با کفشهای لنگه به لنگه در راه دشوار عرفان
1391/3/17

  تمام بدبختیهای من از اینجا شروع شد که وقتی از خانه می‌خواستم بیایم بیرون کفشهایم لنگه به لنگه بودند. شاید هم این شروع بدبختی من نه که شروع خوش‌بختی‌ام بود. نمی‌دانم. به هر حال، از آن روز نحس یا سعد بود که عارف  شدم و به مکتب فلسفی-عرفانی کلبیان پیوستم.
  ماجرا از این قرار بود که صبح زود که می‌خواستم از خانه خارج شوم، دیدم درف جاکفشی طبق معمول قفل است، کفشهایم هم که همیشه توپ فوتبال دوقلوها بود، وسط سالن ولو نبود و احتمالاً عیالم گذاشته بودشان توی جاکفشی و درش را قفل کرده بود. به جای آنها لنگه‌ی چپ چکمه‌ی ساق بلندم کنار جاکفشی افتاده بود- همان چکمه‌ای که ساقش تا زیر زانوم می‌رسید و باید پاچه شلوارم را فرو می‌کردم تویش تا ساقش پایین نیفتد- به اضافه‌ی لنگه‌ی راست دمپایی آبی رنگ ابری‌ام که رکابش می‌رفت لای انگشت شست پایم و انگشت بغلی‌اش. تمام خانه را گشتم. نه لنگه‌ی راست چکمه را پیدا کردم نه لنگه‌ی چپ دمپایی را. مجبور شدم همانها را بپوشم و راه بیفتم دنبال خرید سس مایونز که عیالم سفارش اکید کرده بود که اول صبح، از خواب که بیدار شدم قبل از هر کار دیگری بروم دنبال خریدش. زنم از شب قبل رفته بود خانه‌ی دوست جن‌گیرش برای جن‌گیری. امروز صبح زود، قبل از روشن شدن هوا مراسم جن‌گیری داشتند. آش مخصوصی می‌پختند که ظاهراً خیلی مقبول ذائقه‌ی جنهاست و به هوای خوردنش می‌آیند سر دیگ و آنها طی حمله‌ی ضربتی و گازانبری خاصی جنها را می‌گیرند، می‌کنند توی ظرفهای مخصوص، می‌گذارند توی فریزر، بعد از چهل و هشت ساعت که ج‌ها خوب فریز شدند آ‌ها را درمی‌آورند، توی مایکروفر گرم می کنند، یخ جنها که وا رفت رام و دست‌آموزشان می‌شوند و هر دستوری بدهند با جان و دل برایشان انجام می‌دهند.
  دوقلوهای آتش‌پاره هم خواب بودند و وقتی آنها خواب بودند توپ هم که در می‌رفت بیدار نمی‌شدند. بنابراین بیدار کرد‌شان و سراغ لنگه‌های چکمه و دمپایی را ازشان گرفتن آب در هاون کوبیدن بود. تازه اگر هم بیدار می‌شدند و هشیار‌شان را که ساعتی طول می‌کشید تا به دست بیاورند، به دست می‌آوردند، از ترس این‌که مبادا دعواشان کنم، اگر هم چیزی می‌دانستند بروز نمی‌دادند. پس چاره‌ی دیگری نبود جز رفتن با همان کفشهای لنگه به لنگه‌ی ناجور که باید یکیش را روی زمین می‌کشیدم و دیگری را مثل پوتین سربازها تاراق تاراق به زمین می‌کوبیدم، دنبال سفارش مؤکد زنم. مغازه‌ی سوپری "سبلت سلسبیلی دریانی و صبیه" هم کجا بود؟ پطرزبورگ... خانه‌ی ما خیابان سیزدهم شرقی بود، سوپری خیابان صد و شصت و نهم غربی. از توی کوچه پسکوچه‌ها که میانبر می‌زدم سه ربع ساعت راه بود. تازه اگر به حالت نیمه‌دو می‌رفتم. و این تنها مغازه‌ای بود که آن اطراف سس مایونز مارک "ساوسپندر" که مارک محبوب عیالم بود و جز این مارک هیچ مارک دیگری را قبول نداشت، می‌آورد. ناچار با همان کفشهای لنگه به لنگه‌ی ناجور راه افتادم طرف سوپر "سبلت سلسبیلی دریانی و صبیه". آقا سبلت سلسبیلی دریانی وقتی مرا با آن کفشهای لنگه به لنگه‌ی ناجور دید فکر کرد برای مسخره کردنش با آن سر و وضع مضحک به مغازه‌اش رفته‌ام، برای همین وقتی بهش گفتم که سس مایونز مارک "ساوسپندر" می‌خواهم، گفت:
  - اولاً تک نمی‌فروشیم، باید همراهش یک شیشه محلول پشه‌کش هم ببری. ثانیاً دوتا بخر یکی ببر است. می‌خواهی بدهم؟
  با عصبانیت از این که دارد دستم می‌اندازد و می‌خواهد به ریش نداشته‌ام بخندد، گفتم:
  - اولا من احتیاجی به محلول پشه‌کش ندارم چون توی خانه‌ی ما پشه پر نمی‌زند ، فقط یک جفت خرمگس خپله داریم که آن‌هم هیچ نوع حشره‌کشی رویشان اثر نمی‌کند...
منظورم دوقلوهایم بودند که سمجتر و رودارتر و مردم آزارتر از هر مگسی بودند.
  - ... یک دانه هم سوسک سیاه گنده داریم که آن هم رویین‌تن است و هیچ نوع حشره‌کشی برش کارگر نیست. ثانیاً یکی بخر دوتا ببر را شنیده بودیم ولی دوتا بخر یکی ببر دیگر چه صیغه‌ای‌ست!؟
  خلاصه یکی او بگو دو تا من بگو کارمان به دعوا کشید. او هلم داد تا از مغازه بیندازدم بیرون. من هم در شیشه‌ی محلول پشه‌کش را که داده بود دستم، باز کردم، تمامش را خالی کردم توی لگن ترشی هفت بیجاری که جلو پیشخوان مغازه بود. او هم عصبانی شد جاروی دسته دراز گوشه‌ی مغازه را پرت کرد طرفم. من هم با عصبانیت لنگه‌ی چکمه‌ام را از پایم کشیدم بیرون، با آن تمام شیشه‌های رب و آب‌غوره و سرکه و آب‌لیمویی را که روی پیشخوان چیده شده بود، پرت کردم پایین. کار دعوا بالا گرفت. آقا سبلت سلسبیلی با داد و فریاد مغازه‌دا‌رهای همسایه را به کمک خواست. قدرت قصاب و مش قاسم سبزی فروش به کمکش آمدند. قدرت قصاب مرا که دید گفت:
  - این همان مردکه‌ی لندهور است که هر وقت می‌آید مغازه‌ام فقط قلوه‌گاه می‌خواهد. هرچی می‌گویم قلوه گاه با مغز ران است، تنها نمی‌دهم، به خرجش نمی‌رود، الم شنگه راه می‌اندازد.
  مش قاسم سبزی فروش گفت:
  - مغازه‌ی من هم که می‌آید همین آش است و همین کاسه. پرتقال‌های ریز را می‌خواهد جدا کند. هرچی می گویم درهم است به خرجش نمی‌رود. جار و جنجال راه می‌اندازد.
  بعد سه تایی ریختند سرم، تا می‌خوردم کتکم زدند و خونین و مالین از مغازه‌ی آقا سبلت سلسبیلی دریانی و صبیه انداختندم بیرون، لنگه‌ی چکمه‌ام را هم که افتاده بود توی لگن شورجات پشت سرم پرت کردند بیرون. منف کتک خرده‌ی آش‌ولاش ف کنفت شده، دست خالی از مغازه آمدم بیرون. البته دست خالی دست خالی هم نبودم. یک دستم لنگه‌ی چکمه‌ام بود و دست دیگرم عینک شکسته‌ام که توی دعوا شیشه‌اش خرد شده، قابش هم شکسته بود. بیچاره و بدبخت راه افتادم طرف خانه، غرق این فکر که حالا سس مایونز مخصوص زنم را از کجا تهیه کنم و چه خاکی به سرم بریزم، چه جوری دست خالی برگرم خانه و جواب او را که تا دوسه ساعت دیگر برمی‌گشت خانه تا دیگ آش رشته را بار بگذارد، چی بدهم. واقعاً در بد بن‌بستی گیر کرده بودم. نه راه پیش داشتم نه راه پس. چون تا شعاع چند کیلومتری هیچ مغازه‌ای نبود که از آن سس مخصوص داشته باشد. اگر هم به دروغ می‌گفتم آقاسبلت سلسبیلی سس مایونر ساوسپندر نداشته، فوراً از جن مخصوصش حقیقت قضیه را می‌پرسید. آن بدجنس جاسوس هم فوری مرا لو می‌داد و حقیقت ماجرا را می‌گذاشت کف دستش. عیال هم برای مطمئن شدن زنگ می‌زد به سوپر آقاسبلت سلسبیلی دریانی و صبیه، ماجرا را از آقاسبلت می‌پرسید. او هم جریان را تعریف می‌کرد و این وسط من می‌شدم چوب دو سر طلا. نه. این فکر عاقلانه‌ای نبود. برای همین بی‌هدف پیش می‌رفتم و غرق بحر تفکر برای پیدا کردن راه حل بودم که ناگهان صدای ترمز گوش‌خراشی پشت سرم بلند شد و در یک آن پرت شدم هوا و افتادم توی جوی آب پر از لای و لجن کنار خیابان. در آخرین لحظه توانستم اتومبیل  آخرین مدلی را که داشت توی آن خیابان یک طرفه، در جهت ممنوع، با سرعت تمام، دنده عقب می‌آمد دیدم، و فریاد راننده‌ی هشتاد نود ساله‌اش را شنیدم که عربده می‌زد:
  -  هفشششش... مگه کوری یابو علفی؟
  توی جوی پر از لجن و لای دراز به دراز افتاده بودم و داشتم فکر می‌کردم که چه جوری از جا بلند شوم و چه خاکی به سرم بریزم که دیدم یک مردک گدای مافنگی تریاکی آمده بالای سرم، لب جوی آب ایستاده، به جای اینکه کمکم کند، از داخل لای و لجن بیرونم بیاورد، هی می‌گوید:
  - محض رضای خدا کمکی به من علیل ذلیل بکن.
  با عصبانیت فریاد کشیدم:
   - مرتیکه‌ی الدنگ! نمی‌بینی توی چه پیسی‌یی افتاده‌ام؟‌‌ تو هم وقت پیدا کردی برای گدایی؟
  مردک الدنگ با عربده‌ای وقیحانه گفت:
  - اولا! مرتیکه‌ی الدنگ خود قلتبانتی. ثانیاً خدا خر را شناخت بهش شاخ نداد.
    بعد سنگ بزرگی برداشت و محکم کوبید به سرم که اگر کمی در نشانه‌گیری بیشتر دقت کرده بود مخم را متلاشی کرده بود. خوشبختانه سنگ خورد به پیشانی‌ام، پیشانی‌ام شکافت، خون فواره زد بیرون. به هر فلاکتی بود از توی لای و لجن خودم را کشیدم بیرون. داشتم از توی جوب می‌آمدم بیرون که سگ ولگردی که آمده بود لب جوب بشاشد، مرا دید، نمی‌دانم چرا یکهو عصبانی شد و شروع کرد به واق‌واق کردن به طرفم. تا خواستم از روی زمین سنگی چیزی پیدا کنم پرت کنم طرفش، پیشدستی کرد، پرید طرفم، پاچه‌ی شلوارم را با دندانهای تیزش گرفت و کشید. من هم نمی‌دانم چرا و کی و کجا کمربندم شل شده بود که شلوار از پایم افتاد پایین، تلوتلوخوران پخش زمین شدم. آن پدرسگ هم نامردی نکرد با تمام زورش شلوار را از پایم کشید بیرون، با خودش برد. من ماندم  با کت و کراوات  پر از لای و لجن و تنبان مامان‌دوز به پا. اینجا بود که ناگهان چشمم افتاد به آقا مسعود سعد، سلمانی محل که شاعر بود و قصیده‌سرا. او تا مرا دید بدون توجه به وضع وخیم و اسفناکم، دستم را گرفت و گفت:
  - فلانی! یک قصیده‌ی هزار بیتی گفته‌ام درباره‌ی زلفهای شکن در شکن یار، اگر کار نداری بیا برویم قدمی بزنیم قصیده را برایت بخوانم.
  رویم نشد بگویم که نه وقتش را دارم نه حالش را و نه شرایطش را. خود کورش هم چشمش ندید که در چه حال و روزی هستم. ناچار فشار دستش را روی آرنجم تحمل کردم و همراهش راه افتادم. یک ساعت تمام مرا با خودش این طرف و آن طرف برد و توی گوشم قصیده نجوا کرد. بالاخره با دیدن یکی از طلبکارهایش پا گذاشت به فرار و رفت و من بدبخت را به حال زار خودم گذاشت. به اطراف که نگاه کردم دیدم چند فرسخ از خانه دور شده‌ام. بچه‌ها هم افتاده بودند دنبالم به خیال اینکه دیوانه‌ام و از تیمارستان فرار کرده ام. پشت سرم راه افتاده بودند و می‌خواندند:
-  دیوونه آی دیوونه... خیر نبینی دیوونه.
  سنگ و آجر به طرفم پرتاب می‌کردند. ناچار شدم تمام راه را تا خانه با آن حال زار بدوم. نزدیک خانه بود که دست از سرم برداشتند و من لنگان لنگان خودم را رساندم خانه. وقتی وارد سالن شدم هنوز دوقلوها خواب بودند ولی ظاهراً گرمشان شده بود، چون لحاف را از رویشان زده بودند کنار. یکیشان لنگه‌ی چکمه‌ام را عوض متکا گذاشته زیر سرش، رویش خواییده، دیگری لنگه‌ی دمپایی‌ام را انگار عروسکش "نازنازی" است، محکم به سینه‌اش چسبانده. اینجا بود که فهمیدم چقدر وارستگی و درویش‌مسلکی چیز خوبی‌ست و تعلقات دنیوی چقدر چیز دست و پا گیر و مزخرفی‌ست. همین لحظه بود که تصمیم نهایی خودم را گرفتم. لحاف را انداختم روی دوقلوها که از سرما مچاله شده بودند. کاغذ یادداشتی از توی دفترچه مشق یکی از دوقلوها کندم و رویش با ماژیک قرمز نوشتم:

  عیال عزیزم. من از خانه رفتم تا سر به بیابان بگذارم و در غاری، صخره‌ای، بیغوله‌ای، مغاکی، جایی، چله بنشینم و عارف بشوم. لطفاً دنبالم نیا.  ببخش که برایت سس مایونز ساوسپندر نخریدم. جریانش را می‌توانی از جن‌ات یا از آقاسبلت سلسبیلی فلان فلان شده بپرسی. به جای سس مایونز ساوسپندر هم توی آش رشته‌ات سس دیگری جای کشک بریز. سبزی آشت را هم وقت نکردم پاک کنم. مرا بابت تمام تقصیرات و قصوراتم ببخش. دوقلوها را اول به خدا، دوم به تو سپردم. کاری نکن که آب توی دلشان تکان بخورد. قربانت. شوهر وارسته‌ی دست از زندگی خانوادگی شسته‌ات.

 و از خانه زدم بیرون، راهی شدم برای معتکف شدن و چله نشستن و رسیدن به مقام والا و وارسته‌ی عارفی کلبی‌مسلک.


اردیبهشت 1384

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا