این کیست این کسی که روی جادهی ابدیت
به سوی لحظهی توحید میرود؟
ساعت سه بعد از ظهر روز سه شنبه، پانزدهم دی ماه 1383، به دعوت و همت "انجمن ادبی فروغ"، ما دوستداران و دلبستگان فروغ، بر مزارش، در آرامگاه ظهیرالدوله دور هم جمع میشویم تا هفتادمین سالروز تولد فرخندهاش را جشن بگیریم و گرامی بداریم.
آرامگاه قدیمی و نیمهمخروبهی ظهیرالدوله در ماههای دی و بهمن حالوهوایی خاص دارد. تکیده درختان برهنه و خشکیدهاش سردرگماند و نمیدانند باید خوشحال باشند و شادی کنند یا اندوهگین باشند و بغض کنند. آخر، آرامگاه باید در پانزدهم دی تولد یکی از گرامیترین میهمانانش، فروغ همیشه زنده و جاودانه زندهیاد را جشن بگیرد، و در بیست و چهارم بهمن مرگش را به سوگ بنشیند و سوگباری کند.
هوا در این روز اوایل زمستان سرد است و بارانی ریز و آرام گهگاه میبارد و سنگمزارهای خاکگرفتهی آرامگاه را میشوید. راستی که این آرامگاه دنج و باصفا چه بزرگمردان و چه گرانقدر زنان را در گهوارهی سینهاش آرمیده دارد و پاسدار است! از ملکالشعرای بهار تا رهی معیری، از رشید یاسمی تا روحالله خالقی، از مرتضی محجوبی تا قمرالملوک وزیری، از سردارحشمت تا فضلالله صبحی مهتدی، و گل سرسبد این میهمانان آرمیده در سینهی آرامگاه، فروغ فرخزاد. و البته آرامگاه حقیقی این بزرگان ذهن و ضمیر دوستدارانشان است و یاد و خاطرهی آنها که در آن جایگاهی رفیع و ابدی دارند و جاودانه تابناکاند.
صدای گرم فروغ را میشنوم و او را در لباس حریر بلند صورتیاش میبینم که دامنکشان بر خاک، لابهلای شاخههای تودرتوی خشکیده درختان میچرخد و درحالیکه مراقب است تا لباسش به شاخهها گیر نکند، با نوایی دلنشین میخواند:
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم
که این چنین به بوی شب آغشتهام
هنوز خاک مزارش تازهست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم...
میزبانان مراسم- سرکار خانم بابایی، آقای یزدیان و دیگر مدیران انجمن ادبی فروغ- از ساعت سه آمدهاند و سنگ مرمرین مزار فروغ را شسته و با دستههای گل و شمع و شیرینی و عکسهای او آراسته و تزیین کردهاند. از دستگاه پخش صوت، صدای گرم و رسای فروغ پخش میشود که دارد شعرهایش را برای مهمانانش میخواند و صدای روشنش همراه با موزیکی دلنشین صحن آرامگاه را پر از صفایی معنوی و روحانگیز کرده است.
حدود ساعت چهار، مراسم با صحبت کوتاه آقای یزدیان دربارهی علت گردهمایی و انجمن ادبی فروغ جنبهای رسمیتر به خود میگیرد، اگرچه تا انتها دوستانه، بیتکلف و صمیمانه میماند و به شکل یک جشن تولد خانوادگی، ساده و خودمانی برگزار میشود .
آقای یزدیان کلامش را با شعر "هدیه"، سرودهی فروغ، شروع میکند:
من از نهایت شب حرف میزنم.
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم.
اگر به خانهی من آمدی، برای من، ای مهربان! چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.
پس از ایشان، یکی دیگر از مدیران انجمن ادبی فروغ دربارهی تاریخچهی تشکیل این انجمن و هدفهایش صحبت مختصرومفیدی میکند، و پس از آن بعضی از شرکت کنندگان شعرهایی دربارهی فروغ و به یادش میخوانند. من هم، در این قسمت از مراسم، مجموعهای از ده رباعی سروده شده به یاد فروغ و تقدیم شده به او را با عنوان "برخیز" قرائت میکنم:
برخیز و برای عاشقان نغمه بخوان.
ما را ز اسارت زمستان برهان.
برخیز ز جا، "تولدی دیگر" یاب.
شد موسم "فتح باغ"، ای سرو جوان!
برخیز و به آفتاب کن باز سلام.
بر شبزدگان رسان ز خورشید پیام.
بس باشد خواب "در غروبی ابدی".
طالع شو و در طلوع میباش مدام.
برخیز که بی گرمی تو دلسردایم.
ایمان به شروع فصل سرد آوردیم.
دلگرمی ما تویی، تو، ای آتش عشق!
ما در شب کینه مهر تو پروردیم.
برخیز و فروغ مهربانیها باش.
گلبانگ رسای همزبانیها باش.
بر تشنه لبان بشارت باران ده.
بر رویش غنچه مژدگانیها باش.
برخیز و بخوان نوای بیداری را.
با ما بسرا سرود هشیاری را.
یاران به هوای خواندنت آمدهاند.
برخیز و بخوان ترانهی یاری را.
برخیز و بهار سبز رؤیاها باش.
سرشار ز غنچههای روحافزا باش.
باغ دل ما بی گل رویت پژمرد.
ای جان بهار! تا ابد با ما باش.
برخیز و نهال عشق سبزآرا کن.
آکنده ز بالندگی مانا کن.
تو سرو همیشه سبز باغ غزلی.
این باغ پر از بهار نامیرا کن.
برخیز ز جا، پنجرهها را بگشا.
بر شبزدگان راه سحر را بنما.
ما تشنهی آواز دلانگیز توایم.
سرشار ز شوروشعرمان کن، یارا!
برخیز، ای آفتاب در شب پنهان!
بیدار شو، ای سپیدهی صبحدمان!
با شعر فروغبخش و فرداسازت
در وصف طلوع نغمهای روشن خوان.
برخیز و بهار عشق گلباران کن.
سرشار ز غنچههای عطرافشان کن.
گر دست زمستان گل عمرت را چید
برخیز و دوباره باغ را خندان کن.
مراسم با خواندن شعرهایی از فروغ ادامه مییابد. شعرهای "به علی گفت مادرش روزی"، "ای مرز پرگهر!" و "فتح باغ" از جمله شعرهاییاند که دوستداران و دلبستگان فروغ به یادش و برای گرامیداشت خاطرهاش قرائت میکنند.
فروغ هم خوشوقت از حضور گرم دوستدارانش، نرم و سبکبار، لابهلای شاخههای خشکیده و برهنهی درختان، گاه تند و پرشتاب و گاه آرام و نرمپو، میچرخد و بازیگوشانه میخواند:
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد.
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت.
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد.
چرا توقف کنم؟
بخشی از مراسم به پذیرایی با چای و شیرینی از میهمانان اختصاص دارد و به راستی که نوشیدن یک لیوان چای داغ در این هوای سرد زمستانی بسیار مطبوع و لذتبخش است. لیوانی چای برای فروغ میبرم. مدتی مرا به دنبال خود لابهلای درختان دور آرامگاه میچرخاند و از سر بازیگوشی از دسترسم میگریزد. وقتی سرانجام به او میرسم تمام چای لیوان لبپر زده و به زمین ریخته، و فروغ تبسمی محزون بر لب دارد و با خود میخواند:
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمین...
در سراسر مراسم، فروغ در میان ما و در کنار یارانش حضوری زنده و محسوس دارد. روح فروغ آرامگاه را پر کرده و فروغ تابناکش دلهای یارانش را روشن نموده است. فروغ میخندد و خوشوقت است از اینکه میبیند چنین محبوب است و دلبند و گرامی، همچون خورشید فروزان روشناییبخش به دلها و اندیشهها. خشنود است از پیوندی که بین یارانش آفریده. میخندد و میخواند:
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور.
در بروشوری که از طرف انجمن ادبی فروغ تهیه شده، چنین میخوانیم:
"من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
آری؛ تنها یک بوسه. او با یک بوسه متولد شد؛ تنها با یک بوسه.
به راستی راز این تولد چه بود که مرگی چنین رمزآلود به دنبال داشت؟ مرگی که بعد از سی و هشت سال هنوز ادامهی یک زندگی است و خاک مزاری که هنوز تازه است. مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم...
این زن راز فصلها را میدانست و حرف لحظهها را میفهمید. او میدانست که نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرندهی اشارتیست به آرامش.
این زن که امروز زیر این خاک پذیرنده و تازه خفته است، دریافته بود که آن شعلهی بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت، چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
او مدتهاست که از ما چراغ و آب و آینه طلب میکند. آیا برایش چراغ آوردهایم؟ او از نهایت شب حرف میزند. او سرد است و عریان و چنان پر است که روی صدایش نماز میخوانند.
به خاطر بسپاریم که تکه تکه شدن راز آن وجود متحدیست که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا خواهد آمد، و بیایید ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد."
صدای فروغ که در میان ما و در میان تکیده شاخههای خشک برهنه میچرخد و میخواند، روحم را سبکبال به پرواز درآورده است. همآوا با او نجوا میکنم:
صدا، صدا، تنها صدا...
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن.
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک.
صدای انعقاد نطفهی معنی.
و بسط ذهن مشترک عشق.
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند...
چرا توقف کنم؟ چرا؟
پرندهها به جستوجوی جانب آبی رفتهاند.
افق عمودی است.
افق عمودی است و حرکت فوارهوار.
و در حدود بینش
سیارههای نورانی میچرخند
...........
چرا توقف کنم؟ چرا؟
و سرانجام مراسم به همان سادگی که آغاز شده، پایان میپذیرد. زمان بدرود فرا میرسد و زمان ترک آرامگاه. دوستان یکی یکی به سوی فروغ میروند تا تولدش را تبریکی دگرباره بگویند و برایش آرزوی یادمانی و تابناکی همیشه بیدار و ابدی کنند. خاطرهی فروغ آنها را گرم در آغوش میگیرد و با آنها دست دوستی و صمیمیت میدهد و آنها را سپاس میگزارد که به دیدارش آمدهاند، با روحی پر از هدیهی تولد- چراغ مهربانی- و به یاد او و تولدش بودهاند. شعر فروغ هدیهی متقابل او به دوستدارانش است:
حس میکنم که وقت گذشتهست.
حس میکنم که "لحظه" سهم من از برگهای تاریخ است.
حس میکنم که میز فاصلهی کاذبیست
در میان گیسوان من و دستهای این غریبهی غمگین.
حرفی به من بزن.
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی به من بزن.
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم...
دی 1383
|