رباعیهای اندیشمند جهانی ما، خیام فیلسوف- شاعر آکنده است از حیرتها و شگفتیها و پرسشهای فلسفی بسیار ژرف، پیچیده و بیپاسخ. اسرار آفرینش جهان و انسان، معماهای بدون حل زندگی و مرگ، رازهای نامکشوف ازلیت و ابدیت هستی، شگفتیهای سرگیجهآور وجود، همه و همه، خیام اندیشمند و فکور را به شگفتی و پرسش وامیداشته و زیباترین و دلانگیزترین پرسشها و تردیدهای تشویشآمیز فلسفی و دغدغههای نظری را از زبان رباعیهای کم حجم موجز ولی پرمعنایش بیان میکرده است.
خیام اسرار ازل را درنیافتنی و حروف معمای هستی را ناخواندنی میدانسته و بر این باور بوده که بشر در پس پردهی وجود، ناظر غیر مستقیم و باواسطهی هستیست و آنگاه که پردهای که بین او و هستی حجاب افکنده و حایل شده برمیافتد، دیگر نه نامی از او برجاست، نه نشانی:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من.
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من.
هست از پس پرده گفتگوی من و تو.
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من.
از نظر خیام، دریای بیرون آمده از نهفت وجود، سرشار از گوهرهای نامکشوف و رازناک ناسفته و ناسفتنیست، و آنچه اندیشمندان جوینده و پژوهنده دربارهی آن گفتهاند و میگویند، یک سره از سر سودا و کوتهنظری و خاماندیشی است، و هیچکس را لیاقت و قابلیت آن نیست که دربارهی این راز سربه مفهر، از سر حقیقت و درستی سخن بگوید و کنه وجود آن را چنانکه هست آشکار کند:
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت.
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت.
هرکس سخنی از سر سودا گفتهست.
زان روی که هست کس نمیداند گفت.
خیام عالم را فانوس مجازی خیال میدانسته، و آدمیان را صوری گردان و سرگردان در آن:
این چرخ فلک که ما در او حیرانایم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صورایم کاندر او گردانایم.
ندانمگرایی که از ژرفای همین حیرتها و پرسشهای فلسفی خیام برخاسته، خودش را به صورت شک عمیق فلسفی در بعضی از رباعیهای خیام به روشنی نشان میدهد. خیام در قالب این ندانمگرایی و شک فلسفی، میخواسته نشان دهد که رازهای هستی ناگشودنی، و فهم آنها بسیار بغرنج و دشوار است، و به این آسانیها نمی توان بر این رازها وقوف یافت و گره کور این اسرار را گشود:
دل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست.
امروز که با خودی ندانستی هیچ.
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست؟
یا:
دوری که در آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست.
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.
از دید خیام، آنچه اندیشمندان و خردمندان و مدبران و صاحبنظران دربارهی اسرار هستی و رازهای وجود گفتهاند، چندان مقرون به حقیقت و مجاب کننده نیست و تا حق و حقیقت فاصلهی بسیار دارد. خیام این اندیشمندان را گمراه و سرگردان میدانسته است:
اجرام که ساکنان این ایواناند
اسباب تردد خردمنداناند.
هان تا سر رشتهی خرد گم نکنی
کانان که مدبراند سرگرداناند
یا:
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز
گفتند فسانهای و در خواب شدند.
یا:
آن بیخبران که دّر معنی سفتند
در چرخ به انواع سخنها گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار جهان
اول زنخی زدند و آخر خفتند.
یا:
آنان که ز پیش رفتهاند، ای ساقی!
در خاک غرور خفتهاند، ای ساقی!
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هرآنچه گفتهاند، ای ساقی!
"زندگی و مرگ" که خیام از آن با تعبیر "آمدن و رفتن" یاد کرده، از مهمترین و جوشانترین سرچشمههای حیرت و پرسش خیام بوده، و او را غرق شگفتی و اعجاب میکرده است. به ویژه مرگ و نابودی بشر، او را چنان به افسوس و حیرت وامیداشته که آه حسرت و دریغ، و فریاد خشمناک اعتراضش به آسمان بلند بوده است. در این باره، خیام پرسشهای بیپاسخ بسیار داشته و به هیچوجه نمیتوانسته مسئلهی بغرنج و متناقضنمای مرگ و زندگی را برای خودش حل کند و برای این پارادکس دشوار فلسفی پاسخی شایسته و مجاب کننده بیابد.
خیام بر این باور بوده که از آمدنش گردون دون را سودی نبوده و از رفتنش هم نه چیزی بر عظمت هستی افزوده و نه چیزی از آن کاسته شده، و نه او میداند و نه هیچکس دیگر که آمدن و رفتن او از برای چه مقصودی بوده و چه فایده یا نتیجهای داشته است:
از آمدنم نبود گردون را سود.
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود.
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود.
او دوری را که در آمدن و رفتن آدمیست بیآغاز و بیپایان میدانسته و غرق حیرت بوده که معنی این آمدن و رفتن چیست و آمدن از کجاست و رفتن به کجا.
دوری که در آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست.
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.
خیام بر این باور بوده که هرچه از عمر بشر بیشتر میگذرد و بر فهم و معرفتش از جهان افزوده میشود، به همان نسبت حیرتش هم افزونتر میشود و انسان به هیچوجه نمیتواند بداند که از "مرگ و زندگی" و "آمدن و رفتن" او چه منظور و مقصودی بوده است:
آورد به اضطرارم اول به وجود.
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود.
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود.
یا:
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟
یا:
یک قطرهی آب بود و با دریا شد.
یک ذرهی خاک و با زمین یکتا شد.
آمدشدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.
بیش از زندگی، این مرگ است که خیام را به شگفت وامیداشته و دچار حیرت و حسرت و معما میکرده، حتا به عصیان و اعتراض وامیداشته و او تا آنجا پیش رفته که مرگ را غیر منطقی و نادرست شمرده، و آن را بازی ظالمانه و نامنصفانهای دانسته که بازیگر ستمکار چرخ با بشر میکند- همان بازیگری که در نقش کوزهگر دهر جام لطیف وجود را میسازد و بر زمین میزند:
جامیست که عقل آفرین میزندش.
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش.
این کوزهگر دهد چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش.
شکستن اجزای پیالهی وجود خیام را بس شگفتزده میکرده است. او معتقد بوده که حتا مستان هم شکستن چنین پیالهی گرانقدر و شریفی را روا نمیدارند و بنابراین، متحیر بوده که این پیالهی لطیف وجود آدمی از کدامین مهر به هم پیوسته، و کدامین بدمستش چنین کینتوزانه در هم میشکند:
اجزای پیالهای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست.
چندین سر و ساق نازنین و کف دست
از مهر که پیوست و ز کین که شکست؟
یا:
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست؟
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود؟
ور نیک نیامد این صور، عیب که راست؟
آنچه در مرگ بیش از هر چیز سبب حیرت و حسرت خیام میشده، بازگشتناپذیری راه زندگی و یکطرفه بودن جاده مرگ بوده و او افسوس میخورده که چرا در پای اجل بسیار جگرها خون میشود و بس سرمایههای گرانقدر عمر از کف صاحبان آن سرمایهها بیرون میرود، و کسی هم از جهان واپسین برنمیگردد تا از او احوال مسافران رفته پرسیده و معلوم شود که بر سرشان چه آمده و ایشان خود به کجا رفتهاند:
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد.
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد.
خیام به زندگان نصیحت کرده که بر سر دوراههی زندگی و مرگ چیزی جا نگذارند که هرگز برنمیگردند و این سفر را بازآمدنی در کار نیست:
از جملهی رفتگان این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟
هان! بر سر این دوراهه از روی نیاز
چیزی نگذاری که نمیآیی باز.
و با آنکه بسیار گرد در و دشت جهان گشته و همهی آفاق وجود را با پای تعقل و تدبر پیموده و با چشم بینش و نگرش در تمام چشماندازهای هستی نگریسته و از همه پرسیده، ولی نشنفته که کسی از رفتگان راه زندگی و مرگ بازگردد:
بسیار بگشتیم به گرد در و دشت.
اندر همه آفاق بگشتیم به گشت.
کس را نشنیدیم که آمد زین راه.
راهی که برفت راهرو، بازنگشت.
نه تنها خیام که فاختهها و مرغان هوا و کوزهها و سبزهها هم در مرگ و نابودی جسم لطیف و وجود شریف آدمی حیران و سرگران و پرسان و افسوس خوراناند:
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که برکنگرهاش فاختهای
بنشسته همیگفت که "کوکو؟ کوکو؟"
یا:
مرغی دیدم نشسته بر بارهی توس.
در چنگ گرفته کلهی کیکاوس.
با کله همی گفت که "افسوس، افسوس!
کو بانگ جرسها و کجا نالهی کوس؟"
یا:
در کارگه کوزهگری رفتم دوش.
دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش.
هریک به زبان حال با من گفتند:
"کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟"
یا:
هان، کوزه گرا! بپای اگر هشیاری.
تا چند کنی بر گل مردم خواری؟
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهادهای، چه میپنداری؟
همه چیز رو به فنا و نابودی دارد و به سوی قهقرای تباهی و ویرانی پیش میرود. قصر بهرام آشیان روبهان و آهوان میشود و بهرام گورگیر خود طعمهی گور میشود:
آن قصر که بهرام در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چهگونه گور بهرام گرفت؟
سبزهزاری که امروز تماشاگه ماست، بر خاک مردگان دیروز رسته و معلوم نیست که آن سبزه که فردا بر خاک ما میروید، تماشاگه کدام نامدگان است:
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست.
بی بادهی گلرنگ نمیشاید زیست.
آن سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست.
و در این فرصت و مجال کوتاه و گذرا، از حاصل عمر هیچ چیزی در دست کس نمیماند. جام جم وجود بشر چون میشکند، هیچ میشود، و شمع طربش چون خاموش میشود و شعلهاش فرومینشیند، دوباره روشن نمیشود:
بنگر ز جهان چه طرف بربستم؟ هیچ.
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ.
شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ.
من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ.
و در نهایت، از دید خیام، این زندگی گذران بیاعتبار و این عمر سپنجی ناپایدار بینتیجه است و بیفایده، و در بستر رنجها و شادیهای آن، چه صدسال زنده باشیم و کام برانیم چه دوصد سال، آخر کار یکی است و هردو بیثمر است و بیحاصل :
دنیا به مراد رانده گیر، آخر چه؟
وین نامهی عمر خوانده گیر، آخر چه؟
گیرم که به کام دل بماندی صد سال.
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
چه دغدغهای رنجبارتر از اینکه روشن نیست از عمر چه اندازه باقی مانده، و چه پرسشی بیپاسختر از این؟ این همان پرسشیست که خیام را درحالی که از او تنها رمقی به سعی ساقی مانده، و آکنده از رنج بیوفاقی صحبت خلق بوده، بس میآزرده و مکدرش میداشته:
از من رمقی به سعی ساقی ماندهست.
وز صحبت خلق بیوفاقی ماندهست.
از بادهی نوشین قدحی بیش نماند.
از عمر ندانم که چه باقی ماندهست؟
در چنین شرایطی که خیام و ما جز راهیان و رهگذران موقت جهان نیستیم، و میهمانانی هستیم چندروزه که در مقام میهمانسرای جهان، اقامتمان موقتی و نادائمیست، پس ما را چهکار به کار جهان و اینکه جهان محدث است یا قدیم؟ و تا کی باید از حادث و قدیم بودن جهان دچار بیم و امید بود؟ بهتر نیست که به جای این فکروخیالهای بیهوده و این بحثوفحصهای بینتیجه میهمانانی باشیم خوشگذران و عیشجو، و با می و معشوق روزگار سپنجی را به خوشدلی بگذرانیم؟
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطاییست عظیم.
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم؟
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
و باید دم را غنیمت شمرد و دریافت و نیکو دریافت و حق ناپایداریاش به جا آورد، باید پیاله پیش آورد که شب عیش و بزم کوتاه عمر است و زودگذر، و نمیتوان غم فردای حریفان خورد و خود را با این فکروخیالها آزرد:
این قافلهی عمر عجب میگذرد!
دریاب دمی که با طرب میگذرد.
ساقی! غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب میگذرد.
یا:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه؟
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یانه.
در نهایت خیام را میبینیم، نشسته چون رندی بر خنگ زمین، فارغ از دنیا و کفر و دین، و حقیقت و شریعت و یقین، سرگرم خوش گذراندن لحظههای بیدوام عمر و شادباشی و شادخواری، چرا که نیک میدانسته دقایق وجودش گذرا و سپنجیست و فرصت و مجال زیستنش محدود و کوتاه:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق، نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زهرهی این؟
او آن رند بیزار از بتپرستان و کنشتنشینان و معتکفان در دیرها و معبدها بوده، رندی فارغ از شروشور و سودای دوزخ و بهشت:
تا چند زنم به روی دریاها خشت؟
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت.
خیام! که گفت دوزخی خواهد بود؟
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
رندی با اندیشهای قدرگرایانه و جبری، پر از چونوچراهای دغدغهآمیز و پرسشها و حیرتهای دردانگیز و حسرتها و افسوسهای رنجبار، با این وجود فارغ از سود و زیان بهشت و سوداهای خام آنجهانی:
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت؟
تا کی ز زیان دوزخ و سود بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استاد قضا
اندر ازل آن چه بودنی بود نوشت.
اردیبهشت 1384
|