یکی از ویژگیهای بارز شعر سهراب سپهری نگاه شوخطبعانه و زبان طنزآمیزش است. طنز شعر سپهری طنزی نوازنده و شیرین و روشن است، نه طنزی گزنده و تلخ و سیاه. جلوههای طنز را در مهمترین کتاب شعر او- "حجم سبز"- از جمله شعرهای "و پیامی در راه"، "ساده رنگ"، "پیغام ماهیها"، "نشانی"، "صدای دیدار"، "سورهی تماشا"، "ورق روشن وقت"، "ندای آغاز"، "به باغ همسفران" و بعضی از شعرهای دفتر "ما هیچ، ما نگاه" از جمله شعرهای "ای شور!"، "ای قدیم!" و "چشمان یک عبور" میتوان دید و از دیدنش لذت برد. ظرافت و لطافت بیان شوخطبعانه و تصویرهای مضحک و کاریکاتورگونهی او در این شعرها و دیگر شعرهایش خوشآیند است و لبخند بر لبان خواننده یا شنونده مینشاند و باعث انبساط خاطر میشود.
اما طنزآمیزترین شعر سهراب سپهری شعر بلند "صدای پای آب" است. در این شعر او با تکیه بر عناصر نامنتظره و غیر عادی و ترسیم کاریکاتورهایی از خود و جهان پیرامونش، جلوههای جذابی از شوخطبعی شخصیت و زبان خود و نگاه طنزآمیزش نشان میدهد. این متن، نگاهیست به شعر صدای پای آب از منظر جلوههای طنزآمیز آن.
در آغاز شعر، سپهری به معرفی خود و نزدیکانش و پیشه و اصل و نسبش میپردازد، و در این معرفی از خود و اطرافیانش تصویری شوخطبعانه ارائه میدهد. مادرش را "بهتر از برگ درخت" و دوستانش را "بهتر از آب روان" میداند، خودش را هم نقاشی ناشی و بیهنر معرفی میکند که اصل و نسبش شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد:
مادری دارم
بهتر از برگ درخت
دوستانی
بهتر از آب روان.
پیشهام نقاشیست.
گاهگاهی قفسی میسازم با رنگ
میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانیست
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی! چه خیالی! میدانم
پردهام بیجان است.
خوب میدانم
حوض نقاشی من بیماهیست.
نسبم شاید
به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
هنگامی که میخواهد دربارهی زمان مرگ پدرش توضیح بدهد، توضیح پر از طولوتفصیلش چنان است که به هیچوجه نمیتوانیم از آن دریابیم که پدرش کی درگذشته است. زمانی که آن را با آب و تاب توصیف میکند، زمانیست نامعین و ناموجود. انگار که دارد با ما شوخی میکند و سر به سرمان میگذارد، یا میخواهد سر کارمان بگذارد و دستمان بیندازد:
پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها، پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مردهست.
پدرم وقتی مرد
آسمان آبی بود
مادرم بیخبر از خواب پرید
خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد
پاسبانها همه شاعر بودند.
و سپس تغییر ناگهانی و نامنتظرهی صحنه و تبادل پرسشهایی مضحک در دکان بقالی بین او و مرد بقال، بدون هیچگونه ارتباطی به موضوع مرگ پدر؛ و همین بیربطی گفتوگو و نامنتظره بودن صحنه به شعر فضایی طنزآمیز میبخشد:
مرد بقال از من پرسید:
"چند من خربزه میخواهی؟"
من از او پرسیدم:
"دل خوش سیری چند؟"
وقتی به سیر و سیاحت در جهان- یا به قول خودش به "مهمانی دنیا"- میرود، روایتش از دیدههایش نشان از نگاه شوخطبعانهاش دارد. از جمله:
کودکی دیدم
ماه را بو میکرد.
قفسی بیدر دیدم که در آن
روشنی پرپر میزد.
...
من زنی را دیدم
نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرهی آنان نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسهی داغ محبت بود.
من گدایی دیدم
در به در میرفت، آواز چکاوک میخواست
و سپوری که به یک پوستهی خربزه میبرد نماز.
برهای را دیدم
بادبادک میخورد.
من الاغی دیدم
ینجه را میفهمید.
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر.
سر بالین فقیهی نومید
کوزهای دیدم لبریز سوآل.
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تنناها یاهو.
من قطاری دیدم
فقه میبرد و چه سنگین میرفت!
من قطاری دیدم که سیاست میبرد
و چه خالی میرفت!
توصیفش از رخدادهای شهر هم دارای تصویرهای طنزآمیز است و از نگاه شوخطبعانهاش حکایت میکند:
کودکی هستهی زردآلو را
روی سجادهی بیرنگ پدر تف میکرد.
برهای از "خزر" نقشهی جغرافی
آب میخورد.
بند رختی پیدا بود:
سینهبندی بیتاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد گاریچی در حسرت مرگ.
هنگامی که به توصیف جنگوستیزهایی که دیده میپردازد، تصویرهایی کاریکاتورگونه و مضحک ترسیم میکند:
جنگ خونین انار و دندان
جنگ "نازی"ها با ساقهی ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مهر
حملهی کاشی مسجد به سجود
حملهی باد به معراج حباب صابون
حملهی لشگر پروانه به برنامهی "دفع آفات"
حملهی دستهی سنجاقک
به صف کارگر لولهکشی
حملهی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حملهی واژه به فک شاعر.
و قتلهای مضحکی که توصیف میکند هر کدام کاریکارتوری دلنشیناند که لبخند بر لب مینشانند:
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچهی خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
توصیف سهراب سپهری از روح خودش هم طنزآمیز است:
روح من کمسال است.
روح من گاهی از شوق
سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است.
قطرههای باران را
درز آجرها را، میشمرد.
روح من گاهی
مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
در توصیفش از زندگی هم رگههای پررنگ طنز دیده میشود:
زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی میپیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشهی مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکهی دهشاهی در جوی خیابان است.
وقتی که میخواهد از عقایدی که برایش قابل درک نیستند سخن بگوید، با شوخطبیعی میگوید:
من نمیدانم
که چرا میگویند:
"اسب حیوان نجیبیست، کبوتر زیباست".
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد؟
هنگام صحبت از چیزهایی که نباید بخواهیم و بکنیم، با لحنی طنزآمیز میگوید:
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
....
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
و سرانجام هنگام توصیف مرگ میکوشد با لحن طنزآمیزش چهرهای غیرترسناک و دلپذیر از او ترسیم کند:
مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجرهی سرخگلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه نشستهست به ما مینگرد.
اردیبهشت 1388
|