بازتاب شوخ‌طبعی سیاوش کسرایی در شعرش
1391/9/5

 سیاوش کسرایی شخصیتی شاد و سرزنده داشت. او انسانی شوخ‌طبع و خوش‌مشرب بود و زبانی بذله‌گو داشت. وقتی با او بودی جاذبه‌ی لبخند دلنشینش مجذوبت می‌کرد و گیرایی کلام شیرین و شوخی‌آمیزش در برت می‌گرفت و حالت را خوش می‌کرد. شوخ‌طبعی و بذله‌گویی او در بعضی از شعرهایش بازتابی دل‌نشین یافته و تعداد شعرهای مطایبه‌آمیز آن بزرگوار که خواندنشان بی‌اختیار لبخند بر لبانت می‌نشاند، کم نیست. در این متن دوازده قطعه شعر طنزآمیز از سیاوش کسرایی را که بازتاب دهنده‌ی شوخ‌طبعی شخصیت و بذله‌گویی کلامش هستند، با هم می‌خوانیم.

 شعر "سیاهه" از شعرهای طنزآمیز سیاوش کسرایی است. این شعر را او درباره‌ی دگرگونیهای زمانه و به یک نرخ نماندن نان در آشفته‌بازار جامعه و هم‌چنین ارج و بهای آدمی در آن ساخته و پدرش را مثال آورده که در زمان انقلاب مشروطیت چه جان‌فشانی‌ها کرده ولی بعد که گل آزادی را تنها گذاشته و خانه‌نشین شده، این گل نوریشه توی گلدان بلورین سر رف خشکیده و با دور شدن کم‌کمک ف پدر از راه، سرزمین او به سراشیب پستی و انحطاط غلتیده و اوضاع و احوال زمانه عوض شده است. لحن این شعر لحنی شوخ‌طبعانه است. شعر را با هم بخوانیم:

نان به یک نرخ نمی‌ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها:

در جوانی پدرم
سنگک یک من یک شاهی بر خوانش بود
و چه شبها که به شوق
پاسداری می‌داد
بر در مجلس شورا تا صبح
تا که مشروطه نیفتد به کف استبداد
و سرانجام ز خونی که روان شد بر خاک
ساقه‌ی خشک پر رنگین داد.
پدرم یک تن از جوخه‌ی آزادی بود
آفرین بود بسی بر پدرم.
پس ف یک چند از آن دوره‌ی پرشوروخروش
مزد پیروزیها را پدرم
پهن می‌کرد به حوض‌خانه بساطی رنگین
گوش می‌داد به آواز قمر
و به تار درویش
و به نقل و سخن یک دو سه تن از احباب
و گوارای وجود
گلویی تر می‌کرد.

و چنین شد که گل تنهای آزادی
گل نوریشه‌ی بی‌حرمت‌وپاس
توی گلدان بلورین به سر رف خشکید.
کم‌کمک دور شد از ره پدرم
پدرم یک تن از جمله‌ی بی‌راهان شد
شرم بادا، نفرین!

پیرمرد اینک با پایی سست
و به دستی لرزان
می‌خرد سنگک را شخصاً هر یک دانه چار ریال.

نان به یک نرخ نمی‌ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها
و نمی‌گردد تنها این بسیارفنون چرخ فلک
هرچه با گردش این شعبده‌گر چرخ فلک می‌گردد
دوست می‌گردد دشمن با تو
وز نیازی دشمن
کینه بگذاشته، می‌گردد دوست
کیست کدبانوی این خانه که هرروز از نو
به حساب عمل ما برسد؟
گل سر ف ما بزند؟
یا سر ف ما بزند بر گل ف دار؟

  شعر "چه بگویم؟" یکی از نمونه‌های موفق شعر طنزآمیز سیاوش کسرایی است. موضوع شعر تضاد بین فقر و عشق است. شاعر گرفتار فقر است و غصه‌ی نان امانش را بریده و پندهای پدروار و دربه‌ادب‌گشودن‌ها او را به سوی بی‌کاری و بی‌عاری سوق داده، ولی هم‌کلامش تکرارکنان از او می‌خواهد که از عشق سخن بگوید و شاعر نمی‌داند که از عشق چه بگوید و با عشق چه بگوید:

غصه‌ی نانم امان ببریده‌ست
و تو تکرارکنان:
"آه از عشق سخن باید گفت."
چه بگویم از عشق
من که صد در به ادب بگشودم
و دو صد پند پدروار مرا
به سوی بی‌کاری سوقم داد
به سوی بی‌عاری.
چه بگویم با عشق؟
یک شماره تلفن
که حروفش همه در دفتر من ساییده
و نشان و نام صاحب آن
زیر صدها خط درخواست ز هم پاشیده‌ست.

 شعر "کلیدها" شعر طنزآمیز دیگری از سیاوش کسرایی است. موضوع شعر حواس‌پرتی مادر شاعر است. میهمان ناخوانده از راه رسیده و از قضا باز دسته کلید مادر گم‌شده و همه در جست‌وجو برای پیدا کردنش هستند غافل از این‌که دسته کلید به حلقه‌های النگوی دست مادر آویزان است:

ناخوانده میهمان
اینک ز گرد راه رسیده‌ست و از قضا
دسته کلید مادر من گم شده‌ست باز.

در خانه های‌وهوست.

نه گل به روی میز
نه خاک و خل ز درگه و دیوار روفته‌ست
در گنجه مانده شربت و نقل و گلابدان
قفل است گنجه‌ها.

هرکس به حاجتی
بگرفته راه خانه‌ی همسایه‌ای به پیش.

بیهوده می‌دوند
بیهوده می‌روند ز دالان به پشت بام
بیهوده می‌کنند به هم چهره‌ها دژم
بیهوده می‌زنند به هم حرفها درشت.

چشمت کجاست مادرک بی‌حواس من؟
آخر کلیدها
آویز حلقه‌های النگوی دست توست.

 شعر "خنده" تصویرپرداز طنزی تلخ و سیاه است، طنزی که دل خواننده را به درد می‌آورد و به جای خنداندن می‌گریاندش. مردی فربه‌تن با دندانهای کرم‌زده بر دست و پا زدن شاعر زخمی که آرزوهای بلندش همه هوار گردیده و به جای این‌که سرگرم برافروختن مشعل خورشید در شب باشد، در تکاپو برای بیرون آمدن از گنداب است، و این حال و روز او را از درد بر خود پیچانده؛ قاه‌قاه می‌خندد و این خنده‌ی کریه عنان گسیخته بر تب و تاب شاعر، او را از فرط گریه می‌لرزاند:

تو چه خوش می‌خندی
تو چه آسان و چه راحت می‌خندی، ای مرد!

تو چنان می‌‌خندی
که من آن کرم زده دندان را در دهنت می‌بینم
هم‌چنین می‌بینم
که تکان می‌دهدت خنده‌ی بگسسته عنان
و تنت با همه‌ی فربهی‌اش می‌لرزد.

ای به هر آینه افتاده و تکرار شده!
دو شده، ده شده، صد، نهصد... و بسیار شده
تو چه می‌بینی آیا در من؟
سبب خنده چه می‌بینی در کار من و پیکر من؟

منم اینک مردی زخم به تن
آرزوهای بلندش همه گردیده هوار
نه فرومانده به گل
نه برافراخته قد
گر تکاپوست، به بیرون شدن از گنداب است
نه به افروختن مشعل خورشید به شب
این مرا دردی پیچاننده‌ست
و تو می‌خندی بر تابم و می‌لرزاند گریه مرا.

 شعر "خر در چمن" تصویری طنزآمیز و شوخ‌طبعانه از غلت و واغلت زدن خری در چمن است و بقیه‌ی کارهایی که می‌کند: از محو تصویر خود شدن در آیینه‌ی آب و غره شدن به زیباییهای خرانه‌ی خود تا رم کردن از صدای خش خش باد در بیشه:

دریای دشت را
شاداب کرده شبنم و عطر گیاه خام
بر دیدگاه دامنه‌ی او لمیده است
چون زورقی سپید بر امواج سبزفام.

قوس از سر رمیده‌ی گوش دراز او
چونان دو بادبان
پهلو به باد داده و در راه هر نواست
اما درون دشت
هر چیز بی‌صداست.

از یاد برده محنت دشنام و رنج بار
آزاد از گزند
دل داده بر نوازش گرمای آفتاب
خمیازه می‌کشد
با چشم نیم‌خواب.
دم را چو بادبیزن ابریشمین کلاف
بر ساق و بر سرین و دل و دست می‌کشد
وانگاه عرعری
با هرچه‌اش که قوت و جان هست می‌کشد.

نیشی به آسمان
وامی‌کند به خنده و یک‌باره از شعف
گسترده بستر علفی زرد می‌کند
هی غلت می‌زند
واغلت می‌زند
تا خستگی خواب ز تن طرد می‌کند.

شاداب از برآمدن آفتاب و روز
می‌ایستد به پا
آنگه به سوی بیشه‌ی بالای تپه‌ها
رومی‌نهد به راه
آهسته گام می‌زند و می‌کند چرا.

مشتاق و نازکانه لب چشمه می‌مکد
سیراب می‌شود
می‌بیند عکس خویش در آیینه‌های آب
محو نگه در آینه‌ی آب می‌شود:
"به‌به چه قامتی!
چه زلف و کاکلی!
چه سینه‌ای، سری، نگه پرصلابتی!"

رم می‌کند ز جا
ورمی‌جهد به پا
از خش‌خشی که باد در آن بیشه می‌کند
تصویرهای آینه آشفته می‌شوند.
بعد از کمی درنگ
اندیشه می‌کند:

"ترسم چه نابه‌جاست
کس نیست در کمین
این پچ‌پچ نسیم به انبوه برگهاست
گرگان بی‌حیا
دیری‌ست کز قلمرو بی‌انتهای ما
یا کوچ کرده‌اند
یا با تفنگ سرپفر ارباب یک به یک
در خون تپیده‌اند.
در بیشه گرگ نیست.
یک گرگ در تمامی دشت بزرگ نیست."

رو می‌کند به دشت
در بادبان گوش‌درازش همه غرور
دل می‌زند به سینه‌ی امواج عطربیز
سنگین و پرنمود
بالا گرفته پوزه و دفم را شکوهمند
سر می‌دهد سرود.

"در دشت گرگ‌پرور بی‌انتها رواست
کو را رها کنیم به آوازهای خویش
وندر درازنای شب سرد دیرپا
پفر گل کنیم آتش پژمرده‌ی اجاق."
این گفت و برگرفت لب از قصه پیر ما.

در شعر "مگس" سیاوش کسرایی با شوخ‌طبعی اندیشه‌های سمج و موذی‌اش را به مگسی سمج تشبیه می‌کند که گویی از سرش سر ف پرواز و قصد دست برداشتن ندارد و هرچه او را می‌کوبد و می‌راند، از راه دیگر به سراغش می‌آید و آزارش می‌دهد:

سمج‌اندیشه‌ی موذی‌فعلی‌ست
کز سر من گویی
سر ف پرواز ندارد هرگز
و من کم طاقت
هرچه می‌کوبم و می‌رانمش، از راه دگر می‌آید.

در چنین خشک هوا
کز تف داغ دمش
هر خیال خامی پخته نماید به نظر
با چه سنجم آخر فکرم را؟
یا که آخر به چه تدبیری من
تن رها دارم از آزارش؟

 در شعر "حکایت مردی که نه می‌گفت" نه تنها قدرت قصه‌‌سرایی بلکه مهارت بذله‌گویی سیاوش کسرایی خود را به رخ می‌کشد. این حکایت قابل تعمق نمایش‌نامه‌‌ی "آن‌که گفت آری، آن‌که گفت نه" از برتولت برشت را به خاطر می‌آورد. مردی در کشور افسانه در نه گفتن شهره است و به تمام پرسشها پاسخ منفی می‌دهد و به هر چیز و هر کس نه می‌گوید، تا این‌که روزی آیینه‌ای به دستش می‌دهند و از او می‌پرسند که آیا آن را که در آیینه می‌بیند، می‌شناسد، و چون او پاسخ آری می‌دهد گفته می‌شود که دیوانه است و سنگسارش می‌کنند:

بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن:

- نام می‌خواهی؟ - نه.
- کام می‌جویی؟ - نه.
- تو نمی‌خواهی یک جام طلا بر سر؟ - نه.
- تو نمی‌خواهی از سیم قبا در بر؟ - نه.
- مذهب ما را می‌دانی؟ - نه.
- خط ما می‌خوانی آیا؟ - نه.
نه به هر بانگ که برپا می‌شد.
نه به هر سر که فرومی‌آمد.
نه به هر جام که بالا می‌رفت.
نه به هر نکته که تحسین می‌شد.
نه به هر سکه که رایج می‌گشت.

روزی آیینه به دستش دادند.
- می‌شناسی او را؟
- آه! آری، خود اوست
می‌شناسم او را.
گفته شد دیوانه‌ست.
سنگسارش کردند.

 شعر "ماه و دیوانه" هم حکایتی دل‌نشین دارد و بیانگر شوخ‌طبعی سیاوش کسرایی است. نیمه شبی از شبهای اسارت در زندان، شاعر از خواب می‌پرد و متوجه می‌شود که پیرمرد دیوانه‌ی هم‌سلولش کنار روزن پرمیله‌ی سلول ایستاده و با اشاره به مهتاب به او می‌گوید که از فلز روشن مهتاب کلیدی خواهد ساخت و تمام قفلها را بازخواهد کرد:

از صدایی گنگ
خواب شیرینم پرید از سر
باز زندان بود و خاموشی
و صدای گامهای پاسبانان بر فراز بام
و تکاپوهای نامعلوم این هم‌حجره‌ی من، مرد دیوانه
در میان روزن پرمیله و مهتاب.

پیشتر رفتم
با اشارات سرانگشتش
ماه را می‌خواند و با من زیر لب می‌گفت:

"گوش کن.
من کلیدی از فلز روشن مهتاب خواهم ساخت
و تمام قفلها را باز خواهم کرد."

ماه پنهان گشت و او را من به جایش بازگرداندم
پیرمرد پاک‌دل قرقرکنان خوابید
و مرا بگذاشت با خار خیال خویش:
زودتر ای کاش!
ماه را می‌خواند.
دیرتر ای کاش برمی‌خاستم از خواب!

 شعر "شب می‌رود ز دست..." نمونه‌ای دیگر از شعرهایی‌ست که در آن شوخ‌طبعی سیاوش کسرایی به زیبایی بازتاب یافته است. در این شعر شاعر پس از ترسیم تصویرهایی دل‌نشین از شب و خواب‌آلودگی شهر و پاسبانهایش، سراغ دزدهایی را می‌گیرد که با از دست رفتن شب دارند فرصت مغتنم دزدی را از دست می‌دهند:

مهتاب ناب و خلوتی پشت بامها
با چتر یک دو کاج
و مسجدی چو غول کمین کرده در سکوت
و روح شهر خسته که در سایه‌ریزها
خمیازه می‌کشد.

از دوشهای خسته‌ی دیوار روبه‌رو
تا شانه‌های کوفته‌ی چینه‌ی خراب
بسیار رخت و جامه چو اشباح آدمی
کَت بسته با طناب
در ره‌‌گذار باد
رقص اسارتی را سرگرم گشته‌اند.

اینک نشسته خواب به ناخفته دیده‌ها
هم پاسبان غنوده به سکو کنار در
هم طفل شیرخوار و پرستار خسته‌اش
شب می‌رود ز دست، کجایند دزدها؟

 جانبداری از دزدها و دلسوزی به حال آنها تنها مختص به این شعر نیست. سیاوش کسرایی شعر دیگری به نام "دزد" دارد و در آن از زاویه‌ای دید یک دزد به مسأله‌ی دزدی نگاه کرده و درددلش از دشواری کارش و ترسها و دلهره‌هایش را با نگاهی طنزآمیز و شوخ‌طبعانه بیان کرده است:

 گر که ارزان می‌فروشم من متاعم را
عابر غافل!
از برم بی‌اعتنا مگذر.

من به جان کندن
با مشقت، بی‌صدا، ترسان
هر شب از دیوار مردم می‌روم بالا
می‌خزم بر بامهای پست
می‌دوم در سایه‌ی دیوار
می‌گریزم در پناه شیروانیها
از در و درگاه یا هر رخنه و روزن
می‌کنم سر توی هر پستو
تا به دست آرم
آن‌چه می‌خواهم.

خواب
خوابتان در بستر راحت
خواب بی‌پایانتان هر نیمه شب تا صبح
در کمند این گرفتاری کشانیدم
و مرا آزاد
و مرا محکوم
در به سرقت بردن سنگ و جواهر کرد.

خواب می‌بینم که می‌لرزند
دستهای من
- دستهایم با همه ورزیدگی در انتخاب چیزها ناشی‌ست-
 و عرق از تیره‌ی پشتم به‌سان جویبار نازکی جاری.
با چه خوف از صاحب ف خانه
با چه خوف از گزمه و شب‌گرد
باز می‌گردم به راه خویش
و شب جان‌سخت را در کوچه‌ها تا روز می‌آرم
و به دیگر روز
با چه تشویشی
بر سر بازار دیگر من
می‌فروشم این به جان‌آورده‌ها، با شکل دیگرگون.

گر که ارزان می‌فروشم من متاعم را
عابر غافل!
از برم بی‌اعتنا مگذر
من چه‌گونه بانگ بردارم:
دزد تو، گم‌گشته‌ی تو، پیش تو، این‌جاست.

 در شعر "بچه کلاغ"، سیاوش کسرایی شوخ‌طبعانه به دفاع از کلاغ زشت و سیاهی می‌پردازد که جوجه‌اش بال‌وپرشکسته، بازیچه‌ی دست بچه‌هاست. نگاه سیاوش کسرایی در این شعر طنزآمیز، سرشار از همدردی با این پرندگان به‌ظاهر زشت و دلسوزی برای آنهاست:

غوغا! غریو! جیغ!
راحت نمی‌نشینم
فریاد می‌کنم:
آن بال‌وپرشکسته که بازیچه‌ی شماست
فرزند من، یگانه‌ی من، کودک من است
گر زشت، گر سیاست.

راحت نمی‌نشینم
فریاد می‌کنم:
این‌جا جنایتی‌ست که با دستهای شاد
پوشیده می‌شود
یاری کنید، ای همه قوم سیاه‌پوش!

پرپرزنان و ملتهب اینک من
تا چشم کودکان شما را درآورم
تا آسمان کنم به همه چشمها سیاه
تا کودکم- کلاغچه- بستانم از شما
اینک من، اضطراب هزاران کلاغ زشت.

 حتا در بین شعرهای کاملاً سیاسی- اجتماعی- انتقادی سیاوش کسرایی هم شعرهایی وجود دارد که بیانگر نگاه طنزآمیز و شوخ‌طبعانه‌ی اوست. شعر بلند "بر تخت عمل" و شعر نیمه‌بلند "عمر کوتاه من و قرن و مرگ" و شعرهای کوتاه "رشد" و "یک‌ضرب" نمونه‌هایی از این‌گونه شعرها هستند. با خوانش شعر "یک‌ضرب" از این نمونه شعرها، این موضوع را به پایان می‌برم:

من به جرمی که چرا کبریتی گیراندم
یا به یک لیوان آب
تشنه‌کامان را مهمان کردم
صورتم نقش‌پذیرنده‌ی سیلی گشته‌ست.

سر هر ره‌گذر تاریکی
تا به خود می‌پیچم سخت گریبان مرا می‌گیرند
سر من می‌شکنند
می‌درانند به تن جامه‌ی من
و مرا از همه جا می‌رانند.

حیف!
من رفیقانم را کم دارم
و ندارم من جز غیظ و غرور
زیر این جامه سلاحی دیگر
و کسان می‌دانند
که مرا تنها،‌ تنها وسط معرکه انداخته‌اند
که در این مهلکه انداخته‌اند.

من به اندازه‌ی این جثه و جان
من به اندازه‌ی این نا و نفس
می‌توانم جنگید
ولی این یک تنه جنگیدنها کافی نیست
نه، نه، کاری نیست.

من رفیقانم را کم دارم
که سر ره‌گذری دیگر با اوباشانی دیگر
دست در کار زدوخوردی خونین هستند
و دم چاقوشان
می‌برد سینه و تاریکی را با یک ضرب.

خرداد 1390


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا