شعرهای بهاری سایه
1391/9/21

 امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) در طول ۶۵ سال شاعری‌اش شعرهای بهاری فراوانی سروده و در آنها یا از بهار سخن گفته یا با بهار درد دل یا رازونیاز کرده و خطاب به بهار سخن گفته و مجموعه‌ی شعرهایش سرشار است از نشانه‌های بهاری، از باغ و بوستان و گلستان و گلبن و گلشن و گلهایی چون بنفشه و ارغوان و سوسن و نسترن و یاسمن و گل سرخ و سوری و سنبل و شقایق و لاله، تا سبزه و چمن و سرو و شمشاد و جویبار و لاله‌زار و پرستو و پروانه و  بلبل و قمری و قناری و... بیشتر این شعرها  را سایه در فصل بهار (در فروردین یا اردیبهشت) یا در آستانه‌ی فصل بهار(در ماه اسفند) و تنها تعداد معدودی از آنها را در ماههای دیگر، و به یاد بهار و با خاطره‌ی آن سروده است.

نخستین شعر بهاری سایه غزل "پیام پرستو" است که سروده‌ی اسفند ۱۳۲۷ است. در این غزل، سایه از یار "بنفشه‌مو"یش که بهار روح و روانش است، می‌خواهد که بیاید و با خود بهار گل‌افشان را برایش به ارمغان بیاورد:

بیا که بار دگر گل به بار می‌آید
بیار باده که بوی بهار می‌آید

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل!
که گل شکفته و بانگ هزار می‌آید
...
دل چو غنچه‌ی من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن‌گه که یار می‌آید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه‌ی چشم
که سرو من به لب جویبار می‌آید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می‌آید

دلم به باده و گل وانمی‌شود، چه کنم؟
که بی تو باده و گل ناگوار می‌آید

بهار سایه تویی، ای بنفشه مو! بازآی
که گل به دیده‌ی من بی تو خار می‌آید.

  در فروردین سال ۱۳۲۸ سایه غزل "همیشه بهار" را می‌سراید و در آن از یار نازنینش که "گل همیشه‌بهار" و "گلبن شکفته" و "غنچه" و "سرو روان" اوست، گله و شکوه می‌کند که چرا او را که "عندلیب باغ"اش است، به خواری از خود می‌راند:

گذشتم از تو که ای گل! چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم‌شده مانی
...
بهار عمر مرا گر خزان رسید، تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
...
چه سالها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی

تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به‌خواری‌ام، ای گلبن شکفته! چه رانی؟

خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو روانی...

 در همین فروردین، سایه دوبیتی "حسرت" را می‌سراید و از گل خندانش که از پیشش رفته و از او دور شده و ابر را به حال پریشانش گریان کرده، می‌خواهد که در هنگام شکفتن بهار و ترانه‌سرایی بلبل، برگردد و جای خالی‌اش را پر کند:

تا دور گشتی، ای گل خندان! ز پیش من
ابر آمد و گریست به حال پریش من
ای گل! بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
دیگر بیا که جای تو خالی‌ست پیش من...

 در اردیبهشت همین سال، سایه دل‌تنگ و حسرت‌زده است. او خود را چون بلبلی اسیر قفس احساس می‌کند، بلبلی که گلش با زاغ عهد بسته و او را دل‌شکسته و لب‌بسته در قفس و غرق در حسرت پرواز رها کرده و تنها گذاشته است. حاصل این دل‌تنگی و حسرتمندی غزل "حسرت پرواز" است:

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم؟
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم.

بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم

خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل و مرغان هم‌آواز کنم.

بلبلم، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم؟
...

 در اسفندماه ۱۳۳۰، سایه با "سرود رستاخیز" به پیشواز بهار می‌رود و در آن از به‌پا برخاستن پردرد و خشم‌آلودش، با پاهای بگسیخته زنجیر و دستان آزاد و نگاهش که شعله‌خیز کوره‌ی آتش‌فشان خشم است، سخن می‌سراید، از به‌پا برخاستن با دستی نهاده بر دل خون‌بار و در دست دیگر درفش خلق رزم‌آهنگ، با زبانی تشنه‌سوز واژه‌ی دل‌خواه و سرودی شعله‌ور در چشم آتش‌رنگ از مهرش به شکفتگی غنچه‌های خنده بر لبهای رنگ‌افسرده‌ی خاموش خلق که به خنده‌های شیرین باغ در دامان بهار شوخ گرم‌آغوش می‌ماند، و از این‌که اینک زمستان سکوتش را در دل پرداغ می‌گدازد و در ماتم‌سرای سینه‌های خلق از بانگ آتش‌گیرش شعله می‌آراید:

و اینک من
              که بر لبهای رنگ‌افسرده‌ی خاموش
شکفت غنچه‌های خنده‌تان را دوست می‌دارم
                                                  - چو شیرین خنده‌های باغ
به دامان بهار شوخ گرم‌آغوش-
زمستان سکوت خویشتن را می‌گدازم در دل پرداغ
و در ماتم‌سرای سینه‌هاتان
                                شعله می‌آرایم از این بانگ آتش‌گیر

 در آستانه‌ی بهار سال ۱۳۳۲ سایه شعر یادمان "کاروان" را می‌سراید و در آن از گالیای محبوبش می‌خواهد که تا زمانی که کاروان خوشبختی همگانی به منزلگاه نرسیده، در گوش او افسانه‌ی دلدادگی نخواند و از او ترانه‌ی شوریدگی نخواهد و منتظر روزی بماند که کاروان امیدها و آرزوهایش به مقصد برسد، روزی که بازوان بلورین صبح‌دم تیغ برمی‌دارد و پرده‌ی تاریک شب را می‌شکافد، روزی که آفتاب از هر دریچه می‌تابد، روزی که گونه و لب یاران هم‌نبرد رنگ نشاط و خنده‌ی گم‌گشته را بازمی‌یابد، در آن روز فرخنده او هم بازخواهد گشت، به سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه‌ها، به سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌افشان، به سوی عشقش، و به سوی دلبر محبوبش، گالیا:

روزی که بازوان بلورین صبح‌دم
برداشت تیغ و پرده‌ی تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم‌نبرد
رنگ و نشاط و خنده‌ی گم‌گشته بازیافت
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه‌ها
سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌فشان
سوی تو
          عشق من!

 بهار سال ۱۳۳۳ بهار غم‌انگیز عمر سایه است. کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ بر کاروان امیدها و آرزوهای او برای رسیدن به فردای روشن عدالت و آزادی، شبیخون زده و آن را تاراج و سرکوب کرده و از حرکت بازداشته است. کودتاچی‌ها یارانش را به بند کشیده‌اند و عزیزترین رفیقش- مرتضا کیوان- و گروهی از یارانش را تیرباران کرده‌اند. به همین دلیل در تمام ماههای پاییز و زمستان آن سال سایه ماتم‌زده و غرق حسرت و اندوه است و در آستانه‌ی بهار سال ۱۳۳۳ تمام رنجها و حسرتها و حرمانهایش را در قالب مثنوی "بهار غم‌انگیز" می‌ریزد و شعر ماتم‌زده‌ای که ترجمان دل دردمندش است، می‌سراید. این مثنوی با شرح بهار غم‌انگیزی که بی گل و نسرین از راه رسیده و نسیمش بوی فروردین ندارد و پرسشهای فراوان از وضعیت فاجعه‌بار سرزمینش در آن روزها شروع می‌شود:

بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد

پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو هم‌سفر نیست؟

چه افتاد این گلستان را؟ چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد؟

چرا می‌نالد ابر ف برق در چشم
چه می‌گرید چنین زار از سر خشم؟

چرا خون می‌چکد از شاخه‌ی گل؟
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟

چه درد است این؟ چه درد است این؟ چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کرده‌ست؟

چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟

چرا سر برده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟

چرا پروانگان را پر شکسته‌ست؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته‌ست؟

چرا مطرب نمی‌خواند سرودی؟
چرا ساقی نمی‌گوید درودی؟

چه آفت راه این هامون گرفته‌ست؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته‌ست؟

چرا خورشید فروردین فروخفت؟
بهار آمد، گل نوروز نشکفت

مگر خورشید و گل را کس چه گفته‌ست
که این لب بسته و آن رخ نهفته‌ست؟

مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده؟

مگر گل نوعروس شوی مرده‌ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده‌ست؟

مگر خورشید را پاس زمین است
که از خون شهیدان شرمگین است؟

 بخش دوم مثنوی "بهار غم‌انگیز" به سخن‌گویی با بهار و درددل کردن با آن نگار سبزپوش اختصاص دارد. در این بخش، سایه با بهار غم‌انگیز راز و نیاز می‌کند و حرفهای دلش را به او می‌زند:

بهارا! تلخ منشین، خیز و پیش آی
گره واکن ز ابرو، چهره بگشای

بهارا! خیز و زان ابر سبک‌رو
بزن آبی به روی سبزه‌ی نو

سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش

برآر از آستین دست گل‌افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان

گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان

نسیم صبح‌دم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز

بهارا! بنگر این دشت مشوش
که می‌بارد بر آن باران آتش

بهارا! بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون‌ریز

بهارا! بنگر این صحرای غمناک
که هرسو کشته‌ای افتاده بر خاک

بهارا! بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله‌گون گشت

بهارا! دامن‌افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن

بهارا! از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز

بهارا! شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز

بهارا! شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن

گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز

مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پرطنین کن

بهارا! زنده مانی، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش

هنوز این‌جا جوانی دل‌نشین است
هنوز این‌جا نفسها آتشین است

مبین کاین شاخه‌ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بیدمشک است

مگو کاین سرزمینی شوره‌زار است
چو فردا دررسد رشک بهار است

بهارا! باش کاین خون گل‌آلود
برآرد سرخ‌گل چون آتش از دود

برآید سرخ‌گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی

بهارا! شاد بنشین، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام

اگر خود عمر باشد سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم

میان خون و آتش ره گشاییم
از این موج و از این طوفان برآییم

دگر بارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم

به نوروز دگر، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار...

 پس از "بهار غم انگیز" سایه دیگر تا هفت سال سخن از بهار نمی‌گوید و تحت تأثیر بهار شعری نمی‌سراید تا این‌که در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ غزل "چشمی کنار پنجره‌ی انتظار" را می‌سراید و در آن بار دیگر سراغ از بهار ناپیدا و نگار گم‌شده‌اش می‌گیرد:

ای دل! به کوی او ز که پرسم که یار کو؟
در باغ پرشکوفه که پرسد بهار کو؟

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلندتر زده‌ایم، آن نگار کو؟

 در ماه تیر همین سال شعر "پردگی" را می‌سراید و در آن، حسرتناک و دردآلود، از جنگل سرسبز سرزمینش که در حریق خزان آتش گرفته و سوخته و از نفس افتاده و دامن شب را از غبار سوخته‌اش پر کرده، می‌گوید؛ و از مرغ شب که نالان از آشیانه پر زده و رفته، و از آن‌همه رنگ و ترانه که فراموش شده، و از ابر سیاه که گرفته و سنگین بر سر ویرانه‌های جنگل خیمه زده است. ولی او ناامید و دل‌سرد نیست و سرشار از امید و انتظار شکفتن دیگرباره‌ی بهار است و با شامه‌ی تیزش بوی باغهای شکفته را در نفس خاک حس می‌کند:

اما شبها که جز ستاره کسی نیست
زمزمه‌ای در میان جنگل خفته‌ست
خاک نفس می‌کشد هنوز، تو گویی
در نفسش بوی باغهای شکفته‌ست.

سینه‌ی این خاک خشک سوخته‌حاصل
بستر بس جویبارهای روان است
در دل گسترده‌اش چو ابر گران‌بار
اشک زلال هزار چشمه نهان است.

پر ز عطش ریشه‌های زنده‌ی سرکش
چنگ فرومی‌برند در جگر خاک
قلب زمین می‌زند ز جنبش رفستن
با تپش پرشتاب خون طربناک.

در دل هر دانه‌ای ز شوق شکفتن
رقص دل‌آویز ناز می‌شود آغاز
گویی در باغ آفتابی جانش
آمده ناگه هزار مرغ به پرواز.

راه‌گشایان بذرهای نهانی
گر شده از زیر سنگ، ره بگشایند
نازک جانان سبزپوش بهاری
رقصان رقصان ز خاک و خاره برآیند

جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه‌ست
تا نشود گفل، ز کار بازنماند
شیره‌ی خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگین‌کمان شکوفه فشاند.

اینک، ای باغبان! شکوه شکفتن
ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد
شاخه‌ی خشکی که در تمام زمستان
زندگی‌اش را نهفته داشت گل آورد.

 در آبان ۱۳۴۴ در سفری به شهرهای آن سوی مرز، در ایروان، سایه شعر "من به باغ گل سرخ" را می‌سراید و در آن از حضورش در باغ گل سرخ و سفرش هم‌راه قافله‌ی رنگ و نگار، از خاک به گل، و مژده دادن رقص رنگین شکفتن در چشمه‌ی نور به بهار سخن می‌گوید:

من به باغ گل سرخ
هم‌ره قافله‌ی رنگ و نگار
به سفر رفتم
              از خاک به گفل
رقص رنگین شکفتن را
                            در چشمه‌ی نور
مژده دادم به بهار.

 در بهمن ماه ۱۳۴۷ و در چله‌ی سرمای زمستان، در غزل "قدر مرد" سایه به خود امید و دلداری بازآمدن بهار و شکفتن سرخ‌گل می‌دهد:

بازآید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین منال از نفس سرد و روی زرد

 در فروردین ۱۳۵۰ و حدود دو ماه پس از فاجعه‌ی سیاهکل، سایه "مرثیه‌ی جنگل" را می‌سراید و در آن به درددل با جنگل و واگویی رنجها و اندوههای جان دردمند و ماتم‌زده و سوگوار خود می‌پردازد و ضمن طرح دغدغه‌های تشویش‌زایش، از جنگل ف در خود نشسته و پیچیده با خاموشی سبز و خوابیده با رؤیای رنگین بهار ف نغمه‌پرداز می‌پرسد که نازنین پروانه‌ی آزادی کی از پیله‌ی اسارت رها خواهد شد و آزادانه پرواز خواهد کرد:

ای جنگل! ای در خود نشسته!
پیچیده با خاموشی سبز
خوابیده با رؤیای رنگین بهار نغمه‌پرداز
زین پیله کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟

  سال بعد، در دی ماه ۱۳۵۱، و در سردترین روزهای پرسوز زمستان، سایه باز از رؤیای رنگین بهار می‌گوید و از خیال گل که هنوز از طبع آتش‌باز خاکستر بیرون نرفته است:

هنوز این کفنده را رؤیای رنگین بهاران است
خیال گل نرفت از طبع آتش‌باز خاکستر

  در مهرماه سال ۱۳۵۲ سایه مثنوی "ساقی‌نامه" را می‌سازد و در آن با ساقی رازونیاز می‌کند و از او می می‌خواهد، آن می که جان ف جان است و جان جامه‌ی اوست، آن می که خون حیات از او در رگ کاینات روان می‌شود، آن می که چون جان ف بهار جرعه‌ای از او نوشد پفرنگار شود و چون به مستی شبی در گلستان بخوابد سحر رنگین و عطرآگین در گل بشکفد:

بده ساقی آن می که جان ف بهار
از او جرعه‌ای خورد و شد پفرنگار
به مستی شبی در گلستان بخفت
سحر رنگ و بو گشت و در گل شکفت

 در بهار سال ۱۳۵۴ سایه باز افسرده است و اندوهگین، بهارش بی رخ یار بی‌نشاط است و نه چهره‌ی خندان گلها شادش می‌کند و نه میل نبید دارد. در این وضعیت روانی نامساعد او غزل "بهار سوگوار" را می‌سراید و در بیتهایی از آن، از رنج و اندوهش در این بهار بی‌نشاط سخن می‌گوید:

نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید
چه بی‌نشاط بهاری که بی رخ تو رسید!

نشان داغ دل ماست لاله‌ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

بیا که خاک رهت لاله‌زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین در آینه‌ی جویبار گریه‌ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید؟

چه جای من که در این روزگار بی‌فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

از این چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

 بهار سال ۱۳۵۵ هم برای سایه بهاری غم‌انگیز است، بهاری‌ست که بر او چشم خزان می‌گرید و در آن به غزل‌خوانی مرغان چمن حاجت نیست زیرا آن‌جا که شاعر در آن زندگی می‌کند، دوزخ روح است، و در دوزخ روح نیازی به گل و سرو و سمن نیست. در چنین شرایطی، در اردیبهشت این سال، سایه غزل "دوزخ روح" را می‌سراید و در بیتهایی از آن چنین می‌گوید:

ای صبا! مگذر از این‌جا که در این دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست

در بهاری که بر او چشم خزان می‌گرید
به غزل‌خوانی مرغان چمن حاجت نیست

لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست

قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست

 در بهار همین سال، سایه در غزل دیگری با عنوان "همیشه در میان"، از گل بوستان‌سرای خود تمنا می‌کند که از پس پرده‌ها درآید، و به او می‌گوید که عطر و بوی او وقت سحر به بوستانش می‌کشاند و در چمن آن به هرچه و هرکجا می‌نگرد آینه‌ی ضمیرش جز او نشانش نمی‌دهد:

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان
سوی تو می‌دوند، هان، ای تو همیشه در میان!

در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می‌پرد باز سپید کهکشان

هرچه به گرد خویشتن می‌نگرم در این چمن
آینه‌ی ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گل بوستان‌سرا! از پس پرده‌ها درآ
بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان

 بهار سال 1357 برای سایه بهاری پر از شور و نشاط و شادی است. او که احساس می‌کند که دوران روزهای تلختر از زهر کم‌کم دارد به پایان می‌رسد و روزگار چون شکر، هم‌راه با صبح آرزو، دارد از راه دور فرا می‌رسد، شادمانه غزل "شادباش" را می‌سراید و در آن چنین سرشار از سرخوشی و شوق می‌خواند:

گل به کنار است
باده به کار است
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است
بلبل عاشق! بخوان به کام ف دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد.

جام تو پرنوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد.

رزم تو پیروز
بزم تو پرنور
جام به جام تو می‌زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که ببینیم
بوم از این بام رفت و خوش‌خبر آمد.

در فروردین سال ۱۳۵۸، دو ماه پس از سرنگونی سلطنتی که سایه سالهای سال آرزوی ویران شدن تخت و وارون شدن تاجش را داشت، غزل "مژده‌ی آزادی" را می‌سراید و در آن چنین شادمان و سرخوش  مژده‌رسان آزادی می‌شود:

باغبان! مژده‌ی گل می‌شنوم از چمنت
قاصدی کو که سلامی برساند ز منت؟

وقت آن است که با نغمه‌ی مرغان سحر
پر و بالی بگشایی به هوای وطنت

خون دل خوردن و دل‌تنگ نشستن تا چند؟
دیگر، ای غنچه! برون آر سر از پیرهنت

آبت از چشمه‌ی دل داده‌ام، ای باغ امید!
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌شنوم
مژده، ای دل! که گلستان شده بیت الحزنت

بر لبت مژده‌ی آزادی ما می‌گذرد
جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت

دوستان بر سر پیمان درست‌اند، بیا
که نگون باد سر دشمن پیمان‌شکنت

خود به زخم تبر خلق درآمد از پای
آن‌که می‌خواست کزین خاک کند ریشه‌کنت

بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت:
با بهار آمدی، ای به ز بهار آمدنت!

بنشین در غزل سایه که چون آیت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت

 در همین فروردین، سایه که از "شادی آزادی" در پوست نمی‌گنجد و غرق شور و شوق و شعف است، به یاد رفیق شهیدش، مرتضا کیوان، و همه‌ی شهیدان راه آزادی، غزل پرشور "خون‌بها" را می‌سراید و در آن یارانش را به شادی فرامی‌خواند:

ای دوست! شاد باش که شادی سزای تست
این گنج مزد طاقت رنج‌آزمای تست

صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل! بیا که این‌همه اجر وفای تست

این باد خوش‌نفس به مراد تو می‌وزد
رقص درخت و عشوه‌ی گل در هوای تست
...
ای بلبل حزین! که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خنده‌ی گل خون‌بهای تست

دیدی، دلا! که خون تو آخر هدر نشد؟
کاین رنگ و بوی گل همه از نافه‌های تست
...
از آفتاب گرمی دست تو می‌چشم
برخیز کاین بهار گل‌افشان برای تست

با جان سایه گرچه درآمیختی چو غم
ای دوست! شاد باش که شادی سزای تست

 در اسفند سال ۱۳۵۸ سایه مثنوی "خون بلبل" را می‌سازد که در واقع پاسخی به مثنوی "بهار غم‌انگیز" و نقطه‌ی مقابل آن است و سرشار است از شادی و شور و بشارت. این مثنوی رازونیازی‌ست عاشقانه با بهار عشق و امید و آرزو. در این‌جا بیتهایی از این مثنوی بلند را نقل می‌کنم که در آنها سایه با بهار راز و نیاز می‌کند و خطاب به او سخن می‌گوید:

بهارا! چه شیرین و شاد آمدی
که با مژده‌داران داد آمدی

بده داد ما را که خون خورده‌ایم
ستمهای آن سرنگون برده‌ایم
...
بهارا! ببین این دل ریش ریش
بلا برده از طاقت خویش بیش

دلی کفش به صد درد آغشته‌اند
دلی کفش به هر صبح‌دم کشته‌اند

بهارا! من از اشک پنهان پفرم
که این گریه‌ها را فرومی‌خورم

کجا بودی؟ ای کاروان امید!
که عمری دلم انتظارت کشید

چه آوردی از راه دور و دراز؟
بگو آن‌چه بود از نشیب و فراز

بهارا! بر این دشت گلگون گذر
که گیری ز خون شهیدان خبر

بپرس از شقایق که چون می‌دمد
که جای گل از خاک خون می‌دمد

تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پردرد شد

گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو از این بام ویران گریخت

تو رفتی و آمد زمستان سخت
به سوگ تو گردون سیه کرد رخت

فروخفت خورشید و یخ بست آب
سر بخت بستان گران شد ز خواب

مگر گردبادی درآمد ز راه
که شد روز روشن چو شام سیاه

تگرگ از درختان فروریخت برگ
درو کرد این کشته را داس مرگ

فرودآمد آن برق با بانگ سخت
به‌جا ماند خاکستری از درخت

تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت

اجاق شب‌افتادگان سرد شد
سر مرد پامال نامرد شد

تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
به دل آتش عشق دیرینه ماند

نگر با شب تیره چون سوختیم
چراغی ز جان خود افروختیم

نگردد جهان تا نگردد جهان
 بد و نیک گیتی نماند نهان

نگفتم که یک روز سر برکنیم
جهان را به‌آیین دیگر کنیم؟

به‌آیین دیگر برآرد بهار
گلی بی‌غبار غم روزگار

بهارا! بیا کان زمستان گذشت
گل و لاله پر کرد دامان دشت

بیا تا ببینیم در کار گل
ز شبنم بشوییم رخسار گل

بهاری نو آمد به صد دل‌بری
بیا تا از او گل به دامن بری

بهارا! ببین تا چه پرورده‌ایم
ز خون دل خود گل آورده‌ایم

فروبرده در سینه‌ی خویش چنگ
گلی نو برآورده خورشید رنگ

بهاری بدین نازنینی کجاست؟
که این خون‌بهای شهیدان ماست

بهارا! ندیدی تو آن رستخیز
کز او چشم و دل بود خونابه‌ریز؟
...
بهارا! نگه کن که بر شاخسار
چه می‌خواند آن مرغ آزادوار:

اگر خون بلبل نجوشد به باغ
کجا از گل سرخ گیری سراغ؟

گل سرخ نو می‌کند یاد دوست
که رنگ گل سرخ از خون اوست
...

 در فروردین سال ۱۳۶۰ سایه غزل بهاری "در پرده‌ی خون" را می‌سراید و یارانش را به سر و دست افشاندن به پای سرو آزادی و ستاندن داد عمر رفته دعوت می‌کند:

بهار آمد، بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می‌دانیم

نسیم عطرگردان بوی خون عاشقان دارد
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
سمندروار جانها بر سر این شعله بنشانیم

جمال سرخ‌گل در غنچه پنهان است، ای بلبل!
سرودی خوش بخوان کز مژده‌ی صبحش بخندانیم

گلی کز خنده‌اش گیتی بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم!
...
شقایق خوش رهی در پرده‌ی خون می‌زند، سایه!
چه بی‌راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم!

 در ماه اردیبهشت سال ۱۳۶۲ سایه گرفتار بند می‌شود و در همین ماه، در گوشه‌ی زندان شعر غمناک "پژواک" را می‌سراید و از پاکی دل شکسته‌اش و از ناله‌ی نهفته‌ی دل‌گیرش می‌گوید و از "دوست" شکوه و گلایه می‌کند که آن‌چه با او کرده سزاوار دشمنان بوده است:

دل شکسته‌ی ما هم‌چو آینه پاک است
بهای دفر نشود گم اگرچه در خاک است

ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیده‌ی پاکیزه‌دامنان پاک است
...
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چرا چاک است

رواست گر بگشاید هزار چشمه‌ی اشک
چنین که داس تو بر شاخه‌های این تاک است

ز دوست آن‌چه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست که در دشمنی چه بی‌باک است!
...
غروب و گوشه‌ی زندان و بانگ مرغ غریب
بنال، سایه! که هنگام شعر غمناک است

 در آذر ماه همین سال، در حالی‌که هنوز گرفتار بند یا به قول خودش "کنج صبوری" است، غزل "هنر گام زمان" را می‌سازد و در آن به خود دل‌داری و تسلای خاطر می‌دهد که امروز نه روز اول جهان است و نه روز آخر آن، و در پس پرده‌ی زندگی غمها و شادیهای بسیار نهان است، و روزی که نفس باد بهاری بجنبد، کران تا کران جهان غرق در گل و سبزه می‌شود:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه‌ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
...
دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
...
خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

بهار سال ۱۳۶۳ سایه هم‌چنان گرفتار بند است و در آن‌جا به یاد درخت ارغوان حیاط خانه‌شان است که اینک باید غرق گلهای شاداب و پرطراوت باشد. سایه در فروردین ماه این سال که فصل گل‌افشانی درخت محبوبش است به یاد آن، شعر "ارغوان" را می‌سراید و با درخت خاطره‌انگیز و تسلابخشش درد دل می‌کند:

ارغوان! شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته‌ست هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن‌چه می‌بینم دیوار است
آه! این سخت ف سیاه
آن‌چنان نزدیک است
که چو برمی‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند.

کورسویی ز چراغی رنجور
قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست.

اندر این گوشه‌ی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد:
ارغوانم آن‌جاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون‌آلود
هردم از دیده فرومی‌ریزد.

ارغوان!
این چه رازی‌ست که هربار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هرسال از خون پرستوها رنگین است؟
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان! پنجه‌ی خونین زمین!
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده‌‌ی خورشید بپرس
کی بر این دره‌ی غم می‌گذرند؟

ارغوان! خوشه‌ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره‌ی باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل‌رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه! بشتاب که همپروازان
نگران غم همپروازاند.

ارغوان! بیرق گلگون بهار!
تو برافراشته باش.
شعر خون‌بار منی
یاد رنگین رفیقان را
بر زبان داشته باش.

تو بخوان نغمه‌ی ناخوانده‌ی من.
ارغوان! شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من!

زمستان سال ۱۳۶۳ سایه پس از گذراندن یک سال دشوار گرفتاری در بند، و سرانجام رهایی در بهار همین سال، هم‌چنان آرزومند خبری خوش از سوی مرغ آشیان وفاست و مشتاق این‌که مژده‌بخش بخت جوان، پیک امید باشد و پیام‌آور بهار، و هم‌راه بوی گل هم‌چون نسیم سحر به سویش بیاید. در این فصل سرما او آرزوهای دل‌گرم کننده‌اش را در قالب غزل "صبر و ظفر" بیان می‌کند:

ای مرغ آشیان وفا! خوش خبر بیا
با ارمغان قول و غزل از سفر بیا

پیک امید باش و پیام‌آور بهار
هم‌راه بوی گل چو نسیم سحر بیا

زان خرمن شکفته‌ی گلهای آتشین
برگیر خوشه‌ای و چو گل شعله‌ور بیا

دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی
ای خوشترین خوش‌آمده! بار دگر بیا

چون شب به سایه‌های پریشان گریختی
چون آفتاب از همه سو جلوه‌گر بیا

در خاک و خون تپیدن این پهلوان ببین
سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا

ما هر دو دوستان قدیم‌ایم، ای عزیز!
این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا

بشتاب ناگزیر که دیر است وقت پیر
ای مژده‌بخش بخت جوان! زودتر بیا

این روزگار تلختر از زهر گو برو
یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا

 در دی ماه سال ۱۳۶۴ سایه سرانجام غزل "انتظار" را که در سال ۱۳۵۰ آغاز کرده ولی ناتمام گذاشته، به فرجام می‌رساند و در آن بار دیگر از امیدش به گل آوردن و شکفتن در بهار و از صبر کردن در راه به کام دل رسیدن و برآمدن آرزوها سخن می‌گوید:

بازآی، دلبرا! که دلم بی‌قرار تست
وین جان بر لب آمده در انتظار تست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده‌ای که در قدح غم‌گسار تست
...
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار تست

ای سایه! صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار تست

 در آبان ۱۳۶۸ سایه بار دیگر در "غروب سبز چمن" از اندوه سبزه‌های پریشان و بی‌کسی نسترن و تشنگی یاسمن یاد می‌کند و از باد نوبهار می‌خواهد که اینک که شوق جوانه از یاد درخت پیر رفته، از عهد کهن بگوید:

با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه‌های پریشان به من بگو

اندیشه‌های سوخته‌ی ارغوان ببین
رمز خیال سوختگان بی‌سخن بگو

آن شد که سر به شانه‌ی شمشاد می‌گذاشت
آغوش خاک و بی‌کسی نسترن بگو

شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار! ز عهد کهن بگو

آن آب رفته بازنیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو

از ساقیان بزم طرب‌خانه‌ی صبوح
با خامشان غم‌زده‌ی انجمن بگو

زان مژده‌گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می‌زندش در دهن بگو

سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به آینه‌ی دل‌شکن بگو

آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو

و این آخرین شعر منتشر شده از سایه است که من خوانده‌ام و در آن سایه‌ی بهاردوست از بهار یا با بهار سخن گفته است. با آرزوی خواندن شعرهای بهاری دیگر از او که همیشه عاشق صادق بهار طبیعت و زندگی بوده و هست و خواهد بود.

اسفند 1389

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا