کسرایی به حق "شاعر امید" نام گرفته است. او در تمام طول ۴۴ سال شاعریاش امیدوار زیست، پرچمدار آرمان و مشعلدار امید بود، از امید گفت، دربارهی امید سرود و در طول شبهای سیاه یأس خورشید امید را ستود و بر ضد نومیدی مبارزه کرد. او در طول سالهای سیاه پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ جزو انگشتشمار شاعرانی بود که همچنان پرچم امید را برافراشته نگهداشت و با سرودن منظومهی حماسی بلندش، "آرش کمانگیر"، که یکی از شاهکارهای شعر معاصر است، چراغ امید و خوشبینی به آینده را روشن و روحیهی مبارزهجویی و نبرد را زنده نگهداشت. در طول سالهای اختناق دو دههی چهل و پنجاه هم با سرودن شعرهای امیدانگیز بسیار، پرچمدار "شعر امید" بود.
کسرایی دوازده سال پایان زندگیاش را در آوارگی و دربهدری و مهاجرت اجباری سپری کرد و چون کولیهای خانه به دوش از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور رفت. انگار خودش این فرجام تلخ سالهای پایانی زندگیاش را از جوانی پیشبینی کرده بود که نام مستعار کولی را برای تلخص شاعریاش برگزیده بود. با اینهمه، کسرایی در تمام سالهای خانه به دوشی، و با وجود تمام رنجها و تلخکامیهای ناشی از رنج غربت و زجر دوری از میهن، همچنان امیدوار زیست و با آنکه در این سالهای تبعید، غرق اندوه دلتنگی و ملال دوری از میهن بود و حال و روز غمانگیزی داشت که خودش آن را چنین توصیف کرده:
دور است از من آرزو، دور
دیر است بر من زندگی، دیر
دلتنگ از این دوری و دیری و تماشا
در من کسی خاموش میگرید در اینجا
ولی با این وجود همچنان به آینده امیدوار بود و از امید میسرود و با سرودههای امیدبخش خود به افسردگان و نومیدان و دلخستگان امید میبخشید.
این متن نگاهیست به واپسین سرودههای امیدانگیز کولی همیشه امیدوار شعر معاصر، و مروریست بر شعرهای امیدپرور کتاب شعر "هوای آفتاب" که دربرگیرندهی سرودههای سیزده سال پایانی زندگی سیاوش کسرایی و دوازده سال و چند ماه دوریاش از مهین است.
نخستین شعر امیدانگیز کتاب آفتاب، شعر "همراه" است. کسرایی آن را در خرداد سال ۱۳۶۲ و چند ماه پیش از مهاجرت اجباریاش سرود. کولی همیشه امیدوار در شعر "همراه" به همرهانش امید میدهد که در هنگامهی نام و ننگ و در تنگنای راه، همیشه یک نفر هست که با پرچم جان میماند و نغمهی خونین مبارزه برای رهایی را در طول شبهای اسارت میخواند:
باز هنگامهی نام و ننگ است
راه بر ما تنگ است
یک نفر میافتد
یک نفر میشکند
میگریزد یک تن
یک نفر اما با پرچم جان میماند
یک نفر هست که باز
نغمهی خونین را
در تمام شبها میخواند.
خرداد ۱۳۶۲
در آستانهی آخرین پاییز اقامت در ایران، در شعر "چون دررسد هنگام"، کولی همیشه امیدوار به مخاطبانش امید میدهد که ترفند زمستان برای راه بستن بر بهاری که در راه است بیهوده است زیرا در برابر یورش بهار هیچ راهبندی نمیپاید؛ و چون وقتش برسد، بهار جاودان با موکب پر از گلش از راه میآید:
گیرم که گلدانهای بلورین را
گیرم که گلدانهای این گلخانه را بر سنگ بشکستند
خیل گرازان را
گیرم به باغ آرزوپروردهی ما در چرا بستند
با آنچه در راه است
ترفند بیهودهست
بر یورش او هیچ رهبندی نمیپاید
چون دررسد هنگام
با موکبش پرگل
بهار جاودان از راه میآید.
شهریور ۱۳۶۲
در همین ماهها، در شعر "پاییز"، دریادلان را به خیزش فرامیخواند و میخواهد که موج را به هنگام نگونساریاش نبینند، زیرا سرانجام به دّر دلآویز امید دست مییابند و نوبت خیزش دریای مواج جامعه فرامیرسد:
گر میوهی امید نیامد به دست ما
دست شما به دّر دلآویز میرسد
برخیز و موج را به نگونساریاش مبین
دریادلا! که نوبت آن خیز میرسد
مهر ۱۳۶۲
در شعر "آفتاب در شهر" از جان آفتاب که روشنای دیدهها و دلهای بیشمار است، میخواهد که باردیگر از روزن دلخستگان بتابد:
ای روشنای دیده و دلهای بیشمار!
ای جان آفتاب!
بار دگر ز روزن دلخستگان بتاب.
مهر ۱۳۶۲
در غزل "ما بر میگردیم" تبعدیان را به پایان یافتن دوران تبعید و بازگشتن به میهن امیدوار میکند:
ما روزی عاشقانه برمیگردیم
بر درد فراق چارهگر میگردیم
از پا نفتادهایم و تا سر داریم
در گفرد جهان به دردسر میگردیم
خندان ما را دوباره خواهی دیدن
هرچند که با دیدهی تر میگردیم
خاکستر ما اگر که انبوه کنند
ما در دل آن توده شرر میگردیم
گر طالع ما غروب غمگینی داشت
این بار سپیدهی سحر میگردیم
چون نوبت پرواز عقابان برسد
ما سوختگان صاحب پر میگردیم
نایافتنی نیست کلید دل تو
نایافتهایم؟ بیشتر میگردیم
از رفتن و بدرود سخن ساز مکن
ای خوب! بگو بگو که برمیگردیم
مهر ۱۳۶۲
در شعر "ریشه و جنگل" خود را شاخهای از جنگل سرو میداند که از ضربهی تبر بر پیکر سلالهاش یادگارهاست و اگر صدبار به خاکش بکشند و استخوانش بشکنند، هنگام نیاز، باز هیمهایست که شعله برمیانگیزد و ریشهایست که خاستگاه جنگل است:
من شاخهای ز جنگل سروم
از ضربهی تبر
بر پیکر سلالهی من یادگارهاست.
...
صد بار اگر به خاک کشندم
صد بار اگر که استخوان شکنندم
گاه نیاز باز
آن هیمهام که شعله برانگیزد
آن ریشهام که جنگل از آن خیزد.
آبان ۱۳۶۲
در شعر "به سبز جاودان من" با مادر میهن سخن میگوید و به او امید میدهد که سپاه عشق در پی است، سپاهی که شرار و شور کارساز با اوست، و از او میخواهد که دریچههای قلبش را باز کند و سرود شبشکاف سپاه عشق را که از چارسوی جهان به گوش میرسد و سرودهی خون اوست بشنود، و جاودانه سبز بماند:
سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچههای قلب باز کن
سرود شبشکاف آن ز چارسوی این جهان
کنون به گوش میرسد
من این سرود ناشنیده را
به خون خود سرودهام.
...
وطن! وطن!
تو سبز جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراغ باغ باصفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشودهام.
کابل- بهمن ۱۳۶۲
در شعر "ای جان آفتابی عشق!" سخن از امیدهایش میگوید، از شمعی که در شب شسته به تاریکی خون، چراغداری خود را در راه سرخ صبحدم آغاز میکند، از پرندهای که آزادی را یکریز در ترانهاش آواز میخواند، از دلش که با حوصلهی تمام در پاییز قلبها پروردن بهاری دیگر را ساز میکند، و از جان آفتابی عشق میخواهد که با دست بلندش تیغ برکشد و بر بستگان غمش در باز کند و او را از حبسگاه قفس برهاند:
آری شبیست شسته به تاریکی و به خون
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز میکند.
اینجا سرای بستهی خاموشیست
اما
در من پرندهایست که آزادی تو را
یکریز در ترانهاش آواز میکند.
پاییز قلبهاست
اما دلم به حوصلهمندی در این هوا
پروردن بهار دگر ساز میکند.
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به یک قفس
ای جان آفتابی عشق! ای سپیدفام!
دست بلند تو
کی تیغ میکشد
کی در به بستگان غمت باز میکند؟
کابل- شهریور ۱۳۶۳
در شعر "با هرچهام که شعله به جان است..." پس از طرح گلایهها و شکوهها و پرسشهایش از آرزوی گمشدهاش، "آزادی"، از او میخواهد که تا بلبلش را در باغ در شکسته توان نفس کشیدن هست، گل کند و اینک به یاری بیاید که فردا دیر است، و از سر نثار و ایثار میگوید که با تمام تبوتاب و شعلهای که در جان دارد، آتشی فراهم میکند تا "آزادی" او را همچو مشعل از خاک برگیرد و همچون شبچراغ در شب بگرداندش و راهش را در تاریکی شب روشن سازد:
آزادی!
ای آرزوی گمشده! گل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست
آخر تو نیستی و در اینجا
بس بیم خو گرفتنف به قفس هست
بشنو، فغان و نالهی شبگیر است
بشنو، صدای جان به زنجیر است
اینک بیا به یاری، آزادی!
فردا برای آمدنت دیر است.
این بار ای خجستهدم آزادی!
من توده میکنم
با هرچهام که تاب
با هرچهام که تب
با هرچهام که شعله به جان است،آتشی
باشد که همچو مشعل
برگیریام ز خاک
باشد چو شبچراغ بگردانیام به شب
کابل- مرداد ۱۳۶۴
در شعر "ما مهاجران"، با آنکه دلش در شبهای تاریک دوری از وطن در کوهها از درد هجر فریاد میکشد و بیتاب از درد دوری از مهین در هوای زادگاهش پر و بال میزند، باز هم نومید نیست و با امید تمام وعدهی بازگشت به میهن در روز زیبای وصل میدهد:
روز پر ریخت و شب خسته تن از راه بماند
ما ولی پا به سر قلهی هر ساله زدیم.
هرچه کردیم ز بیتابی و هرجا که شدیم
در هوای تو، برای تو پر و بال زدیم.
یک دم از یاد تو غافل نگذشتیم و نشد
که نپرسیم به سرآمدهات را از باد
کوهها سنگ صبوراند ولی میگویند
هرچه از هجر کشیدیم در آنها فریاد.
میسراییم سرودی که ز خون بال گرفت
میرسانیم پیام تو به عشاق جهان
تا به یک روز، یکی روز به زیبایی وصل
بازگردیم به سوی تو همه مژدهفشان.
کابل- آذر ۱۳۶۴
در شهر باکو، چون به ساحل دریای خزر میرسد، دلتنگ و تلخکام به راز و نیاز با دریا میپردازد و از او میخواهد که گرد غریبی از سر و رخسارش بشوید و در برش بکشد و از جایش بکند و همچو موج بگذارد که بار دیگر از دامنش سربرآرد:
دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادر منی، به محبت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی
دریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جای
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر برآورم
در تندخیز حادثه فانوس برکشم
دستی به دادخواهی دلها درآورم
دریا! ممان مرا و مخواهم چنین عبث.
در پشت سر مخاطره، در پیش رو هلاک
مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک
بر اشتیاق جان
سدی ز پیش و پس
من موج رفتهام
اما تو، ای تپنده به خود! تازه کن نفس
بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش
با صد هزار شاخهی فریاد سر برآر
مرغ بلندبال!
طوفانف در قفس!
باکو- اردیبهشت ۱۳۶۸
در شعر "پنهانه" از امیدی پنهان سخن میگوید که دامانش گرفته و او را به دنبال خود میکشد و با خود تا دوردست شهر و دیارش همراه میبرد:
رخ مینماید از دریچهی یک قصه
برمیآید
از بام یک صدا
میغلتد
در بازوان رود
با سبز و زرد جنگل، میخواند او به غم
همراه بوی گل همه جا پخش میشود
از خط یک خبر
از گفتوگوی شاد دو عابر
از کمتری دقایق اندیشههای من
سر میکشد برون
گویی که مژده دارد بر لب
افسونگرانه خوابنما میکند مرا
دامان من گرفته، نسیمیست خسته
میکفشدم نرم
چون آن پری که ناوی عاشق را
- با نغمههای آبی سحرانگیز-
در بحر میکشاند
تا دوردست شهر و دیارم
همراه میبرد
در کوی و برزن و همه پسکوچههای عشق
میگرداند
در جمع مینشاند
اما ز گرد ره رسیده و نرسیده
با عشوهای دوباره رها میکند مرا.
نه، نه، رها نمیکندم هرگز
این بانگ اشتیاق
در خواب هم مدام صدا میکند مرا.
مسکو- تیر ۱۳۶۸
و سرانجام در واپسین شعر امیدانگیزش، به نام "هوای آفتاب"، کولی همیشه امیدوار، درحالیکه در اتاق سردش که در محاصرهی آسمان گرفته و ابرهای ملالآور است، کنار پنجره ایستاده، به یاد سرزمینش که دیار روشنیهاست، دلش هوای آفتاب میکند:
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده مینماید و خراب میکند
و من به یادت، ای دیار روشنی! کنار این دریچهها
دلم هوای آفتاب میکند.
خوشا به آب و آسمان آبیات
به کوههای سربلند
به دشتهای پرشقایقت، به درههای سایهدار
و مردمان سختکوش توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار!
هوای توست در سرم
اگرچه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب میکند
...
اگرچه بر دریچهام در آستان صبح
هنوز هم ملال ابر بال میکشد
ولی من، ای دیار روشنی!
دلم چو شامگاه توست
به سینهام اجاق شعلهخواه توست
نگفتمت دلم هوای آفتاب میکند؟
مسکو- شهریور ۱۳۷۲
اسفند 1388
|