی به این کوچه رخنه کرد؟
این گنگ ناشناس
بوی درنگ
بوی شتاب
بوی تحرک و مرگ امید نیست
بن‌بست از دو سوست
و کوچه راکد و تنبل.
 
ای پیر!
           رخصتی
این بوی گند کوچه نیست که می‌گندد
با آن‌چه‌اش در اوست؟
این بوی گم‌شده‌ی مرگ نیست
پیچیده لابه‌لای موی سیاه شب
مغروق بوی شبانگاهی؟
این نیست
             نیست بوی تباهی؟

خودکشی از تمهای رایج شعر نصرت رحمانی است. وقتی زندگی پوچ و بیهوده است و زیستن بلاهت، هیچ‌گونه امیدی هم به رهایی و نجات از بن‌بست دوسویه‌ی زندگی نیست، پس صادقانه‌ترین کار پایان دادن به پوچی و نه گفتن به زندگی، یعنی مرگ خودخواسته و خودکشی است. این راهی‌ست که  شعر نصرت رحمانی به پوچ‌انگاران زندگی پیشنهاد می‌کند، راهی که از صادق هدایت آموخته و در این باره نوشته:
"ما میراث‌دار هدایت بودیم که به ما نزدیکتر بود. او از همه آگاهتر بود و زودتر از همه‌ی ما مسائل را فهمیده بود. نوشته بود و آن آخر کار هم آخرین اعتراض خود را به صورت خودکشی به چهره‌ی ما ترکاند."
در شعر "ماشه را چکاند" چنین می‌خوانیم:

لرزید در عمق آینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت:
"احساس می‌کنم
تا مرز بی‌نهایت
آن‌جا که انجماد
در روح هر روان شده‌ای جاری‌ست
راهی دراز نیست
اما ... خدا اگرچه بزرگ است
‌و عادل و کریم
بی‌شک در انتظار لاشه‌ی من نیست
باری، سخن دراز شد
از لابه‌لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرکاب باز شد
بهتر که بگذریم
اینک سه هفته می‌گذرد، اسلحه‌ی من
خمیازه می‌کشد درون کشوی میز."
برخاست
تک‌تک فشنگ چید در انباره‌ی خشاب
و روبه‌روی آینه آرام ایستاد
نیم‌رخ
هدف گرفت میان شقیقه را
خوردند ثانیه‌ها یک دقیقه را
و زیر لب شمرد:
"یک
         دو"
و ... ماشه را چکاند
گمپ ... انفجار ... دود
در روی آینه ترکی هم‌چو عنکبوت
رویید
تصویر مرد
از عمق آینه
در پشت آینه
دیوانه‌وار قهقهه سر داد
باران گرفته بود
در پشت شیشه‌ها
می‌کوفت مشت باد...

ولی به‌جز این گرایشهای منفی، سیاه‌بین و یأس‌آمیز گرایشهای دیگری هم در شعر نصرت رحمانی وجود دارد که در نقطه‌ی مقابل این گرایشهاست، از جمله گرایش شعر رحمانی به انتقاد اجتماعی- سیاسی از اوضاع اسف‌بار جهان و نقد تندوتیز و افشاگرانه‌ی تباهیها و پلیدیها و زشتیهای موجود در آن. نمونه‌ای از این گرایش را در شعر بلند "تبعید در هفت چنبر زنجیر" می‌توان دید:

     ۱     
واژه‌ها گندیدند
فاتحان پوسیدند
کودکان از نوک پستانک نارنجکها
انفجار
انفجار به عبث نوشیدند.

مادران عریانی، عریانی پوشیدند
مرمرین‌گونه‌ی نازک‌بدنان را با مشت
عاشقان پوسیدند
قلبها فاسد شد.

ائتلاف
خبر این بود، هدف
اختلاف
بوی گندیده‌ی اندیشه‌ی اندیشه‌گران
خیمه بست.
لجن شب ته خورشید نشست
معصیت راهبه شد
همه گفتند که او معصوم است
گل به تنهایی گلدان گریید
اشک خون شد، خون چرک
عاج انگشت پیانو را دستی نفشرد
دستها معیار فاصله‌اند

اشکها پرپر زد.
     
      ۲
مغزها گندیدند
در و دروازه و دربان در خواب
خواب و رؤیا و گمان
پاسداران زمان‌اند و مکان.

مرزها
مرزها پرسه‌زنان دربه‌دراند
بانکهای رهنی پردگی دخترکان را اقساط
می‌فروشند به بازار سیاه
چه سپیدی؟ چه سیاه؟
رنگ و گم‌رنگی و هم‌رنگی و یک‌رنگی و رنگارنگی بی‌رنگ‌اند.

خط دگر جاری نیست
هر خطی دیواری‌ست
روی هر خط بنویسید که دیوار عظیم چین است
کلمات
گره‌اند
جملات
گرهی پشت گره، پشت گره، زنجیراند
دشنه‌ها دگمه‌ی سردستی پیروزان است
آه! خط جاری نیست.

رنگها پرپر زد.

   ۳
احتکار
آه! پر گفتم، پر گفتم، پر گفتم و پرت
موشها
موشها می‌دانند
دانه‌های گندم را انبار
پهنه‌ی دریاهاست.
بمبها باید انبار شوند.

موشها می‌دانند
دگر آن روز رسیده‌ست که پولاد جوند
بمب و باروت مقویتر از گندم و جوست

عدل فریاد کشید:
"احتکار
خارج از قانون است.
بمبها باید مصرف گردند."
عطر باروت زمین را بویید
زندگی پرپر زد.

   ۴
شهرداران کفن رسمی بر تن کردند
هدیه‌شان؟
قفل زرینی بود.

بوی نعش من و تو
بوی نعش پدران و پسران از پس در می‌آمد
شهرداران می‌گفتند:
"نسل در تکوین است."
نعشها نعره کشیدند: "فریب است، فریب
مرگ در تمرین است"

ماهیان می‌دانند
عمق هر حوض به اندازه‌ی دست گربه‌ست.

گورزاری‌ست زمین
و زمان
پیر و خنگ و کر و کور
در پس سنگر دندانها دیگر سخنی نیست که نیست
دیرگاهی‌ست که از هر حلقی زنجیری روییده‌ست
و زبانها در کام
فاسد و گندیده‌ست.

لب اگر باز کنیم
زهر و خون می‌ریزد.

ای اسیران! چه کسی باز به‌پا می‌خیزد؟
چه کسی؟
راستی تهمت نیست
که بگوییم پسرهای طلایی اسارت هستیم؟
و نخواهیم بدانیم نگهبان حقارت هستیم؟

نسلها پرپر زد.

   ۵
مرگ
مرگ را دیدی؟
                    دیدی چه فروتن شده بود؟

خسته بود
گفت: مرد
پس از این برف نخواهد روبید
و نگاهش را بر صفحه‌ی ساعت پاشید
ناگهان عقربه‌های ساعت ذوب شدند
زیر لب زمزمه کرد:
بگریزیم، شتاب عبثی در پیش است.

حلقه در حلقه‌ی زنجیر سراسیمه شتافت
همه تن پای و همه پای فرار
به امید دیدار.
خنده کردم، گفتم: مشتاقم.
عقربکها در چنبر زنجیر چکیدند و عقرب گشتند
و زمان در عقرب جاری شد
در خم حلقه‌ی زنجیر نهان گشت، نهان.

همه در چنبر زنجیر ز هم می‌ترسند
همه، آه...
باز پر گفتم، پر گفتم و پرت
مرگ در پهنه‌ی زنجیر ز خود می‌ترسید.

نسلها پرپر زد.

آزادی‌خواهی هم یکی از گرایشهای مثبت  دیگر شعر نصرت رحمانی است. او در شعر "هشدار" خواستار آزادی است:

هشدار!
نوک پرنده را
هرگز مبند
با بالهایش آواز خواهد خواند
پر و بالش را در هم مشکن
با آوازش خواهد پرید تا اوج کهکشان
لبان شاعر را مبند.

در شعر "قفس" نفرت و هراس خود را از اسارت چنین بیان کرده:

مگو قفس
              نفسم می‌برد
                               و
                                   می‌میرم
مگو قفس
قفس برای مردم آزاده
همیشه زندان است
مگو قفس که من از شنیدن نامش هراسانم
مگو
شنیده‌ام که گفتی دوستش دارم
نمی‌کنم باور
اگر حقیقت دارد
                    ای مهربانترین با من!
 دیگر مگو قفس
 بگو که "آزادی".

و سرانجام عشق سخن آخر نصرت رحمانی است: عشق به آن‌که مظهر زیبایی‌ست. عشق به زیباترین. عشقی خونین، سوزان، یادمان و ماندگار، عشقی سربلند بر سر دار:

زیباترین
می‌خواستم ترا بسرایم
خود را سروده‌ام
باری حدیث عشق تو می‌بود در میان
اما دریغ و درد که پاداش من
خون بود، خون دلمه بسته به مژگان
منصور نیز
بر اوج دار
بانگی کشید: اناالحق
سوخت
خاکستری به چشم جهان کرد
حتا مسیح هم در اوج جلجتا
یاد از تو کرد
زیباترین...

مرداد 1388

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا