ساعت هشت صبح دوشنبه ۲۰ فوریه سال ۲۰۲۰ وقتی پروفسور آلبرت شرودینگر در لابراتوار را باز میکند و داخل میشود، پدرش، پروفسور ماکس شرودینگر، را میبیند که پشت میز کارش نشسته، دستگاه E-M-N-WTS جلوش است، روی آن خم شده و دارد با آن ور میرود. نگران نگاهی به گاوصندوق پدرش که بغل میز است، میاندازد. در گاوصندوق نیمه باز است. با صدایی عصبی میگوید:
- صبح به خیر پدر. روز خوبی داشته باشی. باز که این جنازه را از تو تابوتش درآوردی، گذاشتی جلوت... داری چکارش میکنی؟
پروفسور ماکس به کار تنظیم کردن درجههای روی دستگاه ادامه میدهد:
- صبح به خیر پسرم... تو هم روز خوبی داشته باشی.
آلبرت منتظر جواب پدر چند قدم جلو میرود تا میرسد به ستونی که وسط لابراتوار، مقابل میز کار پدرش قرار دارد. بعد، بار دیگر، و این بار کمی عصبیتر، میپرسد:
- نشنیدی چی پرسیدم؟ پدر! پرسیدم برای چی این لعنتی را درآوردهای؟ داری باهاش چکار میکنی؟
- خودت که میبینی... دارم راهش میاندازم.
آلبرت شوکه میشود. نمیتواند جلوتر برود. به ستون تکیه میدهد و درحالیکه بهسختی آب دهانش را قورت میدهد، با چشمهای گرد شده از حیرت پدرش را نگاه میکند:
- شوخی میکنی، پدر! تو هیچوقت این لعنتی را راه نمیاندازی. این را قول دادی. مگر نه؟ قولت که یادت نرفته؟
- نه. یادم نرفته. ولی امیدوارم تو هم یادت نرفته باشد.
- چی را؟
- اینکه دیروز چه روزی بود.
- دیروز؟...
آلبرت با انگشت اشارهی دست چپش پیشانیاش را میخاراند:
- چه روزی بود دیروز؟
- یادت نیست؟ عجب گیجی تو، پسرجان!
آلبرت بیشتر فکر میکند:
- دیروز...
- دیروز نوزدهم فوریه بود، مستر گیج! دهمین سالگرد قول و قرارمان. یادت نیست؟
آلبرت چشمها و ابروهایش را جمع میکند و بعد از مدتی مکث، سرش را با تعجب تکان میدهد:
- خدای من! راستی؟
- بله. راستی ف راستی. اگر شک داری یک نگاه بینداز به تقویم.
آلبرت به ساعت مچیاش نگاهی میاندازد:
- انگار حق با شماست.
پروفسور ماکس همانطور که سرگرم کار با دستگاه است:
- انگار نه. صددرصد. چنان غرق شدی تو ایدههای مفتگرانت که روز و هفته که هیچ، ماه و سال را هم پاک گم کردهای.
بعد سرش را از روی دستگاه بلند میکند و نگاهی به آلبرت میاندازد که بیحرکت چسبیده به ستون:
- اف اف اف...چرا خشکت زده؟ پسرجان! بیا اینجا پیشم بنشین که کلی باهات حرف دارم.
آلبرت از ستون کنده میشود و میرود سمت پدرش. پروفسور ماکس مبل چرمی مشکی کنار میزش را نشان میدهد:
- بنشین اینجا.
آلبرت چند قدم جلوتر میرود، بعد درحالیکه بهطور متناوب پدرش و دستگاه جلوش را نگاه میکند، مینشیند روی لبهی مبل.
پروفسور ماکس ادامه میدهد:
- پس بالاخره یادت آمد که دیروز چه روزی بود؟
آلبرت سرش را میگیرد بین دستهایش:
- بله پدر. دهمین سالگرد قولوقرارمان.
- این را هم لابد یادت نرفته که قول و قرار ما برای چه مدتی بود. مگر نه؟
آلبرت با حسرت سرش را تکان میدهد:
- بله. پدر. برای ده سال.
پروفسور ماکس باز سرگرم تنظیم درجههای دستگاه میشود:
- خوب است که این یکی را یادت نرفته.
بعد ادامه میدهد:
- آخ که چه زود گذشت! انگار همین دیروز بود... بگو ببینم، تو آن روز را به خاطر داری؟
آلبرت خودش را روی مبل جابهجا میکند:
- معلوم است، پدر. خیلی هم خوب به خاطر دارمش.... روز نوزدهم فوریهی سال۲۰۱۰.
- همان روز فراموش نشدنی شکوهمند... روز تولد این پسرک دلبند... روز بزرگی که بالاخره بعد از بیست سال کار شبانهروزی، این کوچولوی نازنین آمادهی راهاندازی شد. دستگاه ف E-M-N-WTS. یادت هست مخفف چی بود؟
- بله، پدر! چطور ممکن است یادم نباشد؟
- مخفف چی بود؟
- دستگاه فرستندهی امواج الکترومانیتونروتیک برای نابودی مرکز ارسال سیگنالهای فکری مغز بشر.
- چه اسم عریض و طویل جالبی! با مسماترین اسم ممکن. پیشنهاد تو بود. نه؟
- بله، پدر.
- آفرین به تو.
آلبرت کلافه است. خودش را روی مبل عقب میکشد و به پشتیاش تکیه میدهد:
- مرسی، پدر. ولی رک و پوست کنده بگو بدانم منظورت از این حرفها چیست؟
- صبر کن حرفهام تمام بشود، آنوقت منظورم را میفهمی.
- ببخش پدر. من خیلی بیقرارم. این لعنتی را که میبینم اعصابم طوری تحریک میشود که آرامشم را از دست میدهم. پس خواهش میکنم، لطف کن، زودتر برو سر اصل مطلب.
- چشم، پسرم... کمی دندان رو جگر بگذار، الان همه چیز برایت روشن میشود.... خوب، چی داشتم میگفتم؟ آهان. داشتم از آن روز باشکوه میگفتم. روزی که دستگاه آمادهی راه اندازی شد و من میخواستم راهش بیندازم ولی تو نگذاشتی. یادت هست؟
آلبرت کف دستهایش را میگذارد روی پیشانی و با آنها پیشانیاش را میمالد:
- مگر میشود یادم نباشد؟
پروفسور ماکس چشم در چشم آلبرت میدوزد و سعی میکند با نگاه نافذش او را زیر نفوذ بگیرد:
- چرا مانع کارم شدی؟ پسرجان!... هان؟
- خودت خیلی خوب میدانی چرا. ما کلی سر این موضوع با هم بحث کردیم. اگر دستگاه اختراعیت به کار میافتاد، با امواج لعنتی وحشتناکش مولد سینگولیتمایندوس مغز آدم را به طور کامل از کار میانداخت. در نتیجه، بخشMSSC شکنج ف سینگولای فرانتال- کرتکس مغز که مرکز ارسال سیگنالهای فکریست، بدون ژنراتور میماند و غیر فعال میشد. آنوقت بشر قدرت تفکر و تخیلش را برای همیشه از دست میداد، تبدیل میشد به گوسفند دوپا یا چیزی شبیهش.
- بهتر از الان نبود که گرگ دوپاست؟
آلبرت چند بار با مشت به پیشانیاش میکوبد:
- برای هزار و یکمین بار نه، پدر!
صدای پروفسور ماکس بالا میرود
- چرا نه؟ چرا نمیخواهی حقیقت را قبول کنی؟ تا کی میخواهی خودت را به خریت بزنی؟ تا کی میخواهی چشمهات را به روی واقعیت ببندی؟
- به روی کدام واقعیت؟ پدر! میشود لطف کنید، بفرمایید؟
- به روی این واقعیت روشنتر از روز که آدمها هیچی نیستند جز مخلوط گرگ و گوسفند. یکدرصدشان گوسفند مطلق، یکدرصد گرگ مطلق. بقیه ترکیبی از هر دو، در مقابل گرگتر از خودشان گوسفند، در مقابل گوسفندتر از خودشان گرگ...اگر خام حرفهای مفتگرانت نشده بودم، دستگاهم را همان ده سال پیش راه انداخته بودم، تو این ده سال دنیا شاهد ده تا جنگ وحشتناک، چهار تا خارجی، شش تا داخلی نبود. از آمار قربانیان جنایتهای بشر تو ده سال اخیر خبر داری؟
- نه. خبر ندارم.
- الان برایت میخوانم تا بدانی این گرگ دو پای متفکری که جنابعالی اینطور برایش سینه جر میدهی، این بهاصطلاح گل سرسبد آفرینش، تو ده سال گذشته چه کارنامهی درخشانی در جنایت داشته، چه رکورد بیسابقهی پرافتخاری در آدمکشی از خودش به جا گذاشته، نه تنها دست درندهترین جانورهای وحشی را از پشت بسته، بلکه چنگیز و نرون و آتیلا و هیتلر را هم روسفید کرده. روزنامهی دیروز، گزارش انجمن جهانی مبارزه با جنایت را منتشر کرده. الان برایت میخوانم. خوب گوشهات را باز کن و با دقت به این گزارش گوش بده، آقاپسر!
پروفسور ماکس خم میشود و کشوی میزش را باز میکند. بعد از داخل کشو روزنامهی تاشدهای را بیرون میآورد و باز میکند، میگذارد جلوش، روی میز. بعد مشغول خواندن میشود:
- طبق گزارش کمیتهی جهانی مبارزه با جنایت، وابسته به کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل، که دیروز در پاریس منتشر شد، در ده سال گذشته بیشتر از صدمیلیون نفر قربانی جنایتهای مستقیم یا غیر مستقیم حکومتها، سازمانها، گروهها، باندها و افراد جنایتکار شدهاند که ریز ارقام آن به شرح زیر است: سه میلیون نفر قربانی جنگهای خارجی- هفت میلیون نفر قربانی جنگهای داخلی- پنج میلیون نفر قربانی ترور سیاسی حکومتها- سه میلیون نفر قربانی ترور گروههای تروریست- هفت میلیون نفر قربانی جنایت گروههای تبهکار- هشت میلیون نفر زندانی کشته شده در زندان، دو میلیون تاشان زیر شکنجه، شش میلیون تاشان اعدام- پانزده میلیون نفر قربانی خشونتهای مذهبی، فرقهای، نژادی، قومی- چهار میلیون نفر قربانی تجاوز جنسی- ده میلیون نفر قربانی اعتیاد- یازده میلیون نفر قربانی فقر بهداشتی- چهار میلیون نفر قربانی آلودگیهای محیط زیست- پنج میلیون نفر قربانی گرسنگی- سه میلیون نفر قربانی سرما و گرما- هفت میلیون نفر قربانی جنایتهای فردی- نه میلیون نفر قربانی کشتارهای دستهجمعی.... که مجموعاً میشود صدویک میلیون نفر. این تعداد جنایت نسبت به میزان جنایت در سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰ دویست در صد افزایش پیدا کرده، یعنی سه برابر شده.
پروفسور ماکس سرش را بلند میکند و رو میکند به آلبرت که دهانش باز مانده و دارد هاجوواج نگاهش میکند:
- میبینی تو این ده سال، چه کارنامهی درخشانی داشته این گرگ دوپای متفکرت؟ حظ میکنی از اینهمه افتخار این شاهکار خلقت؟ تمام جنایتهایش را هم با استفاده از همان قدرت کذایی تفکر و تخیلی که تو اینقدر سنگش را به سینه میزنی، مرتکب شده... میدانی دلم از چی میسوزد؟
- از چی؟
- از این که اگر ده سال پیش من ف مغز خر خوردهی ابله، گول طرحهای توخالی تو را نخورده بودم، اینهمه جنایت تو این ده سال اتفاق نیفتاده بود، الان ده سال تمام بود که دنیا شده بود بهشت برین، این اشرف مخلوقات درندهخوی تو هم که دنیا را با کثافتکاریهاش به گند کشیده، برای همیشه گرگصفتی را فراموش کرده بود، شده بود گوسفند دوپای بیآزار، کنار گلهی همنوعانش با آرامش تمام سرگرم چرا بود ، این صدویک میلیون قربانی هم الان زنده بودند، داشتند کنار قاتلانشان در کمال صلح و صفا میچریدند.... از این است که دلم میسوزد... دلسوزی ندارد؟ پسرجان!
آلبرت با حالتی عصبی خودش را جلو میکشد و لبهی مبل نیم خیز میشود:
- نه که ندارد، پدرجان!
- چطور ندارد؟
- برای اینکه تو فقط یک روی سکه را میبینی، روی دیگرش را نمیبینی.
پروفسور ماکس با چشمهای بفراق شده پسرش را نگاه میکند:
- کدام روش را نمیبینم؟
- این روش را که بشر فقط جنایت و شرارت نیست، کلی خصلت عالی هم دارد که به خاطر همانها شده اشرف مخلوقات.
- چندتا از این خصلتهای عالیش را بفرما ببینم، جناب حامی اشرف مخلوقات!
آلبرت به قابهای بزرگی که بالای سر پدرش، به دیوار چسبیده و تویشان عکسهای فیزیکدانهای محبوب پدرش- بور، اینشتین، پلانگ، ماکسول، دیراک، هایزنبرگ، و پدربزرگش شرودینگر ف بزرگ- قرار دارد، نگاهی میاندازد:
- ... قدرت تفکر و تخیل خلاقش... قدرت پژوهشش... قدرت ابداع و اختراع و اکتشافش... نیروی خلاقیت علمی، فنی، هنری، ادبیش... توانایی بیحدومرزش برای رام کردن طبیعت وحشی، برای به خدمت گرفتن نیروهای سرکش طبیعی، برای تسخیر کرات دیگر، برای تسلط بر آسمان و جهان...
- در چه جهتی از این همه قدرت و نیرو استفاده میکند؟ هان؟
آلبرت مکث میکند. پروفسور ماکس لبخندی فاتحانه میزند:
- خجالت نکش، پسرجان! خجالت نکش، بگو... بگو فقط و فقط در جهت زیر سلطه گرفتن همه چیز- از طبیعت گرفته تا همنوعانش، فقط و فقط در جهت خراب کردن و از بین بردن همه چیز، فقط و فقط در جهت آلوده کردن محیط زیست، به گند کشیدن دنیا، قتل عام حیوانات زبانبسته، غارت و جنایت و هزارتا کثافتکاری دیگر... غیر از این است؟
آلبرت دوباره عقب میرود و به پشتی مبل تکیه میدهد:
- بله. غیر از این است، پدر من!... کسی منکر اینها نیست. ولی فکر بشر فقط در این جهتهای منفی کار نمیکند، در هزار و یک جهت مثبت هم کار میکند.
- مثلاً بفرما ببینم در کدام جهتهای مثبت کار میکند.
- در جهت پیشرفت و ترقی...
- پیشرفت و ترقی یک عده گرگ درنده در پاره کردن یک عده گوسفند زبانبسته؟
آلبرت نگاهی گذرا به میز کارش میاندازد که نزدیک میز پدرش قرار دارد و روی آن پر از بفردها و کیتهای الکترونیکی و دیجیتالی درهم برهمیست که دور و بر مانیتور و کیبوردش را گرفتهاند:
- ببین، پدر! باز این بحث تکراری را شروع نکن. ما سالهاست داریم همین بحث را میکنیم. هیچوقت هم به هیچجا نرسیدهایم. من منکر کثافتکاریهای بشر نیستم. تمام شرارتهاش را هم با چشمهای باز میبینم، از دیدنش هم مثل تو رنج میبرم. درست برای همین است که ده سال از بهترین سالهای عمرم را گذاشتهام روی ساخت این دستگاه تا بلکه ریشهی مغزی این شرارتها را بخشکانم. اگر به من یک کم بیشتر فرصت بدهی، از خودت هم یک کم بیشتر مایه بگذاری، بالاخره این دستگاه را با هم میسازیم، جنایت و شرارت را برای همیشه از ذهن بشر ریشهکن میکنیم.
پروفسور ماکس با نگاهی غضبناک به پسرش خیره میشود:
- یک کم بیشتر بهت فرصت بدهم؟ فرصت بدهم که چی بشود؟ که باز وقتم را تلف کنی؟ ده سال وقت تلف کردن بست نبود؟ بیشتر بهت فرصت بدهم که گرگهای دو پات بیشتر همدیگر را بدرند؟
- بیشتر فرصت بده که دستگاهم را با کمک تو کامل کنم، ریشهی گرگصفتی را برای همیشه نابود کنیم.
پروفسور ماکس با حالتی تمسخرآمیز میخندد:
- هه هه هه... نمیتوانی. محال است بتوانی. از اولش هم ایدهت خیال واهی بود. همان روز اول بهت گفتم که این کار نشدنیست. نگفتم؟ نگفتم زور بیفایده نزن؟ نه تنها تو، بلکه هیچ مخترع دیگری هم، هر چقدر نابغه، نمیتواند چنین دستگاهی بسازد. از اینشتین نابغهتر هم باشی نمیتوانی. چرا؟ چون ایدهت ایدهی محالیست.
آلبرت هیجانزده کمی جلو میآید تا به پدرش نزدیکتر باشد:
- برای چی محال باشد؟ هیچ هم محال نیست. اگر تو به جای آیهی یأس خواندن، این دستگاه لعنتیت را برداری، بگذاری توی گاو صندوقت، در گاو صندوق را هم برای یکی دو سال دیگر قفل کنی، تمام فکرت را متمرکز کنی روی دستگاه من، با نبوغ استثناییت، ظرف یکی دو سال آینده خواهی دید که چطوری دستگاه E-M-N-AW-WTS ف من ساخته میشود، با راهاندازیش ریشهی شرارت برای همیشه خشک میشود و میسوزد و دود میشود، میرود هوا.
- به همین خیال باش!
- خیال نیست، ایدهی علمیست.
- از این خیال خوش بیا بیرون که بشود شرارت را از فکر بشر ریشهکن کرد. شرارت وقتی ریشهکن میشود که فکر ریشهکن شود. شرارت زاییدهی تفکر است، بدون از بین رفتن تفکر از بین نمیرود. ده سال پیش همین را هزار بار بهت گفتم. توی این ده سال هم نهصد و نود و نه هزار بار دیگر گفتم. الان هم دارم برای بار آخر میگویم.
- ولی من به عملی شدن این ایده خیلی امیدوارم، پدر! آزمایشهای اخیر نشان داده که به زودی به نتیجهی مثبت میرسیم.
- این آزمایشهای جدیدت هم مثل قبلیهات باد هواست. به هیچجا نمیرسد. ده سال پیش هم بهت گفتم اینجور ایدهها جز خیالبافی آقاپسرها چیزی نیست. الان هم میگویم خواب و خیال بچه کوچولوهاست.
- پس چرا قبول کردی دستگاهت را راه نیندازی، بیایی روی ساختن دستگاه من کار کنی؟
- موقتی قبول کردم. فقط برای ده سال.
- چرا قبول کردی؟ مگر نمیگویی خواب و خیال بود، پس چرا قبول کردی؟
- از بس خواهش تمنا کردی. از بس مثل ننهمردهها گردن کج کردی و التماس کردی. از بس مخم را خوردی با حرفهای مفتگرانت، با خیالبافیهای مسخرهات، نخواستم دلت بشکند. خواستم یک فرصتی بهت بدهم تا در عمل ببینی که ایدهی ساخت دستگاهی که فقط افکار شرورانه را از بین ببرد، با افکار شریف کاری نداشته باشد، چیزی جز خیال واهی نیست. برای همین قبول کردم تا ده سال دستگاهم را راه نیندازم، تا فرصت کافی داشته باشی، هر کلهمعلقی دلت میخواهد بزنی.
- فقط به این خاطر نبود، پدر! خواهش میکنم حقیقت را کتمان نکن... تو توی این ده سال با تمام وجود سعی کردی کمکم کنی تا بلکه ایدهم عملی بشود. تمام فکر و انرژیت را گذاشتی روی این کار. پا به پای من روزی هفده هیجده ساعت کار کردی. خواب و خوراک را به خودت حرام کردی... یعنی میخواهی بگویی تمام اینها به این خاطر بوده که به من ثابت بشود که دچار اوهامم؟... اگر به من می خواهی دروغ بگویی، بگو؛ ولی به خودت نگو.
پروفسور ماکس میز دراز وسط آزمایشگاه را که رویش پر از مانیتورها و دستگاههای دیگر است، نگاه میکند:
- نه به تو میخواهم دروغ بگویم نه به خودم. بله. حق با تست. من ف احمق هم مثل تو دچار اوهام بشردوستانه شده بودم، فکر میکردم شاید حق با تو باشد، شاید بشود بدون از بین بردن تمام قدرت فکری بشر شرارتهاش را ازش گرفت. برای همین خریت کردم و فریب ایدهی خررنگکن تو را خوردم، قبول کردم برای ده سال راهاندازی دستگاهم را عقب بیندازم، با تو روی ساخت دستگاهت کار کنم. ده سالی که هیچ و پوچ تلف شد. بیهیچ نتیجهای. ولی حالا دیگر نمیخواهم وقت را تلف کنم. میخواهم همین امروز دستگاهم را راه بیندازم.
آلبرت کف دست راستش را روی پیشانیاش میگذارد:
- آخر برای چی امروز؟
- برای چی؟ برای این که ده سال قرارمان تمام شده. از تو میپرسم، تو این ده سال، بعد از اینهمه زورزدن، به کجا رسیدیم؟ بگو به هیچجا. هی دور خودمان چرخیدیم، هی درجا زدیم، هنوز هم همانجایی که بودیم هستیم. حتا یک قدم هم جلو نرفتهایم که دلمان خوش باشد یک ذره پیشرفت کردهایم.... تو این ده سال تو هی از این شاخه به آن شاخه پریدی، طرحهای مسخره مطرح کردی، هی مجبورم کردی مثل احمقها دنبال نخودسیاه بگردم، عمرم را روی طرحهای مفتگرانت تلف کنم. هربار هم به بنبست رسیدی و سرت به سنگ خورد از رو که نرفتی، با کمال پررویی رفتی سراغ یک طرح تازه، من را هم کشیدی دنبالت. آنهم چه طرحهای مشعشعی! طرحهایی که از همان اولش معلوم بود باد هواند. اولش گفتی میخواهی بخش منفی مولد سیگنولیت مایندوس را که سیگنالهای مربوط به افکار شرارتآمیز را تغذیه میکند، از کار بیندازی تا تمام افکار سیاه از بین بروند. همان موقع بهت گفتم که این کار شدنی نیست. مولد سیگنولیت مایندوس مغز بخش مثبت و منفی ندارد که بشود بخش منفیاش را از کار انداخت. یا باید کلش را از کار انداخت یا نباید از کارش انداخت. ولی زیر بار نرفتی. چهار سال تمام از عمرمان را با این طرح مسخرهت تلف کردی. بعد از اینکه تمام تیرهات به سنگ خورد، رفتی سراغ یک طرح دیگر. گفتی میخواهی دستگاهی بسازی که دامنهی سیگنالهای فکری ارسال شده از بخش MSSC را کنترل کند، نگذارد دامنهشان از حد معتدلی بیشتر شود، استدلالت چی بود؟
- فکر میکردم امیال و افکار بد، حالت افراطی امیال و افکار خوباند؛ فکر افراطی تبدیل میشود به وسوسه، میل افراطی تبدیل میشود به شهوت؛ وسوسهها و شهوتهاند که ریشهی تمام بدیهاند، پس اگر دامنهی سیگنالهای فکری را جوری کنترل کنیم که حد معتدلی داشته باشند، افکار و امیال بد ریشهکن میشوند.
- که دیدیم نشدند. همانطور که همانروز اول بهت گفتم شدنی نیست. ولی تو آدم لجوج یکدنده مگر زیر بار رفتی؟ تا سه سال از عمر نازنینمان را روی طرح مزخرفت هدر ندادی، دست برنداشتی. سه سال تمام هم خودت را گذاشتی سر کار هم من را. تازه بعد از سه سال وقت تلف کردن فهمیدی طرحت غیر عملیست، ناچار دست برداشتی، رفتی سراغ یک طرح هزاردرجه غیر عملیتر دیگر. طرح ساختن دستگاه ارسال کنندهی امواج ف ....
- ... E-M-N- AW
- امواج الکترو- مانیتو- نروتیک ف ....
- ... ضد شرارت همراه با مدولاسیون ف آنالیزور- دایْد فیلتر.
- واقعاً که طرح شاهکاری بود. شاهکار مسخرگی. به عقل کدام آدم عاقلی میرسید که بخواهد به کمک سیگنالهای مدوله شدهی آنالیزور، سیگنالهای ارسالی از مرکز MSSC را آنالیز کند، تشخیص بدهد که مولد فکر منفیاند یا مثبت، اگر منفی بودند فیلترشان کند، اگر مثبت بودند بهشان اجازهی ارسال بدهد؟ هان؟ به عقل جن میرسید؟
- نمیدانم.
- همان روزی که این طرح را مطرح کردی بهت چی گفتم؟ نگفتم طرحت به هیچوجه عملی نیست، هم خودت را باهاش میگذاری سر کار، هم من را؟
- چرا. گفتی.
- ولی جنابعالی طبق معمول قدبازی درآوردی، نرفتی زیر بار، سه سال دیگر از عمرمان را هم سر این طرح تلف کردی. حالا بعد از هدر دادن ده سال از عمرمان سر این طرحهای مفتگران، آمدهای میگویی یکی دو سال دیگر بهت فرصت بدهم؟ کور خواندی، پسرجان! دیگر حتا یک روز هم بهت فرصت نمیدهم. مهلت ده سالهای که صبح نوزدهم فوریهی ۲۰۱۰ بهت دادم، دیروز تمام شد. تمدید بیتمدید. امروز میخواهم دستگاهم را راه بیندازم.
- نباید این لعنتی را راه بیندازی. میفهمی چی دارم میگویم؟ پدر!... نباید... نباید... نباید.
پروفسور ماکس نگاهی تند و تیز به آلبرت میاندازد:
- برای چی نباید... نباید... نباید؟
- چون به محض اینکه راهش بیندازی، با امواج جهنمیاش قدرت تفکر تمام آدمهای روی زمین را از بین میبرد. در نتیجه، قدرت تفکر ما هم از بین میرود، دیگر نمیتوانیم روی طرح من کار کنیم.
پروفسور سرش را میآورد بالا و به پشتی صندلی میچسباند:
- ببین، پسرجان! من دیگر یک پام لب گور است. هفتاد و هشتمین سال زندگیم هم دارد تمام میشود. همین روزهاست که قلبم از کار بیفتد. دیشب تا صبح مرتب تیر میکشید. تیرهای ناحق. داشتم از درد میمردم. خیس عرق شده بودم. عرق سرد. انگار یک لحظه هم ایستاد. شانس آوردم دوباره راه افتاد.
آلبرت سرش را بلند کرده و دارد قاب عکسهای بزرگی را که بالای میزش به دیوار نصب شده، نگاه میکند. عکس پدربزرگش- اروین شرودینگر، در حال دریافت جایزهی نوبل فیزیک سال ۱۹۳۳. عکس پدرش در حال دریافت جایزهی نوبل فیزیک سال ۲۰۱6. صدای پروفسور ماکس میرود بالا:
- میشنوی چی دارم میگویم؟ پسر!
- بله پدر. گوشم با شماست.
پروفسور ماکس با تحکم میگوید:
- وقتی باهات حرف میزنم تو چشمهام نگاه کن.
آلبرت دستپاچه سرش را پایین میآورد و توی چشمهای پدرش نگاه میکند.
- چشم، پدر!... ببخشید.
- من که مثل تو جوانک چهل سالهی تازه نفس نیستم که کلی وقت داشته باشم. من اگر امروز دستگاهم را راه نیندازم، فردا ممکن است خیلی دیر باشد، کار از کار گذشته باشد. پس میبینی که چارهای ندارم جز اینکه کار را تمام کنم، بشر را از این منجلابی که تا خرخره توش فرو رفته، بکشم بیرون. دیگر بس است هرچی گند زده به هیکل خودش و دنیا. دیگر بس است اینهمه جنایت و شرارت، اینهمه گرگصفتی. واقعاً که عقم میگیرد از این همه کثافتکاریش. تمام اینها هم زیر سر قدرت تفکرش است. اما حالا دیگر وقتش است که برای همیشه از شر فکر راحت بشود، مدتی هم راحت توی دنیا زندگی کند. هم خودش از شر اینهمه شرارت خلاص شود، هم دنیا از شر افکار شرورانهاش نجات پیدا کند. برای همین است که میخواهم تا قلبم نایستاده، دستگاهم را کار بیندازم، قدرت تفکر را برای همیشه نیست و نابود کنم... همین امروز... همین حالا...
پروفسور ماکس دوباره خم میشود روی دستگاه و مشغول تنظیم کردن یکی دیگر از پیچهایش میشود. آلبرت وقتی پدرش را در حال روشن کردن دستگاه میبیند، هیجانزده از جا میپرد و دو سه قدم میآید جلو، کنار پدرش میایستد:
- ولی تو حق نداری این کار را بکنی، پدر!
پروفسور ماکس با شنیدن لحن پرخاشگرانهی پسرش سر بلند میکند، وقتی چهرهی برافروختهی آلبرت را میبیند، جا میخورد و خودش را عقب میکشد:
- چرا حق ندارم؟
- چون این کار جنایت است. فجیعترین جنایت توی تمام تاریخ. کثیفترین کاری که میشود کرد.
- کی گفته؟
- من میگویم. از هرکس دیگر هم بپرسی همین را میگوید.... هیچکسی این حق را بهت نمیدهد که قدرت فکر کردنش را ازش بگیری... تو فقط حق داری افکار بد بشر را از بین ببری، نه تمام افکارش را.
- افکار بد و خوب جدا نشدنیاند. این ده سال مشت به دیوار کوبیدن باید این را بهت ثابت کرده باشد که هیچ جوری نمیشود اینها را از هم جدا کرد، خوبهاش را حفظ کرد، بدهاش را حذف کرد. تمامشان زیر فرمان یک مرکزاند. مولد سینگولیت مایندوس مغز. یا باید به طور کامل از کارش انداخت و قدرت تفکر بشر را از بین برد. یا باید کاری به کارش نداشت، گذاشت هر غلطی دلش میخواهد بکند، هر جور فکر شرورانهای که میخواهد تولید کند. راه سومی وجود ندارد.
آلبرت با عصبانیت خم میشود روی میزی که پروفسور ماکس پشتش نشسته:
- با این وجود حق نداری با این دستگاه لعنتیت قدرت فکر بشر را از بین ببری. تو قیم آدمها نیستی که بخواهی چنین تصمیمی براشان بگیری.
پروفسور ماکس وحشت زده دستگاه E-M-N-WTS را بغل میکند و میکشد سمت خودش:
- من حق دارم جلو شرارت را بگیرم.
آلبرت با چهرهی برافروخته به پدرش نزدیکتر میشود. دارد از شدت هیجان منفجر میشود. داد میزند:
- ولی حق نداری جلو فکر کردن را بگیری.
- این ده سال کار بهت ثابت نکرده که بدون نابود کردن فکر نابود کردن شرارت محال است؟
- نه که ثابت نکرده. من هنوز به دستگاه جدیدم کلی امید دارم، کلی طرح تازه دارم.
ولی غلیان هیجانش بیشتر از چند ثانیه طول نمیکشد. بعدش به خودش میآید و سعی میکند بر هیجانش مسلط شود. کمی مکث میکند، چند بار آب دهانش را بهسختی قورت میدهد، بعد از در صلح و صفا وارد میشود:
- پدر! خواهش میکنم به من بیشتر فرصت بده. فقط یک کم بیشتر. تمنا میکنم. التماس میکنم. رو دست و پات میافتم.
بعد دوباره چنان هیجانزده میشود که با حرکاتی هیستریک کنار پدرش زانو میزند، خم میشود، دستهای پدرش را میگیرد و به طرف خودش میکشد، به طوری که دستهای پروفسور ماکس از دستگاه کنده میشود، بعد آنها را محکم بغل میگیرد و بوسه باران میکند:
- فقط یکی دو سال دیگر به من فرصت بده، پدر! التماس میکنم.
پروفسور ماکس با تقلای زیاد سعی میکند دستهایش را از توی دستهای آلبرت بیرون بیاورد:
- التماس نکن که بیفایده است. رو دست و پا افتادن هم فایدهای ندارد. من تصمیمم را گرفتهام. میخواهم همین امروز کار را تمام کنم. دستگاه آمادهی راهاندازیست. کلید پاورش را که بزنم شروع میکند به ارسال تشعشعات الکترو- مانیتو- نروتیک. به محض اینکه تشعشعات به آنتن برسند، با سرعت نور در تمام جهتها پیش میروند. هیچ مانعی هم جلودارشان نیست. به همه جا میرسند. از همه چیز عبور میکنند، از سنگ و چوب و دیوار و پوست و گوشت و استخوان. از جمجمهی آدمها که میگذرند، به مغز میرسند، وقتی بالای پیشانی به مولد سینگولیت مایندوس رسیدند، از کار میاندازندش، بعد انرژیش را به طور کامل تخلیه میکنند، ذخیره میکنند توی خودشان. بعد برمیگردند و پیش میروند تا برسند به مغزهای دیگر. به این ترتیب مولد افکار تمام مغزها را یکی یکی از کار میاندازند، برای همیشه تمام نسل بشر را از شر تمام افکار بد و خوب خلاص میکنند.
آلبرت با تمام قدرت دستهای پروفسور ماکس را در بغل گرفته و به سینه میفشرد:
- نه، پدر! تو اینقدر بیرحم نیستی. تو هیچوقت دستهات را آلوده به چنین جنایتی نمیکنی. تو داری با من شوخی میکنی. سر به سرم میگذاری. بگو که داری شوخی میکنی، بگو.
پروفسور ماکس با تمام وجودش تقلا میکند تا دستهایش را از چنگ آلبرت بیرون بکشد:
- دستهام را ول کن تا ببینی دارم شوخی میکنم یا جدی میگویم... ول کن دستهام را. لهشان کردی.
آلبرت محکمتر دستهای پدرش را میچسبد:
- نه، پدر! نه... بهت التماس میکنم.
- ولم کن، پسرهی بیحیا! تو نمیتوانی جلوم را بگیری.
شرودینگرها در تقلا و کشمکشی سختاند که یکدفعه پروفسور ماکس با تکانی شدید دستهایش را از میان دستهای آلبرت بیرون میکشد. بعد، تیز و فرز خم میشود روی دستگاه. آلبرت که میبیند پدرش در حال روشن کردن دستگاه است، با تمام وجودش نعره میکشد:
- نه، پدر!... حماقت نکن... بهت التماس میکنم.
ولی پروفسور ماکس بیاعتنا به نعرههای پسرش، مشغول روشن کردن کلیدهای دستگاه میشود. آلبرت این را که میبیند سریع از جا میپرد. بعد درحالیکه فریاد میکشد "نکن... نکن... نکن..." وحشیانه هجوم میآورد و دو دستی دستگاه را از جلو پدرش میقاپد. بعد به یک چشم به هم زدن بلندش میکند، میبرد بالای سرش، از آن بالا با تمام قدرت پرتش میکند پایین. لحظهای بعد صدای گرومپی میآید که پژواکش در نالهی پروفسور ماکس که سرش روی میز افتاده، محو میشود:
- آآآآخخخ!.... پدرت را کشتی، پسر!...
مهر 1391
|