در ادبیات اروپا، قدیمیترین آثار ادبی به جا مانده دربارهی دیوانگی و دیوانگان متعلق به سدههای میانه است. "کشتی دیوانگان" (1497میلادی) اثر برانت آلمانی و "قایق دیوانگی زنان سبکمغز" (1498میلادی) اثر یوس باد بلژیکی دو اثر از قدیمیترین آثار به یادگار مانده از سدههای میانه دربارهی دنیای جنون هستند. صد و شانزده شعر از مجموعه شعر "کشتی دیوانگان" برانت به توصیف ویژگیهای مسافران دیوانهی کشتی دیوانگان اختصاص دارد: تبهکاران، فاسدان، بدمستان، بیبندوباران، عیاشان، زناکاران، دروغگویان و دیوانگان دیگر و دیگر. در آن دوران واقعاً هم کشتیهای دیوانگان وجود داشتند. اینها کشتیهایی بودند که دیوانگان را در بندری به زور سوارشان میکردند و به جزیرههای دوردست نامسکونی یا متروک میبردند و در آنجا، بی خوراک و پوشاک و سرپناه، به امان خدا رهایشان میکردند. در آن دوران فکر میکردند که دریای دیوانهخو مناسبترین جا برای دیوانگان است و جنون دریا همنشین خوبی برای دیوانگی آنهاست.
باور رایج مردم در سدههای میانه این بود که دریا با دیوانگان که از جنس خودش هستند، مهربان است و آنها را در خود غرق نمیکند، بلکه به وسیلهی امواجش آنها را به ساحل میآورد.
تریستان- یکی از دو شخصیت اصلی افسانهی "تریستان و ایزوت" که در سدههای میانه در سراسر اروپا مشهور و محبوب بود و در سدههای بعد، چند شاعر و نویسنده آن را در قالب نظم یا نثر روایت کردند- با ظاهر یک دیوانه، توسط امواج دریا به ساحل کفرنوال آورده شد و هنگامی که به هوش آمد و به حضور شاه مارک رسید، هیچکس او را بازنشناخت و ندانست که کیست و از کجا آمده است. رفتارش و سخنانش چنان غریب بود که درباریان پنداشتند دیوانهای دریایی است. ایزوت نخستین کسی بود که پنداشت این دیوانه پسر دریاست و دریای دیوانهخو فرزند مجنونش را به سرزمین آنها آورده است، و به گمان او این نشانهای شوم بود. به همین سبب گفت: "لعنت بر این دریای دیوانه که این پسر دیوانهاش را به اینجا آورده و ما را گرفتار شومی وجود منحوسش کرده."
از آخرهای سدههای میانه، دامنهی نگارش داستان و قصه و نمایشنامه دربارهی جنون رواجی چشمگیر یافت و در آثار ادبی- به ویژه مضحکهها و دلقکبازیها (sotie= نوعی نمایش که شخصیتهای آن دیوانه بودند و در لباس دلقک ایفای نقش میکردند)- شخصیت دیوانه یا خلوچل یا ابله پررنگتر شد. این شخصیت دیگر صرفاً چهرهای مضحک با حرفهای یاوه و نقشی فرعی و موقعیتی حاشیهای نبود بلکه به عنوان حامل حقیقت و پیامرسان اثر، نقش اصلی را بر عهده داشت و در پس نقاب ف حرفهای بیمعنی و رفتار مضحکش حقیقت وجودی شخصیتها و جوهر راستین رویدادها نهفته بود. او در مضحکهها با دلقکبازی و زبان مسخره و رفتار سادهلوحانهاش که ظاهراً از خرد خالی و دور به نظر میرسید، سخنگوی خرد بود و حرف حقیقت را میزد و در لابهلای یاوهگوییهای ابلهانه، جملههای کوتاه و بلند نغز و پرمغز حکیمانه بر زبان میآورد که اگرچه ظاهری مضحک داشت ولی فهم عمیق و دقیقش نیاز به تعمق و تأمل داشت.
در ادبیات خردمندانه هم که به موضوعهای جدی میپرداخت، جنون موضوعی جالب توجه و جذاب برای پردازش بود. یکی از این آثار ادبی "دفع فتنهی دیوانگان"- نوشتهی توماس مورنر- است. نویسندهی این اثر جنون را فتنه میدانست و خواستار رفع حکومت اهریمنی و فتنهانگیز جنون بود. اثر ادبی دیگر "در ضدیت با عشق دیوانهوار"- اثر کوروز- است. او در این اثر جنون را شریک عشق دانسته و آنها را به همدستی با هم متهم کرده است. اثر ادبی دیگر "مباحثهی جنون و عشق"- اثر لوئیز لابه- است. در این اثر جنون و عشق با هم به مباحثه پرداختهاند تا هرکدام ثابت کند که بر دیگری مقدم و از دیگری برتر است و وجود دیگری به وجود او وابسته است.
جنون توجه مباحثههای آکادمیک را هم به خود جلب کرد و موضوع بحثهای مستدل فراوان شد. دربارهاش سخنرانی میکردند. بعضیها از زیانها و خطاهایش میگفتند و بعضیها از سودها و مزایایش. بعضیها محکومش میکردند و بعضیها مدافعش بودند. بعضیها خائنش میخواندند و بعضیهای دیگر خادمش میدانستند و مدعی بودند که بیش از خرد و دانایی به سعادت و حقیقت، و حتا به خود خرد، نزدیک است و خدمت میکند و فایده میرساند. یاکوب ویمفلینگ رسالهی "در انحصار فلاسفه" را نوشت و در آن عقل خشکاندیش را قاطعانه محکوم و از جنون فرزانهصفت جانانه دفاع کرد. جودوکوس گالوس رسالهی "انحصار جامعه" را نوشت و در آن جامعهی عاقلنمایان را محکوم و از جامعهی دیوانگان دفاع کرد.
نقطهی اوج آثار نوشته شده دربارهی جنون "ستایش دیوانگی" بود که آن را اراسم دو روتردام (اراسموس) در 1509 میلادی نوشت. البته این کتاب یک اثر ادبی خالص نبود ولی قوت جنبهی تخیلیاش و قدرت تصویرپردازی ادبیاش و طنز پررنگش از عاملهایی هستند که سبب میشوند این اثر را در زمرهی آثار نظری-ادبی بدانیم. در این دوران، در قلمرو ادبیات، ذهنیت ادیبان از جنون بیشتر در قالب هجویههای اخلاقی نمودار میشد. "ستایش دیوانگی" اراسموس عالیترین نمونه از این هجویههای اخلاقی-ادبی است و در آن اراسموس آن "توهم ملایمی" را ستوده که روان انسان را از "نگرانیهای رنجآور میرهاند و تسلیم انواع کیف و لذت میکند." او با مهار و مطیع کردن ماهرانهی این موجود خلوچل آرام و بیآزار، دنیای دیوانگی سرشار از سحر و افسون کودکانه و عاری از پیچیدگیاش را در برابر چشمان عاقلان عرضه میکرد؛ و اینان در آینهی ساخته و پرداختهی ذهن نقاد او تصویر خود را میدیدند و بازمیشناختند. در آینهی "ستایش دیوانگی"، جنون انسان نمایشی بود که در آن تماشاگران عاقلنمای نمایش، خود بازیگران دیوانهی آن بودند و با دیدن نمایش جنون، در حقیقت داشتند نقش خود را به عنوان دیوانه بازی میکردند و درعینحال شاهد بازی جنونآمیز خودشان هم بودند.
فکر نگارش این کتاب در طول سفری که اراسموس از ایتالیا به انگلستان داشت، به ذهنش رسید و آن را در لندن، هنگامی که در منزل دوستش- سر توماس مور- اقامت داشت و بیمار بود، به سرعت (در طول یک هفته بیماری) نوشت و به میزبانش اهدا کرد. متن منتشر شدهی کتاب "ستایش دیوانگی" به تصویرهایی زنده و جذاب به قلم هولبین مزین شده و همین موضوع جذابترش کرده بود. این کتاب در سدههای شانزده و هفده میلادی از پرفروشترین کتابهای منتشر شده در اروپا بود.
"ستایش دیوانگی" کتابیست که در آن دیوانگی در خطابهای مشروح خودش را معرفی میکند و به تعریف و تمجید از خود میپردازد و سودها و مزیتهایش و خدمتهایش به انسانها را شرح میدهد. او ادعا میکند که راز شاد کردن جهانیان را تنها او میداند و کلید خوشبختی انسانها تنها در دست اوست. او در خطابهی غرایش میکوشد تا جایگاه رفیعش را در سعادتمندی بشر نشان دهد و با آنکه بر او پوشیده نیست که دیوانگی، حتا نزد دیوانگان، تا چه حد بدنام است با این وجود تمام تلاشش را به کار میبرد تا چهرهای موجه و مقبول از خود به نمایش بگذارد.
دیوانگی در این خطابه خود را دختر پلوتوس- ایزد ثروت و یگانه پدر جهانیان- معرفی میکند و به تفصیل از زادگاهش و دایگانش میگوید، سپس نقشش را در ایجاد میل به ازدواج بین زن و مرد و تولید و تکثیر نسل بشر شرح میدهد. او خودش را منشاء تمام لذتها میداند و فیلسوفان رواقی را که دشمن لذتها بودند، تحقیر میکند؛ و، از قول سوفوکلس، برترین خوشبختی زندگی را فقدان عقل کوتاهبین و تنگنظر میداند و مدعی میشود که او این برترین خوشبختی را به جهانیان هدیه داده است. او بلاهت شیرین کودکان و التهاب جنونآمیز جوانان و یاوهگویی ابلهانهی پیران را موهبت خود به آنان میداند و اینها را عامل خوشبختی معرفی میکند و میگوید: "دیوانگی یگانه چیزیست که جوانی زودگذر را حفظ میکند و پیری سختگذر را به عقب میراند."
دیوانگی تمام ایزدها و ایزدبانوها را زیر نفود و سلطهی قدرت خود میداند و میگوید که طبیعت که مادر و پرورندهی بشر است، با دقت تمام کوشیده که هرکسی در حد استعداد و بضاعتش کموبیش از چاشنی شیرین و نمکین دیوانگی بهرهمند باشد. او زن را موجودی میداند که دیوانگیاش به کمال است و جنون نمونهی کاملش را در او به نمایش گذاشته است. به نظر او هر زنی که بخواهد خود را در شمار عاقلان جا بزند تنها نشان میدهد که دیوانهی مضاعف است، "عیناً مثل این که بخواهند برخلاف فرمایش مینرو خری را به مدرسه بفرستند... زن همواره زن، یعنی دیوانه، است حتا اگر ماسکی بر چهرهی خود بزند."
دیوانگی در ادامهی بحثش، احساسهایی چون مهر و دوستی و عشق را به خود منسوب میکند و عشق بین زن و مرد و ازدواجشان و تشکیل خانواده و تولید فرزندان و بقای نسل بشر را از دستآوردهای حکومت خود بر ذهن و روح افراد بشر میداند. همچنین خصلتهایی مانند خوددوستی و عزت نفس را دست پروردهی خود و موهبت سخاوتمندانهاش به بشر میداند. او هر نوع اقدام عالی از جمله اهتمام به هنر و استادی در فن و حتا نیروی فهم و ادراک و تشخیص را هم از دستآوردهای خودش قلمداد میکند، و دربارهی مانعهای عمدهی شناخت مسائل و مشکلات زندگی و اینکه تنها اوست که قادر است این مانعها را از پیش راه بشر بردارد، چنین میگوید: "دو مانع عمده در راه شناخت مسائل و مشکلات زندگی وجود دارد: یکی حجب است که حجابی در برابر هوش و ذکاوت ایجاد میکند، و دیگری ترس است که با پیشبینی مخاطرات مانع اقدام میشود. دیوانگی با استادی تمام این دو مانع را از میان برمیدارد."
سپس به تشریح دو نوع جنون موجود در جهان میپردازد، یکی جنون دوزخی که زادهی شیطان است، دیگری جنون شیرین و دلنشین که زادهی اوست: "در واقع دو نوع جنون و دو گونه عمل جنونآمیز خالی از ادراک و تعقل وجود دارد. یکی از آن دو زاییده دوزخ است، و آن وقتی است که اهرمنزادههای خشم و غضب و انتقام، مارهای خود را روانه میکنند تا در قلب افراد حدت و حرارت جنگ و خونریزی، عطش سیریناپذیر جمع مال، تمایل به عشقهای شرمآور و جنایتآمیز، و کشش به کنشهایی مانند کشتن پدر و مادر، زنای با محرمان، توهین به مقدسات، و امور وحشتناکی از این قبیل را به وجود آورند... ولی نقص عقل دیگری که بیشک من ایجاد کنندهاش هستم، کاملاً از اولی ممتاز است؛ و در واقع بزرگترین سعادتیست که نصیب بشر میشود و آن زمانیست که نوعی پندار شیرین و دلنشین روح آدمی را از غصههای جانگداز زندگی میرهاند و او را در جهانی از وهم و خیال لذتبخش غرقه میسازد."
دیوانگی در ادامهی بحثش توضیح میدهد که هر اختلال حواس جزئی یا تشتت فکری را نباید از آثار وجودی او به شمار آورد، و تنها آن جنونی از آثار وجود اوست که خوشبختیآور باشد و چون حوزهی صلاحیت و فعالیتش خیلی وسیع است، بنابراین، هرکسی به نوعی از موهبت وجود او بهرهمند است: "اکنون گفتهی دیوانگی را که با شما سخن میگوید باور کنید. هرقدر کسی دیوانهتر باشد خوشبختتر است، به شرط آنکه جنونش تنها همان نوع جنونی باشد که من باعث و بانی آن هستم و خوشبختانه حوزهی صلاحیت من آنقدر وسیع است که تصور نمیکنم کسی را بتوان یافت که همیشه و در هر دم از عمرش عاقل باشد و کموبیش به نوعی از انواع دیوانگی گرفتار نباشد."
دیوانگی افسانهپردازان و خیالبافان و دروغگویان را از پیروان پیگیر، و فریبکاری و دروغگویی را از موهبتهای گرانقدرش میداند و معتقد است که این موهبتها انسانها را به سعادت نزدیکتر میکند. او در ادامه به انواع پرستشها اشاره میکند و خاطرنشان میکند که با وجود جایگاه ممتاز و رفیعی که دارد هیچکس به درگاهش نذر نمیکند و قربانی نمیدهد و تاکنون هیچ معبدی به افتخارش برپا نشده است. البته او از این وضع گلهمند نیست، چون معبدش را در بطن دلهای مردمان میداند و با طعنه به کسانی اشاره میکند که چه بسیار برای مریم باکره شمع روشن و قربانی اهدا میکنند، درحالیکه در پاکدامنی و عفت و عصمت و تواضع و فروتنی یا تبعیت از فرمانهای آسمانی از او پیروی نمیکنند، و آن مادر آسمانی هم اصلاً نیازی به شمع و قربانی آنها ندارد و برایشان ارزشی قائل نیست و در بطن وجودش از آنها بیزار است. دیوانگی خود را بیش از هرکس دیگر شایستهی تکریم و گرامیداشت میداند و میگوید: "به نظر من تعداد مجسمههایی که به افتخار من باید ساخته شود و در اعماق وجود آدمها ساخته شده، معادل تعداد مردمیست که در جهان زندگی میکنند."
دیوانگی در ادامهی خطابهاش به نخبگان و خواص اجتماع میپردازد و آنها را به عنوان پیروان و فرمانبران خود معرفی میکند. در ردیف اول این پیروان دانشمندان علم صرف و نحو قرار دارند، پس از آنها به ترتیب شاعران، خطیبان، نویسندگان، فیلسوفان، سوفسطائیان، عالمان دین، راهبان، واعظان، پادشاهان، شاهزادگان، درباریان، دیوانیان، لشکریان، پاپها، کاردینالها، اسقفها، کشیشها و سایر روحانیان مسیحی قرار گرفتهاند. دیوانگی به طور مبسوط بیان میکند که چهگونه تمام این نخبگان سعادت و رضایت خود را مدیون و مرهون او هستند.
سپس دیوانگی این پرسش را مطرح میکند که "از آنجا که افراد بشر هرچیز گرانبها را مخفی میکنند و تنها آنچه بهای چندانی ندارد را عرضه میدارند، پس آیا عقل و درایت که هیچکس نمیخواهد پنهانش کند، از دیوانگی که همهی خودعاقلپنداران میکوشند تا از نظر دیگران مخفی نگه داشته شود، کمبهاتر نیست؟... و کسی که دیوانگیاش را مخفی میکند، ارزشش بیشتر از کسی نیست که عقلش را آشکار میکند؟"
سرانجام دیوانگی خطابهاش را با بحث دربارهی نوعی جنون مقدس پایان میدهد که اهل عقل و ایمان دچار آناند؛ و در نهایت از مخاطبان به خاطر پرگوییاش پوزش میخواهد و با این بهانه که چیزی از گفتههایش در خطابه را به خاطر ندارد، از نتیجهگیری طفره میرود و میگوید: "ضربالمثلی کهن میگوید: از شنوندهای که تمام شنیدههایش را به خاطر دارد، بیزارم. پس، ای دلبستگان و هواداران دیوانگی! خوش باشید، کف بزنید، خوش بیاشامید و تندرست زندگی کنید."
برتراند راسل، در جلد سوم کتاب "تاریخ فلسفه"، در فصلی با عنوان "اراسموس و مور"، به طور خلاصه نظرهای اصلی مطرح شده در کتاب "ستایش دیوانگی" اراسموس را چنین جمعبندی کرده:
[اراسموس در "ستایش دیوانگی" این نظر را تبلیغ کرده که دیوانگی تمام شئون زندگی بشر و همهی قشرها و حرفهها و مقامها را در بر میگیرد. به نظر او اگر دیوانگی نبود نسل بشر برمیافتاد زیرا کیست که بتواند بدون دیوانگی زن بگیرد. دیوانگی به عنوان دشمن عقل، زن گرفتن را ترویج؛ و به عنوان داروی درمانبخش درد تنهایی تجویز میکند. به باور او زن موجودیست "چنان بیآزار و ابله و با این وجود چنان مفید و مناسب که میتواند خشکی طبیعت نامطبوع مردان را نرم و ملایم و قابل قبول سازد" طبق نوشتهی او چه کسی میتواند بدون شنیدن سخنان خوشآیند و بدون عشق به خود خوشبخت باشد. ولی این نوع خوشبختی دیوانگی است. پس خوشبختترین مردم کسانی هستند که به جانوران بیعقل و تابع غریزه نزدیکتراند و از عقل دوری میجویند. بهترین خوشبختی هم آن است که مبتنی بر فریب باشد، زیرا فریب ارزانترین چیزهاست. آسانتر است که آدم خودش را پادشاه بپندارد تا آنکه در دنیای واقعی به مقام پادشاهی دست یابد و پادشاه شود. سپس اراسموس غرور ملی و خودپسندی صاحبان حرفهها و مشاغل را دست انداخته و نوشته که تقریباً تمام استادان فنون و علوم دیوانهوار خودپسنداند و خوشبختیشان از خودپسندی ناشی میشود.
در "ستایش دیوانگی" بخشهایی هست که در آنها هزل به جد میگراید و "دیوانگی" باورهای جدی اراسموس را بیان میکند. این قطعات مربوط به نادرستی و تبهکاری روحانیان است. آمرزش و بخشایش که کشیشان به وسیلهی آنها از "مدت اقامت روح در برزخ میکاهند" و پرستش قدیسان، و حتا پرستش مریم باکره که "پرستندگان کوردلش برازنده میپندارند که مادر را مقدم بر پسر قرار دهند" و مجادلههای حکیمان دینی دربارهی اقنومهای سه گانه و حلول و نظریهی تبدیل جوهر و فرقههای مدرسی و پاپها و کاردینالها و اسقفها- همه را سخت مسخره میکند. به خصوص حملهاش به فرقههای رهبانی شدیدتر است و دربارهی آنها نوشته: آنها دیوانگانی سبک مغز هستند که کمتر نشانی از دیانت دارند و با این وجود "سخت عاشق نفس و پرستندهی خوشی و خویشتناند." رفتارشان چنان است که گویی دین عبارت است از "تشریفات دقیق و جزئیاتی از قبیل عدهی دقیق گرههای بند کفش و رنگ مشخص لباسهای هریک، و اینکه از چه قماشی باشد، و عرض و طول کمربندهاشان" و از این جور چیزها. "دفاع آنها در برابر محکمهی عدل آسمانی شنیدنی خواهد بود. این یک فخر خواهد فروخت که من با منحصر ساختن غذایم به ماهی شهوات نفسانیام را کشتهام، و آن یک مدعی خواهد شد که من بیشتر عمرم را در جهان خاکی صرف عمل آسمانی خواندن سرودهای مذهبی کردهام، ... و آن دیگری خواهد گفت که در مدت شصت سال عمر ناقابلم هرگز به هیچ سکهای دست نزدم، بلکه از پس دستکشهای ضخیم آن سکههای زرین نازنین را لمس کردهام." ولی مسیح سخنان آنان را قطع کرده، خواهد گفت: "وای بر شما، کاتبان و فریسیان!... من به شما یک دستور بیشتر ندادم، و آن این بود که همدیگر را دوست بدارید و اکنون از زبان هیچیک از شما نمیشنوم که این وظیفه را به جای آورده باشید." و با این وجود، بر روی زمین، مردم از این گروه میترسند، زیرا که اینان به واسطهی شنیدن اعترافات مردم، به رازهایی آگاهی دارند و غالباً آنها را در حال مستی بر زبان میآورند.
اراسموس حتا به پاپها هم رحم نکرده و آنها را هم از تیغ تیز انتقادش بینصیب نگذاشته است. به گفتهی او پایها میبایست فروتنی و فقر را از آقای خود- عیسا مسیح- بیاموزند. "تنها سلاح آنان باید سلاح روحانی باشد، و حقیقت آنکه این قوم از این سلاح به کلی بیگانهاند، چنانکه از تحریمها و تعلیقها و تحقیرها و تکریمها و تکفیرهای کبیر و صغیر و تهدیدهای غرانشان که بر هرکس خشم بگیرند به جنگ او میفرستند، بیگانهاند. این پدران بسیار مقدس بر هیچ کس بیشتر خشم نمیگیرند که بر کسانی که به تحریک وسوسههای شیطانی و به سبب خداناترسی و از روی خبث و فساد قصد آن میکنند که از ارثیهی پتروس قدیس چیزی بکاهند."
در سراسر کتاب "ستایش دیوانگی" دو نوع دیوانگی وجود دارد که یکی به طنز و دیگری به جد ستوده شده است: آن جنونی که در واقع و به جد ستایش شده دیوانگی بیآزار و خوشآیند و مثبت و دوستداشتنی است. آن جنونی که در ظاهر و به طنز ستایش شده دیوانگی آزار دهنده و بدآیند و منفی و نفرتانگیز است. به نظر اراسموس دینداری حقیقی از دل ناشی میشود و نه از مغز، و نوعی دیوانگی مثبت و ستودنی است؛ ولی تدین دروغین با شرعیات خشک و بیمحتوا و مقررات ملالآورش چیزی زاید و سخت دستوپاگیر است- و این همان دیانت اغلب روحانیان و فیلسوفان مدرسی و مجتهدان فاضلمآبیست که اطلاعشان بر ادبیات لاتینی از منبعهای غیر کلاسیک بود.
کتاب "ستایش دیوانگی" اراسموس نخستین اثر منتشر شده در ادبیات اروپا بود که باوری را که ژان ژاک روسو در فصل "کشیش ساوایی" از کتاب "امیل" تشریح کرده بود، در قالب طنزی تخیلی-ادبی بیان میکرد و استدلالهای طنزآمیز در این باره با این کتاب وارد دنیای ادبیات شد.]
از مضمونهای مشترکی که هم در جشنهای عامیانه، هم در نمایشهای دلقکبازی، هم در نقاشیها و هم در آثار ادبی نمود داشت، رقص دیوانگان بود. آخرین بخش "ستایش دیوانگی" اراسموس هم بر مبنای رقص طولانی دیوانگان شکل یافته که در آن همهی شغلها و طبقات به نوبت ظاهر میشوند تا در کنار هم حلقهی عظیم بیخردی را شکل دهند.
پس از انتشار "ستایش دیوانگی" و برای خوانندهای که آن را با تأمل خوانده و عمیقاً فهمیده بود، دیگر جنون دیگر امری غریب و نامأنوس و فراطبیعی نبود، بلکه تنها نمایشی کاملاً آشنا و مأنوس و طبیعی بود برای تماشاگری که خودش علاوه بر تماشاگر بازیگر صحنهی نمایش بود و موضوع نمایش خود او بود. برای چنین تماشاگر-بازیگری جنون به جای آنکه جلوهای غریب و بعید از کائنات باشد، یکی از ویژگیهای مألوف و آشنای زمانه شد...
آبان 91