وقتی وارد آرایشگاه استاد سلمانی بدیههسرا شدم دیدم استاد سلمانی نشسته روی صندلی مخصوص سرتراشی، کاغذ قلمی در دست دارد و در حالیکه زیر لب زمزمه میکند، دارد چیزهایی روی کاغذ مینویسد. رفتم پشت سرش و سرم را بردم جلو و گوش تیز کردم تا بشنوم چی دارد با خودش زمزمه میکند. شنیدم که میگفت:
- کف کفک... کفکف کفک.. کفف فکک... ففک ککف... کف کف و کفکفانه... فک فک و فکفکانه
آرام، طوری که هول نکند، دست گذاشتم روی شانهاش و سلام کردم. یکهو از توی عالم خلوت با فرشتهی الهام شاعرانه درآمد و از جا پرید، وقتی دید منام، با دلخوری جواب سلامم را داد و گفت:
- بدجوری با سلام بیموقعت ضد حال زدی ها!
پرسیدم:
- داری چکار میکنی؟
گفت:
- دارم شعر میگویم، بفرستم برای مسابقهی شعر نیما یوشیج.
حیرتزده پرسیدم:
- مگه چند روز پیش نگفتی که دیگر شاعر نیمایی نیستی؟ پس چطور میخواهی تو مسابقهی شعر نیما یوشیج شرکت کنی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و در حالیکه پوزخند تمسخرآمیزی بر لب داشت، هههه کنان گفت:
- هه هه هه... آقا را باش! مگر خبر نداری؟
- چی را؟
- این را که این جایزه را میخواهند به کسانی بدهند که شعر نیمایی نمیگویند.
بهتزده پرسیدم:
- جایزه دهندگان چی؟ آنها هم شاعر نیمایی نیستند؟
گفت:
- زکی... آقا را باش. آنها تو عمرشان حتا یک خط شعر نیمایی هم نگفتهاند. اصلاً شعر نیمایی بلد نیستند بگویند. شاید هم اصلاً ندانند چیچی هست!
پرسیدم:
- پس حالا که نه جایزه بدهها شاعر نیماییاند نه جایزه بگیرها، پس چرا اسم مسابقهشان را گذاشتهاند مسابقهی شعر نیما یوشیج؟
خندهی تمسخر آمیزی کرد و گفت:
- مگر خبر نداری که آویزان شدن به اسم نیما مد روز است و شهرت و اعتبار میآورد، حتا برای مخالفهای نیما. تمام اینهایی هم که تو عمرشان یک خط شعر نیمایی نگفتهاند، شاید هم اصلاً ندانند شعر نیمایی چه جور شعریست، خودشان را وارثان قانونی و جانشینان برحق و فرزندان خلف نیما میدانند. حالا هم برای اینکه نان اسم نیما را بخورند و شهرت و اعتباری ارتزاق کنند، اسم مسابقهشان را گذاشته اند مسابقهی شعر نیما یوشیج.
پرسیدم: پس این مسابقه هیچ نسبتی با نیما یوشیج ندارد؟
گفت:
- چطور ندارد! خیلی هم دارد.
پرسیدم:
- چه نسبتی دارد؟
گفت:
- نسبتش این است که مال مخالفان شعر نیماییست. هم ترتیب دهندگانش مخالفان پر و پا قرص شعر نیماییاند، هم به احتمال زیاد داورانش، هم اینکه قرار است به مخالفان شعر نیمایی جایزه بدهد، یعنی به کسانی که اگر بروند سر گور نیما، شعرهاشان را بخوانند، خاک استخوانهای آن مرحوم تو گور چنان شروع میکند به لرزیدن که یوش که جای خود دارد، تمام نور و کجور را زمین لرزه خراب میکند.
در حالیکه داشت از تعجب یک جفت شاخ دراز روی سرم سبز میشد، گفتم:
- عجب!
گفت:
- حالا از این حرفها بگذریم، بگذار شعری را که برای این مسابقه گفتهام، برایت بخوانم، بعد نظر بده، بگو چطوریست، جایزهی اول مسابقه را میبرد یا نه. خودم که خیلی بهش امید بستهام، یعنی اگر پارتیبازی و خاصهخرجی و رفیقبازی نباشد، صد در صد، بلکه دویست در صد باید جایزه اول را به شعر من بدهند، چون به نظر خودم یکی از شاهکارهای شعری دههی هشتاد است، تا نظر تو چی باشد.
در حالیکه هنوز از گیجی چیزهایی که شنیده بودم بیرون نیامده بودم، برای این که دل رفیقم را نشکنم، گفتم:
- خوب، بخوان ببینم چه تخم دو زردهای گذاشتهای.
- باشد. فقط خوب حواست را جمع کن، چون یک کم شعرم پیچیده است، باید با تمرکز کامل گوشش کنی تا بتوانی جوهر شعریش را بگیری.
گفتم:
- باشد. بخوان.
استاد سلمانی بدیههسرا شروع کرد به خواندن شعرش:
کف کرد فک چو بشنید سخن اهل دل
و نگفت که خطاست
زیرا خوب میدانست که
امروز هم می گذرد در سکوت/ با عنکبوتی که نامرتب نمیکند اصلاً قفسههای کتابخانه ام را
من هم موافقم
به انفجار بزرگی برمیگردیم که
الف یخ زده ب یخ زده پ .....
با کلمات یخ زده بازی نمیکنیم ت ث ج یخ زده
تو هی بکش از آنچه میکشی
شکل من است کاملاً این مار خنده داری که یخ زده از آب درآمده
قالی که خسته شد
یک گوشه از هوا بنشین
کاری نکن
ملافههای بیسرطان را بر سردرسری بنداز
که همیشه سیاه میبستم
من میروم به لرد کف ماه
و یک استکان کم خون را قبل از رفتنم
با ساعت پنج غروب
اعلام میکنم
زاییده میشود از (پرنده است) این شکستهها
شرمنده! من تا بیایم هم هزارتا از این بیشهها از خودم قبلاً زده بیرون هزار تا کاغذ سیاه قبلاً هم
سوراخ میشود از (قلب پرنده است) این آفتاب
شرمنده! شما منتظر، من تا بیاید یک پاییز
باز پنجرهها را هم
پای برهنهایم باز خون راه میافتد میزنیم
بدون شک بیرون
شک نیست خواستن است بدون شک توانستن
یک شب صدای آن زن روسی
بالا کشید از پشت بام معبد هندوشاه
و متن متن های مقدس شبیه چشم شما شد
چشمی که خیره خیره تولید میشود
شبیه گنگ
به شیشه قسم شبیه گردوی کال
تا گور بگذارد به تنم رنگ
فریاد کش آمد آآآآآآآآی قوس شد اوووووووووی
لنگ پای تو بودم مرگ
تا گور بگذارد
تا گوش بگذارم به
دری که پیکر نداشت
و بگویم:
- کف کفک... کفکف کفک.. کفف فکک... ففک ککف... کف کف و کفکفانه... فک فک و فکفکانه
بعد از تازه کردن نفس گفت:
- تا اینجاش چطور از آب درآمده؟... البته هنوز سه ربعش مانده. این تازه اپیزود اول از چهار اپیزودش بود... این "کف کفک" ترجیع بندش است که در آخر هر اپیزود تکرار میشود... حالا چطور بود؟
برای اینکه دلش نشکند، گفتم:
- عالی ف عالی...
با شوق و ذوق پرسید:
- برنده جایزهی اول مسابقه میشوم؟
- پس چی؟ معلوم است که میشوی. واقعاً شاهکار زدهای. آفرین. دستت درد نکند با این تخم دو زردهی شاهکارت.
دروغ هم نمیگفتم. او هم غلو نمیکرد. نسبت به خیلی از شعرهای ریز و درشت پسانیمایی که توی مجلات ادبی و سایتهای اینترنتی میخواندم، نه تنها چیزی کم و کسر نداشت، بلکه الحق و الانصاف از نود و نه درصدشان یک سر و گردن هم بالاتر بود، و به خوبی میشد جزو شاهکارهای شعر پسانیمایی دههی هشتاد حسابش کرد.
برای اینکه مزاحم فوران خلاقیت و نبوغ شاعرانهی استاد نشوم و بگذارم با خیال راحت و سر فرصت سه اپیزود دیگر شاهکار پسانیماییاش را بسراید، و جایزهی اول مسابقهی شعر نیما یوشیج را ببرد، ازش خداحافظی کردم و از آرایشگاهش آمدم بیرون و او را با فرشتهی الهام شعرهای پسانیمایی که لابد دیو کور کریهالمنظر بدترکیبی است، تنها گذاشتم تا به کار شعرآفرینیاش برسد.
تیر 1387
|