فروغ در شعرهایش از مردان گوناگونی سخن گفته است. از یار و معشوق، از پدرش و برادرش، و از مردان غریبه. از یار و معشوق با لحنی مهرآمیز و جانبدارانه سخن گفته، لحن گفتارش دربارهی پدرش و برادرش انتقادی و طنزآمیز است، و از مردان ناشناس هم نمایندگانی از نامردان دورو و جانی و نمایندگانی از مفلوکان در شعرش حضور دارند و طبیعتاً لحن سخنش دربارهی نامردان خصمانه و دربارهی مفلوکان دلسوزانه است. در این بررسی مردان شعر فروغ و طرز نگاه او به آنان را به اختصار بررسی میکنیم.
۱- یار و معشوق
برای فروغ که سخنش، "سخن از پچپچ ترسانی در ظلمت نیست"، بلکه سخن از دستان عاشقیست که "پلی از پیغام عطر و نور و نسیم" بر فراز شبها ساختهاند، و دلش "به اندازهی یک عشق است"، یار مظهر مهربانی است و روشنایی و رابطه، به همین سبب از آن مهربان میخواهد که برای او که از نهایت شب حرف میزند و از نهایت تاریکی، چراغ بیاورد و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرد:
اگر به خانهی من آمدی
برای من، ای مهربان! چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.
- از شعر "هدیه"
یار فروغ حتا وقتی که دروغ میگوید، مهربان است، و چه مهربان است وقتی که پلک آینهها را میبندد و چلچراغها را از ساقههای سیمی میچیند و در سیاهی ظالم او را به سوی چراگاه عشق میبرد!
چه مهربان بودی! ای یار! ای یگانهترین یار!
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی!
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینهها را میبستی
و چلچراغها را
از ساقههای سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق میبردی.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
معشوق فروغ مردیست با تن برهنهی بیشرم و ساقهای نیرومند و اندامهای عاصی، مردیست از نسلهای فراموش شده که گویی در انتهای چشمانش تاتاری پیوسته در کمین سواریست و در برق پرطراوت دندانهایش بربری مجذوب خون گرم شکاریست. او موجودیست قدرتمند که همچون طبیعت مفهوم ناگزیر صریحی دارد:
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد.
او با شکست من
قانون صادقانهی قدرت را
تأیید میکند.
- از شعر "معشوق من"
او مردیست از قرون گذشته، یادآور اصالت زیبایی، و در عینحال وحشیانه آزاد و گستاخ، آنچنان که غبار خیابان را از کفشهایش با پارههای خیمهی مجنون پاک میکند، و مثل سرود خوش عامیانه، سرشار از خشونت و عریانیست:
او پاک میکند
با پارههای خیمهی مجنون
از کفش خود غبار خیابان را.
...
او
مردیست از قرون گذشته
یادآور اصالت زیبایی.
...
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی.
- از شعر "معشوق من"
و چون انسان سادهایست، هر چیز ساده را با خلوص دوست میدارد:
او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای پاک را.
او با خلوص دوست میدارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را.
معشوق من
انسان سادهایست.
- از شعر "معشوق من"
۲- مردان خانواده
فروغ در شعر "دلم برای باغچه میسوزد" پدر و برادرش را با نگاهی طنزآمیز مینگرد و از آنها تصویرهایی کاریکاتورگونه ارائه میدهد. از دید او پدرش آدمیست بیبووخاصیت و مبتلا به مرض بیتفاوتی که معتقد است از او دیگر گذشته و او بارش را برده و کارش را کرده و دیگر زمان بازنشستگیاش است و حقوق تقاعد برایش کافیست. او در اتاقش هیچ کار دیگری جز این ندارد که از صبح تا غروب یا شاهنامه بخواند یا ناسخالتواریخ، در نتیجه چنان حس دلسوزیاش را از دست داده که نه به فکر گلهاست، نه به فکر ماهیها و نه نگران اینکه باغچهی خانه دارد میمیرد:
پدر میگوید:
"از من گذشتهست.
از من گذشتهست.
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم."
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخالتواریخ
پدر به مادر میگوید:
"لعنت به هرچه ماهی و هرچه مرغ.
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد؟
برای من حقوق تقاعد کافیست."
- از شعر "دلم برای باغچه میسوزد"
برادر فروغ هم مشکل اعتیاد به فلسفه دارد و این اعتیاد چنان ذهنش را آشفته کرده که به باغچه میگوید قبرستان، و شفای آن را در انهدامش میداند. او مرد مفلوکیست که مست میکند و به در و دیوار مشت میکوبد و سعی میکند بگوید خیلی دردمند و خسته و مأیوس است، ولی ناامیدیاش آنقدر کوچک است که هر شب در ازدحام میکده گم میشود:
برادرم به باغچه میگوید قبرستان.
برادرم به اغتشاش علفها میخندد.
و از جنازهی ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذرههای فاسد تبدیل میشوند
شماره برمیدارد.
برادرم به فلسفه معتاد است.
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است.
او ناامیدیاش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیاش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود.
- از شعر "دلم برای باغچه میسوزد"
۲- مردان ناشناس
گروهی از مردان ناشناس شعر فروغ نامردانی هستند دورو و متظاهر و مزور که همچنان که تو را میبوسند، در ذهن خود طناب دارت را میبافند:
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
این نامردان سیهرویانی هستند که در سیاهی فقدان مردیشان را پنهان کردهاند:
نامرد در سیاهی
فقدان مردیاش را پنهان کرده است.
- از شعر "تنها صداست که میماند"
و جانیانی شهوتران، با ارواح کور و کودن، که گلوی هم را با کارد میدرند و در میان بستری از خون با دختران نابالغ همخوابه میشوند:
گاهی جرقهای، جرقهی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند.
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود.
- از شعر "آیههای زمینی"
مردان مفلوک هم هستند که در چارراهها نگران حوادثاند و سرنوشتشان له شدن زیر چرخهای زمان است:
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثاند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظهای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد...
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
همچنین انبوه روشنفکران بیتحرک مفلوک که مردابهای الکل با آن بخارهای گس مسموم، آنها را به ژرفنای خویش کشیدهاند:
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند.
- از شعر "آیههای زمینی"
رفتگرانی که بوی خاکروبه و توتون میدهند و گشتیان خستهی خوابآلود آخرین مردان مفلوکی هستند که فروغ در طول مسیر شعرش با آنها روبهرو میشود:
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمههای پریدهرنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهی خوابآلود
با هیچ چیز روبهرو نشدم.
- از شعر "دیدار در شب"
خرداد 1389
|