کمتر از یک ساعت وقت داشتند تا جلوی تابش این ذرات لعنتی را بگیرند. فرصتی که لحظه به لحظه میسوخت و تلف میشد. اگر نمیتوانستند، فاجعهای مرگبار در انتظارشان بود. فاجعهای که حتا فکرش هم کشنده بود.
سه سال تمام در آن آزمایشگاه زیرزمینی کار کرده بودند. کار شبانهروزی بیوقفه. آزمایشهای خستهکننده. پیش رفتن در مسیرهایی پرخموچم بیانتها که پر بود از بنبست. رسیدن به مانعهای پیشبینی نشده؛ بعد، بازگشت به نقطهی صفر و باز شروع کردن همه چیز از اول. دستوپا زدن در تاریکی. جلو رفتن کورمال کورمال. دور خود چرخیدن. پسوپیش رفتن. درجا زدن. سه سال تمام.
آزمایشگاه در گوشهای متروک به دور از آدمها و ساختمانها بنا شده بود. در انزوایی غریبانه. در انتهای یک راهروی دراز. دویست و هشتاد متر زیر زمین. پوشیده در سپری از ایزولاتورهای پادتابشی. آزمایشگاه هستهای تهیهی سوخت اتمی. آزمایشگاه ACCEL2001.
در این آزمایشگاه پروفسور پرتوی همراه دو دستیار جوانش، خانم دکتر تابان و دکتر فروزان، سراپا پوشیده در لباسهای مقاوم در برابر نفوذ پرتوهای هستهای، سه سال تمام بود که روی پروژهی تبدیل اورانیوم ۲۳۸ به اورانیوم ۲۳۵ کار میکردند. آنها موفق شده بودند طرحی را به یک قدمی بهرهبرداری برسانند که در آن بدون استفاده از روش پردردسر سانتریفیوژ، درجهی خلوص اورانیوم ۲۳۵ در اورانیوم طبیعی را بالا ببرند، و غنی سازی اورانیوم را خیلی راحتتر از طرحهای رایج عملی کنند.
و حالا، درست در آخرین قدم، با این فاجعهی مرگبار روبهرو شده بودند.
پروفسور درحالیکه سعی میکرد اعتماد به نفسش را حفظ کند، از دکتر تابان پرسید:
- چند دقیقه دیگه وقت داریم، عزیزجون؟
دکتر تابان پس از انجام محاسبهای شتابزده با لپتاپش، هیجانزده گفت:
- پنجاه و هفت دقیقه.
دکتر فروزان نالید:
- بعدش، یه جهنم واقعی و دیگر هیچ. فقط خدا میدونه چه بلایی سرمون میآد.
دستگاه سنکروترون ابداعیشان، شتابدهندهای بود که باریکهای از پروتونهای پرانرژی تولید میکرد. این پروتونها به آماجی مسی برخورد میکردند. ذرات حاصل از برخورد به صورت مخروطی باریک از آماج خارج میشدند. با عبور از میدان مغناطیسی، "مزونهای پی" جدا و به سمت دستگاهی مخصوص هدایت میشدند، در آنجا به "مزونهای میو" وامیپاشیدند و از این واپاشی مخلوطی از پیونها و موئونها ایجاد میشدند. این مزوها در حلقهی انبارندهی دستگاه ذخیره میشدند. بعد، باریکهای از آنها از بخش دیگر شتابدهنده میگذشت و به صورت مخلوطی از موئون و نوترینو درمیآمد. مخلوط از میان سپر ضخیمی از ورقههای فولادی میگذشت و در طول مسیر، موئونها و دیگر ذرات مزاحم جذب میشدند، فقط نوترینوها میگذشتند. در نتیجه تودهای از نوترینوهای خالص به صورت باریکهای متمرکز، با بیشترین انرژی ممکن از شتاب دهنده تیپ FNAL میگذشت. بعد، این باریکهی پرانرژی به قطعات اورانیوم طبیعی میتابید و اتمهای اورانیوم ۲۳۸ آن را تحریک میکرد و بر اثر این تحریک، از هر اتم سه نوترون جدا میشد و آن را تبدیل به اورانیوم ۲۳۵ میکرد. این نوترونها در یک واپاشی بتایی نوترینوهای تازه ایجاد میکردند. آنها هم پس از عبور مجدد از شتابدهنده، به دیگر اتمهای اورانیوم ۲۳۸ حملهور میشدند. به این ترتیب واکنشی زنجیرهای رخ میداد که بر اثر آن، اورانیوم ۲۳۸ موجود در اورانیوم طبیعی، مرحله به مرحله غنیسازی و بازپردازی میشد.
در انتها، با دستگاهی تشکیل شده از یک آماج بزرگ با مایع سوسوزن، ردیاب، شمارگر نوترونی و چند الکترود، میزان و شتاب و انرژی نوترینوها کنترل و تنظیم میشدند.
پروفسور و دستیارانش این طرح را با سه سال کار طاقتفرسا، مرحله به مرحله، پیش برده و با موفقیت به مرحلهی نهایی رسانده بودند؛ ولی در آخرین مرحله، سرعت فرایند تبدیل اورانیوم ۲۳۸ به اورانیوم ۲۳۵ خیلی کمتر از چیزی شده بود که پیشبینی کرده بودند. با این حساب، زمان غنیسازی حدود سی برابر میشد، یعنی به جای یک سال، سی سال طول میکشید، و این به معنی شکست کامل سه سال تلاش آن سه دانشمند، و ناکامی طرح جسورانهشان بود.
مدتی سردرگم بودند و نمیدانستند چه راهی برای عبور از این بنبست در پیش بگیرند. بعد از اینکه از شوک اولیه بیرون آمدند، دکتر تابان پیشنهاد کرد طرح را یکبار دیگر بازنگری کنند. ولی این کار حداقل چهار ماه طول میکشید و این از حوصلهی پروفسور خارج بود. پیشنهاد دکتر فروزان این بود که کاتالیزورهای کنترل سرعت را عوض کنند. این کار هم نیاز به زمانی طولانی داشت. عملیترین پیشنهاد، نظر خود پروفسور بود که خیلی زود میتوانست تکلیف همه چیز را روشن کند: انرژی نوترینوها را چند برابر کنند، و با نوترینوهای پرانرژیتر غنیسازی را دنبال کنند. ایراد این پیشنهاد خطرش بود، چون زیاد کردن بیش از حد شتاب میتوانست نتایج خطرناکی داشته باشد و نوترینوهای تولید شده غیر قابل کنترل شوند. ولی نظر پروفسور این بود:
- چارهی دیگهای نیست، اگر میخوایم طرح به موقع به نتیجه برسه باید دلوجرأت ریسک داشته باشیم.
دکتر تابان و دکتر فروزان هر دو با این پیشنهاد مخالفت کردند. آنها بههیچوجه موافق نبودند که با این ریسک خطرناک زندگی خودشان و سرنوشت طرح را به خطر بیندازند. ولی پروفسور با لجاجتی بچگانه روی پیشنهادش پافشاری کرد. او مخالفت دکتر فروزان را به حساب ترسویی و محافظهکاری ذاتیاش، و عدم موافقت دکتر تابان را به حساب روحیات ظریف زنانهاش گذاشت. در آخرین بحث جنجالیشان، پروفسور با قیافهای حقبهجانب و چهرهای برافروخته، فریاد کشید:
- یادتون باشه، اینجا رئیس منم. حرف آخرم من میزنم. هرکی مخالف پیشنهادمه، میتونه همین الان استعفاشو بنویسه، از اینجا بره. به سلامت. خدا نگهدار.
و چون هیچکدام از دستیاران حاضر نبودند، در چنین مرحلهی حساسی از طرح خارج شوند، ناچار تسلیم پیشنهاد پروفسور شدند. پروفسور بعد از این پیروزی، لبخندی معنیدار زد و با لحنی قاطع گفت:
- شتاب دستگاهو ده برابر میکنیم.
و خودش با قدمهایی مطمئن به طرف دستگاه رفت. انگشت سبابهاش را آنقدر روی شاسی دیجیتالی تنظیم شتاب فشار داد تا درجهی شتابنما، شتاب را ده برابر قبل نشان داد.
پروفسور دانشمندی بود اهل خطر، پردلوجرأت و جسور. با آنکه سالهای آخر ششمین دههی عمرش را سپری میکرد، ولی شهامت جوان کلهشق ماجراجویی را داشت. سری نترس داشت و پرشروشور. هیچوقت از تاریکی نمیترسید. در اعماق تاریکی بیباکانه جلو میرفت و راه خودش را با جسارت و اعتماد به نفس پیدا میکرد.
برخلاف پروفسور، دکتر فروزان ف چهلوچهارساله به شدت محافظهکار بود و به قول پروفسور بزدل. هیچوقت بیگدار به آب نمیزد. تا از جای پایش مطمئن نمیشد قدم از قدم بر نمیداشت. پروفسور همیشه با لحنی نیمهشوخی- نیمهجدی مسخرهاش میکرد:
- تو دلت اندازهی دل یه گنجیشکه. بدت نیاد، دکتر! بزدلی. هیچ کاریتم نمیشه کرد. بزدل به دنیا اومدی، بزدلم از دنیا میری. یه پخ توی دلت بکنند پس میافتی.
بعد با اشارهی تمسخرآمیز به ریش و سبیل انبوه او میگفت:
- مرد باش، جوون!... مرد... مردونگی به ریش و سبیل نیست، به دلوجرأته. اینو سعی کن بفهمی.
ولی دکتر فروزان، همانطور که پروفسور تشخیص داده بود، بزدل به دنیا آمده بود؛ به همین دلیل به شدت مخالف پیشنهاد خطرناک پروفسور بود؛ با اینهمه چارهای جز تسلیم نداشت. مخالفت با پیشنهاد پروفسور یعنی استعفا- یا اخراج مؤدبانه از پروژه- و این یعنی خروج از طرحی که سه سال از بهترین سالهای عمرش را رویش گذاشته بود؛ و تمام رؤیاها و آرزوهای طلاییاش در آن خلاصه شده بود. پروژهای که در صورت موفقیت میتوانست او را به همه چیز برساند، به شهرت جهانی، ثروت، اوج محبوبیت و افتخار، حتا شاید به جایزهی نوبل و خیلی چیزهای دیگر، و او نمیخواست با مخالفت با پروفسور این آیندهی تابناک را تاریک کند. گذشته از اینها، روحیهی سازشکاریاش به او اجازه نمیداد تا با تصمیم رئیسش مخالفت کند؛ ناچار، با تمام اکراهی که از عملی شدن پیشنهاد پروفسور داشت، تسلیم نظرش شد.
دکتر تابان هم به این دلیل تسلیم پیشنهاد پروفسور شد که پر بود از کنجکاوی کشف ناشناختهها و کسب تجربههای ناب دست اول. اعمال تهورآمیز برای کشف مجهولها و غوطهور کردن ذهن در دریایی رازآگین از معماها و پرسشهای موجاموج به هیجانش میآوردند.
با بالا رفتن شتاب دستگاه، در مدت چند دقیقه، انرژی نوترینوها بهحدی زیاد شد که سرعت غنیسازی ده برابر شد. حدود نیم ساعت فرایند با سرعتی غیر قابل تصور پیش رفت. لحظه به لحظه هم سرعتش بیشتر و بیشتر شد. در این مدت هیچ اتفاق غیرعادی نگران کنندهای نیفتاد. پروفسور و دستیارانش انگار کوهی سنگین از روی شانههایشان برداشته شده باشد، احساس سبکباری میکردند. چهقدر خوشحال بودند که خطر از بیخ گوششان گذشته و آسیبی به آنها نرسانده بود. از خوشحالی بال درآورده بودند. دنیا مال آن سه نفر بود. سرخوش به پایکوبی پرداخته بودند. دست هم را گرفته بودند، میچرخیدند و هورا میکشیدند. از شادی در پوست نمیگنجیدند. پروفسور میخندید و پیروزمندانه با دستیارانش شوخی میکرد:
- دیدید گفتم نترسید؟ دیدید حق با من بود؟... دانشمند که نباید بزدل باشه. دانشمند باید دریادل باشه. با بزدلی هیچکی به هیچجا نمیرسه.
غرق شور و شادی بودند که ناگهان نگاه دکتر تابان به مانیتور دستگاه افتاد و وحشتزده بر جا میخکوب شد. بعد فریاد کشید:
- وای خدای من! اینجا رو ببینید. گاومون سه قلو زایید.
با فریاد او، پروفسور و دکتر فروزان دست از پایکوبی کشیدند و به طرفش دویدند:
- چی شده؟
- چه اتفاقی افتاده؟
دکتر تابان درحالیکه به سختی آب دهانش را قورت میداد، گفت:
- اینجا رو نیگا کنین.
سرعت نوترینوها با شتابی وحشتناک داشت بالا میرفت. چند لحظه بعد مایع سوسوزن با درخششی عجیب شروع به جرقهافشانی کرد. تابشی شگفتانگیز و بیسابقه داشت صورت میگرفت که نشانهی تولید ذراتی ناشناخته بود. شرارهها با رنگی بنفش- کبود میجهیدند و میدرخشیدند. بعد دستگاه شروع کرد به سوت زدن. سوت اخطار میکرد که ذراتی ناشناخته به دستگاه هجوم آوردهاند. بلافاصله آژیر خطر آزمایشگاه به نشانهی وضعیت فوقالعاده به صدا درآمد. هرسه دانشمند دستوپاشان را گم کرده بودند هیچکدام نمیدانستند چهکار باید بکنند. وضعیت بحرانی بغرنجی بود. وضعیتی عجیب و پیشبینی نشده. پروفسور فریاد زد:
- چه مرگش شده این دستگاه؟ این جرقهها از کدوم گوری اومدهاند؟ چی میخوان از جون ما؟
دکتر فروزان گفت:
- رنگش با رنگ هیچکدوم از ذرات شناخته شده نمیخونه. دستگاه هم نتونسته تشخیصش بده.
پروفسور با صدایی لرزان پرسید:
- حدس میزنی چی باشه؟
دکتر فروزان بدون اینکه سرش را از روی دستگاه بلند کند، گفت:
- شاید یه جور اکسلرون باشه با انرژی تاریک، یا یه جور تاکیون با سرعت فرانور.
- تاکیون؟ فکر نمیکنم. اگه تاکیون باشه بیچارهایم.
- اگه تاکیون نیست، پس چیه؟
- شاید همون اکسلرون باشه، یا یه جور باریون شگفتانگیز. شاید هم مزون افسون دی باشه.
- نه. هیچ کدوم اینا نیست. رنگ همهی اینارو دستگاه سوسوزن تشخیص میده، وقتی رنگ اینو نتونسته تشخیص بده، حتماً مزون و باریون و از این جور کوفت و زهرمارا نیست.
- پس چیه؟
- همون که گفتم. احتمالاً یه جور تاکیون پرشتابه.
- حالا باید چکار کنیم؟
دکتر فروزان سرش را از روی دستگاه سنکروترون بلند کرد و با نگاهی مستأصل به دکتر تابان نگاه کرد، نگاهی مشوش که به جای آنکه مثل همیشه غرق تمنا باشد، غرق بود در ناامیدی:
- وضع اون نوترینوهای بدمصب در چه حاله؟
- مدام دارند پرانرژیتر میشن. همین جوری پیش برن تا یه ساعت دیگه با یه انفجار وحشتناک دود شدیم، رفتیم هوا.
دکتر فروزان خندهای تلخ کرد و گفت:
- هه هه هه! هوا کجا بود؟ جزغاله شدهایم ته این چاه بدمصب، زیر خروارها خاک و خاکستر.
پروفسور با لحنی خشن گفت:
- حالا وقت این آیهی یأس خوندنا نیست. به جای اینکه تو دل همو خالی کنین، فکراتونو بریزین رو هم، یه راه نجات پیدا کنین.
دکتر فروزان با ناامیدی گفت:
- هیچ راه نجاتی وجود نداره. تنها راه همونیست که گفتم، زنده زنده سوختن و جزغاله شدن.
پروفسور با عصبانیت فریاد زد:
- بهت امر می کنم فوراً خفه شو، بزدل ترسو! قبل از اینکه با دوتا دستای خودم خفهت کنم.
بعد با نالهای استغاثهآمیز به دکتر تابان گفت:
- تورو خدا تو یه کاری کن، عزیزجون! جلو این تابش لعنتی رو بگیر.
دکتر تابان هاجوواج پرسید:
- چهطوری؟
- چه میدونم. هر کاری از دستت برمیآد بکن، قبل از اینکه کار از کار بگذره.
دکتر تابان گفت:
- هیچ کاری نمیشه کرد.
پروفسور درحالیکه مذبوحانه سعی میکرد بر خودش مسلط باشد، پرسید:
- حالا چقدر فرصت داریم واسه نجات؟
دکتر تابان با لپتاپش مشغول محاسبه شد، ولی هنوز محاسبهاش تمام نشده بود که صدای کرکنندهی انفجار بلند شد، انفجاری مهیب که آزمایشگاه را تکان داد. بعد خاموشی مطلق همه جا را سیاه کرد. ظلمات محض. طوریکه چشم چشم را نمیدید. برق قطع شده بود. حتا برق اضطراری هم که با قطع برق عادی بهطور خودکار وصل میشد، وصل نشد. بعد از برطرف شدن شوک اولیه و خاموش شدن جیغ و فریاد همراهش، همینکه چشمها به تاریکی عادت کرد، به بررسی اوضاع پرداختند. اوضاع وخیم بود. تمام وسایل برقی از کار افتاده بودند. تنها مایع سوسوزن هنوز برق میزد و با روشنایی بنفش- کبود مرموزش اخگر میافشاند.
پروفسور و دکتر فروزان کورمال کورمال خودشان را به دستگاه سوسوزن رساندند و دو طرف دکتر تابان ایستادند.
پروفسور باحیرت پرسید:
- مگه برق آزمایشگاه قطع نشده؟ پس این لعنتی چه جوری داره کار میکنه؟
- هیچ معلوم نیست. انگار جنی شده.
تابش ذرات ناشناخته همچنان ادامه داشت. ظاهراً اتمهای اورانیوم ۲۳۸ چنان تحریک شده بودند که بدون نیاز به انرژی خارجی، جریان تشعشعشان ادامه داشت، دمبهدم هم در حال تشدید بود:
- اگه بخواد اینطوری پیش بره، معلوم نیست چه اتفاقی میافته.
- هیچی. یه انفجار اتمی. هستههای اورانیوم اونقدر انرژی تابشی جذب میکنند که بالاخره منفجر میشن.
- یعنی؟
- یعنی اینکه فاتحهی همهمون خوندهست.
- اینقدر آیهی یأس نخون، دکتر! یه دقیقه دندون رو جیگر بذار، ببینیم چه غلطی میکنیم.
با یک بررسی عجولانه معلوم شد که تمام وسایل ارتباطی آزمایشگاه، از تلفنها و موبایلها تا آژیرکشهای خطر و بدتر از همه، دستگاه بازکنندهی درهای خروجی آزمایشگاه از کار افتاده. این درها که دارای روکشهای عایق در مقابل تابش بودند، همیشه بسته بودند و فقط با کلیدهای مخصوصی باز میشدند. کلیدها هم که با باتریهای مخصوص کار میکردند، از کار افتاده بودند:
- حالا باید چه خاکی بریزیم سرمون؟ ما که اینجا زنده به گور شدیم.
- چهقدر وقت داریم؟ عزیزجون!
- فکر میکنم کمتر از سی دقیقه.
هرکدام با ناامیدی دیگری را نگاه میکرد. فکر هیچکدام کار نمیکرد. مذبوحانه در گرداب تشویش و ترس دستوپا میزدند. سکوتی مرگبار بر آزمایشگاه حاکم شده بود. سکوتی دلهرهآور. سکوتی کشنده. سکوتی سیاه. پروفسور با صدایی لرزان، هرچند ثانیه یکبار میپرسید:
- حالا باید چهکار کنیم؟
بالاخره بعد از ده پانزده دقیقه بلاتکلیفی، یکدفعه دکتر تابان با تمام وجود فریاد کشید:
- یه راه حل. الان تو ذهنم جرقه زد. شاید نجاتمون بده. استفاده از انرژی فکری-عاطفی همبسامد. این تنها شانس نجات ماست.
پروفسور هاجوواج پرسید:
- یعنی چی؟
- یعنی تشدید در فاز مخالف. این تنها راه جلوگیری از این تشعشعاته.
دکتر فروزان بهتزده گفت:
- یعنی بین امواج عاطفیمون با امواج تابشی این ذرات لعنتی رزونانس مقابل ایجاد کنیم؟
- بله. هرکدوم از ما باید شانس شو امتحان کنه.
- چه جوری؟ عزیزجون!
- جلو دستگاه سوسوزن میشینیم، فکرمونو رو قویترین عاطفههای عمیق درونیمون متمرکز میکنیم. اگه یکی از عاطفههایی که ریشه در اعماق وجودمون داره خیلی قوی باشه، احتمال داره بتونه طیفی از بسامدهای تابشی ایجاد کنه که شامل بسامد نوسانات این تابش لعنتی هم باشه. اونوقت ممکنه بتونیم از طریق انرژی ذهنی به اون عاطفه فرمان بدیم تا با ایجاد پادنوسان همبسامد، انرژی نوسانات این ذراتو از بین ببره. اینطوری شاید شانسی برای نجاتمون باشه. البته احتمال موفقیتش بیشتر از دو سه درصد نیست.
پروفسور با بیاعتمادی گفت:
- یعنی فکر میکنین امکانش باشه؟
- مطمئن نیستم، ولی راه دیگهای به ذهنم نمیرسه. شما راه بهتری سراغ دارید؟
- نه.
- پس چارهای نداریم جز امتحان این تنها شانس. امتحانش که ضرری نداره. داره؟
- نه. نداره.
- خب، اگر موافقاید، به عنوان مدیر پروژه، اولین امتحان کننده باشید.
پروفسور با ترس و تشویشی که سعی میکرد پنهانش کند، گفت:
- حالا چرا من؟
- چون شما بزرگتر مایید، رئیس مایید، هم عواطفتون از ما عمیقتره، هم روحیهتون از ما قویتره، هم تجربهتون از ما بیشتره. پس اگه کسی بتونه جلو تابش این لعنتیها رو بگیره اون بهطور حتم شمایید.
پروفسور سعی کرد اعتماد به نفس از دست دادهاش را باز به دست بیاورد و بر خودش مسلط باشد. بعد از مکثی تردیدآمیز، سری به نشانهی موافقت تکان داد و گفت:
- بسیار خوب. امتحان میکنیم. امتحانش که ضرر نداره.
و آمد روبهروی دستگاه نشست. بعد درحالیکه به مایع سوسوزن خیره شده بود، سعی کرد ذهنش را روی عمیقترین عواطفش متمرکز کند. قبل از هر چیز دیگر به عشقش به دکتر تابان فکر کرد. مدتها بود که سخت دلباختهی این همکار ریزنقش نازکاندام شده بود. دکتر تابان با آن چهرهی نازنین دلربا، با آن موهای بلند نرم و براق که همیشه آنها را پشت سرش میبست و دم اسبی میکرد، با آن هیکل کوچولوی متناسب که پر بود از جاذبه و انرژی و هیجان و حرکت، محبوبهی ایدهآلش بود. برایش هیچ مهم نبود که تابان چه از نظر سنی و چه از نظر قد و قامت در برابر او به دخترکی میمانست کوچولو در برابر پدری جا افتاده. پروفسور از یک سال و نیم پیش با تمام وجود دلباختهی او شده بود و حس میکرد این عشق روشنترین نقطهی زندگی عاطفیاش در تمام عمر است. عشقی پرشور و شیرین. عشقی شادیآفرین. گرچه هنوز از این عشق آتشین چیزی به دکتر تابان بروز نداده بود، ولی رفتار و کردارش طوری بود که هرکس مدتی زیر نظرش میگرفت، متوجه همه چیز میشد. پروفسور بیصبرانه منتظر روزی بود که پروژهاش باموفقیت به سرانجام برسد و درخشانترین پیروزی حرفهای سراسر عمرش را بهدست آورد؛ بعد، در اوج شهرت و افتخار، عشقش را به محبوبهی نازنینش اعتراف و از او خواستگاری کند. تنها چیزی که کمی نگرانش میکرد، عواطف مرموز دکتر فروزان نسبت به محبوبهی نازنینش بود. همیشه بدگمان بود مبادا این همکار آبزیرکاه هم به تابان عزیزش دل بسته باشد، و تابان دکتر فروزان را بر او ترجیح دهد. این حس حسادتآمیزی بود که آزارش میداد. البته رفتار دکتر فروزان با تابان چنان رسمی بود که هیچ چیز خاصی در آن نبود که شکبرانگیز باشد، ولی پروفسور آدمی بود ذاتاً شکاک، و نامحسوس بودن عواطف دکتر فروزان را میگذاشت به حساب تودار بودن بیش از حدش، به همین دلیل همیشه به او به چشم یک رقیب عشقی نگاه میکرد و بدگمان بود، و این بدگمانی زخمی شده بود چرکین بر قلبش که بدجوری ذقذق میکرد و آزارش میداد.
حالا در این لحظات بحرانی فاجعهبار، پروفسور داشت به عشقش فکر میکرد، به عشق عمیقش، و به محبوبهی نازنینش. حالتی عرفانی به خود گرفته یود و با تمرکز شدید تلاش میکرد هرجور شده عشقش را به معجزه کردن وادارد و با قدرت بینهایتی که در آن حس میکرد، بر این فاجعه غلبه کند. چنان در خود فشرده شده و با تمام وجود زور میزد که ناگهان دچار رعشهای شدید شد و تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن، بعد با حالتی عصبی از جا بلند شد:
- نه. فایده نداره. اینا همش خرافاته. مزخرفه. بیخودی داریم وقتو تلف میکنیم.
آزمایش کنندهی بعدی دکتر فروزان بود که با بلند شدن پروفسور از پشت دستگاه، جانشینش شد؛ و درحالیکه خودش را روبهروی دستگاه جابهجا میکرد، بدون آنکه بداند چرا، یاد خوابی افتاد که چند هفته پیش دیده بود، کابوسی وحشتناک که چند روز تمام عذابش داده بود. خواب دیده بود دکتر تابان به سویش میآمد و برخلاف بارهای پیش که تا میدیدش دواندوان میگریخت، این بار نه تنها فرار نکرد، بلکه داشت مستقیم به طرفش میآمد، و آن دو داشتند بر کورهراهی باریک، بر لبهی پرتگاهی مخوف، در سکوت مطلق کوهستان، بههم نزدیک میشدند. وقتی بههم رسیدند، هر دو ایستادند. بعد او به سختی به خودش فشار آورد تا بگوید:
- هیچ میدونین چقدر واسم عزیزین؟
تابان با شنیدن این جمله، یک لحظه با حیرت نگاهش کرد، بعد هاجوواج پرسید:
- من واسه شما عزیزم؟
- بله. شما.
با شنیدن این جواب، تابان قاهقاه زد زیر خنده، طوریکه از شدت خنده قدمی عقب رفت، بعد نتوانست تعادلش را حفظ کند، پیلیپیلی خورد و از پشت پرت شد توی دره، و او از شدت وحشت از خواب پرید. نفسنفس زنان. خیس عرق. آشفتهحال. زخم این کابوس وحشتناک بر ذهنش چنان عمیق بود که تا چند روز ناخوش و مشوش و دلگرفته بود.
یادآوری دوبارهی آن کابوس لعنتی ضربان قلبش را چنان بالا برد که صدای تاپتاپش را به وضوح میشنید. آشفتهحال به دستگاه سوسوزن خیره شد. سعی کرد کابوس را از ذهنش بیرون کند، ولی موفق نشد. تابان را میدید که داشت روی لبهی پرتگاه پسپس میرفت و به لبهی پرتگاه نزدیک میشد. از شدت اضطراب چنان در خود فشرده و متراکم شده بود که داشت له میشد. سعی کرد با نیروی ارادهاش مانع سقوط تابان به پرتگاه شود. تمام نیروهای درونیاش را جمع کرد در حنجرهاش ، بعد فریاد کشید:
- نه... نه... نه... نه... نه
بهتدریج فریادهایش به نالههایی دردمند، بعد به ضجهای زجرآلود و سرانجام به زوزهای سوزناک تبدیل شد. دکتر تابان و پروفسور وحشتزده و هاجوواج به او خیره شده بودند، نمیدانستند چه واکنشی نشان بدهند. فکر میکردند دچار جنون آنی شده. با نگاههای مستأصل بهطور متناوب به او و به هم نگاه میکردند. یکدفعه چشم دکتر تابان افتاد به مایع سوسوزن، بعد حیرتزده فریاد کشید:
- دارن خاموش میشن... دارن خاموش میشن...
پروفسور نگاهی به مایع سوسوزن انداخت. جرقههای لعنتی مایع سوسوزن داشت کمتر و کمتر میشد. از شدت خوشحالی پرید هوا:
- جونمی جون... نجات پیدا کردیم.
بعد صدای نعرهای کشدار بلند شد:
- نه...
و همزمان با آن صدای افتادن چیزی سنگین به زمین شنیده شد. تابان و پروفسور با هم سر برگرداندند. دکتر فروزان روی زمین افتاده بود. بیحرکت. مثل چوبی خشک. تابان دوید طرفش، کنارش زانو زد. بعد او را با هیجانی شدید بغل کرد و با تمام وجود شروع کرد به تکان دادن بدن سنگین و منجمدش، درحالیکه نومیدانه فریاد میزد:
- دکتر!... دکتر!... دکتر!...
شهریور 1384
|