نیچه از ابتدای جوانی به شعر و ادبیات عشق میورزید واز همان جوانی به سرودن شعر پرداخت. او تا پایان دوران زیستش به سرایش شعر که از سرگرمیهایی محبوب و از نیازهای روانی اساسیاش بود، ادامه داد. نخستین پژوهشهایی نیچه، پژوهشهای زبانشناسانه- ادبی او بودند. آنگاه که هنوز در دانشگاه لایپزیگ، دانشجوی رشتهی "زبانشناسی تاریخی" (فیلولوژی) بود، به چند بررسی مهم ادبی- زبانشناسانه پرداخت که مهمترین آنها پژوهشهایی بودند دربارهی "تئوگنیس مگارایی" و "سیمونیدس" (دو غزلسرای غنایی یونانی در سدههای ششم و پنجم پیش از میلاد) و این پژوهشها را در مجموعهای با نام "فیلولوژیکا" منتشر کرد.
عشق به شعر و ادبیات در تمام سالهای پویش فکری- فلسفی، با نیچه همراه بود و در واپسین سالهای عمر آفریننده و پربارش، در یکی از پژوهشهای آخرش به "شعرهای دیتیرامبی دیونیزوسی" پرداخت.
بیشتر آثار فلسفی- نظری نیچه، مانند "زاده شدن تراژدی از دامان موسیقی"، "بررسیهای ناجور با زمان"، "غروب بتها"، "عقیدههای گوناگون و سخنان پرمعنای کوتاه" و "چنین گفت زردشت" سرشار است از اشارهها، کنایهها، نقدها و داوریهای ادبی، و آکنده از ایدهها و اندیشههایی دربارهی شعر و ادبیات. زبان نیچه در این آثار زبانی شاعرانه و خیالانگیز است، بهویژه در "چنین گفت زردشت" که مجموعهای از چکامههای شاعرانه است که در قالب تغزلی- حماسی خود ژرفترین اندیشههای فلسفی و نظری را بیان میکند.
عشق به ادبیات و شیفتگی نسبت به جادوی زبان شاعرانه بود که نیچهی جوان را به سوی رشتهی زبانشناسی تاریخی جذب کرد. او پس از آشنایی با "اروین رده" که از دانشجویان بسیار باهوش درس فیلولوژی در دانشگاه لایپزیگ بود، به این رشته گرایش پیدا کرد و همراه با او انجمن فیلولوژیک این دانشگاه را بنیان نهاد. در این انجمن، نیچه رهبر و مدیر پژوهشهای زبانشناسانه بود و پژوهشهای تاریخی گوناگونی در حوزهی زبانشناسی در دوران ادارهی این انجمن انجام داد.
بر اثر عشق ژرف به ادبیات و زبانشناسی، نیچه در دومین دوره از پویش گستردهی فکری- پژوهشیاش (بین سالهای 1882- 1876) به روش افوریسم که روش چکیدهگویی و بیان فشردهی سخنان کوتاه نغز و پرمغز بود، روی آورد و آثارش را در قالب جملههای زبده و عصارهی اندیشههای تقطیر یافته به شکل کلام نوشت و آثاری چون "عقیدههای گوناگون و سخنان پرمعنای کوتاه" (1879)، "انسانی بس انسان" (1878)، "جهانگرد و سایهاش" (1879) و "سپیدهدم" (۱۸۸۱) را منتشر کرد.
نیچه با استفاده از دو ابزاری که بر آنها تسلط فراوان داشت، بیان باستانی از یاد رفته در فلسفه را از نو زنده کرد- همان بیانی که فیلسوفان بزرگ یونانی (چون آناکسیمندروس، پارمنیدس، امپدوکلس و هراکلیتوس) ماهرانه بهکارش میبردند- یکی سخنان نغز و پرمغز کوتاه با واژگان اندک و معنای بسیار، دیگری شعر و کلام شاعرانه. با این دو ابزار شگفتانگیز مفهومی نوین از فلسفه و چهرهای بدیع از فیلسوف پدید آمد.
"واژگان اندک و معنای بسیار" برخاسته از دو هنر بزرگ است و دربرگیرندهی آنها: هنر به سخن درآوردن الکنها و گنگها و خاموشها- هنر کشف آنچه باید به سخنگویی وادار شود. "شعر" هم برخاسته از دو هنر بزرگ است و دربرگیرندهی آنها: هنر سنجیدن ارزشها- هنر ارزش نهادن بر سنجیدهها.
هنرمندی که دارای این چهار هنر است، فیلسوف- شاعری چکیدهگوی است که هم پزشک است و درمانگر، هم سنجنده و داور. او همان کسیست که تواناست تا به پدیدههای معیوب و بیمارگون بهعنوان نشانهها و نمادهای بیماری بنگرد و از آنها در واژگان اندک و معنای بسیار چنان سخن بگوید که خود آن پدیدههای الکن و گنگ و خموش را به سخنگویی وادارد، و با این کار درمانشان کند، بیماریشان را بهبود و زخمشان را التیام ببخشد. از سوی دیگر او سنجندهی ارزشهاست. او هنرمندیست که چشماندازها را با نگاهی شاعرانه و از دریچهی چشم شعر مینگرد، با نگاه شاعرانهاش چشماندازهای نو میآفریند و از پنجرهی شعر به جهان بیمار مینگرد و بیماریهایش را با داروی شعر درمان میکند.
خود نیچه در این باره چنین نوشته:
"نوشتهای را دوست دارم که نویسنده با خون خود نوشته باشد. درک خون دیگران آسان نیست. من از خوانندگان سطحی متنفرم. کسی که با خون خود و به شیوهی گزینگویانه مینویسد، میخواهد نوشتههایش را از بر کنند. در میان کوهساران، نزدیکترین راه از قلهای به قلهی دیگر است، ولی برای پیمودن این راه کوتاه باید پاهای بلند داشت. گزینگفتهها قلل کوهساران نثراند. برای فهمیدنشان عظمت روح لازم است."
اینک نمونههایی از چکیدهگوییهای شاعرانهی نیچه:
انسان برگذشتن از حد انسان است.
دلاورترین کسان هم در میان ما کمتر دل آن چیزی را دارد که به راستی میداند.
"حقیقت همیشه یکرویه است."- آیا این دروغی دورویه نیست؟
زندگی با مردم دشوار است چون سکوت دشوار است.
رویدادهای بزرگ با گامهای نرم فرامیرسند.
بزرگترین لذت زندگی خطرناک زیستن است.
بزرگ بودن یعنی به افکار جهت دادن.
بسا چیزها را هرگز نمیخواهم بدانم- خردمندی بر دانش هم حد میگذارد.
از کردارهای خویش هیچ پریشان مباش و بیسرپرستشان مگذار- پشیمانی کار پسندیدهای نیست.
کرم زیر پا رفته زیرکی به خرج میدهد و دور خود حلقه میزند تا مبادا باز زیر پا برود. به زبان اخلاق این یعنی فروتنی.
فرمول من برای شادکامی: یک آری، یک نه، یک خط راست، یک هدف...
سبک شعری نیچه سبکی روان، سیال و لغزان است، همراه با استعارهها، مجازها و تعبیرهای زیبای پیچیده و سرشار از ایهام و کنایه، آنسان که درک مفهوم ژرف اندیشهاش در پس واژهها و ترکیبهای شعرش، اغلب کاری بس دشوار و دیریاب است. به قول یکی از مفسران نیچه: شعرش در زیبایی دلپذیر و محزونش حالت آسمانی را دارد سرشار از ابر و طوفان. چون تندر میخروشد و چون آذرخش فرود میآید تا جنایتها و تبهکاریهای کهن را نابود کند. ناگهان برقی شدید میدرخشد و روشنایی خیره کنندهای پدید میآورد، تو گویی از فرط نور، سایهای درخشان روی همه چیز میافتد. غرش این طوفان خاموشیناپذیر است و در مسیر زمان هزاران بار طنین خواهد انداخت و شعلهور خواهد شد.
اینک دو نمونه از شعر نیچه :
□ جایی میان دوست و دشمن
به راز درون بس کسان آگاهم
ولی هنوز ندانم که خود کیستم
چشمانم آن همسایه است که نزدیک من است
بسی بیش از آنچه باید
هم از این روست که خود را نتوانم دید
چهقدر دلم میخواهد اندکی از خویش دور شوم
تا چهرهام را نکوتر بنگرم
ولی نه آنقدر دور که دشمن از من فاصله دارد
گرچه حتا نزدیکترین دوستانم هم بس ز من دوراند
دلم میخواهد فاصلهای داشته باشم با خویشتن
میان دوست و دشمن
تا به سیمای خود بنگرم
و ببینم تنها آنچه باید از خویش ببینم
این است آنچه دلم به راستی میخواهد.
□ آرزو دارم
از راندن و رانده شدن هر دو بیزارم
حاضر به فرمانبری هیچکس نیستم
خودم هم کسی را فرمانبر خویش نخواهم
کسی که از خویش نهراسد هیچکس را نهراساند
و تنها آنکه دیگران را میترساند میتواند فرمانشان دهد
چه سان فرمانروای دیگران باشم منی که ناتوانم در فرمان دادن به خویش؟
آرزو دارم همچون جانداران جنگل و دریا
دمی خویشتن را فراموش کنم
و در کنجی دنج تنها بنشینم
و فرو روم یا فرا شوم
به رؤیایی دور و دراز
خود را از دوردست بدینجا بخوانم
تا دل از خویشتن بربایم
و جز به خود، به هیچکس نپردازم.
یکی از زیباترین سرودهای "چنین گفت زرتشت" دربارهی شاعران است. اینک بخشهایی از این سروده:
ما شاعران بسیار کم میدانیم و بسیار دیر و بد میآموزیم. هم از اینروست که به سوی دروغگویی رانده میشویم. و کیست از ما شاعران که شراب ناب داشته و با آب رقیقش نکرده باشد؟ بسا افشرههای زهرآلود که در سردابههای ما پرورده شده، و بسا کنشهای مگو که در آن نهانگاه روی داده، و ما چون خود کمدانشیم و کممایه، کممایگان تهیمغز را دوست میداریم، بهویژه اگر از زنان جوان باشند.
و ما به عوام و حکمت عامیانه معتقدایم، تو گویی این راهیست پنهانی و ویژه برای رسیدن به دانایی، راهی بسته بر آن کسان که به حقیقت چیزها راه میجویند.
آری، شاعران همه میپندارند که اگر بر سبزهزاری، یا در دامنهی خلوت کوهی دراز بکشند و گوش فرا دهند، از آنچه میان زمین و آسمان میگذرد، چیزها خواهند فهمید.
و چون شاعران دستخوش احساسهای رقتآمیز شوند، پندارند که طبیعت دلباختهی ایشان شده است.
و چنین پندارند که این طبیعت شیداصفت پنهانی دهان بر گوششان نهاده تا با ایشان رازونیاز کند و از رموز عشق به نجوا در گوششان سخن گوید، و شاعران بدین سبب است که به خود بالند و به دیگران فخر فروشند.
افسوس! در بین زمین و آسمان بسا چیزهاست که شاعران تنها به خوابش دیدهاند.
و بهویژه فراتر از آسمان، زیرا ایزدان جز نمادهای استعارهآمیز نیستند، و نه جز تمثیلات و تشبیهات فریبندهی شاعران.
آه! که چقدر از هرآنچه نارساست و از هرآنچه میخواهد به هر بهایی شده حقیقت بنماید، به ستوه آمدهام. آه! که چقدر از شاعران خستهام.
من از شاعران خسته شدهام، از شاعران دیروز و امروز. همگیشان را چه سطحی و کممایه میدانم و به دریاهای کم عمق تشبیه میکنم. اندیشهی این شاعران ژرفای چندانی ندارد، و هرگز احساسهایشان چنان ژرفا نمییابد که به کف دریا برسد.
بهترین تفکراتشان را مقداری خودپرستی آمیخته به ملال تشکیل میدهد. نواهای چنگ شاعران به گوش من به آه و ناله اشباح شبیه است. اینان ازگرمای شورانگیز نواها چه میفهمند؟
شاعران را چندان پاک و منزه نمییابم. آنان آب را گل آلود میکنند تا عمیق جلوه کند.
آنان دوست دارند خود را میانجی وانمود کنند، ولی از دید من بیشتر به دلالان محبت و آدمهای فضول شبیهاند، و پلید مردمانیاند دورو و آبگلآلودکن.
افسوس! بارها تورم را به دریاهای شاعران انداختهام به امید آنکه ماهیهای درشت صید کنم، ولی آنچه همواره به تورم افتاده جز سر شکستهی ایزدی کهن نبوده.
چنین است که دریا به گرسنگان به جای ماهی، سنگ میبخشد. گویی شاعران هم از دریا آمدهاند.
شک نیست که نزد شاعران مرواریدهایی هم میتوان یافت، هم از اینروست که شاعران به صدفهای سخت شبیهاند. و نزد ایشان، اغلب به جای روح، به کفهای نمکآلود برخوردهام.
آنان از دریا تکبر و خودبزرگبینیاش را آموختهاند. مگر نه این که دریا طاووسترین طاووسهاست؟ طاووس دریا چتر خویش را پیش چشمان همگان میگستراند، حتا پیش چشمان زشتترین گاوان نر.
گاو نر با خشم به آن مینگرد، روح او به ماسه نزدیک است، به بیشه نزدیکتر و به مرداب نزدیکترین.
برای او زیبایی و دریا و شکوه طاووس چه اهمیتی دارد؟ این است برداشت تمثیلآمیزم از شاعران.
به راستی که جان شاعران طاووسترین طاووسهاست، جان ایشان دریای بیکران خودستاییست.
روان شاعران به تماشاگر نیازمند است، حتا اگر تماشاگرانش جز گاوان نر نباشند.
آری، از این جان به تنگ آمدهام، و میبینم آن زمان را که شاعر هم از جان خود به تنگ آید.
شاعرانی را دیدهام که دگرگون شده و به خویش با بدبینی مینگرند.
مهر 1383