زن در شعر سپهری نقشی کوچک و حضوری کمرنگ دارد. او تنها در ۱۲ شعر از ۱۳۴ شعر کوتاه و ۲ شعر بلندی که در هشت کتاب منتشر شده، حضورش آشکار و روشن است. با این وجود در بعضی از شعرهای دیگر سپهری هم نقش دارد، ولی حضورش تاریک و پنهانی است.
سپهری جزو معدود شاعران معاصر است که شعر عاشقانه ندارد، سخن از عشق هم در شعرش نادر است، اگر هم اینجا یا آنجا سخن از عشق میسراید، مثلاً میگوید:
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد
(مسافر)
یا:
نرسیده به درخت
کوچه باغیست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبیست
(نشانی)
منظورش عشق جنسی نیست، بلکه عشق به مفهوم مجرد یا به معنای عرفانی آن است، عشقی که به گفتهی او "به بام ملکوت" میرود.
سپهری شعر اروتیک ندارد، شعری که در آن با زنی رازونیاز کرده باشد ندارد، شعری که در آن خصوصیات جسمی یا روانی زنی را توصیف کرده و ستوده باشد، ندارد، شعری که در آن مخاطبش زن یا دختر محبوب- مثلاً مادر یا خواهر یا دوست دخترش- باشد، ندارد، شعری که برای یا دربارهی زنی گفته باشد، ندارد، تنها یک شعر دارد به نام "دوست" که پس از مرگ فروغ فرخزاد و به یاد او گفته، در این شعر هم هیچ توصیف یا ستایشی از هیچیک از خصوصیات زنانهی فروغ نیست، بلکه سخن از بزرگ بودن و از اهالی امروز بودن و با تمام افقهای باز نسبت داشتن و لحن آب و زمین را فهمیدن اوست. اگر هم از صدا و پلکها و دستهایش سخنی به میان میآید، به هیچوجه از خصوصیات زنانهی آنها صحبت نمیشود، بلکه صداش به شکل حزن پریشان واقعیت، پلکهاش نشاندهندهی مسیر نبض عناصر و دستهاش ورق زنندهی هوای صاف سخاوت و کوچانندهی مهربانی به سمت ما توصیف میشود. در مجموع روایت سپهری از فروغ فرخزاد در این شعر به گونهایست که اگر کسی نداند این شعر به یاد فروغ گفته شده و آن را بخواند؛ به هیچوجه متوجه نمیشود که شعر به یاد یک زن سروده شده.
اینک ببینیم زن در شعر سپهری چگونه حضوری دارد.
نخست به حضور آشکار و روشنش میپردازم. در این حضور زن شعر سپهری معمولاً بیشکل است. نه خطوط چهرهاش مشخص است، نه طرح اندامش، نه هیچیک از مشخصات واقعی جسمی- روانی و خصوصیات شخصیتیاش. نه نام دارد نه نشان. موجودیست مجرد و انتزاعی.
در شعر "مرغ افسانه" او روان در جادهای تصویر شده. با فرود آمدن مرغ افسانه بر او و شکافتن سینهاش و فرو رفتن به درونش، زن در فضا به پرواز درمیآید:
زن در جادهای میرفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رؤیا عریان شد.
مرغ افسانه سینهی او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
در شعر "صدای پای آب" زن، چراغ لذت است و سکوت خواهش:
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش.
در شعر "مسافر" آدمیست بینام و نشان در آن سوی پنجره، در ابتدای خودش و با دستانی بدوی:
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام شن لگد میشد.
زنی شنید
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید.
در شعر "نزدیک دورها" موجودیست ایستاده دم درگاه، با بدنی از همیشه:
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.
زنان فاحشه هم در شعر سپهری حضور دارند:
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جتها را
نگاه میکردند.
(مسافر)
سپهری به این زنان توجهی خاص دارد، چون شاید نسبش به یکی از آنان برسد:
نسبم شاید
به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
(صدای پای آب)
زن شعر "و پیامی در راه"، زن زیبای جذامیست که او هم مورد لطف ویژهی شاعر است:
زن زیبای جذامی را
گوشواری دیگر خواهم بخشید.
زن شعر "آب"، زنی زیباست بر لب رود که با افتادن تصویرش در آب، زیباییاش دو برابر شده:
زن زیبایی آمد لب رود.
آب را گل نکنیم.
روی زیبا دو برابر شده است.
زن شعر "ندای آغاز"، حوری دختر همسایه است که مشاهدهی فقه خواندنش پای کمیابترین نارون روی زمین، باعث دلگیری سپهری میشود:
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.
مادر مهمترین زنیست که در شعر سپهری حضور و نقش روشن و آشکار دارد. او هنگام انجام کار یا در حال گفتوگو با پسرش توصیف شده. در شعر "شاسوسا" سپهری روزهای کودکیاش را به یاد میآورد و زمزمهی لالایی مادرش را میشنود که به آهنگ جنبش برگهاست و گلهای اقاقیا در آن میشکفد:
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده.
برگهایش خوابیدهاند، شبیه لالایی شدهاند.
مادرم را میشنوم.
...
زمزمهی مادرم به آهنگ جنبش برگهاست.
...
گلهای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخههاست.
در شعر "صدای پای آب"، مادر در حال شستن استکانها در خاطرهی شط است:
مادرم آن پایین
استکانها را در خاطرهی شط میشست.
و در شعر "بیروزها عروسک" در حال بردن یک سبد آب برای گل زرد:
صبحها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب میبرد.
در شعر "روشنی، من، گل، آب" مادر در حال چیدن ریحان است:
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر.
شعر "سادهرنگ" از نظر حضور آشکار زن، مهمترین و جالبترین شعر سپهری است. در این شعر زن همسایه، رعنا و مادر شاعر حضور دارند، و البته خودش. زن همسایه در پنجرهاش تور میبافد و میخواند. رعنا سر حوض در حال رخت شستن است، و خود او که در ایوان سرگرم کارهای مختلف- از جمله دید زدن زن همسایه- است، به یاد گفتوگوی بامدادیاش با مادر میافتد:
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت:
موسم دلگیریست.
من به او گفتم:
زندگانی سیبیست.
گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش
تور میبافد، میخواند.
من "ودا" میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
سپس اتفاق خندهداری میافتد که باعث خندهی مادر و رعنا میشود:
من اناری را میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم
دانههای دلشان پیدا بود...
میپرد در چشمم آب انار.
اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
گفتوگوی جالب دیگر شاعر با مادرش در شعر "صدای دیدار" روایت شده:
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
- میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به! چه شد؟ آخر خوراک ظهر...
- ...
اینک نگاهی به حضور پنهان و تاریک زن در شعر سپهری.
زن در این چهرهاش نقشی کم و بیش پیچیده، مبهم و مرموز ایفا میکند و شخصیتی مهآلود و رازآگین دارد.
برای بررسی این نوع حضور زن باید بدانیم که سپهری حدود ۶۰ شعر دارد که در آنها شخصیتهایی مبهم و نامشخص از نظر جنسیت حضور دارند، شخصیتهایی که از آنان با عنوانهایی چون تو، او، شما، آنان، یکنفر، آدمی، انسانی، انسان مهآلود، رهگذر، رهرو نازکدل، مسافر، میزبان، همراه، دوست، و نظیر اینها صحبت شده یا طرف صحبت قرار گرفتهاند، یا با واژههایی چون ای دوست، ای کمی رفته بالاتر از واقعیت، ای میان سخنهای سبز نجومی، ای همزاد عصیان، منادا شدهاند. از میان این ۶۰ شعر در حدود ۱۰ شعر- بهویژه در دو کتاب "زندگی خوابها" و "آوار آفتاب"- این شخصیت نامشخص با صفاتی توصیف شده که بیشتر برای زنان به کار میرود و حال و هوایی کموبیش زنانه دارد. در واقع لحن سخن سپهری در این شعرها طوریست که احساس میشود او دارد از زنی یا با زنی صحبت میکند .
در بعضی از این شعرها به این شخصیت زنانه با ضمیر "او" اشاره شده. از جمله در شعر "لحظهی گمشده" که در آن چنین میخوانیم:
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهای بود
و من دیده به راهش بودم.
...
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
یا در شعر "آن برتر" چنین میخوانیم:
و او
پیکرهاش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمهی سبز علفها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقهی لبخندی پرید.
در ته چشمانش تپهی شب فروریخت.
در بعضی دیگر از این شعرها این وجود زنانه مخاطب شاعر است.
در شعر "موج نوازشی، ای گرداب" سپهری با این وجود زنانه که ناگهان زیباست و اندامش گردابیست، چنین سخن میگوید:
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابیست.
موج تو اقلیم مرا گرفت
ترا یافتم، آسمانها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخهها را شکستم
...
مژگان تو لرزید. رؤیا در هم شد
...
از بیم زیبایی میگریزم، و چه بیهوده! فضا را گرفتهای.
...
از بیکران تو میترسم، ای دوست! موج نوازشی.
در شعر "همراه" او به این وجود زنانه که حضوری ناگهانی دارد و اندامش دارای طرحی دوزخی و خطهای عصیانیست، میگوید:
و من میرفتم، میرفتم تا در پایان خودم فروافتم
ناگهان تو از بیراههی لحظهها، میان دو تاریکی، به من پیوستی.
صدای نفسهایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت.
همهی تپشهایم از آن تو باد، چهرهی به شب پیوسته! همهی تپشهایم.
من از برگریز سرد ستارهها گذشتهام
تا در خطهای عصیانی پیکرت شعلهی گمشده را بربایم.
در شعر "شب هماهنگی" از این وجود زنانه میخواهد که او را در شب بازوانش سفر دهد و با جادهی پیوستگی بروند:
پروای چه داری؟ مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانهات را میفشارم، و باد شقایق دوریت را پرپر میکند.
به سقف جنگل مینگری، ستارگان در خیسی چشمانت میدوند.
بیاشک، چشمان تو ناتمام است، و نمناکی جنگل نارساست.
دستانت را میگشایی، گره تاریکی میگشاید.
لبخند میزنی، رشتهی مرز میلرزد.
مینگری، رسایی چهرهات حیران میکند.
بیا با جادهی پیوستگی برویم.
این وجود زنانهی پنهان و تاریک و رازآگین متعلق به کیست؟ بعضی از سپهریپژوهان او را تجسم معشوقهی اثیری سپهری تصور کرده، یا با نگاهی یونگی به این وجود زنانه نگریسته و او را تجسم انیمای سپهری (یعنی تجسم مظهر طبیعت زنانهی ناخودآگاه او) پنداشته و دربارهی آن مطالب مفصلی نوشتهاند. شعری که بیش از هر شعر دیگر سپهری، مایهی این پندار شده، شعر "همیشه" است که در آن سپهری با موجود مرموزی که او را با نامهای رازآگین "زن شبانهی موعود"، "خواهر تکامل خوشرنگ" و "حوری تکلم بدوی" منادا قرار داده، سخن گفته و از او خواسته که حرف بزند.
به نظر من اینگونه برداشتها بیش از آنکه واقعگرایانه و متکی به شعر سپهری باشند، خیالپردازانهاند.
مطالعهی دقیق و عمیق شعر سپهری نشان میدهد که او خود را غرق در تنهایی و تاریکی حس میکرده و در شعرهایش بارها از این تنهایی و تاریکی خاموش خویش سخن گفته. از جمله:
زندگیام در تاریکی ژرفی میگذشت
(لحظهی گمشده)
چه درونم تنهاست!
(روشنی، من ، گل، آب)
در تاریکی بیآغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بیروزن تهی نگاهم را پر کرد
(بی پاسخ)
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایهی نارونی تا ابدیت جاری ست
به سراغ من اگر میآیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
(واحهای در لحظه)
من در این تاریکی
فکر یک برهی روشن هستم
که بیاید علف خستگیام را بچرد
(از سبز به سبز)
پس چه باید بکنم
من که در لختترین موسم بیچهچه سال
تشنهی زمزمهام؟
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشهی مرغی بکشم.
(پرهای زمزمه)
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
(به باغ همسفران)
بعضی از وجودهای انسانی مبهم و رازآگین که در شعرهای سهراب سپهری حضور دارند، تجسم و طنین انسانی تنهایی و تاریکی او هستند. خود سپهری در شعر "طنین" به روشنی این موضوع را بیان کرده:
میان دو دست تمنایم روییدی.
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
"نه صدایم
و نه روشنی
طنین تنهایی تو هستم
طنین تاریکی تو."
این طنین و تجسم تنهایی و تاریکی که در شعرهای سپهری چهرهای انسانی به خود گرفته، گاهی به عنوان شبیه تاریک شاعر نمودار میشود، مانند "شاسوسا" در شعری به همین نام:
"شاسوسا"، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلودهام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین. راه زندگیام در تو خاموش میشود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی.
گاهی به صورت انسان مهآلود حضور پیدا میکند، مانند شعر "لولوی شیشهها":
و تو در تاریکی گم شدهای
انسان مهآلود!
گاهی چهرهی کودک به خود میگیرد، مانند شعر "پرچین راز":
در باغ ناتمام تو، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود، بر زمینهی هولی میدرخشید.
...
و تو تنهاترین "من" بودی
و تو نزدیکترین "من" بودی.
گاهی در سیمای مردی ظاهر میشود، مانند مرد مسافر در شعر بلند "مسافر":
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
"چه سیبهای قشنگی!
حیات نشئهی تنهاییست."
گاهی هم چهرهای زنانه به خود میگیرد، مانند شعر "شب هماهنگی" که پیش از این به آن اشاره کردم:
حرف بزن، ای زن شبانهی موعود!
زیر همین شاخههای عاطفی باد
کودکیام را به دست من بسپار.
حرف بزن، خواهر تکامل خوشرنگ!
خون مرا پر کن از ملایمت هوش
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن.
...
حرف بزن، حوری تکلم بدوی!
حزن مرا در مصب دور عبارت
صاف کن.
با آنکه در آغاز متن گفتم که زن در شعر سپهری نقشی کوچک دارد، در پایان باید بگویم که این نقش در مجموع نقشی مثبت است، و نگاه شعر سپهری به زن نگاهی مهرآمیز و حقشناسانه است. بر مبنای همین نگاه مهرآمیز است که او زن را پزندهی خوراک داغ محبت و گسترندهی سفرهی برکت و طراوت میبیند:
من زنی را دیدم
نور در هاون میکوبید.
ظهر در سفرهی آنان نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
کاسهی داغ محبت بود.
(صدای پای آب)
و بر پایهی همین حس حقشناسی است که میخواهد او را در سرآغاز باغی بنشاند که در طلوع گل یاسش به بیداری خواهد رسید:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
...
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
...
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد
...
و آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
تو را در سراغاز یک باغ خواهم نشانید.
(به باغ همسفران)
فروردین 1388