"کودکان به دیدار هم گرد آمدهاند بر کنارهی دریای بیکران جهان.
آسمان بیپایان بر فرازشان سرشار از آرامش است و دریای ناآرام بس خروشان.
کودکان، شادیکنان و پایکوبان بر کنارهی دریای بیکران جهان گرد آمدهاند.
خانه از شن میسازند و با صدفهای میانتهی بازی میکنند. زورق از برگهای خشکیده میسازند و خندهکنان آنها را به امواج دریای ژرف میسپارند.
کودکان بر کنارهی دریای بیکران جهان سرگرم بازیاند.
نه شناکردن میدانند و نه تورافکندن. صیادان به طمع صید مروارید در آب فرو میروند. بازارگانان کشتی سودا و سود را لنگر برگرفتهاند. کودکان ولی فارغ از این هیاهوها، سرمست شادی، سنگریزه گرد میآورند و باز میپراکنند.
آنان را نه سر جستوجوی گنجهای نهفته است، نه سودای تورافکندن و مروارید فراچنگآوردن.
بر کنارهی دریای بیکران انجمن بزرگ و باشکوه کودکان برپاست."
[از شعر برکنارهی دریا]
رابیندرانات تاگور دلبستگی شدید عاطفی- عارفانهای به کودک داشت و کودکان را حکیمانی ژرفنگر و صاحبنظر میدانست که کاشف رازهای نامکشوف جهاناند و آگاه بر معماهای بیپاسخ هستی. او کودکان را فیلسوفانی خردمند میدانست دارای معرفت ژرف در کار جهانشناسی. از نظر تاگور کودک عارفی بود با ادراکی شهودی و اشرافی اشراقی بر لایههای رازناک هستی. او کودکی را دوران حساسیتها و حسیات عمیق و ظریفی میدانست که به طور سرشتی حقیقتبین است و دیدگانی نهاننگر دارد و تجربیات عقل سوداگر و سوداندیش، کوردل و کدربیناش نکرده. تاگور "جان کودک" را راهی میدانست که به آن سوی تمام مرزها میرسد، به آنجا که خرد از قوانینش بادبادک میسازد و حقیقت، واقعیت را از بندهایش میرهاند:
"ای کاش میتوانستم در راهی سفر کنم که از جان کودک میگذرد و به آن سوی تمام مرزها میرسد.
آنجا که پیامآوران بیانگیزهی سود و زیان میان قلمروهای شاهان بیتاریخ، سرشار از پیام، در گردشاند.
آنجا که خرد از قوانینش بادبادک میسازد و هوا میکند، و حقیقت واقعیت را از بندهایش میرهاند."
[از شعر جهان کودک]
از دیدگاه تاگور ابدیت هستی و هستی ابدی همان "کودک جاوید" است که در تولد هر نوزادی دگرباره از نو زاده میشود، صدای گامهایش در صدای گام کودکان طنین میافکند، لبخندش در لبخندهای کودکان و اشکش در سرشکهایشان جلوه میکند، بازی کودکان بازی او و رؤیاهای کودکانه رؤیاهای اوست، در بازیگوشی کودکان بازیگوشی میکند، در صفا و صمیمیت صادقانهی کودکان صفا و صداقت بیکران روح ابدیاش را به نمایش میگذارد، شفافیت حضور کودکان شفافیت حضور او و تابناکی نگاه کودکان تابناکی نگاه اوست.
خدای تاگور خدایی کودک است، خدای کودکی است. نگاه تاگور به کودکی نگاهی عرفانیست. از این دیدگاه، کودکی مظهر شناخت بیواسطه و اشراقی جهان است و در گذر از دنیای کودکی و اعماق روح کودک است که میتوان به ابدیت بیکران هستی پی برد و به آن رسید و در آن حل شد و میرای نامانای سپنجی را در مانای ابدی جاودانه و نامیرا ساخت.
"کودک از مادر پرسید: از کجا آمدهام؟ مادر! مرا از کجا آورده ای؟
مادر، نیمگریان- نیمخندان، تنگش به خود فشرد و گفت:
جان دلم! تو چونان آرزویی در ژرفای قلبم پنهان بودی. تو در عروسکبازیهای کودکیام بودی و من هر بامداد که تندیس خدایم را از گل میساختم، تو را ذره ذره ساختم و هرگز ویران نکردم.
تو با خدای خانهی ما هممعبد بودی و من در پرستش او تو را میپرستیدم.
تو در تمام امیدها و عشقهایم، در زندگانی من و زندگانی مادرم زیستهای.
تو سالها در دامان روان جاویدی که فرمانروای خانهی ماست، پرورش یافتهای."
[از شعر آغاز]
رابیندرانات تاگور در چند مجموعه شعرش به زبان بنگالی شعرهایی بسیار زیبا و لطیف دربارهی کودک و دوران کودکی سرود و در این سرودههای دلانگیز دربارهی کودکان یا از زبان کودکان سخنهای عمیق عارفانه گفت، و مکاشفههای دلانگیز کودکانه را که سرشاراند از کشفوشهودها و خیالپردازیهای لطیف به زبان شعر برای ما ترجمه کرد، یا از زبان کودکان با مادران و پدران و از زبان ایشان با کودکان سخنانی بس دلنشین گفت. مجموعههای "کدی و کمال" (تیزیها و صافیها- ١٨٨۶)، "شونارتری" (کشتی زرین-١٨۹۳)، "شیشو" (کودک-١۹۰۳) و "گیتی مالیا" (حلقهی گل-١۹١۴) مهمترین مجموعهی شعرهایی هستند که سرودههای دلانگیز تاگور دربارهی کودکان و کودکی را در بر میگیرند.
سالها پس از انتشار این مجموعهها، تاگور چهل شعر از بهترین شعرهای بنگالیاش، دربارهی کودکان و کودکی، را برگزید و به زبان انگلیسی ترجمه کرد و بر آن نام "هلال ماه نو" نهاد. بیشتر شعرهای این کتاب از مجموعهی "کودک" برگزیده شده بود. تمام شعرهای "هلال ماه نو" الهام گرفته از اندیشهها، مشاهدهها، مکاشفهها، حسها، عاطفهها، آرزوها، حسرتها، افسوسها، وهمها، پندارها، خیالها، امیدها، رنجها، شادیها، رؤیاها و تخیلات دلانگیز کودکانه است و در کنار ارزش فراوان ادبی- شعری، دارای ارزشهای عمیق عرفانی و روانشناسی است. در یکی از شعرهای کتاب "هلال ماه نو" با عنوان "ستارهشناس" با بخشی از رؤیاهای کودکی او آشنا میشویم: رؤیای تصاحب ماه:
"از دادا پرسیدم: شامگاهان که قرص کامل ماه در میان شاخساران انبوه درخت "کدم" گرفتار میشود، آیا میتوان او را به چنگ آورد و صاحبش شد؟
دادا به من خندید و گفت: چه ابلهی تو، بچه! ابلهترین بچهای که در تمام عمرم دیدهام. از ماه تا زمین راهی دراز است و ماه از ما خیلی دور. چگونه میتوانش گرفت؟
گفتم: تو چه ابلهی، دادا! آیا هنگامی که ما در کوچه بازی میکنیم و مادر از پنجره نگاهمان میکند و لبخند میزند، از ما خیلی دور است؟
دادا گفت: چه ابلهی تو، بچه! ابلهترین بچهای که در تمام عمرم دیدهام. تور به آن بزرگی از کجا میآوری تا ماه را با آن بگیری؟
گفتم: بیشک تو میتوانی با دستهای بزرگت ماه را بگیری.
دادا خندید و گفت: چه ابلهی تو، بچه! ابلهترین بچهای که در تمام عمرم دیده ام. ماه اگر نزدیک شود خواهی دید که چقدر بزرگ است.
گفتم: دادا! چه دروغهای باطلی در مدرسه به تو آموختهاند! آیا آنگاه که مادر برای بوسیدن ما سر خم میکند، صورتش خیلی بزرگ است؟
باز دادا گفت: چه ابلهی تو، بچه! ابلهترین بچهای که در تمام عمرم دیدهام.
[از شعر ستارهشناس]
و در همین تخیلات کم و بیش سادهلوحانه- و به قول "دادا" ابلهانهی کودک- دنیایی بینش ژرف عرفانی و کشف و شهود عمیق معرفتی نهفته است: شناخت عریان و بیواسطهی حقیقت هستی و حقیقت زیبایی و حقیقت وجود آدمی با تمام دلبستگیها و رؤیاها و آرزوهایش.
تاگور رهرو "راه کودک" است، راهی که از آسمانها می گذرد و به آفاق بیکران ره مییابد:
"کودک اگر بر آن میشد میتوانست همین دم به آسمان پر بکشد
هم از اینروست که رهامان نمیکند.
خوش دارد سر به سینهی مادرنهاده، بیارامد و هرگز دوریاش را طاقت نمیتواند آورد.
کودک از تمام شیوههای سخنسرایی فرزانهوار آگاه است- هرچند که بس اندکاند آنان که این حقیقت عریان را درمییابند- هم از اینروست که هرگز نمیخواهد لب به سخن گفتن بگشاید. میخواهد سخن از زبان مادر بشنود و بیاموزد، همین و بس.
[از شعر راه کودک]
برای تاگور کودک و کودکی گرانمایهترین ثروت جهان است و کودک توانگریست غنی و بینیاز که گوهر توانگری و استغنا را که همان گوهر بیبدیل پاکی و صافی و سادگی و شفافیت و معصومیت و صمیمیت و صداقتش است، نهان در ژرفای جان خود دارد:
"کودک خرمنی زر و سیم و مروارید داشت، با این همه توانگری پا به جهان سوداها نهاد چونان گدایان عریان. این نازنین خردسال در عریانی درویشوارش چنین مینماید که سخت بییار و بیکس است تا بتواند از دولتسرای عشق مادر مهربانی گدایی کند."
[از شعر راه کودک]
کودک رؤیاهای تاگور ساکن سرزمین کوچک "هلال ماه نو" است و در آن بلندای آسمانی که سرشار از رهایی و رستگاریست از هر بندی رهاست. غرق مکاشفه است و سرگرم بازی پررمزوراز شناسایی و کشف رازهای نامکشوف مهرورزی و مهربانی:
"کودک در سرزمین کوچک هلال ماه نو از هر بندی آزاد بود. هم از اینرو بود که آزادی خویش را وانهاد و پا بر زمین گذاشت تا زندانی آغوش رهاییبخش مادر شود.
میدانست که کنج قلب مادر سرچشمهی شادی بیپایان است، و میدانست که در میان بازوان گرم او فشرده شدن بس شیرینتر از هر رهایی است."
[از شعر راه کودک]
و در تمام درازای پرپیچوخم عمر، یکی از سوزانترین آرزوهای تاگور این بود که ای کاش میتوانست در قلب جهان کودکان جای بگیرد و آنجا به آرامش ابدی دست یابد. میدانست که جهان کودک ستارگانی دارد که با او سخن میگویند و آسمانی که بر چهرهاش خم میشود تا او را با ابرها و رنگینکمانهای خوشنقشونگارش سرگرم کند و با این بازیچهها با او به بازی بپردازد و همبازی رؤیاهایش باشد:
"ای کاش میتوانستم در قلب جهان کودکم جای بگیرم و در آن پناهگاه به آرامش ابدی برسم.
میدانم که جهانش ستارگانی دارد که با او سخن میگویند و آسمانی که بر چهرهاش خم میشود تا او را با ابرها و رنگینکمانهای خوشنقشونگارش سرگرم کند.
[از شعر جهان کودک]
خرداد 1384
|