[به یاد زندهیاد سیاوش کسرایی]
باور نمیکنم که تو، ای مهربانترین!
دیگر برای ما
- یاران شبنشین-
آواز آفتاب نمیخوانی
با ما سخن ز روز نمیگویی
ما را امید تازه نمیبخشی.
باور کنم که آرش؟
دیگر نیست
تا با سرود سرکش آفاقگسترش
پرّان به سان پرتو خورشید تیزپر
در ذهن بندیان شب یأس
- در تنگنای تیرهی تردید سخت گرفتار-
مرز امید را و یقین را
تا بیکرانههای رهایی بَرَد به پیش.
باور کنم سیاوش؟
وقت گذر از آتش
ققنوس گشته است
تا شعله برکشد
و
بسوزد
لبریز از زبانهی زایای زندگی
و از گدازههای وجود خجستهاش
مرغان آرزو
پرهای خویش را بگشایند و پر کشند
تا اوجهای دور تمنا.
باور کنم که کولی؟
آن رهرو همیشه مسافر، نسیموار
همراه نرمپوی سبکبار
دیگر
از آخرین سفر
سوی همیشه چشم به راهان خویش بازنمیگردد.
آخر چهگونه میشود
خاموشی تو را
ای رود، ای ستارهی رخشنده، ای بهار
باور کرد؟
باور نمیکنم که تو، ای تکدرخت مهر!
ای سربلند و سبزترین سرو باغ شعر!
در خاک خفتهای.
آخر مگر نه اینکه تو بیداری
ای زندهیاد!
در ذهن کوهسار
در ذهن جویبار
در ذهن بیشه
در ذهن من برای همیشه؟
بهمن ۱۳۸۷
|