داستایوسکی رمان را پنجرهای میدانست گشوده از روشنایی واقعیت بر تاریکی توهم که از آن نور حقیقت به بیرون میتراود و تاریکنای توهم را روشن میکند.تولستوی- درست بر عکس داستایوسکی- رمان را پنجرهای میدانست گشوده از روشنایی خیال بر تاریکی واقعیت که پرتوهای خود را بر آن میتاباند و تاریکیهای واقعیت را به یمن پرتوهای تابناکش روشن میکند.
چه با داستایوسکی هم نظر باشیم، چه با تولستوی، به هر حال رمان را باید پنجره یا روزنهای بدانیم، دریچهای در تاریکی، گشوده بر روشنایی، یا در روشنایی، گشوده بر تاریکی که نور از درون آن برون میتراود یا از برون به درون آن میتابد و در جریان تابشها و بازتابشهای متوالیاش، بر چیزی- گوشهای تاریک از ذهن یا زاویهای کدر از دهلیزهای در تاریکی فرونشستهاش، خیالی، خاطرهای، رؤیایی، کابوسی، وهمی، پنداری، یا چیزی دیگر از این دست- پرتو میافکند و با پرتوافکنی حقیقی یا دروغین خود به آن حقیقت میبخشد: حقیقتی مجازی یا واقعی، حقیقتی درونی یا بیرونی، حقیقتی نمادین یا بنیادین.
پس با این برداشت، رمان جریانیست حقیقتآفرین، پویشیست روشنگر، پروازیست بیپروا بر فراز تاریکیها، کدورتها و سایهها، پروازی که شفافیت رؤیاها را در خود دارد و کدورت کابوسها را، تابش الهامها را و بازتابش وهمها و پندارها را، جریانیست از نامعلوم به معلوم یا از معلوم به نامعلوم، جریانی از نامعمول به معمول یا از معمول به نامعمول، جریانی از نامعقول به معقول یا از معقول به نامعقول، شاید هم جریانی رفت و برگشتی باشد و دوطرفه یا چندطرفه، متکثرشونده و زاینده و رشدیابنده، درست مثل جریان روشنایی که خود را در تابشها و بازتابشهای متوالی و پیدرپی بازمیآفریند و بازمیزاید و گسترش میبخشد، جریانی به همان اندازه روشنگر که کاوشگر، و به همان اندازه پوینده که روشنیبخشنده.
داستایوسکی در این باره باور ویژهی خود را داشت. او بر این باور بود که آنچه تیرهبینان، در دنیای روشن ادبیات، پرتوهای دروغین خیال بافی مینامند، و از اینرو آن را فاقد ارزش روشنگرانهی همگانی میدانند، همانا ژرفترین بخش از گوهر فروزان ولی پنهان حقیقت است که سرچشمهی تابش پرتوهای روشنگر است. او عقیده داشت که مشاهدهی خشک و بیحاصل رویدادهای پیش پاافتادهی روزمره و هرروزه را که تاریک و کدر است و کدورتافزا، و فاقد نور است و روشنایی، نباید با واقعگرایی در هنر و ادبیات اشتباه گرفت و یکی دانست، زیرا در آن پرتوی تابیده نمیشود و نوری سیلان و جریان نمییابد. او بر این باور بود که در هر اثر ادبی گرانیگاهی نوری وجود دارد که تمام پرتوهای اثر را به سوی خود جلب و جذب میکند و مرکز تمرکز این پرتوهاست. نظر او این بود که این گرانیگاه در مرز خیال و واقعیت و فراسوی معلومها و معمولها و معقولها قرار دارد.
تولستوی هم مهمترین چیز در هر اثر ادبی را وجود نوعی کانون به نام حقیقت روشنگر میدانست، و عقیده داشت که در هر اثر ادبی مهمترین چیز وجود چنین کانونیست که تمام پرتوهای تابیده از اثر یا به اثر در آن جمع شود و تمرکز یابد، یا از آن جا ساطع و پخش و روشناییبخش شود. او معتقد بود که این کانون را، به هیچ وجه، نمیتوان با کلمات صرف به تمامی توضیح داد، بلکه آن را، تنها تا حدی، میتوان در رفتارها و کردارها، در خیالها و پندارها، یا در کنشها و نمایشها تفسیر و تعبیر کرد. از نظر او مضمون کامل این حقیقت روشنگر را، در کلیت تامش، تنها میتوان با خود آن اثر بیان کرد و آشکار نمود.
ژوزف کنراد زندگی تاریک خیالین را روشنتر از واقعیتهای روشننما میدانست و سرچشمهی روشنگری و روشناییبخشی را در همان تیرگیهای زندگی خیالین جستوجو میکرد. او در تفسیر این نوشتهی نوالیس که "مسلم است که چون دیگری به همان چیزی باور یابد که من بدان باور دارم، ایمان من بیدرنگ تا بینهایت فزونی مییابد"، منظور کلام موزون نوالیس را چنین توضیح داد که این پرتوهای روشناییبخش ادبیات و رمان است که در تابشها و بازتابشهای متوالی بر آینهی ذهنهای روبهرو و موازی متکثر میشوند و فزونی مییابند و پیرامون تیرگی واقعیت، هالهای شتابنده و گسترشیابنده ایجاد میکنند. او وجود باور مشترک، برخاسته از نوعی باور به وجود روح همنوعی یا حس هماهنگی همگانی اشتراکپذیر در تاریکترین حوزهی اوهام را در صورتی که ایمانی قدرتمند و کنشآفرین ایجاد کند و بتواند به صورت حیاتی خیالین درآید، به مراتب روشنتر از واقعیت روشننما میدانست.
شاید رمان آن عدسی همگرا باشد که پرتوهای واقعیت و خیال را در سطح کانونی خود که همانا ذهن خلاق رماننویس است، جمع میکند.
داستایوسکی به تلویح میگوید که اگر رویدادهای داستانهای او را کندوکاوی استثنایی و برخلاف عادت، در تاریکی، مییابیم، عیب کار از ذهن تیرهبین ماست، و نه از او، چراکه در اثر بدبینی، روشنبینی ذاتی بینشمان را از دست دادهایم و آنگونه در ذهنمان همه چیز وارونه شده که آنچه روشناییاش مییابیم تیرگی محض است و آنچه تاریکیاش مینامیم چیزی جز روشنایی مطلق نیست، زیرا این برداشت ما از "احتمال و عادت" است که نادرست است و نه چیزی دیگر.
ترکیب معمول و نامعمول، و معقول و نامعقول، که چارچوب اصلی ساختار و اسکلت اساسی بنای رمان است در واقع همان ترکیب سایهروشن تاریکی و روشنایی است، از این دیدگاه رمان گونهای پرتوافکندن است و آشکار نمودن، هویت بخشیدن است و هویدا ساختن تاریکیها و خاموشیها و سکوتها، جلوه و جلا بخشیدن به آن چیزهاییست که در سایههای تاریک فرورفته و فروخفته است، بیدارکردن و زندهساختن آن چیزهاییست که مرده یا در حال احتضار است، رستاخیزیست دوباره، حیات تازه بخشیدن است و روح تازه دمیدن به وسیله پرتوافشاندن.
بر مبنای همین دیدگاه است که والتر اسکات دربارهی "سرنوشت نایجل" مینویسد که این رمان او همچون نورافکنیست که بر تاریکیهای مردهی عصرها و سدههای گذشته پرتوهای روحبخش میافکند و تاریکیهای عجیب و نامحتمل بیروح را با پرتوهای حیاتآفرین خود زنده و روشن میکند.
و باز بر مبنای همین دیدگاه است که هنری فیلدینگ در "سرگذشت تام جونز"، مرزهای امکان و احتمال واقعیت ادبی را مرزهای تاریکی و روشنایی میداند، آن سایهروشنهایی که در آنجا روشنایی تمام میشود و با تیرگی درهم میآمیزد تا گسترهی بیکران وهم تاریکنما آغاز شود، و مینویسد:
"هنر بزرگ رمان این است که پرتو حقیقت را با تیرگی پندار در هم بیامیزد تا عنصر باورکردنی روشنایی را با عنصر شگفتانگیز و فریبکار تاریکی پیوند دهد."
و از همین زاویه دید است که هنری جیمز در "هنر داستان" رمان را منشوری میداند که پرتوهای تابشی از حقیقت یا بازتابیده از واقعیت را به هفت رنگ اصلی دروغ، فریب، وهم، مجاز، پندار، رؤیا و کابوس تجزیه میکند و هریک از این پرتوهای طیف اصلی خیال را با زاویه شکست خاصی از خود عبور میدهد و در راستای معینی منحرف و کژتاب میکند.
بههرحال، از هر زاویه دیدی که نگاه کنیم رمان جز پنجره یا روزنهای نخواهد بود که از تاریکی درون به سوی روشنایی بیرون گشوده میشود، یا از تاریکی برون به روی روشنایی درون. پنجره یا روزنهایست که از روشنایی درون به سوی تاریکی برون باز میشود، یا از روشنایی برون به روی تاریکی درون. و در هریک از این حالتهای ممکن، پرتوهای درون و برون از طریق آن در آمدوشد و تابشوبازتابش متوالی هستند، خواه همگرا و متمرکزشونده در کانونهای خیال و وهم یا مرکزهای حقیقت و واقعیت باشند، خواه دورشونده و واگرا از کانونهای رؤیا و کابوس. خواه شکستیابنده و تجزیهشونده و منحرفگردنده باشند، خواه بازتابشیابنده، شاید هم جذبشونده و میرنده در ذهن خواننده، و زندگی بخشنده به پرواز ذهنش، و به پرواز درآورندهی پرنده تخیلش.
خرداد 1384
|