در بین شاعران نیمایی، سیاوش کسرایی از نظر پرداختن به بهار و نوروز مقام نخست را دارد و در طول سالهای سرایندگیاش، بهار دلانگیز با جوانهها و شكوفهها و غنچهها و با سرسبزى نشاطانگيزش در شعر این شاعر بهاردوست حضوری چشمگیر داشته است.
در شعر "پس از من شاعری آید" سرودهی آذرماه ۱۳۳۰، کسرایی آمدن شاعری را پیشگویی میکند که شعرش بهار بارور در سینه میاندوزد:
پس از من شاعری آید
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
نمیانگیزدش رقص شکوفههای شوم شاخهی پاییز.
در اسفند ماه سال ۱۳۳۵ و در آستانهی فرا رسیدن بهار، کسرایی با آنکه خودش را چون درختی خشک در پاییز حس میکند که برگهای خشک عشقی سوخته بر فراز شاخههایش آویزان مانده، با این وجود با پرواز مرغان بهار احساس شکوفایی میکند و آرزوهای بهاری در دلش پر میکشد:
در بهار پر گل این بوستان
دست من تک ساقهی پاییز ماند
برگهای خشک عشقی سوخته
بر فراز شاخهها آویز ماند.
گرچه دیگر آسمانها تیره است
شب ز دامان افق سر میکشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزویی در دلم پر میکشد.
در دی ماه سال ۱۳۳۶ شعر زیبای "آرزوی بهار" را میسراید و در آن بهار آرزوهایش را چنین توصیف میکند:
من دراين سرماى يخبندان چه گويم با دل سردت؟
من چه گويم؟ ای زمستان! با نگاه قهرپروردت
با قيام سبزهها از خاك
با طلوع چشمهها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشمآهنگ
سينهام را باز خواهم كرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان ماندهی انديشههايم را
باز در پرواز خواهم كرد.
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزى به بار آيد
اين زمينهاى سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينهی اين تپههاى سنگ
از لهيب لالهها پر داغ خواهد شد.
آه... اكنون دست من خالیست
بر فراز سينهام جز بوتههایی از گل يخ نيست
گر نشانی از گلافشان بهاران باز میخواهيد
دور از لبخند گرم چشمهی خورشيد
من به اين نازك نهال زردگونه بستهام اميد.
در بهمن ماه سال ۱۳۳۸ شعر دلنشین "بوی بهار" را میسراید و در آن از زبان تکدرخت خانهی همسایه که برگهای تازهای داده و از بوی عطر نارس گلهای کوهی، مژدهی بازگشت بهار رفته از خانه، بهار زندگی افروز را میدهد:
مادرم گندم درون آب میريزد
پنجره بر آفتاب گرمىآور مىگشايد
خانه میروبد، غبار چهرهی آيينهها را میزدايد
تا شب نوروز
خرمی در خانهی ما پا گذارد
زندگی بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزی برآرد.
ای بهار! ای ميهمان ديرآينده!
كمكمك اين خانه آماده است
تك درخت خانهی همسايهی ما هم
برگهاى تازهای داده است.
گاهگاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد.
اينهمه میگويدم هر شب
اينهمه میگويدم هر روز
باز میآيد بهار رفته از خانه
باز میآيد بهار زندگی افروز.
در شعر "بهار میشود" که سرودهی بهمن ماه ۱۳۳۹ است، پس از توصیف زیبایی از طبیعت در آستانهی بهار، از نگار خود میخواهد تا لب به خنده باز کند و ببیند که چهگونه از گلخندهاش خزان باغ او بهار میشود:
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز میکنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار میشود.
زمین شکاف میخورد
به دشت سبزه میزند
هرآنچه مانده بود زیر خاک
هرآنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار میشود.
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب میشود
دهان درهها پر از سرود چشمهسار میشود.
نسیم هرزهپو
ز روی لالههای کوه
کنار لانههای کبک
فراز خارهای هفترنگ
نفسزنان و خسته میرسد
غریق موج کشتزار میشود.
در آسمان
گروه گلههای ابر
ز هر کرانه میرسد
به هر کرانه میدود
به روی جلگهها غبار میشود.
در این بهار... آه!
چه یادها!
چه حرفهای ناتمام!
دل پرآرزو
چو شاخ پرشکوفه باردار میشود.
نگار من!
اميد نوبهار من!
لبی به خنده باز كن
ببين چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار میشود.
در شعر "دیدار" که سرودهی اسفند ۱۳۴۰ است، از شبی میگوید که درون باغچهاش گلی میشکفد و با شکفتن گل بهاری، آتش درون سینهی رؤیای سرد خفتهاش میافتد و رؤیای بهاریاش جان میگیرد:
امشب درون باغچهی من گلی شکفت
امشب به بام خانهی من اختری دمید
چنگی گشوده شد به نوا، پردهای نواخت
آمد در این غبار سیه روزنی پدید.
لغزید سایه از بر دیوار و نرمنرم
پیچید پرکرشمه و تاب و توان گرفت
رؤیای سرد خفتهی من با بهار گل
آتش درون سینهاش افتاد و جان گرفت.
اینک کنار پنجرهی جان دمیده است
چون شاخ گل شکفته ز لبخند آفتاب
امید آنکه ساقهی اندام ترد او
سرسبزی آورد ز بهارش در این خراب.
چند سال بعد، در آستانهی بهار، چنان از شادی به دور است که در شعر "بهار و شادی" دردمند و زجرکشیده، چنین میسراید:
امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محلهی ما پرسه میزند
در پشت این دریچهی خاموش، هر سحر
بیهوده میکشاند شاخ اقاقیا.
بر او بنال، بلبل غمگین! که سالهاست
شادی
آن دختر ملوس از این خانه رفته است.
اگر کسرایی در آستانهی بهار غمگین است از اینروست که باغ خفتهاش پایمال صیاد است و خالی از برگ و بار. با این وجود او در این باغ خفته که پر از گل یادهاست بر جا و پایدار میماند، به شوق بوییدن عطر پنهان بهاری زندگیآرا:
من ولی در باغ میمانم که باغم پر گل یاد است
وز فراز چشماندازم فراوان پردهها پیدا:
برگافشان درختان تبر خورده
مرگ شبنمها
سرکشی خارها و جستوجوی ریشهها در خاک
عطر پنهان بهاری زندگیآرا.
در سال ۱۳۴۵سیاوش کسرایی دفتری از دوبیتیها، رباعیها و ترانههایش با نام "سنگ و شبنم" منتشر میکند. از این دفتر دوبیتیهای بهاری زیر را میخوانیم:
گلی جا در کنار جو گرفته
گلی مأوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زین دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته.
سبد پر کرده از گل دامن دشت
- خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت-
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت.
خوشا پرشور پرواز بهاری
میان گلهی ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبکهای کوهساری!
بهارم میشکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت.
بهار آمد، بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر، گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نماندهست
چه سازم گر بیاید خانهی من؟
سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر میشود آواز و آغوش
به دامان چمن، ای غنچه! بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش.
این هم یک ترانهی بهاری از این دفتر:
آتشی در دلم کشیده چراغ
از بهاری به ره گرفته سراغ
چه کند؟ بیبهار میمیرد
با خزان خو نمیکند این باغ.
کسرایی حتا "بر تخت عمل" هم به فکر روزیست که بهار از راه میرسد، بهاری که سرخیاش را از خون چلچلهی پیک بهار میگیرد، خونی که بیگاه بر در و پیکر شهر شتک زده است؛ و دلتنگ از این است که چرا دیگران متوجه آمدن این بهار از خون گلگون نیستند:
روز بیداری گلهای به غم خفتهی ما در گلدان
روز برخاستن بانگ از بام
روز آغوشگشودنهای پنجرهها
روز رنگین شدن پوششها
خون آن چلچلهی پیک بهار
بر در و پیکر این شهر شتک زد بیگاه
دل من چون قفسی تنگی کرد.
چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
لانهای از گل و خاشاک کند
تا بدانید بهار آمده است؟
در اسفند ماه سال ۱۳۵۲ و برای خسرو گلسرخی که مرگ را در آستانهی بهار، آرشوار، پذیرا شد؛ شعر "دیداری یک سویه" را میسراید و آخرین دیدار یک سویهاش از او را به دیدار گلسرخ بهاری در قفس تشبیه میکند:
وقتی که قامتت
قد میکشید در دل ف آویزاشک من
وقتی بهار بود گلی سرخ در قفس
میعادگاه عشق
وقتی که هر سپیده و هر صبح
میدان تیر بود...
و در اسفند ماه سال ۱۳۵۴ در شعر "شقایق" فریاد سرخفام بهاران میشود که سرودش را چون رد پای آهوی مجروح، بر هر ستیغ سهم میافشاند:
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه، میدانم
آری که دیر نمیمانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ میافشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجر
تا ذهن دشتهای گمشده میرانم.
سپس در شعر "رهآورد"، مسافرى ز گرد ره رسيده میشود که تمام راه خفته را به پا و سر دویده و مژدهی رسيدن بهار زيروروكننده را رهآورد سفر آورده:
تولد بهار را
به روی دستهای جنگل بزرگ دیدهام
ز سینهریز رنگرنگ تپهها
شکوفههای نوبرانه چیدهام
کنون برابر تو ایستادهام
یگانه بانوی من! ای سیاهپوش! ای غمین!
که مژده آرمت
بهار زیروروکننده میرسد
نگاه کن، ببین.
در آستانهی نوروز سال ۱۳۵۸ در شعر "بزم خجسته"، یاد شهیدان را گرامی میدارد و با کفی از خاک آنان بزم نوروزی را خجسته میکند:
فریاد برکشید:
عید آمدهست، عید
هنگام پایکوبی و شادیست زین نوید
روشن کنید شمع
بر خوان نمک نهید
قرآن و نان دهید
با سفره سبزه و گل و گلدان بیاورید.
گفتم: کفی ز خاک
تا بزم را خجسته کند یادی از شهید.
در اسفند ۱۳۵۸ شعر "سال نو! سلام" را میسراید و در نوروزی که از راه رسیده، همراه با مردمی از جا برخاسته و به راه مردمی پا نهاده، به سال نو سلام میگوید:
باز باد خوشخبر
از بهار برشکفته میدهد پیام
میدود میان لالهها غزلسرا
جامهایشان
میزند به جام.
باز ابر باردار
خیمه میزند به روی بام.
باز بر شگون مجلس بهار
بید میپراگند به رقص صوفیانهاش
گیسوان سبزفام.
باز نبض جویبار نقره میزند به تودهی علف
با گذار آبهای رام.
روز میرسد
روز دیگری که از نوی گرفته نام.
خاسته ز جا
مردمی به راه مردمی نهاده پا
در سرود
در صلا:
سال نو! سلام.
سال نو! سلام.
در بهمن ۱۳۵۹ در شعر "گل خفته"، وقتی به هر سو میرود و همه جا را میگردد ولی نشان از گلی که خاک بهار را آب و رنگ از اوست نمییابد، نعره برمیآورد و از بهار سراغ گل بهارآفرینش را میگیرد:
در باغچه نبود
در باغ و دشت نیز نشانش نیافتم
در درهها دویدم و در کوهپایهها
بر سینههای صخره و در سایهی کمر
بالای چشمهسار
بر طرف جویبار
جفستم به هر سپیدهدمانش نیافتم.
آخر به شکوه نعره برآوردم: ای بهار!
کو آن گلی که خاک تو را آب و رنگ از اوست؟
بر من وزید خستهنسیمی غریبوار:
کای عاشق پریش!
گل رفته، خفته، هیس.
بیدار باش و عطر نیازش نگاهدار.
سپس در شعر "شاعر"، با دوست داشتن که پنهانترین بهار است، راز و نیاز میکند و از او میخواهد که آتش شود و زبانه بکشد و گل کند تا عاقبت به بوی او صبورترین مرغ جهان بار دیگر آواز بر کفند:
ای دوست داشتن!
پنهانترین بهار!
آتش بشو، زبانه بکش، گل کن، عاقبت
باشد به بوی تو
بار دگر صبورترین مرغ این جهان
آواز برکند.
فروردین سال ۱۳۶۲ آخرین نوروزیست که سیاوش کسرایی در ایران است. در این واپسین فروردینی که در میهن اقامت دارد، شعر "آن زمرد دلتنگ" را میسراید و از بهار میخواهد که هنگام شکوفایی و گلافشانی، از آن زمرد دلتنگ، آن نازنین گیاه، آن ساق سبز خم شده بر خویش زیر سنگ، آن که بر نیامده پژمرد، آن که باد برگ و برش برد، یاد کند:
با انفجار طبلهی رنگینت، ای بهار!
وقتی که نقش میزنی و پیش میروی
از درهها به سینهکش دشت و کوهسار
وقتی گل از گلت به چمن باز میشود
زیر شکوه نوری ف باران ریزبار
وقتی که رقص سبز تو در بازوان باد
طرح هزار منحنی نو میافکند
بر شیب کشتزار
یاد آر از آن زمرد دلتنگ
آن نازنین گیاه
آن ساق سبز خم شده بر خویش زیر سنگ
آن را که برنیامده پژمرد
آن را که باد برگ و برش برد
یاد آر، ای بهار!
در شهریور ۱۳۶۲، در کابل، شعر "چون در رسد هنگام" را میسراید و در آن، بشارت بهار جاودانی را میدهد که چون هنگام حلولش فرا رسد، از راه میآید:
گیرم که گلدان بلورین را
گیرم که گلدانهای این گلخانه را بر سنگ بشکستند
خیل گرازان را
گیرم به باغ آرزوپروردهی ما در چرا بستند.
با آنچه در راه است
ترفند بیهودهست
بر یورش او هیچ رهبندی نمیپاید
چون دررسد هنگام
با موکبش پرگل
بهار جاودان از راه میآید.
در خرداد سال ۱۳۶۳ در کابل، با دلی پرحسرت از بهاری که در آن نه شاخهای گلی به سر زده، نه پرنده پر میزند، در غزلی چنین شکوه میکند:
چرا به باغ شاخهای گلی به سر نمیزند؟
چه شد که در بهار ما پرنده پر نمیزند؟
اگر شکست نوگلی، چه بیوفاست بلبلی
که غافلانه بر گل شکسته سر نمیزند.
در شهریور همین سال، در شعر "ای جان آفتابی عشق!"، در پاییز قلبها، درون دل حوصلهمندش آرزوی بهاری دیگر میپروراند:
پاییز قلبهاست
اما دلم به حوصلهمندی در این هوا
پروردن بهار دگر ساز میکند.
در اسفند ماه ۱۳۶۳و در آستانهی نخستین بهار دوری از میهن، یک دوبیتی و دو رباعی بهارانه میسراید:
گلانداما! بهارت جاودان باد
زبان بلبلانت سایبان باد
به نزدیک چمن در بزم لاله
تو را یادی ز دورافتادگان باد.
غوغای بهار است و هوس تازه کند
زین حال و هوا زمین نفس تازه کند
حبس است دلم، نگویم آزادش کن
اما چه شود اگر قفس تازه کند؟
بیداری گل سوی چمن میکشدم
بلبل، دل و باد، پیرهن میکشدم
در گوشهی خاک غربتم بوی بهار
میآید و جانب وطن میکشدم.
و آخرین بار، در اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در مسکو، در غزلی با عنوان "غریبانه"، باز در آستانهی بهار از غربت مینالد و از مرغ بهاری چنین پرسوجو میکند:
ای مرغ بهار آمده! پرواز و پرت کو؟
شد باغ پر از ولولهی گل، خبرت کو؟
گیرم که شکستی قفس، ای بلبل دلتنگ!
با بالگشایان سفر، بال و پرت کو؟
فروردین 1388