آینه از صمیمیترین دوستان فروغ و از بهترین مصاحبان اوست. آینه رفیقی شفیق است. آینه همدل و همدرد است. افزون بر تمام اینها، آینه از وسیلههای اساسی و گرامی زندگی فروغ در آشیانهی شعرش است. سراسر دیوارهای خلوتگاه او در کلبهاش که در آنجا به بیداری و آگاهی میرسد، پر است از آینههای رودررو که تصویر حقیقی او را بینهایت بار از هر سو در خود و درهم بازمیتابانند، خویشتن حقیقی او را به خودش و به جهان مینمایانند، و تنهایی دردناک او را از حضور خود که حضور مهربانترین یار است، سرشار میکنند. آینه همدمیست که محرم اسرار شعر فروغ است. سیمای جهان را به او و سیمای او را به جهان نشان میدهد. برایش، همانند چیزهایی چون پنجره و چراغ، از سرچشمههای مهم آگاهی و خودآگاهی است. آینه نقطهی شروع فروغ حقیقی و نخستین گام او در عبور از بلوغ روحی و فکری است. در میدان دید آینه است که به جهانبینی میرسد. به یمن پرتوهای بازتابش یافته از آینه است که به مقام هوشیاری و بینش میرسد. در فضای آینه و پرتوهایش زندگی برای فروغ معنا پیدا میکند، و هستی رازهایش را بر او آشکار میکند. روشنیهای جهان که از پنجرههای خلوتگاه و ایستگاهش میگذرند و به میهمانی او، به درون کلبهاش میآیند، در آینههای اقامتگاهش بازتابهای مکرر مییابند و روشنی خود را بینهایت بار بیشتر و بیشتر میکنند، از اینروست که کلبهی فروغ و قلبش همیشه تابناک است. آینه بدون فروغ قادر به زندگی نیست و معنایش را از دست میدهد. فروغ هم بدون آینه زندگی و معنایش را از دست میدهد. این دو تمام و کمال به هم وابستهاند. شعر فروغ شعر آینههاست.
آینههای شعر فروغ، خط خشک زمان را آبستن میکنند و باردار حجم آگاهی میسازند، حجمی که خود آبستن تصویر آگاهانهی هستی است. آینه آگاهی حجمیافته و گستردهایست که فضای تکبعدی زمان را چند بعدی میکند و بیکرانگی میبخشد. آینه میزبان میهمانی تصویرها و تصورها، دریافتها، ادراکها و آگاهیهاست:
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد.
- از شعر "تولدی دیگر"
آینه سرچشمه و گوهرهی دانایی است. پاسخ پیچیدهترین پرسشها را میداند و گرهگشای رازها و معماهاست. او نام منجی جهان از تاریکی و کدورت را میداند. او نام منجی هستی از زوال و مرگ را میداند و با نجات دهندهی ابدی رابطه دارد:
از آینه بپرس
نام نجات دهنده را.
- از شعر "پنجره"
پاسخگوی پرسشهاست، و در دنیای واقعیتهای مجازی دروغین نشاندهندهی حقیقتهای راستین است:
هر دم از آیینه میپرسم ملول:
چیستم دیگر؟ به چشمت چیستم؟
لیک در آیینه میبینم که- وای!-
سایهای هم زانچه بودم نیستم
- از شعر "گمشده"
آینه یار و یاور همیشگی چراغ است. این دو عاشق و معشوق جداییناپذیراند، مانند فروغ و دلدارش، بدون هم معنایی ندارند. بدون چراغ آینه میمیرد و مفهومش را گم میکند. بدون آینه هم روشنایی چراغ زایایی و باروریاش را از دست میدهد و سترون میشود، و قدرت تکثیر و تکثرش از بین میرود. هنگامی که فروغ در آینه تنهاست، یار با چراغهایش میآید و به او روشنایی و زندگی میبخشد:
تو با چراغهایت میآمدی به کوچهی ما.
تو با چراغهایت میآمدی.
وقتی که بچهها میرفتند
و خوشههای اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی
- از شعر "من از تو میمردم"
آینه مرز بیباکی و دلیری است. ترسوها از آن رو برمیگردانند. آنها که از روشنایی و شفافیت میترسند، از آن پرهیز میکنند. برای پیوستن به روشنایی خیرهکنندهاش باید بیباک و شجاع بود و از عشق و روشنایی و شفافیت نهراسید. عشق این بیباکی و پردلی را به فروغ میبخشد که از روشناییها نترسد- که عشق خود روشنایی ناب و مطلق است- و به آینهها بپیوندد:
همه میترسند.
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم.
- از شعر "فتح باغ"
و این شهامت از آن زندگان است. جرأتیست که زندگی به قلبها میبخشد. مردگان فاقد چنین دلاوری و جرأتی هستند. آنها قدرت و شهامت رودررو شدن با آینهها- با حقیقت منجمد و راکد و کدر وجود خود- را ندارند و از نگریستن در آینههای حقیقتنما وحشت دارند:
حق با شماست.
من هیچگاه پس از مرگم
جرأت نکردهام که در آیینه بنگرم.
و آنقدر مردهام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمیکند.
- از شعر "دیدار در شب"
آیینه دلداریدهنده هم هست. رفیقی بردبار و سنگ صبوری همدردیکننده است، و با گریستن در آن دل دردمند و اندوهناک آرامش مییابد و رنج و اندوهش تسکین پیدا میکند. در روزهای بهاری که تنت در پیله تنهاییات نمیگنجد، و بهار پنجرهات را به وهم سبز درختان سپرده، در برابرش میایستی و هایهای میگریی و اندوه دل خود را خالی میکنی. او هم با تو میگرید و گریهاش اندوهت را سبک میکند:
تمام روز در آیینه گریه کردم.
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود.
تنم به پیلهی تنهاییام نمیگنجید.
- از شعر "وهم سبز"
آینهها هشیاراند، احساس و ادراک دارند، عاطفه دارند، و قلبی سرشار از عطوفت و مهربانی. فرارسیدن فصل سرد مرگ را با دانش سکوتشان درمییابند، و در غروب مرگ، محفل سوگوار و اجتماع عزادارشان، اجتماع تجربههای پریده رنگ است:
در آستانهی فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
آینهها حقیقتبین و راستگویند. به آنها نمیشود دروغ گفت. آنها را نمیشود فریب داد. برای آنکه بتوانی به آنها دروغ بگویی باید پلکشان را ببندی تا چشمهایشان بسته و خاموش شود، و چراغها را خاموش کنی که نبینند، تا شاید بتوانی در تاریکی فریبشان دهی:
چه مهربان بودی، ای یار! ای یگانهترین یار!
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی!
چه مهربان بودی وقتی که پلک آینهها را میبستی!
و چلچراغ ها را از ساقههای سیمی میچیدی.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
ولی آنگاه که چشمهاشان باز باشد روشناند و پاکیزه و هشیار، و نمایانکنندهی نهانهای ناآشکار. ژرفای جان آدمی را نشان میدهند و حقیقت وجودش را، و حقیقت تمام آن وجودهایی را که در او نطفه بسته، مینمایانند. جان بینشاند و روح نگرش. گوهر جانبینی و جهانبینیاند. پاکی و صفای سرشتیشان سرشت نهانی همه چیز، و صورت آشکار و سیرت پنهان جهانیان را هویدا میکند:
و آن کسی که نیمهی من بود، به درون نطفهی من بازگشته بود.
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود.
و ناگهان صدایم کرد.
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
آینه زیستگاه آدم تنهاست، و آنگاه که تنهاست، او را از تنهایی درمیآورد و رفیقی را در برابرش قرار میدهد همدل و همفکر و همراه. با سکوت خود با آدم حرف میزند و به حرفهایش گوش جان میسپرد. در خواب و بیداریاش حضور دارد و در او میتوان عمق تاریک تمام خوابها را لمس کرد، و با او میتوان در مه سنگین وردهای سحرگاهی تجلی یافت. تنها باید هشیار بود و بر حضور زنده و تپندهاش آگاه. باید بینا بود و تجلیاش را دید. و باید شنوا بود و صدای سکوتش را که سرشار از سخنهاست، شنید:
گوش کن
به صدای دوردست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی.
و مرا در ساکت آیینهها بنگر
که چهگونه باز با تهماندههای دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس میسازم.
از شعر "در خیابان های سرد شب"
و آنگاه که آینهها به خوابی عمیق فرو میروند، در عمق خوابهای سحرگاهیشان، طنین جیغ کلاغان است که آنها را از خواب بیهوشی به هوش میآورد و هشیار میکند، و در آن شکلهای منفرد و تنها از خواب بیدار میشوند و خود را به اولین کشالهی بیداری و به هجوم مخوف کابوسهای شوم تسلیم میکنند:
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس میشود.
آیینهها به هوش میآیند
و شکلهای منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهی بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند.
- از شعر "دیدار در شب"
آینه خاطرهی آدم است، گذشته و حافظهی اوست، و آنکه در گذشتههای سپری شده و خاطرههای همیشه زندهاش زندگی میکند، گویی در اعماق قلب آینهها زندگی میکند، و تنش زمینی بارور است که شهوت تکرار شدن دگرباره درون قلبش را از تخمههای سبز انباشته میسازد. چنین کسی، به یقین، شایستهی آن است که به او سلامی دوباره داده شود.
به مادرم که در آیینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون قلبش را
از تخمههای سبز میانباشت- سلامی دوباره خواهم داد.
- از شعر "به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد"
آینه واروننما و تحریفکننده هم میتواند باشد، آنگاه که در برابر زشتیها و پستیها و پلیدیها و پلشتیها قرار میگیرد و چیزهای هرزه و وقیح یا مبتذل و کثیف در برابرش قرار میگیرند. در این صورت است که حرکتها و رنگها و تصویرهای مضحک و مردهی باسمهای را باژگونه و سر و ته نشان میدهد، آنها را به سخره میگیرد و با نگاهی ریشخندآمیز نگاهشان میکند:
در دیدگان آینهها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت.
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهی وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت.
- از شعر "آیههای زمینی"
و در شادمانیهای دروغین و تمسخرآمیز آدم شرکت میکند و با او در مسخرهکردن و خندیدن به ریش آنچه مبتذل و مضحک است، دست به یکی میکند:
فاتح شدم- بله فاتح شدم.
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه میافروزم
- از شعر "ای مرز پرگهر!"
آینه چشم بزرگیست به تماشای جهان نشسته که روح عاصی شب را بر شیشههای نگاهش نشانده:
آیینه همچو چشم بزرگی
یک سو نشسته گرم تماشا.
بر روی شیشههای نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را.
- از شعر "دیر"
و این هم چند تصویر پراکنده و زیبا از دیگر آینههای شعر فروغ:
از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید.
موج زد دیدگان مخملیاش.
آه! در وهم هم مرا میدید.
- از شعر "بازگشت"
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خندهی تو
صبحگاهان به تنم میلغزید
گرمی دست نوازندهی تو.
- از شعر "آرزو"
چون در آیینه نگه کردم، دیدم، افسوس!
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید.
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید.
- از شعر "شوق"
چون نام خود به پای تو افکندم
افکندیام به دامن دام ننگ.
آه، ای الاهه! کیست که میکوبد
آیینهی امید مرا بر سنگ؟
- از شعر "قربانی"
در اتاق کوچکم پا مینهد
بعد من، با یاد من بیگانهای.
در بر آیینه میماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانهای.
- از شعر "بعدها"
و سرانجام اینکه فروغ و شعر پرفروغش هر دو به صافی و پاکی آینهاند، و مانند آینهای صاف و صیقلی حقیقتنمای راستین و زندگی سنج حقیقیاند. هر دو آینههایی هستند که از زندگی جان میگیرند و روشنی و تابش مییابند، و چشمهایشان از زیستن سرشار از نگاه روشن و تابناک میشود، و فقدان روشنی و زندگی رویشان را کدر و سیاه میکند، و سبب مرگشان میشود:
آه، ای زندگی! من آینهام.
از تو چشمم پر از نگاه شود.
ور نه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینهام سیاه شود.
- از شعر "زندگی"
مرداد 1385
|