گرفته و دلخسته داشتم توی پيادهرو قدم میزدم و همینطور بیهدف پيش میرفتم. چند روزی میشد كه حال خوشی نداشتم. دلم بدجوری گرفته بود. تنهایی بیرحمانه اذیتم میکرد. از بیکسی خسته شده بودم. احساس دلزدگی از زندگی آزارم میداد. ديشب وقتی از فرط دلتنگی به ستوه آمدم، كلافه و بيچاره، از آپارتمان كوچكم زدم بیرون و پناه بردم به بالای برج بلند وسط شهرك، تا به آسمان خيره شوم، بلكه كمی دل تنگم باز شود و ستارههای شب از تنهایی درم بیاورند. آن بالا، توی تاريكی بیپایان، چنان غرق تماشای آسمان شدم كه نفهميدم كی صبح شد. آسمان بیكرانه با افقهای دوردستش، با ستارگان بیشمار دور و نزديكش كه طنازانه چشمك میزدند، انگار داشتند با سوسوی مرموزشان با من نجوا میكردند. کی میدانست چهقدر از زمین دور بودند و نوری كه از آنها به زمین میرسيد، كی تابيده بود؟ و حالا كه در ديدرس ما قرار داشتند، آيا هنوز سرچشمههایشان وجود خارجی داشتند يا سالها و بلكه قرنها پيش در اثر انفجارهايی مهيب از هم واپاشيده بودند؟
قرص درشت ماه چه خيالانگيز نور میافشاند! و زهرهی فروزان كه اينهمه به شاعران خيالپرداز الهام بخشيده بود، در چند ده ميليون كيلومتری زمين، چه دلافروز میتابید! انگار لبريز بود از رقص و خنيايی موزون. دورتر و دورتر و بس دورتر، مشتری و كيوان و اورانوس و نپتون- اين همسايگان دور و نزديك زمين- به من چشم دوخته بودند، شاید آنها هم درد مرا داشتند و چشم انتظار همصحبتی با من بودند تا از تنهايی درآيند، و آن سوتر، كهكشان راه شيری با ميلياردها ستاره كه انگار بر جادهای كمانیشكل در وسط آسمان كاه پاشيده بود، و روشنگر راه شبنوردان و گمكردهراهان سرگردان بود. آن طرف، دوخواهران بازيگوش، شعرای شامی و شعرای يمانی در ميان هيئتهای فلكی سگ كوچك و بزرگ؛ اين طرف، هفت خواهران کوچک و بزرگ و ستارهی فروزان قطبی.
كاش سفينهای داشتم هزاران بار تندپوتر از نور، مجهز به راديوتلسكوپها و دوربينهای فيلمبرداری فوق قوی، و با آن میتوانستم از زمين به حد كافی دور شوم، و از آن بالا صدها ساعت فيلم مستند از رويدادهای سعد و نحسی كه صدها و هزاران سال پيش بر زمين اتفاق افتاده و خوب و بد تاريخ را چون تاروپود به هم بافته بود، ثبت و ضبط میكردم.
كاش میتوانستم از كهكشانها خارج شوم و بيرون از فراكهكشان مرموز به موسيقی دلنواز ستارگان گوش فرادهم، همان موسيقی رازآمیزی كه فيثاغورس معتقد بود ستارگان خنياگران آناند، و با جنبشهای نوسانی متناوب خود، آهنگ پيوستهی آن را ساز كردهاند، و اگر ما آن را نمیشنويم، نه به اين دليل است كه گوشهايمان قادر به دريافت نوای اين موسيقی اسرارآميز نيست، بلكه به اين دلیل سادهاست كه از ابتدای تولد خود چنان به آن خو گرفتهايم كه جزء ذاتی حس شنوايیمان شده، واز اينروست كه آن را حس نمی كنيم، درست همانطور كه وزنمان را حس نمیكنيم، يا فشار هوا را بر تنمان حس نمیكنيم، يا انواع سرعتهای پيچيدهی كيهانی که ما را با خودشان پس و پیش میبرند و دور خودمان یا دور مراکزی ناشناخته میچرخانند و میگردانند، حس نمیكنيم.
به آن انفجار عظيمی فکر میکردم كه زمانی در آن نقطهی كور هيئت فلكی دجاجه كه شبیه قويی كشيدهبال، به موازات كهكشان ما در حال پرواز است، رخ داده و بر اثر آن تودههای عظيم گدازهها، همچون آتشفشان، از هر سو به فضا پرتاب شده، و همين انفجار هولناك سرچشمهی تابش پرتوهای كيهانی پربسامد و پرشدتی شده بود كه از هر سو فضا را بمباران كرده بودند. به فرار پرشتاب كهكشانها از هم در اين گوشهی گسترشيابندهی كيهان فکر میکردم و به گوشههای هنوز ناشناخته و انقباضيابندهی جهان، به اين جهان تپندهی آکنده از زنشهای نوسانی و سرشار از بیشماران بسط و قبض، و هزاران رانش و ربايش مرموز و ناشناس، به آن جانب فراكهكشانی كه در آن هيچكدام از قوانين اساسی اينجهانی ما، حتا مسلمترين قوانين هم، حكمفرما نبودند.
و همهی اين افكار درهم برهم به جای اينكه حالم را بهتر كند، بيشتر دلتنگم كرد. راستی، ما از اين جهان بیكران چه میدانستيم؟ چقدر از رازهایش را كشف كرده بودیم و میشناختيم؟ آيا تمام آن چيزهايی كه از آن میدانستيم، در مقايسه با آنچه نمیدانستيم، همچون قطره در برابر دريا، يا چون صفر در مقابل بینهايت نبود؟ آيا تمام افكار و آرزوهای ما بر روی اين زمين كوچكـ در مقايسه با عظمت شگفتآورجهان، ناچيز و بی مقدارنبود؟ آيا ما آدمها، با اينهمه حقارت، حق داشتيم خودپرستانه، خودمان را مركز جهان و كانون كائنات بپنداريم؟ ما موجودات دوپای از خودراضی و خودپسندی كه هيچ چيز از جهان نمیدانستيم، چطور به خودمان اجازه میداديم که خود را عقل كل و دانای مطلق بينگاريم و دربارهی همهی مسائل بغرنج هستی گستاخانه حكم صادر كنيم؟ آيا اين نشانهی كمال سفاهت ما نبود؟ ما سبكسرانی كه اگر كسی از فراز آسمان میديدمان، به چشمانش جز مورچههايی پرحرصوآز، و پر از تكاپوهای مذبوحانه دیده نمیشدیم، ما كرمها و سوسكها و خرخاكیهای كوچك و بیمقداری كه خودمان را ارجمندترين موجودات جهان میپنداشتيم، و چهقدر اين خودبزرگبينی ما از ديد آن فرزانهای كه از فراز آسمان ما را میديد و میپاييد، مسخره و خندهدار مینمود.
شبنشينی بر آن برج بلند و تماشای آسمان بیكران از آن بالا، به جای آنكه حال روحیام را بهتر كند، خرابترم كرد. دهها و صدها پرسش بیپاسخ، نشانههای خود را مثل پتك بر فرق سرم میكوبيدند و مرا دچار سرسامی سخت كرده بودند. من كی بودم؟ در اين جهان بیپايان پر از ناشناختهها در جستوجوی چی بودم؟ چرا به دنيا آمده بودم؟ از كجا آمده بودم و داشتم به كجا میرفتم؟ زندگیام چه معنا و مقصودی را دنبال میکرد؟ اینها و دهها پرسش ديگر از ايندست كه مثل صاعقه بر ذهنم فرود میآمد و مثل طوفان ذهنم را در هم میپيچيد و درمینورديد. وقتی به خودم آمدم، سپيده در حال دميدن بود. لبريز از معماهای بدون پاسخی كه چونان مهی غليظ و كدر دورادورم را فراگرفته و مرا در خود غوطهور كرده بود، كورمال كورمال و غرق در نااميدی، از پلكان مارپیچی برج پايين آمدم و پر از ملال تنهایی در پيادهروی خيابان كمربندی دور شهرك به راه افتادم.
همينطور كه دلخسته داشتم پيش میرفتم، ناگهان صدای قدمهای كسی در پشت سرم، برجا ميخكوبم كرد. جاخورده برگشتم ببينم كيست كه دم سحری دارد پشت سرم میآيد. در چند قدمیام مردی را ديدم درست شبيه خودم، با قدوقامتی مشابه خودم. درست مثل من لباس پوشيده و دستهايش را توی جيبهای بارانی سورمهایرنگ درازش قايم كرده بود. يقهی بارانیاش را هم مثل من بالا زده، گردنش را تویش فروبرده، و شالگردن پيچازی زرشكی- سورمهای رنگی، شبیه مال من، دور گردنش پيچيده بود. سبيلی سياه و موهايی جوگندمی، مثل مال من داشت، و شبيه من فرقش را به طرف راست باز كرده بود. عينك پنسیاش هم درست شبيه مال من بود و مثل من تا نوك دماغش سفر خورده بود پايين. از اينهمه شباهت شگفتآور به شدت يكه خوردم و بهتزده برجا خشكم زد.
يعنی كی بود اين آدم مرموزی كه اينقدر شبيه من بود؟ به چه منظوری داشت اين وقت صبح، توی اين خيابان خلوت، سايه به سايهی من تعقیبم میکرد؟ برای چی اينقدر شبيهم بود؟ پشت سرم چه غلطی میكرد؟ همزادم بود يا شبحم؟
فكر كردم شايد ساعتهای دراز بیخوابی ديشب كار داده دستم و مرا خيالاتی يا دچار اوهام كرده، شايد هم تمام اين ماجراها خواب و خيالی بيشتر نبود و با بيدار شدنم، همهی اين اوهام کابوسگون به آخر میرسيد.
با ترس و لرز چشمهايم را ماليدم تا اگر خواب بودم، بيدار شوم، ولی انگار خواب نبودم. برای اطمينان بيشتر به تنم دست كشيدم و بعد دستها و پاهايم را به اطراف تكان دادم تا ببينم اعضای بدنم به فرمانم هستند يا نه. ديدم، بله. همه به طور کامل گوش به فرمانم هستند. پس خواب نبودم، و حالا كه خواب نبودم، پس اين موجود مرموزی كه به تصويرم در آينهای تخت میمانست، کی بود كه يكدفعه پيدايش شده بود و داشت قدم به قدم تعقيبم میكرد؟
ناشناس مرموز، وقتی ديد برگشتهام و دارم بهتزده نگاهش میكنم، دستپاچه سرش را پايين انداخت و با سرعت از كنارم رد شد. بعد با گامهای تند و بلند ازم جلو افتاد و فاصله گرفت. همين كه ديدم دارد به سرعت ازم دور میشود، شتابزده به حركت درآمدم و دنبالش روانه شدم. نبايد میگذاشتم همين جوری قالم بگذارد و برود. بايد سر از ته و توی كارش درمیآوردم و میفهميدم كه كی و چه كاره است، و اول سحری، توی آن خيابان خلوت پشت سرم چهكار داشته، چرا تعقيبم میكرده است.
سراپا كنجكاوی، درحالیكه هنوز مه و مات بودم، دنبالش دويدم. ولی با كمال حيرت ديدم، هرچه سرعتم را زيادتر میكنم، او هم به همان نسبت بر سرعتش میافزايد، به طوری كه هيچ جور قادر نيستم فاصله بینمان را كم كنم. همانطور كه میدويدم با صدايی بلند و التماسآلود صدايش كردم:
ـ آهای، آقاجان! لطفاً صبر كنيد. با شما هستم، لطفاً بايستيد، عرضی داشتم. آهای، آقای محترم! با شمام. از من فرار نكنيد. خواهش میکنم. تمنا میکنم. جان هر کی دوستش دارید یک دقیقه بایستید.
ناشناس مرموز بدون كوچكترين توجهی به التماسهایم با سرعت میرفت و مرا نفسنفسزنان دنبال خودش میكشيد:
ـ آقاجان! با شمام. واجبالعرضم. از من نترسيد، قصد سوئی ندارم. فقط میخواهم چند تا سؤال ازتان بپرسم. آهای آقاجان! با شمام. برای چی داشتيد تعقيبم میكرديد؟ با من چكار داشتيد؟ شما كی هستيد؟ با اين عجله كجا فرار میكنيد؟
شايد كر بود و صدايم را نمیشنيد، يا شايد هم شبحی بود گنگ كه قدرت حرف زدن نداشت، اما چرا داشت ازم فرار میكرد؟ و چرا من هيچجور نمیتوانستم به او برسم؟
درحالیكه سراپا هيجان و كنجكاوی بودم، پشت سرش میدويدم و مذبوحانه سعی میكردم خودم را به او برسانم. کمی جلوتر، ناشناس مرموز پيچيد توی كوچهای باريك و بنبست- کوچهای كه تا آن موقع، هيچوقت در آن حوالی نديده بودم. به دنبالش پيچيدم توی كوچه. ته كوچه در آبی رنگی بود كه رويش پر از تصوير ستارهها بود. در خودبهخود به روی مرد ناشناس باز شد و او رفت تو. پيش از آنكه در بسته شود، تيز و فرز از در گذشتم و وارد راهروی باريك و تاريكی شدم كه از تهش دو باريكه نور كوركننده، راست میتابيد توی چشمهايم. پشت سرم در بسته شد و راهرو پر شد از ظلمات. تاريكی وحشتناكی بود. بدون آنكه خودم را ببازم، مصمم و مطمئن دنبال مرد مرموز كه ديگر نمیدويد، بلكه خيلی نرم و آهسته قدم برمیداشت، راه افتادم. وسط راهرو، ناشناس مرموز، اول پيچيد داخل دهليز باريك و كوتاهی كه طرف راستش بود، بعد پيچيد توی دهليز پهن و درازی كه سمت چپش بود، و ته آن سوار پلهبرقی دراز بیانتهایی شد كه تا چشم كار میكرد پله داشت و پايين رفت. من هم دنبالش، سوار پلهبرقی شدم و پايين رفتم. پلهبرقی با سرعتی سرگيجهآور در حركت بود، به طوری كه از شدت سرعتش چشمهايم سياهی رفت و همه چيز دور سرم شروع به چرخش كرد. احساس بیوزنی میكردم. احساس معلق بودن در خلاء كامل. سبكتر از يك پر كاه بودم. بالاخره به پايين پلهها رسيديم. ناشناس مرموز از راهروی كه مقابل پلكان بود گذشت و به در آبی رنگ ديگری رسيد كه روی اين يكی هم پر بود از نقش و نگار ستارههای تابناک آسمانی. اين در هم خودبهخود به رويش باز شد و او تند از آن گذشت. من هم دنبالش از در گذشتم و پشت سرم در بسته شد. پيش رویمان كوچهای بود، درست شبيه همان كوچهی كذايی كه در ابتدای تعقيب و گريز، ناگهان مقابلمان دهان واكرده بود. ناشناس مرموز داشت به طرف خيابان میرفت. ديگر از زور خستگی نفسم بالا نمیآمد. عرق از سرورويم میريخت. داشتم از پا درمی آمدم. عصبی و كلافه از اين تعقيب طولانی بینتیجه، با نااميدی، تمام نيرويم را جمع كردم توی حنجرهام و فرياد كشيدم:
ـ آهای، آقاجان! با شمام. هرکی هستید يك دقيقه بايستيد، به حرف من بیچاره گوش كنيد.
ناشناس مرموز كه انگار تازه صدايم را شنيده بود، ايستاد، بعد برگشت به طرفم. هيجانزده دویدم طرفش و مقابلش ايستادم. وای، خدای من! چه شباهتی! انگار خودم را در آينه میديدم. چند ثانيهای بهتزده و در سكوت كامل زل زدم توی چشمهايش. انگار دچار برقگرفتگی يا سحر و افسون شده باشم، برجا خشكم زده، قدرت هر حركتی ازم سلب شده بود. هرچه به خودم فشار میآوردم تا چيزی بگويم، قادر نبودم. نخستین چيزی كه در چهرهی مرموز آن ناشناس توجهم را جلب كرد، اندوهی عمیق بود كه در ته نگاه روشنش رسوب كرده بود. به نظرم آمد كه درست مثل من دلتنگ است. انگار غمی مرموز آزارش میداد، ولی ظاهر نگاهش شاد بود و با لبخندی دوستانه نگاهم میكرد. همين لبخند مهربانش سبب شد كه بر بهتزدگیام غلبه كنم و درحالیكه از هيجان سر پا بند نبودم، دستم را دراز كردم طرفش تا با او دست بدهم:
ـ آقای عزيز! نمیدانید چقدر از ملاقاتتان خوشوقتم.
ولی مرد ناشناس به جای اینكه با من دست بدهد، انگشت اشارهاش را برد طرف بينیاش و با چسباندن آن روی دماغش مرا فرمان به سكوت داد:
ـ هيس!
حيرتزده، با صدايی خفه پرسيدم:
ـ برای چی؟
ناشناس مرموز گفت:
ـ لطفاً خيلی آهسته حرف بزنيد، مراقب هم باشيد دست يا بدنتان به چيزی نخورد.
نجواكنان پرسيدم:
ـ آخر برای چی؟
با خونسردی گفت:
ـ چون خيلی خطرناك است.
و اینجا بود که ناگهان سیل پرسشهای من به سویش جاری شد:
ـ چه خطری دارد؟ مگر اينجا كجاست؟ چرا نبايد بلند حرف بزنم؟ چرا نبايد به چيزی دست بزنم؟ شما كی هستيد؟ چرا اينقدر به من شبیهاید؟ برای چی داشتيد تعقيبم میكرديد؟ چرا وقتی متوجهتان شدم، از من فرار كرديد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
ناشناس مرموز بدون اينكه به هيچكدام از اين پرسشها جوابی بدهد، خيلی خونسرد گفت:
ـ موافقيد كمی با هم قدم بزنيم؟ توی راه به تمام این سؤالهای شما جواب میدهم.
بعد، بدون اينكه منتظر شنيدن نظرم بشود، راه افتاد. من هم ناچار همراهش راه افتادم، رفتيم طرف خيابان. چند لحظه بعد وارد خيابان شديم. چهقدر اين خيابان شبيه خيابان كمربندی دور شهرك خودمان بود. با كنجكاوی به اطراف نگاه میكردم. حيرتزده بودم از اين همه شباهت. انگار داشتم توی شهرك خودمان راه میرفتم. تنها تفاوتی كه محسوس بود اين بود كه اينجا همه چيز به رنگی عجیب بود. رنگی شگفتانگیز که به هیچکدام از رنگهایی که میشناختم و تا آنوقت دیده بودم، شباهت نداشت. نمیدانم چرا حس میکردم که رنگیست فرابنفش. و ديگر اين كه از همه چيز موسيقی محزون و مرموزی مترنم بود كه آدم را به طرز عجيب و غير قابل توضيحی سودازده میكرد.
بیصبرانه چشم به دهان مرد ناشناس دوختم و منتظر شنیدن توضيحاتش شدم. مرد مرموز با مهربانی گفت:
ـ الان همه چيز را صاف و پوستکنده برايتان میگويم. نمیدانم از ضد ماده چی میدانيد؟ شايد شما كه اهل مطالعه و دانشايد، چيزهايی دربارهاش شنيده باشيد.
از اينكه میدانست اهل مطالعهی علمیام، متحير شدم. هيجانزده گفتم:
ـ يك چيزهايی میدانم. ولی شما از كجا میدانيد من علاقمند به مطالعات علمیام؟
بدون اينكه جوابی به سؤالم بدهد، آهسته گفت:
ـ خوب است. پس حالا كه چيزهايی میدانيد، اين را هم بايد بدانيد كه اينجا منطقهی خاصیست كه به طور كامل از ضد ماده ساخته شده.
حيرتزده گفتم:
ـ ضد ماده؟
با خونسردی جواب داد:
ـ بله، ضد ماده... و تمام چيزهای اینجا به طور كامل از ذرات ضد مادی مثل پوزيترونها، آنتیپروتونها، آنتینوترونها، آنتیلپتونها، آنتیهيپرونها و ذرات ضد مادی دیگر ساخته شده است.
شگفتزده گفتم:
ـ ولی اين امكان ندارد. آخر چطوری؟ اينجا، در دل جهان مادی و ضد مادهی پايدار؟ نه، این باوركردنی نيست. با عقل سليم جور درنمیآيد.
ناشناس مرموز با نگاهی تفاهمآميز نگاهم كرد و درحالیكه لبخندی مرموز بر لبانش نقش بسته بود، گفت:
ـ بله. حق با شماست. اعتراف میكنم كه قبول كردنش ساده نيست. ولی باور کنید که حقيقت محض است. اينكه چهطوری اين اتفاق افتاده، داستانش مفصل است. ولی قبل از اينكه بخواهم توضيح بيشتری بدهم بايد هشدار چند دقيقه قبلم را باز تكرار كنم، به دقت مراقب باشيد كه در اينجا به هيچ چيز دست نزنيد، چون به طور حتم اين را میدانيد كه از تماس ماده با ضد ماده چه فاجعهی وحشتناكی رخ میدهد.
ـ بله، میدانم. این را هم میدانم كه ميزان انرژی تابشی انفجاری كه از اين تماس آزاد میشود به حدیست كه هر انفجار مهيب اتمی در برابرش مهيبتر از تركيدن يك بادكنك رنگی بچهها نيست. ولی مگر اين طوری نيست كه در اين قسمت كيهان كه ما تویش زندگی میكنيم، مقدار ضد ماده به حدی ناچيز است كه در مقابل ماده به نسبت يك به ده ميليون است؟ پس با اين حساب شما اينجا چه میكنيد؟ و چهطوری میتوانيد در محاصرهی اين همه مادهی ويرانگر دوام بیاورید؟
ـ بله. حق با شماست. اما ما مال اين منطقهی كيهان نيستيم.
ـ پس مال كدام منطقهايد؟ شما كه اينجاييد.
ـ ما از منطقهی ضد مادی جهان كه در سياهچالهای آن طرف فراكهكشان قرار گرفته و درست قرينهی جهان مادی شما نسبت به سطح صفر كيهان است، آمدهايم اینجا.
هيجانزده پرسيدم:
ـ يعنی چی؟ چهطوری؟
ناشناس مرموز كه ديد به شدت هيجانزدهام، با نگاهی آرامشبخش دعوت به آرامشم كرد:
ـ تمنا میکنم آرام باشيد و بيش از حد هيجانزده نشويد. آخر برای قلبتان ضرر دارد.
باز هم يك شگفتزدگی شديد ديگر.
ـ پناه به خدا! شما از كجا میدانيد من نارسايی قلبی دارم؟ اصلاً شما كی هستيد؟
ناشناس مرموز خندهای شيرين سر داد و گفت:
ـ من همه چيز را دربارهی شما میدانم، همه و همه چيز را، حتا بیاهميتترين جزئيات را.
ـ آخر از كجا؟
ـ من مدتیست دارم روی زندگی شما مطالعه میكنم.
ـ روی زندگی من؟ چهطوری؟ برای چی؟
ـ اگر یک کم حوصله به خرج بدهيد همه چيز را برايتان توضيح میدهم، ولی توضيحش احتياج به يك مقدار مقدمهچينی دارد.
بیطاقت گفتم:
ـ لطفاً هرچه زودتر همه چيز را از سير تا پياز برایم تعريف كنيد. من كه ديگر طاقتم طاق شده، بيشتر از اين نمیتوانم صبر كنم. ولی اول از همه باید خودتان را معرفی كنيد. به من بگوييد شما كی هستيد كه اينقدر به من شبيهايد و همه چيز را دربارهام میدانيد؟
ناشناس مرموز خندهای دلنشين كرد، بعد گفت:
ـ من؟... من همزاد فراكهكشانی شمام.
ـ چی؟ همزاد فرا كهكشانی من؟ يعنی چی؟
ـ يعنی اينكه درست وقتی شما در جهان مادی به دنيا آمديد، من هم به عنوان پادمتقارن ضد مادی شما، در آن طرف فراکهکشان، پا به عرصهی وجود گذاشتم.
با ناباوری گفتم:
ـ من كه يك كلمه از حرفهايتان را باور نمی كنم.
با نگاهی تفاهمآميز نگاهم كرد و گفت:
ـ بله حق داريد. باور كردنش خيلی سخت است. از دست من هم كاری ساخته نيست برای اينكه شما حرفهايم را باور كنيد. من تنها میتوانم تا جايی كه میدانم توضيح بدهم. ببينيد. هر موجود مادی يك همتای ضد مادی دارد كه کاملاً شبيهش است، از هر نظر، تنها با اين تفاوت كه به جای ذرات مادی از ذرات ضد مادی تشكيل شده. آدمهای مادی هم همتاهای ضد مادی خودشان را دارند. با هم به دنيا میآيند، با هم زندگی میكنند، با هم میميرند. در واقع همزادهای آنها هستند كه در بخش ضد مادی كيهان زندگی میكنند و زندگی مشابه آنها دارند، بدون اينكه از هم خبر داشته باشند. حالا من همزاد ضد مادی شمام، با تمام خصوصيات جسمی و روحی شما.
ـ پس اينجا چه میكنيد؟ مگر نبايد به قول خودتان توی قسمت ضد مادی جهان، توی سياهچالههای فراكهكشانی باشيد؟
ـ چرا. ولی دانشمندان ما موفق شدهاند بخشی از دنيای ضد مادی را اينجا بازسازی كنند، و ما را به صورت امواج كيهانی مخصوصی به دنيای شما بفرستند. بعد، اينجا، توی اين منطقهی حفاظت شده، آشكارسازیمان كنند. به اين ترتيب ما را برای يك رشته آزمايش پيچيدهی فوق تخصصی اعزام كردهاند اينجا، و اينجا، در حقيقت، آزمايشگاه زمينی ما موجودات ضد مادیست.
ـ ممکن است بپرسم چه آزمايشهايی اینجا انجام میدهيد؟ البته اگر موضوع محرمانهای نباشد.
ـ محرمانه بودنش كه محرمانه است، فوق محرمانه هم هست، ولی حالا كه كنجكاويد بدانيد، خلاصه و سربسته برايتان میگويم.
ـ ببخشيدها. پیش از اينكه لطف كنيد و بفرماييد، میشود بدانم چرا میخواهيد این لطف را در حق من بکنید و اين اطلاعات محرمانه را در اختيارم بگذاريد؟
لبخندی شوخطبعانه زد و با لحنی طنزآميز گفت:
ـ چون ناسلامتی ما همزاديم و همزادها محرم اسرار هماند. مگر نه؟ پس نبايد رازی را از هم مخفی كنند.
بعد به حالت جدی پیشین برگشت و ادامه داد:
ـ داشتم دربارهی آزمايشهايی میگفتم كه اينجا انجام میگيرد. اين آزمايشها را ما انجام نمیدهيم، بلكه اينها را دانشمندان ما، از داخل آزمايشگاههايشان در فراكهكشان با هدايتكنندههای دوربرد فوقالعاده قوی انجام میدهند، و ما در واقع موضوع و ابزار اين آزمايشها هستيم.
ـ آزمايشها در چه زمينهای هستند؟
ـ خيلی خلاصه بگويم، در زمینهی تماس سازنده بین موجودات مادی و ضد مادی، طوری كه انرژی آزاد شدهی حاصل از تماسشان غیر انفجاری، كنترلپذير، قابل استفاده و سازنده باشد، نه ويرانگر و غير قابل كنترل.
نمیتوانستم يك كلمه از حرفهايش را باور كنم. آخر چهطور چنين چيزی ممكن بود؟ با ترديد و بدگمانی به ناشناس مرموز كه از اين به بعد او را طبق ادعای خودش "همزاد فراكهكشانی" مینامم، نگاه كردم. به نگاه جدی و مهربانش نمیآمد كه صبح اول صبحی قصد دست انداختنم را داشته باشد، يا بخواهد سر به سرم بگذارد. قيافهاش به آدمهای شامورتیباز خالیبند و چاخان هم شباهتی نداشت. ولی يك كلمه از حرفهايش برايم قابل قبول نبود. همزاد فراكهكشانیام، وقتی نگاه پر از بدگمانیام را ديد، گفت:
ـ میبينم كه يك كلمه از حرفهايم را هم باور نكردهايد. حق هم داريد. باور كردنش كار سادهای نيست. ولی باور كنيد نه قصد مزاح كردن با شما را دارم، نه خدای نكرده قصد دست انداختنتان را. و باور كنيد آنچه گفتم عين حقيقت است.
پرسيدم:
ـ آخر شما چهطور میتوانيد در اين قسمت جهان كه همه چيزش مادیست، دوام بياوريد؟ آنطور كه من میدانم، عمر ذرات ضد مادی در اين قسمت جهان كسر بسيار كوچكی از ثانيه است.
ـ بله. حق با شماست. ولی اينجا يك منطقهی عادی زمينی نيست، بلكه يك منطقهی کاملاً حفاظت شدهی خاص است.
ـ چهطوری حفاظت شده؟ چهطوری مانع تماس اجسام ضد مادی و مادی میشويد؟ چهطوری روی زمين راه میرويد؟ زمين كه ضد مادی نيست.
ـ ببينيد، دانشمندان ما پوششهای عايق مخصوصی ساختهاند كه از جنس انرژی متراكم شدهی الكترومغناطيسیست.اين عايق نه مادیست، نه ضد مادی. به همين دليل میتواند مرز بسيار مطمئن و ايمنی برای محافظت ضد ماده در مقابل ماده باشد. اين عايق کاملاً شفاف و نامرئیست، خيلی هم سبك است. فقط كمی از هوای شما چگالتراست، و به صورت ورقههای خيلی نازكی درآورده شده که با آن تمام موجودات اين منطقه ايزوله شدهاند. با همين ايزولاسيون است كه منطقه از تماس مستقيم با ماده محافظت میشود. همه چيز ما، از لباسها و كفشها تا سراسر بدنهایمان و تمام وسايل زندگیمان پوشيده از اين مادهی محافظ است.
نگاهی به دوروبرم انداختم. همه چيزبه طور کامل شبيه شهرك خودمان بود. خيابان كمربندی، بلوكهای سيمانی بلند داخلش، مغازهها و ساختمانها، چمنكاری نرده كشيده شدهی وسط خيابان. همه و همه چيز.
پرسيدم:
ـ مگر شما نمیگوييد همه چيز اينجا با عايق مخصوص حفاظت شده؟ پس ديگر اينهمه احتياط برای چيست؟ و چرا نبايد به چيزی دست بزنم؟
ـ چون گاهی وقتها بعضی از اين ورقههای عايق به مرور زمان يا در اثر اختلالات ناشناختهای درز یا منفذ پیدا میکنند و جسمی را كه پوشاندهاند، در معرض تماس با ماده قرار میدهند. و میدانيد كه معنی اين تماس چی میتواند باشد... برای همين است كه بايد خیلی مراقب باشيد و از دست زدن به چيزهای اينجا اکیداً خودداری كنيد.
ـ و چرا بايد يواش صحبت كنم؟
ـ چون انرژی امواج صوتی شما هم میتواند خطر ساز باشد و به پوششهای عايق ما آسيب برساند.
مدتی در سكوت كامل كنار هم راه رفتيم. من باز نگاهی به اطرافم انداختم. انگار داشتم توی شهرك خودمان قدم میزدم. چه شباهت باورنكردنی عجيبی! يعنی تمام اين چيزها را داشتم در بيداری میديدم؟ ديگر آن اطمينان خاطر قبلی را به بيدار بودن خودم نداشتم. نبايد فرصت را از دست میدادم. بايد تا زمانی كه فرصت مصاحبت با این بهاصطلاح همزاد فرا كهكشانیام را داشتم، هرچه سؤال داشتم ازش میپرسيدم- پرسشهايی كه مثل سيل به ذهنم هجوم میآوردند و دچار سرگيجه و سرسامم میکردند.
ـ میشود يك كم بيشتر راجع به آزمايشهايی كه گفتيد توضيح بدهيد؟ اين آزمايشها تا حالا هيچ نتيجهی موفقيتآميزی هم داشته؟
ـ كم و بيش.
ـ چهقدر؟
ـ احتمال موفقيت الان به حدود پنجاه در صد رسيده، در صورتی كه اول كار كمتر از يك در صد بوده.
ـ اين آزمايشهای تحقيقاتی چه اهدافی را دنبال میكنند؟
ـ راستش را بخواهيد، من خودم هم اطلاعات چندان دقيقی ندارم. تنها در اين حد میدانم كه میخواهد امكان همزيستی مسالمتآميز بین ماده و ضد ماده را كنار هم به وجود بياورد.
ـ آخر چهطوری؟
ـ میدانيد كه عواطف انسانی مثل عشق و نفرت، مهر و كين، رأفت و خشم، شادی و غم، هركدامشان دارای ذخیرههای عظیم انرژی عاطفی خاصی هستند كه به صورت نوعی انرژی پتانسيل نهفته و بالقوه در وجود آدمی پنهاناند. دانشمندان ما معتقداند اگر عاطفهی عشق و محبت به طور خيلی قوی، عميق و ناب، همراه با صميميتی تفاهمآميز، به شکل رفاقتی بیچشمداشت و پاكبازانه، بين يك زوج ضد مادی و مادی به وجود بيايد، انرژی حاصل از اين تماس عاطفی میتواند به صورت یک سرچشمهی بیپایان مفيد و سازنده عمل كند و انرژيش مهار و ذخيره بشود و به مصرفهای خاصی برسد. آنها معتقداند كه اين فرايند میتواند منجر به انقلاب عظيمی در روابط متقابل ماده و ضد ماده بشود.
ـ چهطوری؟
ـ چهطوریاش را ديگر من نمیدانم. هيچكس ديگر هم نمیداند. اين از اسرار فوق سریست كه تنها چند تا از برجستهترين دانشمندان ما از چند و چونش با خبراند.
ـ شما اينجا به دنيا آمدهايد؟
ـ بله.
ـ كی؟
ـ خيلی وقت نيست... همين تازگیها.
نگاهی به موهای جوگندمی و خطوط شکستهی روی چهرهاش انداختم و شگفتزده پرسيدم:
ـ چهطور همين تازگیها؟ شما بايد همسنوسال من باشيد، يعنی حدود پنجاه سال سن داشته باشيد.
ـ اين موضوع هم شايد فهمش برای شما ساده نباشد، ولی حالا كه پرسيديد مجبورم توضيح بدهم. اينجا در اين منطقهی حفاظت شدهی ما چيزی به اسم روز و ماه و سال وجود ندارد. در اينجا زمان آن مفهومی را ندارد كه برای شما دارد.
ـ يعنی چی؟ يعنی اينجا زمان نمیگذرد؟
ـ نه به آن معنی كه برای شما میگذرد. چهطوری بگويم؟... در اينجا زمان مثل دنيای شما گذر متقارن، همگن و همآهنگ ندارد.
ـ من كه سر درنمیآورم.
ـ بله. حق داريد. فهمش سخت است.
ـ اگر بيشتر توضيح بدهيد، شايد چيزهايی فهميدم.
وقتی همزاد فراكهكشانیام كنجكاوی پرشورم را برای سردرآوردن از اين موضوع ديد، با بردباری و حوصلهای ستودنی برایم توضيح داد:
ـ نمیدانم با مبحث تقارن در طبيعت چقدر آشنايی داريد.
ـ كم و بيش چيزهايی میدانم.
ـ پس لابد اين را هم میدانيد كه ما در طبيعت چند نوع تقارن داريم؛ از جمله تقارن انطباقی، تقارن وارونه، تقارن مختلط، تقارن تساوی در جهت عكس، تقارن صفر. يكی از مهمترين انواع تقارن در طبيعت، تقارن زمانیست. اين تقارن به صورت سپری شدن زمان با آهنگ ثابت و يكنواخت، مستقل از نقطه يا جهت مكانی و فرد تجربه كننده بروز میكند. اين خصلت زمان ناشی از وجود تقارن وارونه در جهان است و تمام قوانين و نظریههای فيزيكی هم بر مبنای همين حالت تقارن بنيان گرفتهاند. همينطور، همگن بودن و ايزوتروپ بودن فضا از خواص ناشی از همين تقارن وارونه است. طبيعت با قوانينش و شكل و حالت زمانی وجود و بروز آنها، به نقاط مختلف يا جهتهای متفاوتش وابسته نيست، يعنی پديدههای رخ دهنده به نقطهی صفر زمانی و مكانی سنجش بستگی ندارند و با تغيير یافتن این نقطه، تغيير نمیكنند. اين موضوع هم در مورد دنيای مادی صادق است، هم در مورد دنيای ضد مادی. حالا اگر در جايی، به دلايلی اين دو خاصيت همگن بودن و ايزوتروپی زمان و مكان از بين برود، در اين صورت گذشت زمان آهنگ ثابت و يكنواخت خودش را از دست میدهد و برای هر كس، در هر لحظه، دارای سرعت متغير تصادفی خاصی میشود و شتاب متغییری پيدا میكند. به اين ترتيب كه- به عنوان مثال- بازهی زمانی خاصی كه برای يكی معادل ده سال شما طول میكشد برای ديگری ممكن است از يك ثانيه هم كمتر بگذرد. و اين همان اتفاق عجيبیست كه به دلايل ناشناخته، برای اين منطقهی حفاظتشدهی ضد مادی رخ داده، و زمان در اینجا خصلت همگن و ايزوتروپ خود را از دست داده، فاقد آهنگ ثابت و يكنواخت شده. شايد يكی از دلايل اين اتفاق نادر كه باعث بروز پديدههای عجيب غريب، از جمله بازگشت به گذشته، يا ايست زمانی شده، همين انتقال فضايی ضد مادی از فراكهكشان به اين قسمت مادی جهان بوده كه باعث ايجاد نوعی آشفتگی در طبيعت شده و اين اختلال باعث شده كه بديهیترين و مسلمترين قوانين دنيای مادی، مثل قانون بقای ماده، قوانين ترموديناميك و آنتروپی، قوانين حركت و نيرو، قانون بقای تکانه، قانون تبديل جرم به انرژی، معادلهی كوانتيكی حرکت، اصول نسبیت، حتا اصل عدم قطعيت، هيچكدام اينجا صادق نباشد. چون همانطوری كه لابد میدانيد، بين اين قوانين و خصلت همگن بودن زمان و مكان ارتباطی عميق وجود دارد.
ـ بله. میدانم.
ـ ولی اينجا، اين ارتباط به هم خورده و برای همین يك رویداد واحد ممكن است از ديد دو ناظر، در بازههای زمانی مختلفی اتفاق بيفتد، یعنی برای يكی زمان درازی طول بكشد، برای ديگری بيشتر از يك لحظه طول نكشد. به همين دليل، با اينكه من همزاد شمام ولی از عمرم تنها مدت كوتاهی میگذرد.
ـ چهقدر؟
ـ به مقياس شما، حداكثر چند هفته.
درحالیكه داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم، گفتم:
ـ این باوركردنی نيست... آخر چهطور چنين چيزی ممكن است؟
با خونسردی و آرامش گفت:
ـ گفتم كه فهم اين چيزها برای شما ساده نيست.
ـ آخر شما اينهمه اطلاعات علمی را از كجا به دست آوردهايد؟
ـ ما از طريق آنتیاينترنت فوق تخصصی با مركز فرماندهی علمیمان در ارتباط هستیم و از آخرين تحولات علمی دنيای خودمان با خبر میشويم. هر اطلاعاتی را هم كه بخواهيم فوری در اختيارمان قرار میگيرد.
ـ اين مركز شما كجاست؟ از كجا اين اطلاعات به شما داده میشود؟
ـ لابد شما اسم آنتیارتث را تا حالا نشنيدهايد... آنتیارتث سرزمين اصلی ماست.
با حيرت گفتم:
ـ آنتیارتث؟ این دیگر چی هست؟ كجا هست؟
ـ آنتیارتث پادمتقارن وارونهی زمين شما در سياهچالهی فراكهكشانی ماست. سيارهای ست شبيه سيارهی شما، درست به همین اندازه كه من و شما به هم شبيهايم. هر موجود زمينی شما يك موجود متناظر توی آنتیارتث ما دارد كه درست مثل اوست.
شگفتزده گفتم:
ـ اين را جدی میگوييد؟
ـ بله. جدی ف جدی.
به طرفش برگشتم و زل زدم توی چشمهايش. بار ديگر غمی عميق كه ته نگاهش موج میزد، توجهم را جلب كرد. يك جور حالت افسردگی و دلتنگی بود. يك جور گرفتگی ملالآميز. درست شبيه همان حالت اندوه و ملالی كه امروز صبح زود، وقتی داشتم از پلههای برج جهاننما پايين میآمدم در اعماق روحم حس میكردم و تمام اين چند روز اخير قلبم را به شدت فشرده و لبريز از حزن كرده بود. با كنجكاوی پرسيدم:
ـ شما غمگينايد. درست است؟
ناگهان ايستاد و متعجب به من نگاه كرد. انگار از اين پرسش غير منتظره جا خورده بود. با دستپاچگی خودش را جمع و جور كرد و كمی از من فاصله گرفت. بعد پرسيد:
ـ چهطور مگر؟ به چه دليل اين برداشت را كرديد؟ چيزی توی چهرهام پيداست؟
با مهربانی گفتم:
ـ بله. ته چشمهایتان يك جور حالت ملال و اضطراب آميخته به غم موج میزند.
درحالیكه سعی میكرد بر خودش مسلط باشد و آرامشش را حفظ كند، گفت:
ـ نه. چيز مهمی نيست. فقط یک كم دلم گرفته.
ـ برای چی دلتان گرفته؟ اتفاقی افتاده؟ شاید دلتان برای آنتیارتثتان تنگ شده.
ـ نه. چيز خاصی نشده. همين جوری. گاهی وقتها اين طوری میشوم. بیخود و بیجهت دلتنگی میآيد سراغم. الان هم نمیدانم چرا يك كم دلتنگم. ولی چیز مهمی نيست. به زودی رفع میشود.
معلوم بود كه دارد راز مهمی را از من مخفی میكند و نمیخواهد علت حقيقی دلتنگیاش را بروز بدهد. انگار به من اعتماد كافی نداشت يا مرا محرم مناسبی برای رازگويی و درد دل كردن نمیدانست.
خواستم از راه ديگری به اسرار درونش پی ببرم، یعنی به اصطلاح روانشناسیاش كنم. حالا كه به طور مستقيم حاضر به حرف زدن نبود، بايد غير مستقيم وارد میشدم و سر از ته و توی كارش در میآوردم. برای همين بیمقدمه پرسيدم:
ـ و يك پرسش ديگر. البته فضولی بيش از حدم را میبخشيد، ولی خيلی مايلم بدانم امروز صبح زود، برای چی آمده بوديد به شهرك ما و آنجا چكار داشتيد؟ چون دلتان گرفته بود آمده بوديد آنجا تا دلتان واشود يا كار ديگری داشتيد؟ و سؤال بعدیم اينكه چرا داشتيد تعقيبم میكرديد؟ با من چكار داشتيد؟
همزاد فراكهكشانیام مدتی مردد ايستاد و چيزی نگفت. در این مدت سكوتی سنگين بين ما سايه انداخته بود. معلوم بود كه درگير ترديد درونی سنگينیست كه حرف دلش را بزند يا نزند. بعد از مدتی سكوت، وقتی ديدم كه همچنان ساكت ايستاده و سر به زير انداخته، گفتم:
ـ اگر سؤالهايم معذبتان میكند، لازم نيست برای جواب دادن به خودتان فشار بياوريد.
همزاد فراكهكشانیام سرش را بلند كرد و مستقيم توی چشمهايم نگاه كرد. وای كه چه نگاه نافذ مسحوركنندهای! نگاهی سراسر لطف و مهربانی و عطوفت. نگاهی لبريز از رفاقت.
ـ راستش را میخواهيد بدانيد؟
ـ بله. با تمام وجودم مشتاقم كه حقيقت قضیه را بدانم.
بعد آهی طولانی و عميق از ته دل كشيد و با صدايی نجواگونه و نرم گفت:
ـ داستانش خيلی مفصل است. ولی به طور خلاصه بايد بگويم كه ما اينجا وظيفه داريم از طريق دوربينهای تلويزيونی مخصوص زندگی همزادان زمينیمان را لحظه به لحظه دنبال كنيم و در جريان جزئیترين حوادث زندگی و كارهای روزمرهشان قرار بگيريم.به همين دليل من مدتیست شما را زیر نظر دارم و با زیر و بم شخصیتتان، و ريز و درشت وقايع زندگیتان به طور كامل آشنام.
حيرتزده پرسيدم:
ـ برای چی وقايع زندگی ما را دنبال میكنيد؟
ـ برای اينكه با شما انس و الفت بگيريم و به شما علاقمند بشويم. اين يك مرحلهی اساسی در آزمايشهای ماست، ايجاد همدلی در ما نسبت به شما همزادان زمينی و مادیمان.
ـ و مرحلهی بعد؟
ـ مرحلهی بعد اين است كه شما را جذب خودمان كنيم و بكشيم به اين منطقهی حفاظت شده. بعد سعی كنيم شما را به خودمان علاقمند كنيم، تا اين احساس دوستی و صميميت ایجاد شده در ما، در شما هم ايجاد شود و دو سویه باشد.
ـ پس برای اين آمده بوديد شهرك ما كه مرا بكشيد اينجا، برای انجام آزمايشهای كذايیتان؟
ـ بايد اعتراف كنم كه بله.
ـ خوب... بعدش؟
ـ ولی به علت محدوديتهای تكنولوژيك، برای اين ايجاد علاقه، فرصت زيادی در اختيار ما نيست و به محض اينكه گيرندهای كه همراه ماست با آژيرش علامت مخصوصی داد، بايد دست دوستی به طرف شما دراز کنیم. وقتی شما این دعوت به دوستی را میپذیرید و دستتان را برای دوستی به سمت ما دراز میكنيد، کار دیگر تمام است و هنگامی که با هم دست دوستی میدهيم، آزمايش كامل میشود.
با حیرت پرسدم:
- آنوقت چی میشود؟
با شفقتی بیپایان جواب داد:
- آن وقت اگر محبت ايجاد شده عميق، بیشائبه و خالص بود، آزمايش با احتمال پنجاه در صد موفقيت به پایان میرسد، و اگر موفقیتآمیز بود، انرژی عاطفی بیحد دوستی آزاد میشود. آنوقت دوگانگی و تقابل تاریخی ما برای همیشه از بین میرود، و ما دوتا موجود متخاصم برای همیشه با هم آشتی میکنیم، و میشويم يك وجود در دو موجود، یا دو قطب یک وجود.
نگران و مشوش پرسیدم:
ـ و اگر با موفقيت انجام نشد؟
همزاد فراكهكشانیام لحظهای با اضطراب نگاهم كرد و پس از چند ثانيه سكوت، آه عميق ديگری كشيد و گفت:
ـ در اين صورت، با نهايت افسوس، هر دو نابود میشويم.
وحشتزده گفتم:
ـ هر دو نابود میشويم؟ آخر برای چی؟
ـ اينش را ديگر نمیدانم... صبح، درست لحظهای پيش از اينكه صدای قدمهايم را بشنويد و به طرفم برگردید، به من خبر دادند كه نوبت آزمايش كوپل من و شما رسيده، و گفتند بيايم دنبالتان، برای شروع آزمايش. وقتی ديدمتان انگار خيلی سرحال نبوديد. گرفته و دلتنگ به نظر میرسيديد.
ـ حق با شماست. بله. همينطور بود. تنهایی ذلهام کرده بود.
ـ تنهایی؟ عجب! آن بالا چه میكرديد؟ بالای برج را میگويم. توی آسمان دنبال چی میگشتيد؟
ـ رفته بودم به ستارهها نگاه كنم، بلكه دلم واشود.
ـ شد؟
ـ نه. عظمت آسمان و حقارت خودم در مقابلش بيشتر دلتنگم كرد.
خندهای شيرين كرد و گفت:
ـ آن بالا، سيارهی ما را نديديد؟
بیحوصله گفتم:
ـ نه. نديدم.
آنوقت با لحنی محزون و پر از حسرت گفت:
ـ خوب به آسمان نگاه كنيد. به آن سياهچالهی تاريك ناپيدا. میبینید؟ آن گوشه. سيارهی ما آنجاست.
و با اشارهی انگشتش گوشهای تاریکروشن از آسمان را نشانم داد.
بدون توجه به حرفها و جهت اشارهاش، با دلخوری پرسيدم:
ـ حالا تكليف من چی میشود؟ اگر نخواهم اين فداكاری را بكنم، و اگر حاضر نشوم با شما دست دوستی بدهم؟
ـ اين امكان ندارد. اگر از شما بخواهم با من دست دوستی بدهيد به طور حتم خواهيد داد. يعنی دانشمندان ما وقتی به من علامت میدهند كه يقين داشته باشند شما دستتان را به طرفم دراز میكنيد. البته من نبايد هيچكدام از اين اسرار را به شما میگفتم و شما را از اين رازهای محرمانهی فوق سری باخبر میكردم. بايد پس از اينكه با شما طرح دوستی ريختم و شما را به دوستی با خودم ترغيب كردم، با رسيدن علامت مخصوص، درخواستم را مطرح میكردم و شما بدون آگاهی قبلی در معرض این آزمايش حساس قرار میگرفتيد. ولی خب، من در اين مدت چنان به شما دلبسته شدهام كه دلم نيامد بیخبر در معرض اين آزمايش خطرناك قرارتان بدهم، و در صورت عدم موفقيت باعث نابودیتان شوم. به همين دليل همه چيز را صادقانه به شما گفتم تا دانسته و آگاهانه تصميم بگيريد. حالا هم وقت زيادی نداريم. خيلی زود فكرهايتان را بكنيد و تصمیمتان را بگیرید. ببينيد آيا مايلايد در اين آزمايش خطرناك كه همراه با ريسك انفجار و نابودیست، شركت كنيد؟ زود باشید، عجله کنید. وقت زیادی برای تلف کردن نداریم.
نااميدانه و درحالیكه از فرط بيچارگی نمیدانستم چهكار كنم يا چه تصميمی بگيرم، با صدايی لرزان كه به زحمت شنیده میشد، انگار از ته گور بيرون میآمد، گفتم:
ـ اینطور که از ظاهر امر برمیآید همهی برنامهريزیها از قبل شده و تمام تصميمها بدون نظرخواهی از من گرفته شده، پس جواب مثبت يا منفی من کمترین تغييری در وضعم نمیدهد. نظرپرسی شما هم یک جور بچه گول زدن است چون هيچ راه نجاتی برای من وجود ندارد.
لبخند مرموز معناداری زد و گفت:
ـ چرا. هنوز يك راه هست.
هيجانزده پرسيدم:
ـ چه راهی؟
- اگر مايل به شركت در آزمايش نباشيد، من شما را، با وجود ممنوعیت اکید این کار، پيش از دريافت علامت مخصوص و به صدا درآمدن آژير شروع آزمایش، صحيح و سالم برمیگردانم به شهركتان.
ـ در اين صورت چه بلايی سر شما میآيد؟
ـ سر من؟ هيچی. نابود می شوم. والبته قبلش به سختی مجازات میشوم، ولی مهم نیست.
وحشتزده داد زدم:
ـ آخر برای چی؟
ـ چون كاری را انجام دادهام كه به شدت قدغن و بر خلاف مقررات اينجاست. اينجا ممانعت و اخلال در راه انجام آزمايش جرم خيلی سنگينیست كه بابتش بايد به سختی تنبيه شد.
به شدت دلم از اين حرفش گرفت. حس كردم به سرنوشتش علاقمند شدهام و بفهمی نفهمی دوستش دارم. دلم نمیخواست تنهايش بگذارم تا به خاطر من عذاب ببیند و بميرد. به هيچوجه دلم راضی نمیشد كه او خودش را فدای من كند. درعينحال دوست نداشتم ريسك كنم و در اين آزمايش خطرناك كه احتمال موفقيتش، حتا در صورتی كه دوستی و محبت دوسویهمان خالصانه و عميق باشد، پنجاه پنجاه است، شركت كنم. نمیخواستم جانم را فدای تئوریهای دانشمندان نديدهنشناختهای كنم كه معلوم نبود كی هستند و نظریههای عجيبغريبشان چهقدر ارزش و اعتبار علمی دارد. پاك مانده بودم بر سر دوراهی و نمیدانستم چه تصميمی بگيرم.
همزاد فراكهكشانیام كه انگار متوجه دودلی و كشمكش شدید درونیام شده بود، با لحنی آرامشبخش گفت:
ـ نگران نباشيد. من شما را صحيح و سالم برمیگردانم به شهركتان، كنار آن برج بلند.
با نگرانی گفتم:
ـ ولی شما چی؟ من نمیخواهم شما خودتان را فدای خودخواهی من بكنيد.
ـ فكر مرا نكنيد. مهم نيست.
ـ يعنی چی؟ چطور مهم نيست؟ پای مرگ و زندگی شما در ميان است. جان شما در خطر است. آنوقت میگوييد مهم نيست؟
بدون اينكه به هيچ كدام از اين پرسشهایم كه با فرياد مطرح شده بود، جوابی بدهد، انگار كه فكرش مشغول مسئلهی مهم ديگری باشد، پرسيد:
ـ شما نويسندهايد. مگر نه؟
ـ بله. گاهی چيزكی مینويسم. شما كه خودتان از تمام جزئیات زندگیام خبر داريد.
ـ بله. میدانم. ديدهام كه ساعتها نشستهايد پشت ميز تحريرتان و داستانهای مفصلی تايپ كردهايد.
هيجانزده پرسيدم:
ـ آنها را خواندهايد؟
ـ بله. با اجازهتان. برای شناختن عمیقتر و دقيقترتان لازم بود.
ـ نظرتان دربارهشان چيست؟
ـ بیرودربايستی بگويم، زياد از لحن نااميدانه و بدبينانهی آنها خوشم نيامده.
ـ برای چی؟ مگر توی زندگی جايی هم برای اميد و خوشبينی هست؟
ـ ببينيد. الان وقت اينجور بحثها نيست. هر لحظه امكان دارد آژير مخصوص به صدا در بيايد و آزمايش شروع شود. آنوقت ديگر راه برگشتی وجود ندارد. پس تا دير نشده بايد دست به كار شويم. ولی پيش از اين كه شما را به شهركتان برگردانم، ازتان خواهشی دارم.
ـ چه خواهشی؟
ـ خواهشم اين است كه وقتی به زمين برگشتيد و حالتان جا آمد، داستان اين ملاقاتمان را بنويسيد تا يادی هم از من در عالم خاطرهها بهجا بماند. البته ممكن است خواهش گستاخانهای باشد، ولی ازتان استدعا دارم كه اين كار را به خاطر من، با همهی دشواريش انجام بدهيد.
بعد درحالیكه با نگاهی مرموز توی چشمهايم نگاه میكرد و نگاهش حالتی مسحوركننده داشت، گفت:
ـ حالا يك لحظه چشمهايتان را ببنديد.
ـ نه. نمیبندم. آخر اگر من به زمين برگردم شما چی میشويد؟ من كه نمیتوانم همينطور شما را تنها اينجا بگذارم، بروم. آنهم در این لحظهی حساس و خطرناك.
ـ نگران من نباشيد. چه شما اينجا بمانيد چه برويد، سرنوشت من تغييری نمیكند. تقدیر من این است که فدای راه پيشرفت علم بشوم.
ـ ولی شما داريد به خاطر من فداكاری میكنيد، و من نمیخواهم شما به خاطرم فداكاری كنيد. من شما را دوست دارم. اين را بدون تعارف و از صميم قلب میگويم. با تمام صداقتم.
حس میكردم اين همزاد فراكهكشانی كه هنوز ساعتی بيشتر از آشنايیمان نمیگذشت، چهقدر برايم عزيز و خواستنیست، و چقدر دوستش دارم. حس میكردم به شدت نگران زندگیاش هستم و دلم برايش شور میزند. حس میكردم هیچ دلم نمیخواهد از دستش بدهم. ولی نمی توانستم بیخود و بیجهت خودم را در معرض خطر نابودی قرار دهم. آدمی بودم در تمام مراحل زندگی به شدت محافظهكار كه تا حالا هيچ وقت نه ريسك كرده بودم و نه دل ريسك كردن داشتم، و هنگامی که به اين ريسك بزرگ خطرناك كه سر راهم قرار گرفته بود و زندگی ام را تهديد میكرد، فكر میكردم، از وحشت به خودم میلرزيدم. ولی اين دوست تازه به دست آمده را هم هيچ جور نمیخواستم از دست بدهم. حس میكردم با بهترين، صميمیترين و صادقترين دوست تمام زندگیام روبهرو شدهام، كسی كه همه چيز را دربارهی من به طور كامل و با تمام جزئيات میداند، و به تمام نقاط ضعف و نقصهای كوچك و بزرگم به روشنی واقف است، با اين حال دوستم دارد و میخواهد خودش را به خاطر من به خطر بيندازد. آخ كه پس زدن دست اين دوست چقدر سخت بود! او همان كسی بود كه میتوانست از تنهايی درم بیاورد و همراه و همفكرم باشد. من چطور میتوانستم اين موهبت آسمانی را از دست بدهم؟ آخ كه اگر مطمئن بودم آن آزمايش کذایی با موفقيت به انجام میرسد، چه عالی بود! آنوقت با رضايت كامل و طيب خاطر، تن به آزمايش میدادم و قبل از اینکه او دست دوستی به سمتم دراز کند، خودم پیشقدم میشدم، و دست دوست تازهام را به گرمی میفشردم. بعد برای يك عمر، در تفاهم كامل با هم، به سر میبرديم و خوشبخت در كنار هم، از سعادت مودت ساده و بیپيرايه لذت میبرديم. ولی افسوس كه هيچ چيز از قبل معلوم نبود و موفقيت شانسی بيشتر از پنجاه در صد نداشت. ولی او چرا و چهطور حاضر بود كه خودش را فدای این آزمايش بلندپروازانه و جسورانه با نتيجهی نامعلوم كند؟ انگار فكرم را خوانده باشد، با لحنی مطمئن گفت:
ـ برای پيشرفت علم، فداكاری من و امثال من لازم است. بدون این فداکاریهای کوچک هيچ پيشرفت بزرگی حاصل نمیشود. هيچ میتوانيد تصور كنيد اگر يكی از اين آزمايشها با موفقيت به سرانجام برسد، چه انقلاب عظيمی در جهان هستی رخ میدهد و چطور دو بخش مادی و ضد مادی جهان كه تا حالا اينطور از هم جدا افتاده و در ستيز آشتیناپذير قرار داشته، و هيچكدام نتوانسته در منطقهی حکومت ديگری بيشتر از يك لحظه به حياتش ادامه دهد، آزادانه در كنار هم به تفاهم كامل میرسند، و در همزيستی مسالمتآميز باهم، سرچشمهی تابش انرژی بیپایانی میشوند كه از همدلی آنها زاييده میشود؟ و هيچ میدانيد كه با اين انرژی بیپایان چه كارها میشود كرد و چه تحولات عظيمی میشود ايجاد كرد؟ حالا فداكاری و ازخودگذشتگی ناچیزامثال من در راه چنين هدف بزرگی چه اهميتی دارد؟
همينطور كه همزاد فراكهكشانیام با صدای روشن و گرمش، هيجانزده، رؤياپردازی میكرد و خيال میبافت، من در اين فكر بودم كه اين ديگر چه موجود شگفتانگيز عجيبغريبی است. از شنيدن اين حرفها به شدت هيجانزده شده بودم. همزاد فراكهكشانیام وقتی مرا آنطور هيجانزده ديد، گفت:
ـ خب ديگر. بهتر است تا كار از كار نگذشته، آمادهی رفتن شويد. حالا يك لحظه چشمهايتان را ببنديد. ولی پيش از بستن چشمها، اجازه بدهيد، يكبار با هم، برای اولين و آخرين بار، دست دوستی بدهيم.
و دست راستش را به طرفم دراز كرد. چنان به هيجان آمده بودم كه بدون اينكه فكر عواقب فاجعهبارش را بكنم، با شور و اشتياق تمام دستش را ميان دستهايم گرفتم و فشردم. بعدش دوتايی همديگر را تنگ در آغوش گرفتيم، شانههايمان را به هم فشار داديم. يك لحظه بیاختيار پلكهايم روی هم رفت و سنگين شد. بعد ديگر نفهميدم چی شد.
نمیدانم چه مدت بيهوش بودم و دراين مدت چه اتفاقهایی افتاد و همزاد فراكهكشانیام چطوری مرا به شهركمان برگرداند. وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم در حال قدم زدنم. گيج و منگ نگاهی به دور و برم انداختم. در پیادهروی همان خيابان كمربندی دور شهرك بودم و داشتم بیهدف راه میرفتم. سرم به شدت سنگين بود و درد میكرد. حال عجيبی داشتم. مدتی طول كشيد تا به خودم آمدم و يادم آمد چه اتفاقی افتاده. پريشانخاطر به اطرافم نگاه كردم. هیچ اثری از همزاد فراكهكشانیام نبود. در آستانهی طلوع صبح، همانجايی كه صدای قدمهايش را شنیده بودم، تنهای تنها داشتم راه میرفتم. اندوهی سنگين تمام وجودم را لبريز كرد. اندوه از دست دادن عزيزترين كس. اندوه بیكسی. حال خیلی بدی داشتم.
آيا همهی آنچه ديده و شنيده بودم، حقيقت داشت و در دنیای واقعی اتفاق افتاده بود؟ آيا آنها و او راـ آن همزاد فراكهكشانیام را ـ در خواب و خيال نديده بودم؟ آيا ملاقاتم با او زاييدهی وهم يا رؤيا نبود؟ آيا آنچه میگفت حقيقت داشت؟ آيا در عالم رؤيا همراه او به آن منطقهی حفاظت شدهی مرموز رفته بودم يا در عالم واقع مرا به آنجا برده بود؟ و الان كجا بود؟ چه میكرد؟ آيا حادثهی شومی برايش اتفاق نيفتاده بود؟ آيا زنده بود يا...؟
دلش را نداشتم به بقيهاش فكر كنم. هيجانزده و كنجكاو به سمت محلی رفتم كه آنجا به دنبال همزاد فراكهكشانیام پيچيده بودم داخل آن كوچهی کذایی بنبست. هرچی آن اطراف گشتم، نشانی از كوچه پيدا نكردم. هرچه بود ديوارهای بلند سيمانی دور بلوكهای مسكونی شهرك بود، بدون هيچ نوع گذرگاهی. با نوميدی به ديوارهای سيمانی محكم و ستبر مشت كوبيدم تا بلكه آنها را در هم بشكنم و پشتشان آن كوچهی بنبست كذايی را پيدا كنم، ولی بیفايده بود. به طرف برج رفتم. با خلقی تنگ و دلی گرفته، از پلههای برج بالا رفتم، تا از آن بالا به آسمان نگاه كنم، بلكه نشانهای از سيارهی آنتیارتث پيدا كنم.
هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و همچنان گرگ و ميش بود. انگار در تمام اين مدت كه با همزاد فراكهكشانیام گذرانده بودم، زمان متوقف و منجمد شده و هيچ پيش نرفته بود. از بالای برج جهاننما به ستارههايی نگاه میكردم كه يكی يكی داشتند فرومیافتادند و خاموش میشدند. صدای نرم و روشن همزاد فراكهكشانیام در گوشهايم طنينانداز بود كه میگفت:
ـ خوب به آسمان نگاه كنيد، به آن سياهچالهی تاريك ناپيدا. میبينيد؟ آن گوشه. سيارهی ما آنجاست.
و آنوقت برای نخستین بار حس كردم موسيقی رازآگين ستارگان را خیلی واضح میشنوم- موسیقی روحنوازی كه با آوای آسمانیاش مرا به سوی خود فرامیخواند، به سوی فراكهكشان شگفتانگيز...
آذر 1382
|