پنجرهها، دریچهها و روزنهها از مهمترین دغدغههای ذهنی همیشگی فروغ بودند. پنجره هرآنچیزیست که بر جهان گشوده میشود و گیتی در آن چشماندازهایش را بر بیننده مینمایاند. پنجره در شعر فروغ نماد پیوند با جهان است، و جهانیان را از وجود خود آگاه ساختن. پنجره پلیست به سوی ادراک، به سوی تفاهم، به سوی یگانگی. پنجره زمزمهی همیشگی فروغ است و دلبستگی ماندگارش. تنها کنار پنجره نشستن و با طبیعت راز و نیاز کردن، گفتن و شنفتن، آگاه کردن و آگاه شدن:
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت:
ای دختر بهار! حسد میبرم به تو.
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هرچه طالبی، به خدا میخرم ز تو.
- از شعر "دختر و بهار"
پنجره دریچهایست بر احساسات. از آن در تو میریزد تمام آن رویدادها که بیرون از تست و در تو چشمهسار عاطفه میشود، سرچشمهی شادی و حزن، سرچشمهی نومیدی و امید، سرچشمهی اندیشههای غریب غروبین:
خورشید تشنهکام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود.
میرفت روز و خیره در اندیشهای غریب
دختر کنار پنجره تنها نشسته بود.
- از شعر "دختر و بهار"
پنجره باز است و در سایهاش تو به طبیعت مینگری، از درون خویش بر جهان برون ناظری و حاضر بر حضور هستی، آمیخته در امواج نیستی:
پنجره باز و در سایهی آن
رنگ گلها به زردی کشیده.
پرده افتاده بر شانهی در.
آب گلدان به آخر رسیده.
- از شعر "خانهی متروک"
هر پنجره روزنهایست، روزنهای بر روشنایی، روزنهای بر نور، بر درخشش عاطفههای انسانی. هر روزنه ستارهایست، ستارهای سوزان همچون قطرههای اشک. پنجره رمز و راز امید است، امیدی برخاسته از بینش، از نگرش به افقهای دوردست، به چشماندازهای بیکرانه. پنجره راه ورود روشنایی است و گذرگاه فروغ اشراق، وسیلهی ارتباط است و کسب آگاهی، آگاه شدن بر جهان وجود و آگاه ساختن جهان از وجود خویش. پنجره ابزار به تفاهم رسیدن است با دیگران و کلید گشایش در بر وجدان خویش و بر دیگرانی که آن سوی پنجرهی وجود تو قرار دارند:
حرفی به من بزن.
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
- از شعر "پنجره"
ولی اگر چشمهای پنجره بسته شود، پنجره کور میشود، و پنجرهی کور نه تنها نابینا که نادان هم هست، و همانند کبوترهای مفلوج و درختان بیتجربهی یائسه، ناتوان از درک مفهوم زندگی و رشد و رویش و شکوفایی گل سرخ زیستن در بطن آدمیست:
ای کبوترهای مفلوج!
ای درختان بیتجربهی یائسه! ای پنجرههای کور!
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم، اکنون
گل سرخی دارد میروید.
- از شعر "گل سرخ"
پنجره نماد ادراک گذرا بودن هستی و سیالیت جاری آن به سوی نیستی هم هست. از پنجره است که میتوان تکدرخت پربرگ زندگی را در معرض تب زرد خزان نگریست و خشک شدن آن را به چشم بینش دید:
چون تو را مینگرم
مثل این است که از پنجرهای
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مینگرم.
- از شعر "گذران"
و تولد هستی از دل امواج نیستی. سیر بیپایان جهان در گذر دوسویه از هست به نیست و از نیست به هست. و آنچه از پس پنجرهی جهانی در گردش ابدی نگران من و تست، نامعلومی ناشناخته است:
لحظهای
و پس از آن هیچ...
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
بازمیماند از چرخش.
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست.
- از شعر "باد ما را خواهد برد"
پنجرهها در تاریکی، آنگاه که نسیم است و سکوت، پذیرای نگاه آبی ماه است و آواز زنجرهها که رمز همدلی است و مهربانی:
تو را صدا کردم.
تو را صدا کردم.
تمام هستی من
چو یک پیالهی شیر
میان دستم بود.
نگاه آبی ماه
به شیشهها میخورد.
ترانهای غمناک
چو دود برمیخاست.
و شهر زنجرهها
چو دود میلرزید
به روی پنجرهها.
از شعر "در میان تاریکی"
پنجرههای گشوده بر باران، با همدمانش که مظهر بخشایشاند و سرچشمهی باروری، و درخت پیوندگستر وجودشان ریشههایی دارد نقب زننده در اعماق غربت:
ای ساکنان سرزمین سادهی خوشبختی!
ای همدمان پنجرههای گشوده بر باران!
بر او ببخشایید.
بر او ببخشایید.
زیرا که مسحور است.
زیرا که ریشههای هستی بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب میزنند.
- از شعر "بر او ببخشایید"
پنجرهها دارندهی احساس و ادراکاند. عاطفهی پیوند از لذت سرشارشان میسازد و سرمست میشوند از لذت تماس، تماس با عطر جانهای رایحهپرور:
اکنون دوباره پنجرهها خود را
در لذت تماس عطرهای پراکنده بازمییابند
- از شعر "دیوارهای مرز"
ولی تنها روشنایی نیست که از پنجره به درون میآید، شب هم هست و تاریکی. شب مسموم با هفرم زهرآلود تنفسها. شب تنهایی. شب بیگانگی. شبی که ریشه در سکوت دارد، گرچه پر است از انبوه صداهای تهی و نامفهوم:
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هفرم زهرآلود تنفسها
شب...
- از شعر "دریافت"
و در چنین شب تاریک و دمسردی، عشق تنهاست و نگران گذرگاهی مهآلود، سرشار از خاطرههای مغشوش:
- عشق؟
- تنهاست و از پنجرهای کوتاه
به بیابانهای بیمجنون مینگرد
به گذرگاهی با خاطرهای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال.
- از شعر "در غروبی ابدی"
و تو که در پس آن پنجره نشستهای و بیهوده درون تاریکی را میکاوی، به چه میاندیشی؟ چه چیز اینطور نظرت را به خود جلب کرده؟ غرقه در امواج کدامین دنیایی و کدامین خاطرهها؟
من به آوار میاندیشم
و به تاراج وزشهای سیاه
و به نوری مشکوک
که شبانگاهان در پنجره میکاود
و به گوری کوچک، کوچک، چون پیکر یک نوزاد.
- از شعر "در غروبی ابدی"
تاریکی شب در تکاپوست که از پنجرهات بگذرد و به درون تو راه یابد. شبی که در آن خورشید سرد میشود، برکت از زمین میرود، خاک مردگان را پس میزند و از پذیرششان خودداری میکند، شبی تاریک با سیاهی متراکم و طغیانگر که راهها را هم گمراه و نومید میکند و از رفتن بازمیدارد:
شب در تمام پنجرههای پریدهرنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهی خود را
در تیرگی رها کردند.
- از شعر "آیههای زمینی"
ولی نباید نومید شد. باید با چراغ امید تاریکی را برافروخت و دریچهای بر روشنایی گشود، و چه کسی جز تو، ای مهربانترین یار! میتواند بخشندهی چراغ به تاریکی و گشایندهی دریچه بر روشنایی باشد؟
من از نهایت شب حرف میزنم.
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم.
اگر به خانهی من آمدی، ای مهربان! چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبختی بنگرم.
- از شعر "هدیه"
و آنگاه که دریچه گشوده میشود چهرهای شگفت پشت آن منتظر است که با تو سخن بگوید و به تو پیام بدهد. چهرهای شگفت که در آن سوی دریچه روان است و باد طرح جاریاش را لحظه به لحظه دگرگون و محو میکند:
و چهرهای شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت:
"حق با کسیست که میبیند."
- از شعر "دیدار در شب"
چهرهی شگفتی که انگار چهرهی خود تست، در زندگی آن سوی مرگ. چهرهای شگفت با خطهای نازک دنبالهدار سست و ناپایدار، و گیسوانی نرم و دراز که جنبش نهانی شب آنها را میرباید و میآشوبد، و همچون گیاهان ته دریا مشوش میکند، و بر تمام پهنهی شب میگشایدشان. چهرهای شگفت که در آن سوی دریچه روان است و از زندگی فانی زمینی دور میشود، و به سوی زندگی ادبی و ابدیت زندگی پیش میرود. چهرهای شگفت که نشان دهندهی زوال و میرایی جسم زمینیست، چهرهی پس از مرگ فروغ، با فروغی از آفاق آن سوی مرگ:
و چهرهی شگفت
با آن خطوط نازک دنبالهدار سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون میکرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب میربودشان
و بر تمام پهنهی شب میگشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد:
"باور کنید
من زنده نیستم."
- از شعر "دیدار در شب"
و با دیدن این چهرهی شگفت روانه و دورشونده از تو در پس دریچه است که به آگاهی میرسی و زوالپذیری خود و گذرا بودن زندگیات را با دور شدن او که دور شدن خودت از خویشتن است، درمییابی و پی میبری به اینکه دمی هستی در برابر ابدیت، و چیزی نیستی جز طنین میرای ترانهای خاموش شونده، به دور از جاودانگی:
از دریچهام نگاه میکنم.
جز طنین یک ترانه نیستم.
جاودانه نیستم.
- از شعر "روی خاک"
و پس از رسیدن به این آگاهی است که حس میکنی حال که زندگی گذراست و به آن دل نمیتوان بست، باید هرچه زودتر و بیشتر دریچههای ارتباط با جهان را بگشایی و در مجال و مهلت محدودی که داری هرچه بیشتر با جهان و جهانیان پیوند برقرار کنی و آگاهی و احساس و عاطفهی بیشتری از راه این دریچههای گشوده به دست آوری، آنقدر که باران آگاهی و بینایی و ادراک بر تو ببارد و تو را در خود شستوشو دهد و پاک و پاکیزه کند، و با این آگاهی است که از خودت میپرسی:
آیا زمان آن نرسیدهست
که این دریچه شود باز... باز... باز؟
که آسمان ببارد؟
- از شعر "دیدار در شب"
و این رگبار بارانی که انتظار و آرزوی باریدنش را داری، همان رگبار نوبهاری عشق و مهربانی است که خواب دریچهها را از ضربههای وسوسه مغشوش میکند:
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میکنی.
- از شعر "غزل"
و با این رگبار بهاری پنجرهات پر میشود از وهم سبز درختان، و باران اشکهایت در همراهی با باران بهاری به برگهای سبز این درختان طراوت و تازگی جوانههای نو میبخشد و تن و روانت را چون درختان چنان رشد میدهد که دیگر در پیلهی تنهاییات نمیگنجی و با تمام وجودت میکوشی تا این پیلهی تنهایی را بشکافی و از آن بیرون بزنی، از پنجره بگذری و به جهان آن سوی پنجره، به جهان آدمها و جانها بپیوندی:
تمام روز در آیینه گریه میکردم.
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود.
تنم به پیلهی تنهاییام نمیگنجید.
- از شعر "وهم سبز"
پنجره سرچشمهی آگاهی ست، سرچشمهی جوشش و فوران آگاهی، آگاهی بر سرزنشهای تلخ، بر استمدادها و یاریجستنها:
و از میان پنجره میدیدم
که آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیدهدمی کاذب
تحلیل میرود.
- از شعر "دیدار در شب"
پنجره سرچشمهی خودآگاهی هم هست، دریچهایست بر وجدان ملامتگر و نقاد تو. اگر توقف کنی، اگر گرفتار سکون و رکود شوی، اگر درجا بزنی یا فروبغلتی، به تو هشدار و زنهار میدهد و نکوهشت میکند:
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت:
"نگاه کن.
تو هیچگاه پیش نرفتی.
تو فرو رفتی."
- از شعر "وهم سبز"
ولی این پنجره گرچه روزنهایست سرد و عبوس، و منتقدی ملامتگر با نگاهی سرزنشبار، دریچهای به سوی امید هم هست، و روزنهای به سوی روشنایی، روزنهای بر هوای تازهی همدلی در فضای دربسته، تنگ و خفقانآور تنهایی:
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهی سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم.
...
سخن از پچپچ ترسانی در ظلمت نیست.
سخن از روز است و پنجرههای باز
و هوای تازه
- از شعر "فتح باغ"
ساکت و ساکن پشت پنجره ایستادن و از پس شیشهی پنجرهی اتاقی گرم به بیرون خیره شدن و تماشا کردن برف پاکیزه که همچون کرکی نرم آرام میبارد، از دلانگیزترین خاطرههای زندگی است که یادآوریاش دل را میلرزاند و آه حسرت سپری شدن روزهای رفته را از ژرفای نهاد آدم برمیآورد:
آن روزها رفتند.
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم.
پاکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام میبارید.
- از شعر "آن روزها"
و از پس پنجره اندیشیدن به چیزهای خوب و روشن گذشته، به خاطرههای تابناک سپری شده- شانه زدن بر گیسوان خود در باد، بنفشه کاشتن دوباره در باغچهها، گذاشتن شمعدانیها در آسمان پشت پنجره- و فکر کردن به امکان تکرار شدن این رویدادهای فرخندهی دیروزهای دور که تبدیل به خاطرههای یادمان دلانگیز شدهاند، و سرشار از حسرت و افسوس و آرزو از خود پرسیدن:
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
پنجره با تاریکی هم رفیق است و در شب، تاریکی با لبهای سردش بر لبهای گرم او بوسه میزند و آنها را میمکد و در لحظههای هماغوشی با او معاشقه میکند. شب از پشت پنجره داخل اتاق میشود و در بستر روز میخوابد و با او همبستر میشود و با زبان سردش تهماندههای روز رفته را میلیسد و به درون میکشد:
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخههای لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشههای پنجره سفر میخورد
و با زبان سردش
تهماندههای روز رفته را به درون میکشید.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
و صبح... صبح دلانگیز... او هم یکی دیگر از معشوقههای پنجره است، دوست و یار اوست. صبح پنجرهها صبح عشق است و دلبستگی. صبحی در گشوده بر آواز گنجشکهای پرگوی عاشق، صبح تفاهم و همبستگی:
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نمیشد
تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی.
از شعر "من از تو میمردم"
و با عشق پنجره پر میشود از آواز قناریهایی خوشخوان، با آوازی روحبخش و دلانگیز:
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
- از شعر "تولدی دیگر"
ذهن پاک پنجره سرشار است از تصور روشنایی، از تصور چراغی که چونان شعلهی بنفش شفق میسوزد و فانوس ذهن را با روشناییاش برمیافروزد:
انگار
آن شعلهی بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
پنجره ولی دیدنی توانمند است، امکانیست برای نگریستن، دریافتن و درک کردن، و:
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
از پنجره میتوان و باید در هر لحظه مرگ را دید که آرام آرام به سوی ما میآید با روشنایی بیهودهاش، مرگی که مسدود کنندهی دریچهها و ویران کنندهی دستهاست، مرگی که تمام لحظههای سعادت را انباشته و بر حضور سرد خود آگاه کرده است:
چه روشنایی بیهودهای در آن دریچهی مسدود سر کشید!
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظههای سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد.
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت.
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
ولی پنجره تنها گواه مرگ نیست، گواه زندگی هم هست. پنجره تنها گواه مدفون شدن دستانی جوان زیر ریزش یکریز برف نیست، گواه جوانه زدن و بالیدن نهالهای ترد و سبز جوان با جوانههای سبز جوانیبخش هم هست. پنجره تنها گواه زمستان نیست، گواه بهاران هم هست؛ و همین گواهیهاست که او را امیدوار و امیدبخش میکند. از مرگ زاده شدن و از دل خاک دوباره برآمدن، رستاخیز و نوزایی، دوباره رفستن و سبز شدن و شکفتن، فوران فوارههای سبز ساقههای پربار سبکسار، آنگاه که بهار با آسمان آن سویش همخوابه میشود: اینها امیدهای قلبی پنجرههای گشودهدل خندانلباند:
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر ریزش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فروان میکنند
فوارههای سبز ساقههای سبکسار
شکوفه خواهد داد، ای یار! ای یگانهترین یار!
- از شعر "ایمان بیاوریم..."
پنجره رابطهایست زنده و روشن بین انسان و پرنده، بین انسان و نسیم، که بر سادگی و صفای صمیمانهی کودکی گشوده میشود و چون این صفا و صمیمیت به گندنای مسموم دروغها و تباهیها و دوروییها و فریبکاریهایی که نام آن را به دروغ زندگی میگذاریم و جز عفونتی گندیده و مرده نیست، آلوده میشود، میشکند و بسته میشود:
بعد از تو پنجره که رابطهای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست.
- از شعر "بعد از تو"
و شکستن پنجرههای پریدهرنگ نشانهی سیاه فاجعه است، نشانهی بیماری و مرگ است، نشانهی فروافتادن ستارههای کوچک بیتجربه از ارتفاع درختان به خاک است:
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجرههای پریدهرنگ خانهی ماهیها
شبها صدای سرفه میآید.
- از شعر "دلم برای باغچه میسوزد"
پنجره نماد سربلندی و افتخار و غرور است، حتا اگر نمایندهی وضعیتی مضحک باشد و اسباب تمسخر، در شعری طنزآمیز و تلخ:
فاتح شدم، بله، فاتح شدم.
پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آنچنان مقام رفیعی رسیده است که در چارچوب پنجرهای
در ارتفاع ۶۷۸ متری زمین قرار گرفته است
...
و افتخار این را دارد
که میتواند از همان دریچه- نه از راه پلکان- خود را
دیوانهوار به دامان مام وطن سرنگون کند.
- از شعر "ای مرز پرگهر!"
و از چنین پنجرهای دروغین که صورتک مضحک یک شبهپنجره است، نه هوای تازه و پاکیزه که هوای گندیده و آلوده، هوای منقبض از غبار پهن، با بوی تند و تهوعآور خاکروبه و ادرار به درون میآید:
از فرط شادمانی
رفتن کنار پنجره با اشتیاق ۶۷۸ بار هوا را که از غبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم.
- از شعر "ای مرز پرگهر!"
ولی پنجره حقیقی را باید همیشه تمیز نگهداشت و شیشههایش را مرتب شست و پاک کرد تا از آن بشود بهروشنی بیرون را دید، تا از آن هوای تازه و سالم و جانبخش به درون آید، و این کاریست که فروغ با شعر چون آینه صاف و چون پنجره گشودهاش انجام میدهد:
من پلههای پشتبام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام.
- از شعر "کسی که مثل هیچکس نیست"
پنجره باید پاکیزه و تمیز و گشاده باشد، زیرا دروازهی بینایی است و دروازهی شنوایی. راهیست به قلب زمین، به قلب زندگی. نقبیست به اعماق عاطفهها و گشایشی بر پهنهی آسمان، آسمان بیکران مهربان که خانهی خورشید است و سرچشمهی روشنایی:
یک پنجره برای دیدن.
یک پنجره برای شنیدن.
یک پنجره که مثل حلقهی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ.
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهی عطر ستارههای کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد.
یک پنجره برای من کافیست.
- از شعر "پنجره"
و همین یک پنجره است که تو را به لحظهی والای آگاهی و نگاه و سکوت، به لحظهی عرفانی معرفت پیوند میدهد و با همین پیوند است که تو از میرایی میرهی و به ابدیت مانا میپیوندی:
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهی آگاهی و نگاه و سکوت.
- از شعر "پنجره"
زیرا تمام زندگی با سراسر لحظات تلخ و شیرینش، با تمام غم و شادیاش، با تمام بیم و امیدش، با تمام فراز و نشیبش، با تمام رنج و راحتش، و با تمام کام و ناکامیاش، پنجرهایست در اتاق جان تو، گشوده بر جهان، پنجرهای که از آن ندای جهان را میشنوی و آوای جهان در قلبت پژواک مییابد، پنجرهای که تنها پل پیوند میان تست و روشنایی، پنجرهای که بر جهان میگشایی و از آن فروغ جانت در آیینهی جهان بازتاب مییابد، پنجرهای که پناهگاه تست:
حرفی به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
- از شعر "پنجره"
مهر 1381
|