با نام و شعر جعفر کوشآبادی در سال 1353 آشنا شدم. در کتابخانهی فوق برنامهی دانشکدهی فنی که کتابخانهای دانشجویی بود، دو کتاب شعر "میرزا کوچک خان" و "ساز دیگر" از او موجود بود. در یکی از روزهای پاییز سال 1353 کتاب "میرزا کوچک خان" را از کتابخانه امانت گرفتم و شبش، در اتاقم، در حالی که روی تختخواب، کنار بخاری، دراز کشیده بودم، از اول تا آخرش را بیصدا خواندم و آنقدر تحت تأثیرش قرار گرفتم که بیوقفه، دو بار دیگر هم پشت سر هم آن را با صدای بلند خواندم.
برخیز، کوچک خان!
برخیز و با مردان عاصی همصدا میباش
برخیز و از قانون
با زخمهای آهنگ خلقی را برون آور
خلقی سراسر خشم
کز سینهی لبریز از مهرش نوار خون
بر دامن سرد سحرگاهان کشیده دست تاریکی
خلقی که بر پیچ و خم راهش
غول بیابانی کمین کردهست.
در طول یک هفتهای که "میرزا کوچک خان" پیشم بود، بارها خواندمش- آنقدر که تقریباً حفظش شدم. هفتهی بعد هم که پسش دادم، کتاب شعر "ساز دیگر" را امانت گرفتم و با اشتیاق تمام، نخست مقدمهی م.ا.بهآذین، سپس همهی شعرهای کتاب را پشت سر هم، از اول تا آخر، دوبار خواندم، و از بعضی از شعرها، بهخصوص آن شعرهایی که در نیمهی دوم کتاب- از "ترازنامه" به بعد- بود، خیلی خوشم آمد- مثل شعرهای "ترازنامه"، "از گل نازکتر"، "نفسی تازه کنیم"، "شهر اینک متفکر شده است" و ...
پس از این آشنایی اولیه با شعر پرشوروحال کوشآبادی، دلبستهاش شدم و کنجکاو که شعرهای بیشتری از این شاعر فکور اهل بحث و گفتوگو با آن زبان عاطفی خاص اگرچه کمی زمخت بخوانم. به همین خاطر در روزنامهها و مجلهها، هر جا شعری از او میدیدم، با اشتیاق میخواندم، از جمله شعر "چه بودم، چه شدم" که نسخهی دستنویسش را لای یکی از کتابهای همین کتابخانهی فوق برنامه پیدا کردم و خواندم و درد دل شرمسارانه و پرافسوسش دلم را به درد آورد.
گذشت و گذشت تا اینکه سه سال بعد، در مهرماه سال 1356، برای نخستین بار کوشآبادی را دیدم و صدایش را شنیدم- در ده شب شاعران و نویسندگان، در باغ مؤسسهی فرهنگی آلمان (انستیتو گوته). در هفتمین شب از آن شبهای خاطرهانگیز یادمان (یکشنبه 24 مهر) جعفر کوشآبادی شعرخوانی داشت- در شبی که جز او، م.آزاد، جواد مجابی، بتول عزیزپور، علی باباچاهی و جلال سرفراز هم شعر خواندند و اسلام کاظمیه و داریوش آشوری سخن گفتند. کوشآبادی، در آخرهای برنامهی آن شب، بعد از باباچاهی، پشت تریبون آمد و شروع به شعرخوانی کرد. برای من که نخستین بار بود که میدیدمش، هیکل درشت و قامت بلندش جالب و چشمگیر بود و هیچ نشانهی از شاعری نداشت. صدایش هم قوی و طنینافکن بود و کلمات را چنان غلیظ و از ته گلو و با فشاری بیش از حد ادا میکرد که گویی میخواست با هر کلمه تمام احساسی را که در دل آن پنهان بود بیرون بریزد و به شنونده منتقل کند، و گویی نگران این بود که مبادا شنونده تمام عاطفه و احساس نهفته در دل کلمات شعرش را درنیابد. آن شب، کوشآبادی دو شعر خواند- شعرهای "خر دجال" و "بهار کوچه"- و مثل شاعران دیگر با استقبال گرم و پرشور ما شنوندگان نشسته بر زمین روبهرو شد که برخاستیم و دقیقهای به افتخارش کف زدیم.
در ماههای پرالتهاب پاییز و زمستان 57 چند بار کوشآبادی را در اطراف دانشگاه تهران دیدم: یکبار در کتابفروشی نیل، یکبار در حلقهی به هم فشردهی بحثی خیابانی جلوی در اصلی دانشگاه، بار دیگر در دانشکدهی ادبیات، و بار بعد در مراسمی برای گرامیداشت دکتر ارانی در دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران، در هفدهم ماه بهمن، در کنار سیاوش کسرایی.
در همین سال 1357 چاپ دوم کتاب شعر "چهار شقایق" کوشآبادی را انتشارات نیل منتشر کرد. چاپ اولش سال 1349 منتشر شده بود. تصویر روی جلد کتاب برایم جالب بود. چهار تفنگ ایستاده با چهار سرنیزه و چهار دست که دوتای آنها دو تفنگ را در مشت فشرده بودند و دو دست دیگر باز بودند و آمادهی در مشت گرفتن دو تفنگ دیگر. در پایین دستهی هر تفنگ هم گل شقایق قرمزی که ساقهی نازک سفید داشت، خودنمایی میکرد. رنگ جلد کتاب طوسی بود و رنگ تفنگها مشکی و دستها هاشور سیاه خورده بودند. کتاب را با اشتیاق خریدم و شب، پیش از خواب، در حالی که روی تختخوابم دراز کشیده بودم، شعرهایش را خواندم و همانطور در حال خواندن کتاب خوابم برد. فردایش بار دیگر شعرهای "چهار شقایق" را با دقت و تأمل خواندم و این شعرهایش تأثیری ماندگار بر ذهنم گذاشتند: خون و فقر- شب و شهر- تکوین- چشمانداز- گفتوگو- بهخصوص شعر "تکوین" با این شروع ساده و صمیمی:
ما شاد بودیم
با کوچههای خاکی ده
با چشمههای صاف افشان.
شعری که هر بار که میخوانمش، به یاد شعر "آن روزها رفتند"، سرودهی فروغ فرخزاد، میافتم و همان حس و حالی را در من پدید میآورد که شعر فروغ به من میدهد- و به نظرم کوشآبادی در این شعرش دانسته یا نادانسته، خواسته یا ناخواسته، تحت تأثیر این شعر فروغ بوده است.
در پاییز سال 1358 اختلافات درون کانون نویسندگان ایران چنان شدید شد که شکافی گسلنده در آن ایجاد کرد و در پی اخراج محمود اعتمادزاده (بهآذین)، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)، فریدون تنکابنی و محمدتقی برومند (ب. کیوان) از کانون، جمعی از نویسندگان و شاعران عضو کانون نویسندگان ایران از کانون استعفا دادند و شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را بنیان نهادند. کوشآبادی هم از یکی از آنها بود. در جلسات شعر شورای نویسندگان و هنرمندان که ابتدا در ساختمانی واقع در یکی از خیابانهای فرعی روبهروی دانشگاه تهران و بعد در ساختمان شورای نویسندگان و هنرمندان، واقع در خیابان حقوقی، برگزار میشد با کوشآبادی بیشتر آشنا شدم و با صدای قوی و بلندش و لحن غلیظ شعرخوانیاش که کلمات را از ته گلو و با تمام وجود ادا میکرد و میکوشید تمام احساسات درونیاش را با نحوهی ادای کلمات شعرش به شنونده منتقل کند. سلام و علیک مختصری هم پیدا کردیم و سر تکان دادنی به نشان آشنایی نه چندان نزدیک. یکی از شعرهایی که کوشآبادی در آن جلسات شعرخوانی خواند و بر ذهنم اثری یادمان گذاشت، شعر "ایران" بود، با این شروع دلنشین:
ایرانم
دریای خزر گرفتهام بر دوش
عمان را
من دوختهام به چین دامانم.
در سال 1360 این شعرها و شعرهای دیگر کوش آبادی را انتشارات پیک ایران در کتابی با عنوان "سفر با صداها" منتشر کرد. شعرهایی که بیشتر آنها حال و هوای روزهای پیش از انقلاب را داشتند و خاطرات آن روزها را زنده میکردند، مانند شعر "در پیاده رو کنار دانشگاه"، "بهشت زهرا" و "سرود برای آزادی".
عصر روز 21 شهریور سال 1361 در جلسهی شعر شورای نویسندگان و هنرمندان ایران سخنرانی داشتم. عنوان سخنرانیام این بود: "بررسی طنز شعر حافظ". موضوع بررسی را با سیاوش کسرایی مطرح کرده بودم و آن زندهیاد از موضوع پیشنهادیام استقبال و تشویقم کرده بود که دربارهاش صحبت کنم و ترتیب برنامهی سخنرانی را هم خودش داده بود. کوشآبادی از حاضران در آن جلسه بود. در پایان جلسه به نگاهی دوستانه به طرفم آمد و با دستهای درشت و گرمش دستهایم را گرفت و در خود فشرد و چند بار تکان داد و حرفهایی تشویقآمیز و دلگرمیبخش زد که خوشوقتم کرد.
عصر روز 10 دی سال 1361، برای ضبط شعرخوانی به استودیو بل، واقع در خیابان لارستان، رفته بودم. قرار بود عدهای از شاعران شعر بخوانند و صدایشان ضبط شود و به صورت یک مجموعه شامل دو نوار کاست منتشر شود. در استودیو بل، کسرایی و کوشآبادی را با هم دیدم. کسرایی از متن سخنرانیام دربارهی نیما یوشیج پرسید که قرار بود سه شب بعد- در بیست و سومین سالگرد درگذشت نیما- در شورا ارائه دهم، و اینکه به کجا رسیده و آیا آماده است یا نه. گفتم آماده است. از عنوان سخنرانیام پرسید. گفتم عنوانش "نیمای انقلابی؟ یا: انقلاب نیمایی؟" است. گفت باید موضوع جالبی باشد. وقتی کوشآبادی فهمید که قرار است دربارهی نیما یوشیج صحبت کنم، با هیجان از عشقش به نیما یوشیج و شعرش گفت و جملهی جالبی گفت که بیانگر میزان ارادت و عشقش به نیما یوشیج بود، جملهای که هیچ وقت فراموشش نکردهام: "به جرئت میگویم که در کوهستان شعر فارسی، بلندترین قله بعد از حافظ، نیماست."
در اوایل بهمن آن سال، در عصر یک روز خیلی سرد زمستانی با سوز شدیدی که نشانهی بارش برفی بیامان بود، در جلسهای که با حضور چند تا از شاعران در منزل "سایه" برگزار شده بود، کوشآبادی هم شرکت داشت و دور میز ناهارخوری سایه، کنار من نشسته بود. در طول جلسه چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. از سخنرانیام دربارهی نیمای انقلابی و انقلاب نیمایی تعریف کرد و تشویقم کرد که آن را کامل کنم و به صورت کتاب منتشر کنم.
بعد از آن دیدار، برای نزدیک به بیست و پنج سال کوشآبادی را ندیدم. البته این ندیدن، به معنی به او نیندیشیدن و به یاد او نیفتادن یا دربارهی او صحبت نکردن نبود.
در سال 1366 با همسر آیندهام آشنا شدم. در همان نخستین روز آشنایی صحبت به شعر و شاعری کشید و شاعرانی که میشناختیم، و معلوم شد که او کوشآبادی را از نزدیک میشناسد و تا یکی دو سال قبل از آشنایی ما، خانوادهاش با خانوادهی کوشآبادی رفت و آمد خانوادگی داشته است. این رابطه هم به این صورت به وجود آمده بود که خواهرش در دبیرستان، در درس تاریخ، شاگرد خانم نوریان، همسر کوشآبادی بوده و رابطهی شاگرد و معلمی آندو بهتدریج به رابطهی دوستی و معاشرت خانوادگی تبدیل شده بود و چند سالی با هم رفت و آمد داشتهاند. البته در زمان آشنایی ما، رفت و آمد خانوادگی دو خانواده قطع و رابطهی آنها هم کمتر شده و به حالواحوالپرسی تلفنی محدود شده بود ولی صحبت دربارهی کوشآبادی و بهخصوص همسرش که بسیار مورد احترام همسرم و خواهرش بوده و هست و همیشه از انسانیت و مهربانی و خوشقلبیاش تعریف و تمجید کرده و او را ستودهاند، همیشه بود و یادآوری شعرخوانیهای کوشآبادی در میهمانیهای خانوادگی و صحبتش دربارهی شعر و شاعری و بهخصوص تعریفهایش از نیما یوشیج و عشقش به شعر او. همسرم تعریف میکرد که کوشآبادی در یکی از میهمانیهایی که در منزل آنها بوده برایشان شعر "افسانه"ی نیما را با لحنی چنان گرم و گیرا و با حالتی چنان پراحساس خوانده بود که او را تحت تأثیر قرار داده و اشکش را درآورد بود، بهخصوص تأکید شدیدش روی واژهی "فسانه" که آن را خیلی غلیط و کشیده ادا میکرده:
ای فسانه، فسانه، فسانه!
و این "افسانه"خوانی کوشآبادی تأثیری عمیق و یادمان بر ذهن او گذاشته بود. در آن سالها که آنها رابطهی خانوادگی داشتند، منزل کوشآبادی در منطقهی دریاننو بود ولی بعدها از آنجا رفتند و به منزل جدیدشان که کوشآبادی در محلهی شهرآرا ساخته بود، نقل مکان کردند
گذشت و گذشت تا ایکه بعد از بیست و پنج سال، باز هم کوشآبادی را دیدم. این بار، واسطهی دیدار، دوست مشترکمان، سعید سلطانی بود. سایه از آلمان آمده بود و سعید تلفنی به او خبر داده بود که به دیدارش میرویم. ساعت سه بعد از ظهر پنجشنبه 18 مرداد سال 1386 به منزل سایه رفتیم. کوشآبادی و دوستی دیگر هم با ما بودند و در آنجا بود که کوشآبادی را بعد از سالها، باز دیدم. خیلی تغییر نکرده بود و با آنکه 66 سالش بود، تقریباً به همان شکل و شمایلی که 25 سال پیش، در 41 سالگی دیده بودمش، بود؛ البته کمی جا افتادهتر و چاقتر و شیارهای میانسالی بر چهرهاش عمیقتر و چشمگیرتر. در آن دیدار، کوشآبادی شعر بلندی را که میگفت تازه سروده، با عنوان "شعر ما"، برای سایه و ما خواند، موضوع شعر گله و شکایت از اوضاع ناجور و نامساعد شعر روز و منزوی شدن شعر نیمایی بود. بیشتر وقت آن دیدار را سایه صحبت کرد و از خاطراتش گفت و گذشته و حال زندگیاش. در همان جلسه بود که سعید به من پیشنهاد کرد که دست به کار فعالیتی در حوزهی شعر بشویم. من هم موافقت کردم، به این شرط که فعالیتمان فقط متمرکز بر حوزهی شعر نیمایی باشد. سعید پذیرفت و قرار شد بعداً بیشتر دربارهی این موضوع فکر و بحث کنیم و ببینیم که چهکار میشود کرد. ساعت شش و نیم پا شدیم و از سایه خداحافظی کردیم و از منزلش درآمدیم. در همان دیدار بود که من کتاب شعرم، "سرود اشک و تبسم" و دو مجموعه داستانم، "همزاد فراکهکشانی من" و "ماجراهای من و صادق هدایت" را به کوشآبادی دادم. چند روز بعد سعید خبر داد که جلسهای در دفترش ترتیب داده برای بحث دربارهی پیشنهادی که مطرح کرده بود و ازم خواست در آن جلسه شرکت کنم. جلسه در عصر جمعه دوم شهریور، در دفتر کارش، واقع در حوالی پل سیدخندان، برگزار شد. غیر از من و سعید، کوشآبادی و نیاز یعقوبشاهی هم بودند، و دو تا از دوستان دیگر سعید. پیشنهاد مشخص سعید این بود که یک بیانیهی تحلیلی- انتقادی دربارهی اوضاع نابهسامان شعر روز بنویسیم و ما و شاعران دیگری که همنظر با ما هستند و دل خوشی از اوضاع شعر روز ندارند، امضایش کنیم و بعد بیانیه را برای انتشار به مطبوعات و نشریات بدهیم و به این ترتیب بهعنوان یک جریان شعری جدید و مستقل و منتقد شعر ژورنالیستی روز خودمان را معرفی کنیم. من با این پیشنهاد مخالف بودم و استدلالم این بود که انتشار یک بیانیه در مطبوعات هرچهقدر هم مستدل و اقناع کننده باشد، برد چندانی نخواهد داشت و صدایمان در هیاهوی کرکنندهی جریانهای حاکم بر شعر ژورنالیستی و اینترنتی روز، گم خواهد شد و کسی آن را نخواهد شنید. پیشنهاد مشخص من این بود که یک مجلهی شعر اینترنتی، مخصوص شعر نیمایی، راه بیندازیم و نقدها و نظرها و شعرهایمان را در آن منتشر کنیم و به این ترتیب تریبونی ایجاد کنیم برای احیا و ترویج شعر نیمایی. روی این پیشنهاد بحث شد و سرانجام همه با آن موافقت کردند و تصمیم گرفتیم ظرف چند ماه آینده دامنه و فضای میزبانی یک سایت اینترنتی را بخریم و سایتی به عنوان "نخستین رسانهی تخصصی شعر نیمایی" راهاندازی کنیم. دربارهی نامش و نحوهی زمانی انتشارش هم بحث شد. چند نام پیشنهاد شد، از جمله "قوقولیقو"، "داروگ"، "ماخاولا"، "ققنوس"، "مرغ آمین" و "دینگ دانگ". "دینگ دانگ" پیشنهاد من بود و بعد از مدتی بحث، سرانجام به عنوان نام این مجلهی اینترنتی برگزیده شد. یادم هست که کوشآبادی نخست در پذیرش این نام مردد بود و فکر میکرد که چون دینگ دانگ صدای ناقوس است و ناقوس نمادی از مسیحیت، ممکن است ایجاد مسئله کند، ولی سعید چنان از نام دینگ دانگ هیجانزده شده بود که راه میرفت و با شور و هیجان میگفت: "دینگ... دانگ... دینگ... دانگ. آقای کوشآبادی میبینی چه طنینی داره! دینگ... دانگ." بعد هم توافق شد که این مجلهی اینترنتی دو ماه یکبار منتشر شود. قرار شد روی محتوایش و بخشهای مختلفش فکر کنیم، همینطور قرار شد سعید بیانیهای را که صحبتش را میکرد، تهیه کند تا آن را به عنوان سرمقالهی نخستین شمارهی دینگ دانگ بررسی کنیم، و دو هفته بعد باز جمع شویم و نظراتمان را راجع به شیوهی کار دینگ دانگ مطرح کنیم و دربارهی آنها بحث و تبادل نظر کنیم.
تمام ماههای پاییز سال 1386 را سرگرم تدارک مقدمات انتشار نخستین شمارهی دینگ دانگ بودم، از پیدا کردن شرکت مناسبی که از طریق آن دامنه و فضای میزبانی انتشار دینگ دانگ را بخریم تا تهیه آرم و لوگوی دینگدانگ و نحوهی صفحهآرایی آن و کارهای فنی دیگرش که همگی وقتگیر و پردردسر و خسته کننده بودند، و همه را به تنهایی انجام دادم. عصر پنجشنبه اول آذر 1386 من و کوشآبادی به منزل سعید رفتیم و در آنجا پروندهی شمارهی اول دینگ دانگ را بستیم. قرار شد بیانیهی "ما نیمایی هستیم" که سعید نوشته بود، به عنوان سرمقالهی شمارهی اول منتشر شود و بیانیهی "پیش به سوی نیما" که من نوشته بودم، سرمقالهی شمارهی دوم باشد. "شعر ما" از کوشآبادی را هم قرار شد در شمارهی اول دینگ دانگ منتشر کنیم.
اواسط ماه آذر، خواهر همسرم از لندن به تهران آمد و مدتی اینجا بود. در روز شنبه اول دی، طبق قراری که او در تماس تلفنی با خانم نوریان گذاشته بود، من و او به منزل کوشآبادی رفتیم و دو ساعتی آنجا بودیم. بیماری کوشآبادی، به صورت خونریزی مثانه، تازه چند روزی بود که شروع شده بود و همین بیماری دو سال و یک ماه بعد باعث مرگش شد. در آن روز حال کوشآبادی بد نبود و در مدتی که خواهر همسرم و خانم نوریان سرگرم تعریف و گفتوگو بودند، او کنارم نشسته بود و با هم به صحبت دربارهی دینگ دانگ و راه و روش فعالیتش و اینکه کارش به کجا رسیده سرگرم گفتوگو بودیم و او راهنماییهاییام میکرد و توصیههایی را که احساس میکرد لازم است، دلسوزانه با من در میان میگذاشت.
چهارشنبه ششم دی، سایت دینگدانگ را به صورت آزمایشی راهاندازی و بخشی از مطالبش را آپلود کردم. پنج شنبه ششم دی با سعید و یکی از دوستانش به دیدن کوشآبادی در منزلش رفتیم. روی تختخوابش دراز کشیده بود و حالش چندان خوش نبود. بیماریاش تشدید شده و قرار بود برای عمل جراحی در بیمارستان بستری شود. سعید لپتاپش را آورده بود و همانجا، پس از اتصال به شبکهی اینترنت، سایت دینگ دانگ را آورد و نشان کوشآبادی داد. با اینکه حال کوشآبادی چندان مناسب نبود ولی سر شوق آمد و از دیدن دینگدانگ خوشحال شد. ظرف دوسه روز بعد عمدهی مطالب نخستین شمارهی دینگ دانگ را آپلود کردم و روز دهم دی 1386 انتشار نخستین شمارهی دینگ دانگ کامل شد. مقالههای شمارهی اول دینگدانگ عبارت بودند از:
این چهار مقاله از من:"کارنامهی هفتاد سال شعر نیمایی- بخش اول- دوران فراز"، "اندیشههای نیما دربارهی شعر و شاعری- بخش اول- خلوت شاعر با خود"، "نخستین شعرهای آزاد نیما"، "پرندهای مهاجر: یادی از ژاله اصفهانی".
این پنج مقاله هم از صاحبنظران دیگر به انتخاب و تایپ من: "من شبیه رودخانه هستم: نیما یوشیج"، "شعر چیست؟: نیما یوشیج"، "نیما چشم مرا باز کرد و گفت ببین: فروغ فرخزاد"، "ریرا: سیاوش کسرایی"، "لکهدار صبح: تقی پورنامداریان".
این سه مقاله از سعید: "ما نیمایی هستیم"، "صورت و صورت شعر نیمایی- بخش اول"، "باغ من در یک نگاه".
این مقاله هم ارسالی سعید: "ماهی دریای آزاد: یادی از قیصر امینپور- نوشتهی مسرور نعمتاللهی".
در بخش شعر نیمایی هم شعرهای "جاده خاموش است" و "هنوز از شب" از نیما یوشیج، "لحظهی دیدار" و "قاصدک" از مهدی اخوانثالث، "تو شاعر" و "گر قایقم نشست به خشکی" از ژاله اصفهانی، "ندای آغاز" و "غربت" از سهراب سپهری، "بنی آدم اعضای یکدیگرند" و "باغ سبز" از اسماعیل شاهرودی، "پرنده فقط یک پرنده بود" و "به آفتاب سلامی دوباره" از فروغ فرخزاد، "خانگی" و "جوانی" از سیاوش کسرایی، "تک درخت" و "سرو کاشمر" از حمید مصدق، "کوچ" و "ناقوس" از هوشنگ ابتهاج، "دعوت" و "پیچیده میآیم" از کبوتر ارشدی، "هرگز" و "غزلواره" از اسماعیل خویی، "پیوند" و "دریایی" از یدالله رؤیایی، "اینگونه بود" و "درد دل خروس لال" از سعید سلطانی طارمی، "قلب تو" از حمزه سلمانی خوش، "ترن" و "سفر" از محمد شریعتی، "دیباچه" و "از زبور تنهایی" از محمدرضا شفیعی کدکنی، "پس از آرش" از من، "شعر ما" از جعفر کوشآبادی، "نمیدانم" و "خانه" از امیرپاشا مقدسی" و "با آب" و "دوباره" از میمنت میرصادقی.
در ماههای دی و بهمن کوشآبادی دوبار در بیمارستان بستری شد و زیر تیغ جراحی رفت. بعد از ظهر یکشنبه 28 بهمن، برای عیادتش به بیمارستان هاشمی نژاد رفتیم. حالش هیچ خوب نبود و رنگ زرد چهره و حال نزارش اثر بدی بر من گذاشت. از دینگ دانگ پرسید. گفتم داریم برای انتشار شمارهی دومش آماده میشویم. از او شعر "پرنده، سوار، غزال" را در قسمت شعرهای بهاری یا "بهارانهها" آماده کرده بودیم. ازش خواهش کردم که مصاحبهی کوتاهی با او بکنیم و در شمارهی دوم دینگ دانگ منتشر کنیم. با آنکه حال مساعدی نداشت، پذیرفت و من سوالهایم را که نوشته بودم، به او دادم و او جوابهایش را توسط دامادش با ایمیل برایم فرستاد. این مصاحبه در دینگدانگ شمارهی 2 منتشر شد
کوشآبادی تنها تا شمارهی یازده دینگدانگ که در دی ماه 1388 منتشر شد، همراه دینگدانگ بود و در جمعه دوم بهمن 1388 سرانجام بیماری جانش را گرفت و او را به دیار یادها برد. او در مدت دو سالی که با بیماری دست و پنجه نرم میکرد، با آنکه حال خوشی نداشت و بیماری مرگبار سخت درگیرش کرده و به چالشش کشیده بود، ولی همیشه پشتیبان دینگدانگ بود و با حمایت معنوی و تشویق و تأییدش دلگرممان میکرد- و این مؤثرترین و کاراترین کمکی بود که میتوانست به ما بکند- همچنین تازهترین سرودههایش را هم برای انتشار در اختیار ما میگداشت
این نوشته را با پاسخ کوشآبادی به دو پرسش من در مصاحبهای که به آن اشاره کردم و در شمارهی دوم دینگدانگ منتشر شد- پایان میدهم.
دوستانتان و دوستداران شعرتان نگران سلامت شما هستند. لطفاً کمی دربارهی بیماری و وضعیت جسمی کنونیتان توضیح دهید.
کوشآبادی- مرگ زاییدهی هستی است. هاشوریست که هستی را برجسته میکند و حجمی دلنشین میبخشد. نوآمدگان هستی را جلا میدهند و دیروزیان با هفتهزارسالگان سربه سر میگردند. این روش طبیعت است. انسان از نقطهای میآغازد و در نقطهای به انتها میرسد. یادم میآید وقتی که به دبستان میرفتم، در مجمعههای مسی، بامیه میآوردند که به صورت مارپیچ در میان مجمعه دل از نوباوگان میبرد. با پشیزی که پول توجیبی روزانهمان بود از مرد بامیهفروش اجازهی سری برداشتن از آن چنبره را دریافت میکردیم. یکی میتوانست هشت نه سانتی از آن چنبرهی شیرین را از آن خود کند و دیگری دو سه سانتی از آن را. امروز هم خواهناخواه روزها و ماههای ما همان بامیهی شیرینی است که در میان مجمعهی مسین سالهای عمرمان طنازی میکند. تا کجا بتوانی با او همآواز و همآهنگ باشی. اگر خود را ببازی، این بند را از هستی زودتر قطع کردهای. بنابراین تا آنجا که به من مربوط است سعی میکنم از این شیرینی سهم بیشتری داشته باشم، و اگر هم نتوانم جای افسوس نیست. چرا که دیر و زود دارد اما از آن گزیری نیست. فعلاً با جراحیهایی که کردهام تا حدودی توانستهام تواناییام را به دست آورم و تمام تلاشم نشاندن زورق طوفانزدهام بر ساحل امنیست که در آنجا بیشترین گلگشت و تماشا را داشته باشم.
دربارهی سایت دینگ دانگ چه نظری دارید؟ ضرورت وجودی و آیندهاش را چگونه میبینید؟
کوشآبادی- به اعتقاد من سایت دینگدانگ تنها سایتیست که به جانبداری از شعر راستین روزگار ما برخاسته است، و میتواند در آینده، در مسیر پیشبرد ادبیات معاصر نقشی تعیینکننده داشته باشد. البته این منوط به آینده و گامهاییست که گردانندگان آن برمیدارند. اگر بهسامان باشد از نخستین مرحله با گرانجانیهای معاندین و کجروندگان مواجه و با آنان ستیز آشتیناپذیر خواهد داشت. بگذریم... به اعتقاد من سایت دینگدانگ نردبانی است که شاعر را به پشت میز خطابهای میبرد که شنوندگانش با درد و رنج او همخوانی داشته و کلامش قدرت جذب اهالی ذوق و هنر را خواهد داشت. همانطور که نیما، اخوان، شاملو، کسرایی، سایه و دیگر بزرگان شعر نو چنین کردند.
اسفند 1390
|