من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
- نیما یوشیج
همسایه یکی از واژههای بسیار محبوب نیما یوشیج بود، واژهای که به آن تعلقخاطر و دلبستگی عمیق داشت. این واژه که آن را نیما یوشیج در نوشتهها و شعرهایش بارها به کار برده، در فرهنگ ذهنی او واژهای غنی و چندمعنایی بود و برایش معناهای متفاوت و گاه متضاد داشت. او به این واژه آنقدر علاقه داشت که در مقدمهای که در خرداد 1324 بر یادداشتهای نامهوارش دربارهی شعر و شاعری نوشت، از "همسایه" درخواست کرد که نام مجموعهی این یادداشتهای پراکنده را "به همسایه" یا "حرفهای همسایه بگذارد:
"همسایه!
خواهش میکنم این نامهها را جمع کنید... به اسم "به همسایه" یا "حرفهای همسایه" باشد، اگر روزی خواستید به آن عنوانی بدهید."
در این یادداشتها، نیما یوشیج ازواژهی "همسایه" به معناهای متفاوتی استفاده کرده است. در بعضی از آنها منظور نیما یوشیج از همسایه رفیق همفکر عزیزیست که کنجکاو است و در مقام شاگردی مشتاق و جویای دانش با او بحث میکند و پرسشهایش را در میان میگذارد و چونوچرا میکند. نیما یوشیج هم میکوشد تا تجربیاتش را در اختیار او بگذارد و به او درس بیاموزد و پرسشهایش را پاسخی شایسته و روشنگر بدهد. به نمونههای زیر از کتاب "حرفهای همسایه توجه کنید:
نمونهی اول:
"همسایهی عزیز من!
میخواهی از من بشنوی که شعر در حد اعلای خود چه چیز است؟ حسی که بالقوه با انسان بوده، میلیونها سال کشیده و با کار انسان خرده خرده آشکار شده است. مختصری که میبینی در نظر داشته باش که نتیجه خیلی مفصلتر است.
..."
نمونهی دوم:
"همسایه!
از قافیه پرسیدی. برای تو روزی خواهم گفت. در نظر دوست تو، قافیه یک موزیک جداگانه از وزن، برای مطلب است. شعر بیقافیه، خانهی بیسقف و در است. همسایهی تو برای این معنی و تعرض جز این در قوهی تفکر نخواهد داشت.
..."
نمونهی سوم:
"همسایه!
از من شعر میخواهید که ترجمه کنید؟ در منزل "شهریار" هم گفتوگو بود. این کار زود است. بگذارید خارجیها بد و خوب را ببرند. به شما گفته بودم قضاوت فرد فرد مردم پاکیزه و درست نیست، بلکه قضاوت زمان لازم است.
..."
نمونهی چهارم:
"از من میپرسید چرا آن قسمتها که از شکسپیر برای رفیق همسایه خواندید در او اثر نکرد و هاجوواج به شما نگاه کرد؟
برای اینکه در نظر او هیچ چیز تجسم نیافت. و این علت دارد. گلهمند نباشید و تعجب نکنید که او با اینکه بسیار حساس و باهوش است، چهطور؟
ملت ما دید خوب ندارد. عادت ملت ما نیست که به خارج توجه داشته باشد. بلکه نظر و همیشه به حالت درونی خود بوده است. در ادبیات و بههمپای آن در موسیقی که بیان میکنند نه وصف.
...
همسایهی عزیز من! نگویید: چرا نمیفهمند؟ بگویید: چرا عادت به دیدن ندارند؟ بگویید: از چه راه ما ملت خودمان را به دیدن عادت بدهیم؟ در ادبیات ما این حکم یک شالودهی اساسی را دارد."
نمونهی پنجم:
همسایهی عزیز من!
صبح است. در سایه قرار گرفته، میخواهم از سبزی برگها در اطراف آسمانی آبی رنگ، مثل اینکه در خود آسمان روییدهاند، لذت ببرم اما حرف شما نمیگذارد.
شما خودتان هم بیهوده وقت تلف میکنید برای اینکه بشناسید کی بوده که ادبیات را عوض کرده است. این فکر بینظم و کودکانه را در تمام نویسندگان مقالات مجلات و اهل تتبع که قدیمی فکر میکنند، میبینید. از اختراع در فلان کارخانه گرفته برای هرچیز در عالم معنویات و معقولات هم مخترعی پیدا میکنند.
..."
در بعضی دیگر از یادداشتها، منظور نیما یوشیج از "همسایه" خودش است و از زبان همسایه حرفها و اندیشهها و نظرهای خودش را مطرح میکند. به نمونههای زیر توجه کنید:
نمونهی اول:
"منظور، همسایه میخواهد وزن شعر را از موزیک جدا کند. میگوید- و در "مقدمه"ی مفصل خود ثابت میکند- که موزیک ما سوبژکتیو است و اوزان شعری ما که بالتبع آن سوبژکتیو شدهاند، به کار وصفهای ابژکتیو که امروز در ادبیات هست، نمیخورد... همسایه میگوید هّم من معطوف بر این است که زیبایی مطلوب را به اوزان شعری بدهم."
نمونهی دوم:
"فرم شعر همسایه روی این پرگار میگردد. هنر نظم دادن، برای شاعر در این است که چهگونه با این پرگار بگردد و اثر هنری خود را تطبیق کند. چه بسا که در همهی اشعار آزاد من خوب تطبیق نشده، ولی خوب تطبیق نشدن غلط نمیشود.
...
بگو همسایه فرم شعرش را با این دقایق تطبیق میدهد و از این شیرینتر کاوشی در عالم نظم دادن به کلمات، او پیدا نکرده است."
نمونهی سوم:
"عزیز من!
همسایهی شما باز چند کلمه میخواهد اضافه کند، در خصوص سادگی انشای اشعار شما. تمیز انشای خوب بنا بر سادگی یا مغلق بودن آن نیست، بلکه سادگی و همجنسی از محاسن انشا است.
..."
نمونهی چهارم:
"همسایه میگوید من شعر را از موزیک جدا کرده و کلامی ساختهام که آن را داخل در صنف هنر وصفی میسازد. آیا گوشهای تو با من است؟ در این صورت دیگر از من نپرس."
نمونهی پنجم:
"همسایه میگوید غیر شاعر برای عرفان ساخته نشده و شعر و عرفان هرکدام به هم مدد میدهند...
همچنین همسایه میگوید بهترین نتیجهای که عرفان دارد، میتواند این باشد که ما مقهوریم و معلومات ما کافی نبوده و نخواهد بود و مجهولی همیشه هست...
در اینجا با "نظامی" همسایه بسیار موافقت دارد که در صف کبریا اول انبیا و بعد شعرا بودند...
آیا این مطلب کافی است که همسایه را دارای نظری علمی و معتقد به آن بدانید؟..."
در بعضی دیگر از یادداشتها، منظور نیما یوشیج از همسایه مدعی سنتگرا و مخالفخوان اوست که فهمش از شعر و شاعری فهمی کهنه و نادرست و قضاوتهایش سطحی و محدود است. در این نوع یادداشتها لحن نیما یوشیج انتقادی و طنزآمیز است و با این لحن میکوشد تا نقاط ضعف اندیشه و نادرستی نظر این نوع مدعیهای مخالفخوان را زیر ذرهبین بگذارد و نقد کند. به نمونههای زیر توجه کنید:
نمونهی اول:
عزیز من!
با همسایهی شما من زیاد حرف زدهام. زیاد فروتنی کردهام که او را پیدا کنم تا از من هرچه میخواهد بپرسد. اما افسوس، شیشهها به اندازهی خود پر میشوند.
ادبیات اروپایی کم دیده و زیاد فریفته نیست. خیال نمیکند در دنیا چیزی بالای چیزی هست. مانند جوجه، در پوست تخم، و مانند مارمولک در محوطهی خود دور میزند. از خودش بیرون نمیآید. آه! چه رنجیست که آدم از اول به خود چسبیده باشد. در صورتی که هر آدم با آدمهای دیگر معنی پیدا میکند وگرنه ممکن است در خود و دور و بر خود غرق شود.
اما همسایه این را تصور نمیکند و تصور نمیکند در دنیا حتی تصوری هست، تا چه رسد به اینکه حقایقی ممکن است باشد. من او را مثل مرغ خانگی که زیاد نمیپرد، پراندهام. او از پشت بام فوراً به سوی زمین میآید. باید خود من او را دوباره به روی بام ببرم.
...
همسایهی شما برای این یاغیست که مدتهای مدید مینشیند و حرف نمیزند، و خندهآور اینکه به من میآموزد و راه نشان میدهد. من هم در عین حال که عصبانی میشوم، تحمل میآورم و غصه میخورم، بردباری به خرج میدهم. خواهشمندم از همسایهی خودتان بپرسید. علاج این واقعه کار و مطالعه است.
...
بیش از این راجع به همسایهی خودتان از من نپرسید که گاهگاهی مثل تبهای نوبه به نوبه به من میگوید:"اصل معنیست، در هر لباسی که باشد." و خودش نمیداند که برای آرایش لباس قدیمی چهقدر جان میکند. همچنین میگوید: "آنچه را مردم پسندیدند میماند."
حکایت آن باسواد است و بیسواد در ده. به دهاتی گفت از او بپرسید مار را چهطور مینویسند؟ او نوشت "مار". ولی بیسواد شکل مار را کشید و به مردم گفت: "ای مردم! کدام مار است؟"
هیچ نظر به رشد انسان ندارد و نمیداند تکامل و تاریخ چیست و شعر چهطور مولود خواهشهای انسانی است. هر دقیقه یک جور فکر میکند و دربارهی من تأسف میخورد که "این افکار لطیف را چرا به نثر نمینویسید؟" ولی من به حد اعلای انسانیت با او رفتار کردهام تا کنون. همانطور که او به حد اعلای مهماننوازی خود با من رفتار کرده است."
نمونهی دوم:
"عزیزم!
به همسایه از قول من میگویید: به عکس. من سعی میکنم به شعر فارسی وزن و قافیه بدهم. شعر بی وزن و قافیه، شعر قدیمیهاست.
..."
نمونهی سوم:
"کمجرأتی همسایه در آزاد شعر ساختن علتش این است که زیاد خوددوست است. آدم که اینطور شد، هدف نزدیک میخواهد که زود برسد و سری در میان سرها بالا ببرد. این است که پابهپای مردم میآید."
نمونهی چهارم:
"چرا همسایهی شما جرأت شکستن زنجیر را نمیکند؟ برای اینکه هدف او در این است. این زنجیر را مردم دوست دارند.
شما که هدف دور دارید با او خودتان را نسنجید. از این سنجش هیچ چیز به دست نمیآید.
...
اگر اشعار من یا شما را همسایه دوست ندارد برای این است که اساساً فهم شعری ندارد. چه بسا که همین فهم ضایع و فاسد، هدف نزدیک را به اشخاص میدهد."
نمونهی پنجم:
عزیزم!
میپرسی: "چرا همسایه میگوید شعر باید به همپای مغلق بودن معنی بدهد؟" به تو گفته بودم راست میگویند، شعر برای مردم باید اینطور باشد، اما شعر عالی برای آدم عالی است و این از این منظور مستثنی است. اینکه همسایه نمیفهمد یا دیر میفهمد، روحیهی خود را که برای این کار به مصرف میرساند، از همسایگان مردهی خود ارث برده..."
در شعرهای نیما یوشیج هم همسایه نقشی مهم دارد. در بعضی از شعرها همسایه نماد دنیای آرمانی نیماست، موجود ایدهآلیست که چراغ خانهاش روشن است و آتش آتشدانش افروخته و پنجرهاش باز و خروس خانهاش آوازخوان. روشنی چراغ ذهن و دل نیما یوشیج هم از اوست و از رفت و آمد اوست که نیما یوشیج چراغش را افروخته است.
در شعر "گل مهتاب" یکی آرزوهایی که نیما یوشیج خواستار تحقق آنها بوده، این است که در جوار آتش همسایه، یک آتش نهفته بیفروزد:
میخواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
وانجا جوار آتش همسایهام
یک آتش نهفته بیفروزم.
در شعر "در شب سرد زمستانی"، نیما یوشیج میگوید که چراغش را در یک شب تاریک و سرد زمستانی، در رفت و آمد همسایهاش افروخته، چراغ فروزانی که کورهی خورشید هم مانند آن نمیسوزد:
من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
باد میپیچید با کاج
در میان کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
"که میافروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟"
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد.
در شعر "من لبخند"، پنجرهی همسایهی نیما یوشیج جاییست که از درون آن، رازپرداز لبخندهای نهان دیریست اینگونه در حرف است:
از درون پنجرهی همسایهی من، یا ز ناپیدای دیواری شکستهی خانهی من
از کجا یا از چه کس دیری ست
رازپرداز نهان لبخندهای اینگونه در حرف است:
"من در اینجایم نشسته.
از دل چرکین دم سرد هوای تیره با زهر نفسهاتان رمیده
دل به طرف گوشهای خاموش بسته
راه برده پس برون تیرگیهای نفسهای به زهرآلودهتان در هر کجا، هر سو
که نهان هستید از مردم، منم حاضر.
خوبتان در حرفها دیده
خوبتان بر کارها ناظر.
در دو شعر، نیما یوشیج همسایه را با صفت مسکین آورده است. یکی در شعر "پادشاه فتح" و دیگری در شعر "روی بندرگاه". "مسکین" در لغت به معنای "تهیدست"، "بینوا" و "بیچاره" است، و این معنیها نشان میدهد که در این شعرها برای نیما یوشیج، همسایه نماد بینوایی و تهیدستی بوده است. در شعر "پادشاه فتح"، در توصیف طول زمان درازی که "پادشاه فتح" "با تکاپوی خیالش گرم در شور نهان است"، چنین سروده است:
از زمانی کز ره دیوارها فرتوت
(که به زیر سایهی آن رقص حیرانی غلامان راست)
روی پاره پاشنههاشان
پای خامش بر سر ره میگذارند
تا مبادا خواب خوش گردد
از جهانخواری در این هنگامه بشکسته
....
تا زمان کاوای طناز خروس خانهی همسایهام مسکین
میشکافد خانههای رخنههای هر نهفت قیل و قالی را
...
در همه این لحطههای از پس هم رفتهی ویران
(از بن ویرانهاش امیدهای ماندگان مدفون
وز بر آن بزمهای سرکشان برپا)
با تکاپوی خیالش گرم در شور نهان است او.
در شعر "روی بندرگاه"، نیما یوشیج از خانهی خالی افتادهی همسایهی مسکینش میگوید که هنگامی که آسمان یکریز میبارد، مثل این است که روی بالاخانهی آن ضرب میگیرند:
آسمان یک ریز میبارد
روی بندرگاه
روی دندههای آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی آیشها که شاخک خوشهاش را میدواند
روی نوغانخانه، روی پل که در سرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب میگیرند، یا آنجا کسی غمناک میخواند
همچنین بر روی بالاخانهی همسایهی من (مرد ماهیگیر مسکینی که او را میشناسی)
خالی افتادهست اما خانهی همسایهی من دیرگاهیست.
در شعر "داروگ" نیما یوشیج از خشک شدن کشتگاهش در جوار کشت همسایه مینالد و از قاصد روزان ابری- داروگ- میپرسد که باران کی میرسد. وضعیت کشتگاه همسایه در این شعر مبهم است و معلوم نیست که آنجا هم مانند کشتگاه نیما خشک است یا سرسبز است و پربار. همچنین مشخص نیست که اشارهی نیما یوشیج در سطرهای سوم و چهارم از شعر که در آن از گریستن سوگواران در میان سوگواران، روی ساحل نزدیک، سخن گفته، به چیست، به حال زار ساکنان کشتگاه همسایه یا به چیز دیگر:
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه میگویند: "میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
در شعر "یک نامه به یک زندانی" هم اشارهی نیما یوشیج به دستی که با افسون و فریب از حلقهی قبایی فرسوده بیرون میآید و به در خانهی همسایهی او میکوبد، مبهم است و منظورش از این گفته معلوم نیست:
و من خستهی ویرانه که گر ذرهام از شادی هست
حسرت و دردم از خانهی دل میروبد
میتوانم که دوباره دیدن
که به افسون کدام و چه فریب
دستی از حلقهی فرسوده قبایی بیرون
به درخانهی همسایهی من میکوبد.
آبان 1390