پرنده‌ی مهاجر به سوی آفاق ابدیت پرواز کرد
1391/9/18

                                           [یادی از ژاله‌ی اصفهانی]



... و یک صبح بهار
                          ابر سیه پوشیده می‌گرید
و می‌گرید کنار جویباری بید مجنونی
بنفشه در میان سبزه‌ها خم می‌کند سر را
عقاب تیر خورده
                     روی سنگی می‌کشد پر را
و من آن روز دیگر نیستم...

دو فرزندم!
که هم‌چون سروهای سبز شیرازید
به بالین من خفته مبادا اشکتان ریزد
که مردان در مصیبتها نمی‌گریند
و مرگ مادران ارث است...

چه می‌داند کسی
                     شاید که فرزند شما
                                            آید به دنیا
                                                          در همان تاریخ
کند آن نوسفر چشم پدر روشن.
ببوسیدش به جای من.
نگاهم را درون دیده‌ی آن مهربان جویید.
مرا در عشقهای بی‌کران جویید.
                                             از شعر "وصیت"
   
ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی) در سال ١٣٠٠ خورشیدی زاده شد. طبع شعرش از نخستین سالهای نوباوگی شکفته شد و در همان سالهای کودکی، در دوران عروسک‌بازی، نخستین شعرها و سرودهایش را برای عروسکهایش سرود. در سیزده سالگی برای نخستین بار شعری را که سروده بود، بر کاغذ ثبت کرد و آن را با نام ژاله امضا کرد. از آن پس نام ژاله را برای خود برگزید. بعضی از شعرهای دوران دبیرستانش در روزنامه‌های سپنتا، اخگر و باختر امروز به چاپ رسید. پس از به پایان رساندن دوران دبیرستان به استخدام بانک ملی ایران درآمد. در سن بیست و دو سالگی نخستین کتاب شعرش با نام "گلهای خودرو"  در تهران منتشر شد. او پس از پروین اعتصامی نخستین زن ایرانی بود که کتاب شعر منتشر می‌کرد. در سال ١٣٢٥در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران به عنوان دانشجو پذیرفته شد. در تیرماه همین سال، در نخستین کنگره‌ی نویسندگان و شاعران ایران که به همت کمیسیون ادبی انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد شوروی و به ریاست استاد محمد تقی بهار- وزیر فرهنگ وقت- شرکت کرد و شعری با عنوان "ای بنفشه!" در ششمین روز کنگره قرائت کرد. او یکی از پنج زن ادیبی بود که در کنار بیش از هفتاد مرد شاعر و نویسنده در کنگره شرکت کرده بود. ژاله در معرفی خودش در کنگره چنین گفت:

"من هروقت می‌خواهم کتاب زندگی‌ام را ورق زده، فهرستی از آن به دست مردم سپارم، بی‌اختیار دچار یک نوع حزن و حیرت عجیبی می‌شوم. شاید علتش این است که دیگر نمی‌خواهم درباره‌ی گذشته خود فکر کنم. از آینده هم که تکیه‌گاه امید جوانان است، بی‌خبرم؛ و اکنون نیز فاقد آن چیزهایی هستم که مردم برای یک شاعر قابل اهمیت و جالب توجه می‌دانند، مثل داشتن مدالهای افتخار یا مسافرتهای دور و حوادث شگفت‌انگیز و غیره.
از طرفی چون شرح وقایعی که روح یک نفر را لطیف و حساس می‌کند و بیان رنجهایی که دلی را دردمند و خاطری را آشفته می‌سازد در نظر دیگران ارزش و اهمیتی ندارد، این‌جاست که حس می‌کنم من هیچ چیز ندارم در شرح زندگی خود بنویسم.
من در زمستان سال ١٣٠٠ شمسی در تهران متولد شده‌ام. ابتدا نمی‌گذاشتند تحصیل کنم تا این‌که با جدیت مادرم بالاخره به مدرسه رفته و تحصیلات متوسطه خود را به سرعت در آن شهر به انجام رساندم. چند سال هم در بانک ملی کار می‌کردم ولی روح من گاهی به سوی ستاره‌های روشن سحری پرواز کرده، زمانی با اشک درخشان یتیمان راز و نیاز داشته است.
بی‌مناسبت نیست بگویم به طوری که مادرم می‌گفت من از کودکی برای عروسکهایم شعر و سرود می‌ساخته‌ام و در سن سیزده سالگی برای اولین بار شعر نوشتم. از آن پس نیز با این شریک غم و شادی همیشه هم‌دم بوده‌ام. قسمتی از اشعارم به نام "گلهای خود رو" در سال ١٣٢٣ به چاپ رسیده است.
اکنون مشغول ادامه تحصیل می‌باشم و آرزو می‌کنم همان طوری که قلب من شریک غم و بدبختی مردم ستم‌کش ایران است، قلم من هم در خدمت این ملت موثر و مفید باشد."

 در سال ١٣٢٥ به تبریز رفت و با شمس بدیع تبریزی که افسر نیروی هوایی بود، ازدواج کرد. در سال ١٣٢٦ و پس از شکست جنبش مردمی آذربایجان، به علت فعالیتهای سیاسی همسرش، هم‌راه او ناچار به ترک ایران و مهاجرت به اتحاد شوروی شد. نخستین سالهای مهاجرت درازمدتش را در جمهوری آذربایجان گذراند و در آن سالها دوره‌ی پنج ساله ادبیات را در دانشگاه دولتی باکو به پایان رساند و با آموختن زبان آذربایجانی، سروده‌های سخنوران کلاسیک و معاصر آذربایجان را به فارسی برگرداند. سپس درسال ١٣٣٣ هم‌راه همسر و دو پسرش برای ادامه‌ی تحصیل به مسکو رفت و در سال ١٣٣٩ در رشته‌ی ادبیات از دانشکده‌ی دولتی لامانوسف دکترا گرفت. تز دکترایش درباره‌ی زندگی و آثار ملک‌الشعرای بهار بود. از سال ١٣٣٩ تا سال ١٣٥٩ در انستیتو ادبیات جهانی ماکسیم گورکی مشغول کار و فعالیت پژوهشی بود. در این بیست سال پژوهشهای گوناگونی انجام داد که نخستینشان رساله‌ای به نام "نیما یوشیج پدر شعر نوین پارسی" بود و آن را به زبان روسی در مسکو منتشر ساخت. این کتاب نخستین اثری بود که در روسیه درباره‌ی نیما به چاپ رسید. از دیگر کارهای پژوهشی‌اش در این دوران می‌توان به رساله‌ی "شعر نو چیست؟" اشاره کرد که در آن ژاله شعرهای شاعران پارسی‌گو و نوسرای ایران، افغانستان و تاجیکستان را بررسی تحقیقی و تطبیقی کرده است. در اتحاد شوروی، ژاله به سرودن شعر ادامه داد و در آن سالها شعرهایش را با نام مستعار ژاله زنده‌رود امضا و منتشر می‌کرد. دومین مجموعه شعر ژاله با همین عنوان "زنده رود" در سال ١٣٤٤ در مسکو منتشر شد و چهارده سال بعد، چاپ دوم آن در تهران امکان انتشار یافت. پس از سقوط سلطنت خاندان پهلوی، و در سال ١٣٥٩، ژاله پس از تحمل سی و سه سال درد دوری از میهن، به سرزمین محبوبش بازگشت و دو سه سالی در ایران بود. در همین سالها برگزیده‌ای از شعرهایش با عنوان "اگر هزار قلم داشتم"، در ایران و توسط انتشارات حیدربابا انتشار یافت. "کشتی کبود" و "نقش جهان" دو برگزیده‌ی دیگر از شعرهایش بودند که در سالهای ١٣٥٧ و ١٣٥٩ در تاجیکستان و مسکو منتشر شدند. پس از دو سال دوباره ایران را ترک کرد و به انگلستان رفت و دو دهه‌ی پایانی زندگی‌اش را در شهر لندن گذراند. در این دو دهه چند مجموعه شعر از او انتشار یافت. نخستین آنها "البرز بی‌شکست" بود که چاپ نخستش در سال ١٣٦٢ در لندن و چاپ دومش در سال ١٣٦٥ در نیویورک انتشار یافت. پس از آن، در سال ١٣٦٥ "ای باد شرطه!" در لندن منتشر شد. هم‌چنین برگزیده‌ای از شعرهایش با عنوان "خروش خاموشی" در سال ١٣٧١ در سوئد، برگزیده‌ای دیگر با عنوان "سرود جنگل" در سال ١٣٧٣ در لندن، "ترنم پرواز" در سال ١٣٧٥ در لندن و "موج در موج" در سال ١٣٧٦ در تهران منتشر شد. آخرین مجموعه شعری که از ژاله اصفهانی منتشر شد "شکوه شکفتن" نام داشت که در سال ١٣٨١ در لندن انتشار یافت. مجموعه‌ی اشعار او هم در سال ١٣٨٤، در ایران، توسط انتشارات نگاه، به چاپ رسیده است. افزون بر کتابهای شعر، از ژاله آثار دیگری هم منتشر شده که مهمترین آنها عبارت‌اند از:
١- نيما يوشيج: پدر شعر نو
٢- عارف قزوينی: شعر و موسيقی مبارزش
٣- هر گل بويی دارد: ترجمه‌ی شعرهای شاعران روس و ملل دیگر شوروی به فارسی- لندن ۱٣۶٦
٤- سايه‌ی سالها: خاطرات و سرگذشت- لندن ١٣٧٩ 
برگزیده‌ای هم از شعرهای ژاله اصفهانی با نام "پرندگان مهاجر" به زبان انگلیسی ترجمه و انتشار یافته است. در خرداد ماه سال ١٣٨١، در کنفرانس سالانه‌ی بنیاد پژوهشهای زنان که در شهر کلرادو برگزار شد، ژاله اصفهانی به عنوان زن برتر سال برگزیده شد. سرانجام او در هفتم آذر ماه سال ١٣٨٦، در سن هشتاد و شش سالگی، در بیمارستانی در لندن زندگی را بدرود گفت و به ابدیت پیوست. او پنجاه و شش سال از عمر هشتاد و شش ساله‌اش را در تبعید و مهاجرت اجباری سپری کرد.
ژاله اصفهانی که بود؟ بعضیها او را "شاعر امید" لقب داده‌اند، شاعری همیشه امیدوار و هماره امیدبخش که در شعرهای ساده و صمیمی‌‌اش تب و تاب مبارزه‌ی اجتماعی و آرزوی نیکبختی انسانها موج می‌زند. بعضی دیگر او را سراینده‌ی شعرهای محزون خوانده‌اند، شعرهای اندوهگینی که حسرت گذشته و درد غربت در سطرسطرشان جاری ‌ست. در هر صورت ژاله شاعری بود که در غربت غریب نبود. او از واژه‌ی "غربت" خوشش نمی‌آمد:
"من از کاربرد واژه‌ی غربت خوشم نمی‌آید. انسانی که مجبور می‌شود به انگیزه‌ی "نتوان مفرد به سختی که من آن‌جا زادم" به کشور دیگری برود، اگر در آنجا می‌نویسد، می‌کوشد، می‌آفریند، در هر جا که باشد غریب نیست. روی او همیشه به سوی وطنش است. به هرحال من غربت را دوست ندارم و باور نمی‌کنم."
او به تعبیر شاعرانه‌ی خودش شهابی بود از شب جدا شده و با سپیده آشنا شده، دیده‌ای بود نوردیده که هرگز با سیاهی آشتی نکرد. روحی روشن و نهادی پاک داشت که هرگز با تباهی آشتی نکرد. خودش را در یکی از شعرهایش چنین معرفی کرده:
من که‌ام؟
            که‌ام؟
یک شهاب از شبان جدا شده
با سپیده آشنا شده...
دیده‌ای که دید نور را
با سیاهی آشتی نمی‌کند.
روح روشن و نهاد پاک
با تباهی آشتی نمی‌کند.

عاشق آزادی بود و شعرش سرود رسای رهایی بود:

اگر هزار قلم داشتم
هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت
هزار مرتبه هر روز می‌نوشتم من
حماسه‌ای و سرودی به نام آزادی.

وصیتش این بود که بر سنگ مزارش بنویسند که او سوخته‌ای‌ست تشنه‌کام در طلب آزادی:

به روی سنگ مزارم به شعله بنویسید
که سوخت در طلب این تشنه‌کام آزادی
چه عاشقانه به دیدار آفتاب شتافت
که بشکفد سحر سرخ‌فام آزادی.

عاشق تلاش و مبارزه با دیوهای ظلمت و ظلم بود:

به من تلاش بیاموز، ای آفتاب امید!
که در مبارزه با دیوهای ظلمت و ظلم
چنان شوم پیروز
که رهسپار شوم چون بهار جان‌افروز
به سرزمین بزرگ شکفتن جاوید.

عاشق دلی آگاه و مغرور و آزاد بود که گردش جهان را زیر پر بگیرد:

دلی می‌خواهم آگاه
دلی مغرور و آزاد
که گیرد زیر پر گشت جهان را
دلی که این حقیقت را کند درک
توانا کام خود گیرد ز دوران
زمان نابود سازد ناتوان را.

عاشق میهنش، ایران، بود. عشق به سرزمین زادگاهش گرمی خونش بود. رنجهای ایران درد و داغش بود. پیکار پرشور مردم وطنش شب‌چراغ شبهایش بود:

ایران من! ای عشق تو گرمی خونم!
دیشب تو را در خواب دیدم.
دیشب تو را در نقره‌ی مهتاب دیدم
یک لحظه رؤیای بهشتی بود و بگذشت.

ای میهن! ای نام بزرگت افتخارم!
ای مانده در پس‌کوچه‌هایت یادگارم!
وی رنجهایت درد و داغم!
پیکار پرشور تو شبها شب‌چراغم
روزان خونینت دراز است.
هم‌چون هزاران سال، چشمان تو باز است.

معنی زندگی را همیشه جست‌وجو کردن و جهان بهتری را آرزو کردن می‌دانست:

اگر پرسند از من زندگانی چیست، خواهم گفت:
همیشه جست‌وجو کردن
جهان بهتری را آرزو کردن...

شاد بودن را هنر و شاد کردن را هنری والاتر می‌دانست، با این وجود بی‌غمی ناآگاهانه و خنده از روی بی‌خبری را عیبی بزرگ می‌شمرد و از آن بیزار بود و دوری می‌جست:

شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
ليک هرگز نپسندیم به خویش
که چو يک شکلک بی‌جان شب و روز
بی‌خبر از همه، خندان باشيم.
بی‌غمی عيب بزرگی‌ست که دور از ما باد.
از مرزهای مسدود و کرانه‌های سنگواره خسته شده بود، به همین دلیل واپسین وصیتش این بود که بسوزانندش و خاکسترش را نه در برکه و  رود که بر آبهای رهای دریا برافشانند:
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا برافشانید
 نه در برکه
نه در رود
 که خسته شدم از کرانه‌های سنگواره
 و از مرزهای مسدود...

آذر 1386


                

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا